در نوشته های روزها و ماه های
گذشته ی این پرسه گاه اندیشه می توانید بیابید:
-مجموعه شعر : کتیبه های نگاه
- سروده های دوزبانه
- سفرنامه ی "اودیسه ای به ساعت سنگ!"
- گزارش از شهر
- قصه ها و نگاه ها
و...
و اين سروده، پيشكش دل هاي باراني:
از عاشق شدن
به او كه راستي را به من آموخت و راز بيواژهي تقسيمناپذير عشق
به او كه از ساقهاش
سه گل ديگر شكوفه داد …
پرنده از پيكرهي باد رها ميشود تا بر شاخهي رز صورتي بنشيند. بشتاب شبنم را تند از تن ميتكاند.
مگر آنجا چه خبر است؟ خورشيد كه ميدرخشد و علف كه سبزست وخيس …
پس چه شده؟
اين چيست گم و پيدا در لا بهلاي بوتهها؟
چه گرم ميتپد! چه بوي خوشي!
آه نه! ميخواهم همين جا آرام بمانم … چنگالهايم بر شاخه آرام نميگيرند. اين كيست مرا تكان ميدهد؟ اين چه نيرويي است؟ باد كه نميوزد آسمان كه صاف است.
اين چه موجودي است؟
آه دارم از شاخه فرو ميافتم. آه نكند مرا بكشد! منكه هنوز اوج را پرواز نكردم. اما! اي واي! فرو افتادم …
پرنده شكوفهاي است كه از شاخه به پائين فرو ميافتد، در عطر گستردهي باغ و شناور بر درياي عطر بهار پيش ميرود.
آنجا لاي علفها، پناه بوتهها، تكهي كوچكي گوشت تپنده پناه گرفته است. دايره تنگتر ميشود. نزديكتر و گرمتر. چه بوي مست كنندهاي! گرما به زير بالهايش پر ميكشد. ميلرزد. دو چشم صورتي مضطرب:
ـ كيستي تو؟ گل؟
نسيم شبنم زده پر از سكوت است .
ـ تو كه مرا كشتي! چيزي بگو. كيستي؟ بوي پنهان ريشه كه منقار ميزند بر دل؟
ـ رايحهي ستاره؟ مزمزهي بيوزني پرواز؟
آن دو چشم ميخندند و ميگريند.
جرأت ندارد نزديكتر بپرد. دو افسون الماسگونهاند.
ـ نه … نه … دور و برم ديگر اين علف همه روزه نيست. مگر چه شده؟
سكوت آغشته به سيرسيركها، رد شيرين كندوها را ميگيرد …
ـ اين پارهي هزار سالهي توست …
و پرنده در لابلاي علفهاي زير بوته قطرهاي ميشود گم.
آفتاب كه در باغ بخواند، چه غوغائي هستينهي سبز را فراميگيرد …
هزار هزار پرنده در ايوان خواهند روئيد.
و شب كه فرا برسد، پردهي چشمان فروميغلتند تا بودهها، ديوارههاي دنيا را كنار بزنند و جهان پيوستن به نغمه درآيد.
(از مجموعه ی کتیبه های نگاه، هاشم حسيني)