اودیسه ای به ساعت سنگ!

یک)

داشتم خودم را آماده می کردم که در راستای این سفر دراز و دشوار - پر آب چشم ،در جستجوی باستانیت عاطفه ی ایرانی؛ از خلق و خوی خودمان بگویم و دیدن قد و قواره ی فرهنگی امان از چشم بیگانگان که نمی دانم چطور شد این رباعی تکان دهنده و بی رحم خیام در دالان های ذهنم به پژواک در آمد که :

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بی باده ی ارغوان نمی باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزه ی خاک ما تماشاگه کیست...

آری، چنین است زندگی... به قول فرانسوی ها:

C’est la vie!

زندگی همینه!

اما ببینید این ناقلا،  رند پاریس نشین- ژاک پره ور که البته حالا با هزارسالگان سر به سر است؛ چگونه اندیشه ی شاعر ما را مورد بهره برداری قرار داده است:

دم را غنیمت!

روی این علف

 در زیر پاهایتان سبز

خوردن به کامتان

روزی

این سبزه زار

بر روی سینه هایتان

غذا خواهد خورد...

Jacques Prevert ( Paris at night)

 

تا فردا بدرودی به امید درودها و دیدارهای دوباره...