اودیسه ای به ساعت سنگ!

یک)

بیت بالا شاید حکایت حال و روز ما باشد. دلخوش و امیدوار به سرزمین زادبومی، در گذر از رنج ها... و اما با زخم هایی شیرین که هر کدام داغ ننگ تجربه اند.. و البته نمی گویم که " با من هرچه کرد آن آشنا کرد..." چرا؟

چون "اگر بر من ز ایرانی رود زور / من این زور آزما را دوست دارم..."

 و من نمی خواهم چون الف بامداد   شعر پارسی بنالم که:

کاش می توانستم این مردم را بر شانه های خود بنشانم و گرد جهانشان بگردانم/ تا خود بدانند که حقیقتشان کدامست...که همه ی درد من ازیشان بود...

یک بار من در "روزان"سرودم و این هم دنباله اش:"  سرزمینم را دوست دارم / دشت های باوینه ی بختیاری را / و البرز اساطیری را/ غزل و ترمه / اسپندهای زایش و بهار نارنج بلوغ / لبخندهای شرمناک دختر شالی / نیایشگاه های در امان مانده از ریا/ قهوه خانه های قدیمی /...

دو) 

برای برون رفت از بدگمانی ها و فرصت سوزی ها و شروع توسعه ی پایدار ایرانی، به سه نکته اشاره می کنم و بس:

۱. با نگاهی جهانی و مجهز به فناوری های روز آمد، به موقعیت های بومی بنگریم و چاره اندیشی کنیم.

۲. صلح گرایی و سیاست گریزی (جنگ هفتاد و دوملت را همه غذر بنه) به خودشناسی ملی، همگرایی و همکاری های سازنده، شاید بیانجامد.

آن ایرانی که دغدغه ی ساختن  دارد،  از ویرانی و تهدید سخن نمی گوید.

۳. گمانم آشنایی هرچه بیشتر با خصوصیات فرهنگی ایرانیان (مهمان نوازی / فضولی در حق و حقوق دیگران/ فردگرایی و خانواده دوستی تا حد ویران سازی حقوق اجتماعی خود و دیگران/ ایثار های فردی / نظم گریزی و اتلاف امکانات / ستیز با انتقاد / عاشق تعریف و تمجید بودن / مرد سالاری و عقده های جنسی / ازدواج های احساسی و فرمایشی / شکنجه گاه های خانگی که ناشی از ازدواج های غلط است و...و... و...) به  رفع تنگناها و کنارگذاشتن خصال منفی بیانجامد. آزمایش ضرر ندارد! نه؟

سه)

زمانی در روزنامه ی " روزان" کار می کردم و شب هایی را مجبور بودم روی کاناپه ای در گوشه ی اتاق تحریریه بخسبم! به خانه نروم. آن سالها در تلاش معاش؛ ۴ جا کار( جان می کندم!)...

یک همسایه ی فضول بیکاری داشتیم ، پیرزنی که هزار دره را در جوانی ریده بود و حالا از پاپ کاتولیک تر بود!  و  در امورات فردی همه، آن هم با ادعای دلسوزی؛ دخالت می کرد.

یک روز از همسر همراه بنده که تکیه گاه سختی ها و یاور پیشروی هایم است پرسید:

- شوورت کجاس؟ میدونی هان؟

- پیش "روزان" خانوم است!

- روزان... خدا براش خوش نخواد...

بله! او فکر می کرد که "روزان" نام زنی است. پس نفرینش کرد:

- خدا این زنیکه روزان را به روز سیاه بنشونه...

و نشاند؟!

 و قتی سید عاشق، این رند لاقبای دریا دل - آقا عید هاشمی از این نفرین خانم مارپل وطنی باخبر شد،آه از نهادش بلند شد و گفت:

- پس بگو چرا هی "روزان" ضرر میده!