و حالا ما...
اودیسه ای به ساعت سنگ!
به جستجوی باستانیت عاطفه
در لابلای ارواح زندگان می گردم
تا راستای راهی تازه را به فردا بگشایم...
"آره می تونیم برسیم/ می ریم بالا..."
دستان چال در باغچه و
هوای تازه ی کوچه
غرور شقایق و
چشمان گشاده ...
حرفای امروز و دیروز
در سیمای هم حک می گردد
یاس های خندان را می بینیم
و حالا ما
آماده ایم تا حکایت هایمان را
بنویسند
آره مطمئن باش
بر برگ های لبانمان
تصاویر تازه ای از دوست داشتن شیهه می کشد...
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۸۶ ساعت 19:23 توسط هاشم حسینی
|