A khuzi Poet

 

ما رهروان خطِ سفیران مردمیم♡بیگانه با حکایتِ عالی جناب ها...(ص. ۶۳)🌴

شاعری توانا، دور از چشم مفیستوفلس شهرت
🌷🕊
از بهار خوانده ها/ ۱۵۶
Spring Book Review/ 156
👇
بانوی هزار آیینه/ عبدالرضا قنّاد دزفولی .- تهران: نشر کلام، ۱۳۹۱

فروست کتاب "پل"/ شعر معاصر خوزستان، ۶

عبدالرضا قنّاد دزفولی(۱۳۹۰- ۱۳۱۶ اهواز) شاعری توانا، بی ادعا و نوآور خواهد ماند که در کارنامه ی پربارش، دستاوردهای ارزشمند روزنامه نگاری، پژوهش های کارآمد، نقدهای روشنگرانه، داستان ها و نشست های ادبی پر رونق افتخارآمیز است.
   او در سال ۱۳۴۸ دانش آموخته ی رشته ی علوم اجتماعی شد و سپس مدرک کارشناس مدیریت و برنامه ریزی را به دست آورد. مطالعات ژرف و گسترده و تجارب اجتماعی متنوع، به او دیدگاه واقعگرایانه ی تحلیلی، دور از سوگیری ها و برکنار از سفارشی نویسی بخشیده بود.
از نمونه کارهای او:
 "زیر شاخه‌های زیتون" در دو جلد؛
 "زیر شاخه‌های کاج" در دو جلد؛
 "زیر شاخه‌های نخل"  در دو جلد و:
  "بانوی هزار آیینه".

درخشش او در صفحات ادبی روزنامه های خوزستان و به ویژه "نور خوزستان"، نشان از ادیبی اهل دموکراسی فرهنگی می دهد که دستگیر نوآمدگان بوده و سلیقه ها و سبک های متفاوت و حتا متعارض را با تکریم تاب می آورد.
در این جا، هر چند کوتاه و شتابزده، دستاوردهای شعری او را گزیده وار در می یابیم. البته در فصلی از کتاب " تاریخ و تحلیل شعر خوزستان" به این بارگاه سربلند، با حوصله، از منظر نقد تحلیلی و بر مبنای آماج ها و آرمان های "مدرنیته ی ایرانی" پرداخته ام.
زنده یاد "قناد" در انواع فرم های شعر پارسیِ کهن و نو،  چیره و خبره بوده است. او بی آن که داعیه دار "شعر آیینی" و مطالبه گر عواید آن باشد، با سروده ی "حماسه ی شهادت..."(ص. ۴۲) نشان داده که پس از "محتشم" از این عرصه ی اعتبار و افتخار، با سربلندی تمام، نوگو و خوشنوا  بیرون آمده:
از خُمّ باده گشت چو مخمور میگسار♡زد پا بر آن چه بُود بُوَد، بودِ روزگار♡آمد فراز نعش علی گفت با پسر:♡"ای دست و پا خضاب زده، مرد نامدار!...♡باد سحر نداشت خبر تا کند تمییز♡گلبرگ زعفرانی روی تو از غبار..."

در این کتاب، با واژگان زیبا،  صور خیال/images، وزن و آهنگ های متنوع و پیام های تازه رو به رو می شویم:
- ...من از تشنگان زمینم...ص. ۹
- به دشنه ی دشنامی گرفتار/ و گناهی/ که در خیابان برمکیان/ کلاهم را با احترام برداشته ام...ص.۱۰

در شعر خاوران(ص. ۲۰) از خوارزم ، بلخ، سمرقند تا بخارا، اسب می تازد و به شراب نوشی مغان و موبدان می رسد. آخر سر می پرسد:
چه کسی با من خواهد بود/ در جستجوی آفتاب!؟

"قناد" شاعر عشق و سماع هم است، حتا در پیرانه سری:
شبی به خواب خیال تو مهربان بودم♡ به پیر سالیِ خود باز هم جوان بودم...ص. ۴۰
○☆○
با سپاس از دست اندر کاران این "پل" پر پیوند، پیشنهادی با نیّت بهینگی کارشان دارم:
در انتشار دفتر سراینده ها، اشاراتی هم به زندگی، پیشینه ی کار شاعر داشته باشند و نقد و نظرهایی له و علیه را بگنجانند. 

هاشم حسینی، دوشنبه سی امین روز ماه سوم بهار ۱۴۰۱
June 20, 2022

My Uncle, Parg 5

 

پرسه در دالانِ دل ها....🕊بخش پنج

از پرچین نیمه شب گذشته ایم. همه ی محله ها و حاشیه های "دشت بهار" را که سرشار از شادی و عروسی بوده اند، دور زده ایم.
این شهر را نه امیری ساخته و نه افرادِ آماده خوری از راه رسیده که ردای ریا بر تن دارند و دستار مارافسا بر سر.
اینجا که هفتاکِلش نسب به باستانیت ایران می برند، با کشف نفت زاده شده و بر شانه های فرزندان کار بالیده و با نیروی اهل معرفت زنده مانده است..‌.

عمو خسته و خاموش، اما نه خواب آلود می راند.
سرازیری آخرین محل دو عروسی را داریم رو به شهر آرمیده در دشت ترک می کنیم.
عمو می پرسد:
- چنتا عقد داشتیم؟
- قرار بود هفده تا باشه، سه تا هم بین آن ها بی قرار قبلی انجام شد، رسید به بیست.
- خدا کنه نمره مون پیشش بشه ۲۰! پس جعبه شیرینی را از رُو صندلی عقب بردار، بیار دهن شیرین کنیم....
نشسته کنار دستش، بالا تنه را می چرخانم واپس، زور می زنم تا جعبه ی سنگین شیرینی را بردارم، بیارم جلو.
از کنار "پالایشگاه" می گذریم.
مشغول خوردن می شویم.
از جلوی "دارایی" می پیچد، رو به بازار.
وارد فضای باز رو به راسته ی دکان ها، با دیدن مختار، سوزی، مم طاهر، ممد لَمو و موتوری که به ستون نزدیک شیر آب عمومی تکیه داده شده، سرعت را کاهش می دهد و در چند متریشان ترمز می کند.
- عمو جان! جعبه شیرینی را ببر بده به ئی صالحان خدا که نه دروغ می گن، نه آدم می فروشن...پشت پا زده به مال و منال، نام و نان دریوزگی‌‌ آزاده اند..
 
پیاده می شوم. بازوان را زیر جعبه ی پر و پیمان گرفته، به سویشان می روم.
- بفرمایید!
جعبه را کنار دست مختار که می گذارم، نگاهی به خودروی عمو می اندازد و با صدای زیر، بی انتظار جواب، می پرسد:
- مال آقا سید عباسه؟ نه؟ خیر ببینه...
جراَت می کنم بگویم:
- قابلی نداره...سلامتون می رسونه...
دارم بر می گردم رو به خودرو که مختار ندا می دهد:
- صبر کن! بیو ببرش...
- چرا؟
جواب نمی دهد. در جعبه را باز می کند. برای هرکدامشان یک شیرینی تر بر می دارد و جعبه را رو به من می سُراند:
- ببرش بدش به موزول ئی پشت بساط پهن کِردِن رُو سکو دکونِ خیاط فلوتی...
- چشم.
جعبه را بر می دارم و وارد کوچه ی پشت می شوم.
ابول عشق، موزول، رمضون و خدارَم چارلنگ دارن ۲۱ می زنند. 
- خسته نباشین!
دست ها بی حرکت می ماند و نگاه ها رو به من و جعبه.
- هان؟
خدارَم می پرسد. با شوق می گویم:
- جعبه را عموم آ سِد عباس فرستاده...ناقابل.
-کُجِنه؟
- توی ماشینش، لب همین خیابون..
- ای جونوم با سید شیر...
خدارم ورق ها را به پشت می خواباند، سرِ پا می ایستد و خطاب به هم بازی ها می گوید:
- می رُم سلامی کنم بر گردُم....
تند راه می افتد. در پی اش می دوم.
به خود روی عمو نزدیک می شود. آن را طواف می دهد. می رود بغل پنجره. عمو به دیدنش لبخندی می زند.
خدارم سر را پایین می آورد تا بلند بگوید:
- آ سِد عباس! کَلُو معرفتِ تُم...سربازِتُم....
بغض راه گلویش را می بندد. چشمانم به اشک می نشیند. عمو دستی به سرش می کشد و کلماتی نامفهوم را زمزمه می کند...

ادامه دارد

My Uncle...Part 4

 

رایحه ی خوش خدا....🕊 بخش چهار

✍️🎼📘🌳
عمو هنوز پیاده نشده است که کله های عجول می آیند رو به پنجره.
 یکی از آن ها را می شناسم، بابای هم کلاسی امان داریوش است.
عمو با خونسردی همیشگی نگاهشان می کند. فین فین کنان، از پاکت سرخ رنگ، نخ سیگاری را بیرون می کشد. 
آن که چهره ی سیه چرده ی خندانی دارد، سلام می کند.
عمو سر را تکان می دهد: 
- سلام جونوم!
- آقا سید! حضرات منتظرن...
- کیا...
- دعوتیا عروسی...قرار بی ساعت ۸ تشریف بیاری، حَلا ساعت دهه؟
- ئی یام...
کله ی دیگری که پا زلفی هایِ چکمه ای دارد و  عطر تند فوجیکا می دهد، سپیدی ردیف دندان های مرتبش می درخشد: 
- عامو سِد عباس! وَ گینت بام! تا از همین جا بجنبی، سِگارته تش بزنی و بیایی مهراباد، دیه صُبحِه!

ناگهان از حیاط، انبوه پرنده هایی از کِل به آسمان می پرند. دو زن، با لباس محلی رنگارنگ به دم در می آیند. پشت سر آن ها چند مرد جوان خوش اندامِ کت شلواری، کراوات زده بیرون زده، با دیدن خودروی عمو دست تکان می دهند.
سه مرد هم چنان منتظرند.
عامو بی خیال می ماند. از سیگار کامی عمیق می گیرد. صورت ها به حرکات او خیره می مانند.
 ابر دود را که بیرون می دهد، کله ها را می پوشاند. آن ها کمی عقب می نشینند.
عمو پا پا می کند پیاده شود.
بی هیچ عجله در را باز می کند و زیر لب با آوایی خوش رو به روی آن ها می ایستد:
شاه نشین، مه سنبلی
 سوار به میدون...
 کلانتر قطارِ بست، 
بارِ لا! 
بلا بگردون...

دهان ها به قهقهه باز می شوند و بازوهای برافراشته، محکم دست می زنند.
عمو می پرسد:
- سی چه عجله ایکونین؟
جوان پازلف چکمه ای می گوید:
- آقا سید! دا دوما لیز نیگِرش!
- چشه؟! مر ایخو شی بکنه؟!
- نونوم...شاید هم!
بابای داریوش می گوید:
- ئی دالو ما را بی ره کِرد!  ئی گو زیتَر عروسِ مونه ببریم...

دهل که به صدا در می آید و غرش کرنای مَمَد توشمال فضا را می لرزاند تا به فراخوان، نوای رقص دستمال زن و مردِ شانه به شانه ی هم ایستاده را در گوش ها به طنین در آورد، عمو به آن سو گام بر می دارد.
پا زلف چکمه ای می پرسد:
- عامو سید! په ما چه کار کنیم؟
عمو می ایستد و رو به سه مرد که انگار فرستاده های ایل مکوندند، می گوید:
- برین به عروسیتون برسین تا یه ساعت دیه مُ کار داروم...
- نه آقا! دیر ئی بو!
- چه دیر ئی بو؟ به دا دوما بگین سیش داروم! 
مردها می خندند.
جماعتی از حیاط بیرون آمده به این سو به پیشواز می آیند.
مردان مکوندی می ایستند.
عمو حرف آخر را می زند:
- برین به مراسمتون برسین...عروس و دوما را بِلین(بگذارید) تنها به حال خود داخل اتاق بی سر خر! تا اونا چند گِلُو بخورن(بغل هم غلت بزنند) مُ ئی یام! 

ادامه دارد

My Uncle...Part 2

 

روایتی زیرخاکی از آن که ناگهان پر زد....🕊بخش دو

وارد محوطه ی مراسم عروسی که می شویم، عمو با مهارت و سرعتی خیره کننده، آن چنان نیم دایره ای کنار صف رنگارنگ رقص یاقلق آتمای می زند که چشم ها را خیره می سازد‌. 
هنوز پیاده نشده است که کدخدا و چند مرد به سوی او می آیند:
- آقا سید خوش گلدی! پا قدمت خیره...
در یک آن، جمعیتی دور تا دور او دایره می زنند.
دفتر ثبت مشخصات عروس و داماد و شهود در دست پا بر زمین می گذارم...
دستمال ها رنگین کمان های بی قرارند.
عمو لبخند به لب دارد. نگاهی به گستره ی بی پایان آسمان شفاف می اندازد که دارد ستاره باران می شود.
- آقا سید بفرمایید از این ور...
اما او حرکت نمی کند. بازوان را که رو به بالا می گیرد، به دعا، بادِ سبک لبه های آستینش را به بازی می گیرد...
- همیشه به شادی...زمیناتون پربار...رمه ها فربه و پر شیر...بچه هاتون به بازی، سیر...

 کلمات محکم و بلندِ جمع به آسمان می رود:
- آمین....آمین...آمین...
این ها دهان های سپید و چشمان شادند که یک صدا تکرار می کنند.

باید از معبری رد شویم که دو سویش دختران جوان در حال هلهله اند.
فضا از انواع عطر آکنده است. در میانه راه عمو می ایستد و خطاب به آن ها می گوید:
- اِن شالا تعالا، همه تون شی ایکونین!
دختران جیغ می کشند. یکی از آن ها که بلوز سرخ، مینی ژوپ سبز و بوت سپید به پا دارد، می پراند:
- زنده و جاوید باد، سید خوش تیپ ما!
عمو بدون معطلی جوابش می دهد:
- جیران! خوته لوس نکن! نوبت، نوبت داته!
- آخه چرا عمو؟!
- فقیر دو ساله، بعدِ خدابیامرزی آه ای کشه!
مردان بلند می خندند.
یکی از دختران اعتراض می کند:
- عامو جان! این عادلانه نیست نوبت جوونا را بدید به زنا بیوه!
عمو که نام همه را از زن و مرد، کوچک و بزرگ، مجرد و نامزد شده، بیوه، مرد زن از دست داده، مادر بزرگ، عاشق دل شکسته ی فقیر و نوه های تین ایجر شده را می داند، انگشت اشاره را رو به دختر می گیرد و با پوزخند جوابش می دهد:
- گفتوم حوصله داشته باشین، ده تاتون تا آخر امسال شی ئی کونین!
دخترها جیغ کشان و پر از خنده می پرسند:
- ده تای ما کدومه؟ هیشکی اما ندونه!

شیطنت دخترها گل کرده...
کدخدا که از این همه شادی در پوست خود نمی گنجد، به عمو می گوید:
- شام آماده است...‌
عمو جواب می دهد:
- نه! باید سریع برگردیم توفشرین و بعد مهرآباد...بُنکُو مکوندی منتظرند‌.. بعد پالایشگاه....سه تا عقد فقط اونجا داریم...
زنی گِردِل، بی هیچ چین و چروک در چهره ی مهتابگون که معلوم می شود مادر بزرگ عروس است، خوشامدگویان از عمو می خواهد برای خوشبختی نوه اش: عروس؛ و  داماد که عمو زاده ای، سپاهی دانش است دعای سعادت کند. عمو می گوید: 
- خدایا! خوت ئی بینی مُ نیگوم...
فریاد جمع مختلط در فضا می پیچد:
- الاهی آمین!
راه می افتد.
من هم پی او را می گیرم.
مرد جوانی که کلاه نمدی تازه و گلاب پاش شده بر سر دارد، دستان ستبر، انگشت های کشیده را پیش می آورد، دفتر قطور پت و پهن را از من بگیرد:
- کاکا جان! خسته می شی بده برات بگیرم...
می گیرد.
وارد شلوغی زنانه ی سالن می شویم.
نزدیک عروس و داماد می نشینیم.
عمو شناسنامه ها را می گیرد. از من می خواهد  دست به کار  نوشتن شوم.

ادامه دارد/ فردا همین جا در کنج بامداد...

My Ucle, Still alive

 

روایتی زیر خاکی در ۷ بخش🕊بخش یک

آن که به دل های ما زنده همی مانده است....
رخشِ پر از فخر را سوی خدا رانده است.‌‌‌.‌.

🌷
👇
آ سید عباس حسینی فرزند سید علی محمدِ  میر مومن از اولاد میر محمد:
جوانمردی که احترام بر می انگیخت، با شوخ طبعی به جان ها شربت محبت می ریخت و به پیرامونش اعتبار می بخشید... 

بیدارم یا هنوز در رویا؟
 نمی دانم.
 از تاریکیِ درون به بیرون می خزم...چشمان سر را می بندم تا دل بی هیچ حجاب ببیند و دست آزادانه بنویسد.
 تلو تلو خوران، مست باده ی دوست که نیکی ها همه از آن سوست، خود را به لبه ی میز می رسانم. می درخشد. دهانم جسارت می یابد ادای احترام کنم:
 - عمو جان! سلام..‌
 همان رفتار مهربان را دارد. لبخند شیرینی می زند. ایستاده به تاریکی همه سپیدی: پاکی و خوشبویی است. از تنش عطر پونه زارهای "دره مادونی"، آغشته به نسیم جان بخشِ "تَوَنجیر" می تراود.
نیازم به چراغ نیست که گرداگردم، هاله های نور کرانه بسته...
انگشتانم سطح سینه ی کاغذ را می یابد. این هم مداد. بنویس!
 صدایش آشنا و همچنان مهربان..‌
سراپا گوشم.
- عمو جان! آماده ای؟
سر را تکان می دهم:
- آماده...
- برای آنان، ایران و اسلام را دشمنان، بنویس:
شیخم مخوان که سیدِ آلِ پیمبرم
 از زورباورانِ دین، تبارم به در برم

آن پسرک تازه از دبستان آسماری پریده به دبیرستان رودکی و بعد دانشجو را در سال های ۴۷ تا ۱۳۵۶ به سوی خود جذب کردی...او از قفسه های کتاب و ماهنامه  "کانون وکلا..."ی دفتر ازدواج شماره ی ۲۷، حضور اهل بحث و فحص مانند شادروانان سید مصطفا نخبه، مهندس علوی، رضوان، آقای دلفانی و ..‌. دل نمی کند...

کم کم آن پسرک دوستدار تو، کاتب اسناد ازدواج تو شد. بسیار با تو همراه بود و اکنون بی شمار خاطرات افتخارین را در پستوی دل نگاه داشته است...

  بوی خوش آن دفتر قطور و سنگین ثبت ازدواج را در بغل، مبارکی پنجشنبه های شلوغ عقد و ازدواج را نمی توانم از یاد ببرم...
همیشه خودروی شخصیت را داشتی و درآمد از دفتر ازدواج و کشت کار روستا،  وجود آزادمنشت را سرشار از مناعت طبع، سخاوت و بذل و بخشش خاصی می کرد. دستگیر فقرا و بی خانمان ها بودی و حلال مشکلات بستگان و خویشان...

مراسم عروسی برادر بزرگوارت مرحوم آ سید احمد را در روستای نیاکان: "تَرَک او" چه باشکوه برگزار کردی. توشمال ها ۷ شب و ۷ روز نواختند . دست کم از هزار نفر شام و ناهار پذیرایی شد و خانواده های عمو زاده های آمده از هفتکل، اهواز و آبادان و خانواده های "آرزویی"، کریمی، گرمسیری و...را به خوبی اسکان و اطعام دادی....
انگار همین پنج شنبه ی گذشته است.
از من که ساعات خواندن  صیغه ی نکاح، مراسم عروسی امشب در مهرآباد، برم گاومیشی، جاروکارا و توفشیرین را ثبت کرده ام، می پرسی:
- عمو جان! امشُ اول باید کجا بریم؟
- محله ی گلابیها، توف شیرین...
چای را می نوشی و سیگار وینستون ۴ خط را آتش می زنی.
دوباره می پرسی:
- چنتا عقد داریم اِمشُ؟
 به لیست زمان بندی شده نگاهی می اندازم‌ با ذکر ساعت حضور در هر کدام.
- نگفتی چنتا عقد داریم؟
- هفده تا!
- خداا بده برکت!
قبا را به تن می کند. عمامه را محکم بر سر می بندد. 
- خدایا! به امید تو...پروردگارا! تو رحمانی، رحیمی، دل بندگانت را شاد کن‌... وجود جوونای عاشق را یکی کن، به هم برسون...

پشت فرمان می نشیند.
استارت می زند.
- اول بریم چمن لاله...
از جلوی ردیف مغازه ها رد می شود.
برای اخولی که مثل همیشه لبخندی به لب دارد، دست تکان می داد و بوق می زند...

هر بامداد، ادامه دارد

Abadanian Kid, Part 12

 

مامان نانسیِ لفته و من
☆○☆
فصل دوازدهمِ "بچِ ی اوبادان"
🌷
👇
سکوت درون کارگاه را هیچ صدایی از بیرون به هم نمی زند.
لفته جَلد به بیرون می جهد و زود با کیف ابزار آلات بر می گردد. 
رنگ رخساره خبر می دهد از سِرّ ضمیر! 
بی حرف و لبخند نگاهی به من می اندازد. سر را به این سو و آن سو می چرخاند. دایی می پرسد:
- هان دایی چته؟ 
- مُ؟ هیچی...
- پیِ چیزی می گردی؟
- هیچی. می خوام بروم دکون...محل بستِ قفسه ها به دیوارها را با دریل سولاخ کنم...
- چه عجله؟
- تا شما صحبت ها را بکنین و ظهر بشه، م ُ چنتا کار کرده باشُم...
در اتاق می چرخد و می گوید:
- چنتا رول پلاک می خوام و پیچ درشت...
- تُو اُو کِشابِ اولی هر چِ می خِ ی بردار...
بر می دارد.
می خواهد بیرون برود که او را خطاب قرار می دهم:
- لفته جان! ناهار دعوتی به دیزی...با دایی می ریم " دیزی دیار پارس"...جای تر و تمیزیه...یک خانواده می چرخوننش...از بچِ ها اوبادان که تا حالا ندیدشون هم میان اون جا...
نگاهش رو به دایی می رود. دایی  هم او را منتظر نمی گذارد:
-  می ریم...
 و سر را رو به من تکان می دهد:
-  خوبه...
انگار دارد با لفته هماهنگی می کند، قرار می گذارد:
- ساعت یک می ریم سراغ لفته، برِش می داریم، می ریم برا ناهار...بعدش بر می گردیم دکون، کار قفسه بندی و چیدن اجناس را تموم می کنیم...آماده فروش...پاتوقِ فعّال...
لفته فقط نگاه می کند.
دایی لبخندی می زند:
- بعدِ بعدش هم من آقا دبیرُ می برم آبادان...
لفته سر را به حالتی، بی هیچ واکنش منفی یا مثبت تکان می دهد. سراپاگوش می ماند.
- یک هفته اوبادان و خرمشهر...نخلسّون هم می ریم...
 دایی مکث می کند تا به لفته بگوید:
- آقا دبیر راه بلد می شه، منو می بره لبِ شط، بالا سر اوبادانی های زیر آب...
با اطمینان تمام می گویم:
- حتمن.
دایی نتیجه می گیرد:
- و  یک روز می زنیم به قلب نخلِسُون...کجا؟ مضیف ابوفالح...همون جا که وقتی آقا دبیر بِچِه بود، با بُواش می رفت...
رو به لفته، در جواب دایی می گویم:
- چه خاطراتی که زنده نمی شه!
- همینطوره...
لفته بی حرکت پلک نمی زند. چیری نمی گوید. می دانم این دلخوریِ نوبه ایِ بی نام و نشان، دستِ خودش نیست.
ناگهان، زنگ گوشی دایی که به صدا در می آید، گوش های لفته سیخ می شود.
به خوبی می دانم او با نگرانی سمجی انتظار این تماس را داشته و منتظر فرصت می گردد نماند و چیزی نشنود...
دایی بر می خیزد. رو به گوشی فریاد شوق بر می آورد:
- هِله! هِله!
لفته که حس کرده کیه، تسمه ی کیف را به گردن می اندازد، آماده پا که بزند بیرون.
 دایی بدنه ی گوشی را به صورت می چسباند و بلند می پرسد: 
- هان دَده؟
لفته که می شنود، با صدایی اخم آلود می گوید:
- با اجازتون مُ رفتُم.
و می رود. 

دایی با حوصله گوش می دهد، بعد خبر می دهد:
- ما تا چند روز دیگه می آییم اوبادان...ها...یه همشهری...لفته پیداش کرده...سلام می رسونه...لفته؟ تازه رفت دکون...از همی حَلا دست به کارِ قلیه و دال عدس بشو....زبیدی؟ کی خریدی؟ کیلو چند؟ پییی یَه!
خونه ی مُ وضعش چه طوره؟  دستت درد نکن....هیج جا مثه اوبادان نمی شه...

دایی نگاهم می کند...صدای زن را می شنوم.
 زن از گوشه و کنار آبادان گزارش می دهد. از نخل ها می گوید و بلبل هاش...صدایش جوانتر از تصویری است که روی صفحه ی گوشی لفته دیده بودم.
دایی گوش می کند و لبخند می زند. چشم ها را می بندم و تجسم می کنم که نانسی گوشی را لای انگشتان مانیکور زده گرفته....
کلمات از زبان او پر از تصویرند:
 - لین یک...امیری...زیارت اهل قبور..‌.بُوا لفته...قطعه  سینما رکس...بی بی...پخشه کوره زیاد شده تُو اوبادانمون!
دایی قهقه ای می زند و وسط حرفش می پرد:
- لعنتیا...
زن می گوید و می گوید تا آن جا که دایی با لحن غمزده می پرسد:
- کی؟
- همی پن شنبه رفتم پیشش...
دایی آهی می کشد.
زن که سکوت می کند، دایی ندا در می دهد:
- خب دده! بیو...بیو...
نگاهی به من می اندازد و به خواهر خبر می دهد:
- آقا می خواد سلام علیکی باهات بکنه....خیلی هوای لفته را داره...
قلبم به تپش می افتد.
منتظر می مانم صدای نانسی تازه یافته ام را بشنوم، نمی آید. نگران می شوم، اما بوی نخل را حس می کنم. بازار شلوغ "صفا" ادویه زده، ریحون و کُرّات....کیسه های پر از رُبیّون...
- صبر کن...

 دایی با گفتنِ "از مُ خدافِظ" گوشی را به دست من می دهد. 
با انگشت شست، به فراسو، پشت پنجره ی باز اشاره می کند:
- بفرما! با اوبادان صحبت کن، کا!
 
در گوشی آب جریان دارد. بلبل های نخل چهچه می زنند. جلز و ولز ماهی زبیدی را در ماهیتابه می شنوم.
از دالانِ طولانی تابستانی کودکیم، ریتم نفس های زندگی را می شنوم.
صدای نفس ها می آید. سینه را صاف می کنم. حنای انگشت ها را می بینم. زور می زنم بگویم:
- مامان لفته! سلام عرض می کنم...
و منتظر بمانم.

ادامه دارد...

Of Cotemporary Poetry

 

بیدارباشِ شعر به آکواریوم های اجاره ای آرزو
✍🕊
از بهار خوانده ها/ ۱۵۵
Spring Book Review/155
👇
آواز فاخته در آپارتمان اجاره ای/ محمد صادق رئیسی . -  تهران: سولار، ۱۳۹۲

محمد صادق رئیسی(۱۳۵۱، نور مازندران):
پیشه: شاعر.

پیشاپیش نگاهی گذرا به گوشه ای از کارنامه ی پربار او راهگشاست:
نامه‌هایی برای هیچ کس، ۱۳۸۱، نشر نیم‌نگاه؛
حسرت‌ها و رویاها، ۱۳۹۴، نشر بوتیمار؛
وقت گل‌ دادن اطلسی ها، ۱۳۹۲، سولار 

و ترجمه های ستودنیش:
- زنی ایستاده درون شب(عاشقانه های زنان معاصر جهان)/ تهران: سولار، ۱۳۹۲
- عاشقانه های مارکس/ تهران: پیام امروز، ۱۳۹۴

این مترجمِ مدرس و منتقد، با شعر نفس می کشد و آتشدان اغانی را در دالان دل ها می گرداند. 
در این دفتر، خود را چه خوش خنیاگر است:
من شاعری بی نام و نشانم/ راستی!/شعرسهم من/ نان و خنجر سهم شما/ ص. ۱۱۳

در سر سخنِ "آواز فاخته..." می گوید:
"...این شعرها برای من مساویند با حقیقت مسلم آزادی، مساویند با حقیقت رهایی. کوتاهند، اما پناهگاه بزرگ و امنی  شده اند برای من. حالا شده اند بالش فکری من، در هر لحظه و هر کجا با منند و مرا از آن ها رهایی نیست".

برای شناخت سبک شعری و دیدگاه زیبایی شناختی اندرونه شعرش، باید کتابِ "اساشعر"(تهران: میرماه، ۱۳۸۹) را خواند. این نهضت شعری ربشه در ادبیات پربار مازندران دارد که زادگاه امیر پازواری، جلیل قیصری و دیگر شاعران پرقریحه ی پیر و جوان است.
در همان جا شعر زیبایی با گویش بومی دارد، برگردانش گوارای جان:
ماه/ خواهر بزرگ زمین است/ هر شب/ میان چادر سیاه/بر تابوت برادر کوچک خود می گرید! ص. ۱۰۳
  البته آشنایی با پیشینه "شعر امروز مازندران" در کتابی با همین عنوان، به کوشش اسدالله عمادی(مازندران، ساری: انتشارات فرهنگ کده، ۱۳۷۱) ضرورتی ناگزیر است.

چند سروده ی نمونه از کتاب "آواز فاخته...":
پایان جهان/ آغاز توست/ پایانه ی من کجاست؟ ص. ۹۳
گدایی/ کاسه ای تهی/ جمعیتی گرسنه
ص.۲۲

در این کتاب، طبیعت شمال و عشق عمومی شاعر که با ترجیع بند "همسرم" نوگویی می شود، جلوه گری می کنند:
عوعوی شغالان/آواز سبز داروگ/ سرخوشی خیس شالیکاران ص. ۱۱۴
بی واهمه از هم دوریم و به هم نزدیک/ در این همهمه/ من و همسرم ص. ۱۰۹
ما عاشق هم بودیم/ عاشق هم شدیم/ در روزگار وحشی بی عشق/ من و همسرم ص.۱۱۱

بسیار گفته ها دارم نانوشته در این جا که در گفتاگویی با این شاعر در میان خواهم گذاشت.
🦋🏜🕊
هاشم حسینی، کرج
شنبه، بیست و یکمین روز ماه سوم بهار ۱۴۰۱
June 10th, 2022

Smoke or Grass

...

هر ته سیگار، شلیک سم به سینه ی بوم زیست باستانی، ارثیه ی نیاکانی...

در ته سیگار چینی هر روزه ی سال های اخیر در "بوستان مادر" عظیمیه، به ایده ها، دوستان جدید و حس و حال های تازه ای می رسم که شرح و بسط آن ها ورای حد تقریر است...

دیروز پنج شنبه، به عادت پیاده روی بامدادی، در معبرهای بین درختان، کناره ها، زیر درختان، ته سیگارها را از  روی رمین بر می داشتم و پیش می رفتم...
 داغم تازه می شد، آن گاه که لابلای علف های تازه از خواب ناز بیدار شده هم استوانه های سمی پراکنده بودند... 
 بانو و سگ ملوس را هم می دیدم که در بالا دست پارک حضور داشتند...

مدتی که گذشت، امروز به خاطر آن که به جوان در حال ورزش با دستگاه ها که نوع سبک موسیقی به خیال خودش ترکی را گوش می کرد، نشان دهم موسیقی مجلسی با کیفتی هم هست، سراپا گوش به آواز ملکوتی رشید بهبودوف و سرگرم کار خود در دقیقه های پایانی بودم که صدای بانو را شنیدم:
- چه خوب آقا! همیشه دست اتان به خیر و خوشی...

با این گفته، حسِ خوشایند غرور و رضایت از انجام این کار مفید، وجودم را معطر ساخت. 
داشتم کار تفریح مانندم را ادامه می دادم که
پاپیِ بانو آمد کنارم ایستاد و با کله ی کجِ کنجکاو، مدتی خیره به ته سیگارها و حرکت دستم ماند ...
راه که افتادم تا مشمای دسته دار پرشده را در زباله دانی بریزم و به خانه بروم، هاپو جان جست و خیز کنان در پی ام دوید...

صحنه ی جالب امروز بامداد آدینه:
 بانو و سگ ملوس، سرگرم پاکیزه کردن محوطه اند...زنده باد! آفرین بر آن همت بلند!

در پی آیند این نوشته، یک خاطره همراه با انتقاد و آخر سر پیشنهادی به مسئولان مرتبط با بوستان های شهری دارم. 

- چهل سال پیش، یکی از  دبیران با مرام  آبادانی را اخراج کردند...او در اهواز، برای امرار معاش خانواده، همسر و دو دختر خرد سالش به تدریس خانگی روی آورد...
یکی از هم شهری ها که داشت به نان و نوایی می رسید، به او پیشنهاد کرد در بازار عبدالحمید، راسته ی سیگار فروش ها برایش مغازه ی پخش سیگار را می گیرد و چی.. و چی..."چند ماهه بارت را ببند و از این زندگی آلاخون والاخون در بیا!" 
اما آقا دبیر نپذیرفت:
 نه! نه! نه! 
آخه چرا؟! 
نمی تونم نونم را از ریه های سیگاری ها در بیارم...شب ها خوابم نمی بره...

- به یکی از آقایون شبه روشنفکر(به قول شادروان غلام حسین ساعدی: شبه وبای فرهنگی) که در هر مجلس دولت عوض می کند، در هر موضوع خود را دخیل و صاحب نظر می داند، روزانه دست کم یک پاکت سیگار گران قیمت هزینه می کند و گاله ی دهان مفت گویش، اگزوز دود است، پس از آن که رجز هایش به پایان رسید و بی توجه به حرمت جمع، داشت سیگار دیگری را آتش می زد، گفتم: "جناب ایدئولوگِ هیچ در هیچ! جنابعالی اگر شناخت درستی از جامعه داشتی و می دانستی با خرید سیگار، کیسه ی گشاد کدام یک از اکابر و اعاظمِ سلطان سیگارِ متصل به مافیای مواد مخدر را پر می کنی، این چنین آسمون ریسمون سیاسی به هم نمی بافتی و گنده گویی نمی کردی....

- یکی از باغبان های زحمتکشِ بوستانی در مرکز کلان شهر کرج به من گفته: "...شهردار هر منطقه باید موظف و مترصد باشد که پیمانکاران، افراد سیگاری را در بوستان ها به کار نگیرند"....
🌺🕊🦋
هاشم حسینی، آدینه، سیزدهمین روزِ سومین ماهِ بهار ایرانی ۱۴۰۱
June 03rd, 2022

Abadanian Kid, Part 11

 

دشمنانِ "آبادان"
👎
فصل یازدهم رمان "بِچِ ی اوبادان"

در همان حال که دایی صندلی تاشوی چوبی دارای لایه نرم را باز می کند و کنار میزش قرار می دهد روی آن بنشینم، نگاهم به سطح میز می افتد:
تابلوی منبت کاری نقشه ی ایران و برآمده بر آن، بانوی نگرانی که پوشش بختیاری دارد.
دل به دریا می زنم و آهسته می پرسم:
- بانو بی بی گل؟
سر را تکان می دهد: آری...
لفته، این بار لیوان هایمان را از قهوه ی فوری پر می کند. رو به روی میز می ایستد. چشم در چشم دایی می دوزد که 
- حرف بزنم؟
 دایی پیام چشمی را زود در می یابد:
- خب می گفتی؟
- دایی! مُ می دونوم ئی آقای دبیر هم سخت علاقه داره خاطرات تونه از اوبادان اون موقع بشنفه...مُ هم که بشنُفُم حال تازه ای پیدا می کونوم... 
- لفته جان! تا ما قهوه را بنوشیم و گلو تازه کنیم، اول تو حرفات ُ بزن...
چهره ی خسته می شکفد. لب های لبخند فابریک به کار می افتد:
- دایی! تو خودت خوب می دونی، مُ هم حسش می کنم، این آقا دبیرمون هم نِوشتِش که چی اوبادان ساخت؟ کار..اونا اما اینو نمی دونن...چون به حرمت کار باور ندارن...نطفه شون با دروغ و پول حروم بسته شده، برا همینه که هی قسم خدا پیغمبر می خورن...علم کتل هوا می کنن! اما اوبادانی تکلیفش معلومه...روراست و ساده، از مثلن خواستگار خواهرش می پرسه:
- اهل معرفتی کاکا؟ بزن قدش! تموم!

اخگر امیدی تازه، زیتون چهره ی لفته را برافروخته...آب دهانش را نمی تواند قورت دهد.
دایی جرعه ای از قهوه را مز مزه می کند:
-  ئی "اونا" یی که تو می گی کی اَن لفته؟
من جوابش را می دهم:
- دشمنان مدرنیته ی ایران...
دایی نگاهی پرسشگرانه به صورت لفته می اندازد: چاله ی سرخی پر از تیکه های گداخته که حرف مرا با‌تکان‌دادن سر تایید می کند.
در نگاه دایی پرسش آمیخته به شکی است تا دریابد، واقعن خواهر زاده ش لفته، این پسرک جنوبی از مدرسه گریخته، تا کجای صحرای دانستن و ستیغ اعتراض رفته؟
چشم در چشم او منتظر واکنش تایید یا تکذیبش می ماند و به یقین می داند، لفته از آن "آبادان"ی هاست که باری به هر جهت و بنا به مصلحت دروغ نمی گوید.
لفته ادامه می دهد:
- دایی جون! اونا هنوز نتونستن ننه ی مُ، ننه خیری، ننه فلو را از اوبادان بیرون کنن... دشمنشون ننه اوبادانی هاس...
دایی جرعه عمیقی از قهوه اش را می نوشد. نگاهی به من می اندازد:
- هر چه می گذره، امید و توکلم به لفته بیشتر و بیشتر می شه...
نگاهش روی چهره های لفته، من و بانوی سر برآورده از امواج منبت کاری شده نوسان دارد.
آهی می کشد:
- شب، نگران می خوابم مبادا ‌فردا در آبادان بیدار نشم...
به میان می دوم:
- مگر قرار نیست با هم به آبادان برویم؟
لبخند می زند:
- صد درصد...قطعی و حتمی! 
لفته را آچ مز می کند:
- خبر نداشتی مگه عزیز جون دایی؟!
لفته که غافلگیر شده، از دهنش می پرد:
- نه! برا کی قرار گذاشتین؟
دایی فرصت را مناسب می داند، قضیه ی فامیلی را نهایی کند:
- لفته جان! چند روز دیگه آقا دبیر عزیزت را می برم اوبادان...
- چرا؟
صدای لفته آهسته و پر از شک است.
- می ریم اوبادان دور می زنیم...
- کجاها دور می زنین دایی؟
- خودت می دونی کجا!
- دایی دردت! خودت بگو!
- نمی گم!
- چرا؟
- دیوار موش داره...نفهمیدی ئی همه سال مردم اوبادان رمزی صحبت می کنن؟ حرفا اصلیشون را گذاشتن برای روز مبادا...
- کدوم مبادا؟
- مبادای محاکمه خیابونی دشمنا اوبادان..
لفته اختیار از کف داده، مشت را بالا می برد:
- اوبادان! اوبادان ما داریم می آییم
عزیزای اون جا!
همه 
با شماییم
هر کجا که
 باشیم
یارا را 
می شناسیم...

دایی و من هم به حمایت از او مشت ها را بالا می بریم....

 پس از چند لحظه، سکوت اندیشه بر انگیزی بر این فضا چیره می شود.
دایی لبخندی می زند و می پرسد:
- حدس بزن اول از همه کجا می ریم؟
لفته اول نگاه پرسشگرانه ای به من می اندازد، بعد با لحنی نگران، دایی را مخاطب قرار می دهد:
- دایی جان! خودت می دونی مُ می تونوم حدس بزنم، اما نمی تونوم بگوم....

ادامه دارد

Why do they hate Abadan? Bcz

...آبادان را که نتوانستند در برنامه ی ولایت عراق و شام/ داعش و شرکاء داخلی تحویل بدهند و به قول خودشان "از شرش خلاص شوند"، زیرا دروازه ی مدرنیته، تشکل های کارگری و موتور محرکه ی ضد ارتجاع داخلی بوده، اکنون با حماقتی آشکار که سرسپردگی اشان را به اربابان اجنبی نشان می دهد، آن را خراب و ویران می خواهند. این اواخر هم در مجلس فرمایشی از خوزستان شمالی /جنوبی حرف مفت زدند تا خرمشهر، شادگان، سوسنگرد، آبادان، اهواز و دیگر شهرها و توابع را خوزستان جنوبی اعلام کنند و بعد طبق برنامه ی خیزشی گام به گام جدا کنند...اما کور خوانده اند...
آبادان! آبادان! ما داریم می آییم....

Abanian Kid, Part 10

 

خانه ها "آبادان"
فصل دهمِ رمان "بِچِ ی اوبادان"
👎🌴
سکوت بینابین سنگین تر و سنگین تر شده است. حس می کنم بغض، لخته ی زهری است که گلوی دایی را چنگ زده و لفته نگاهش را از او می دزدد.
   با آن که ما سه نفر، دیشب هیچ نخوابیدیم، اما اکنون از هر گوشه ی پیکرمان شعله های بیداری زبانه می کشد.
باید سکوت را بشکنم:
- اکنون وقت آن است که برویم به سوی بانو بی بی گل و با او پیمان ببندیم...
دایی سر را با تایید تکان می دهد.
 لفته تکانی می خورد. با پشت دست، نم اشک را می سترد.
 پیشگام می شوم. راه می افتم.
دایی، تنومند و کند حرکت می کند.
دورادور صندلی می ایستیم. لفته قاب عکس را بر می دارد و من دست به سوی گلدان می برم که با عطر عمیق رُز به ما خوشامد می گوید.
لفته بوسه ای به قاب عکس می زند، می گوید:
- زن دایی! سلام...
دایی نگاهش می کند و آه می کشد. لفته آن را بغل می زند، رو به من با صدایی بغض آلود می گوید:
- زن دایی برام مادری کرد...گوشتوم از ننه م بود،اما جونوم از او...
دوباره بوسه می زند:
- آدموم کردی....حرفاحقت همیشه تو گوشمه...
گلدان را به او می دهم. نفس عمیق و طولانی می کشد. 
آن را رو به دایی می گیرد. دایی به بدنه ی مینا بوسه می زند. به نفس نفس می افتد.
گلدان را به من بر می گرداند، آن را سرِ جایش بگذارم.
دایی تقلا می کند به سخن در آید. نمی تواند.
لفته به سوی آشپزخانه می دود و با لیوان آب بر می گردد. آن را به دستش می دهد:
- دایی جون! دردت! نبینمت ناراحت...آب بنوش...آقای دبیر را ببریم کارگاهِ ت.‌‌..برامون از اوبادانی بگو که تو دیدی و ما ندیدیم...از آشنایی ت با بی بی بگو...از بوام ُ بگو...اسم مُ لفته از کجا اومد؟
دایی هنوز نمی تواند حرف بزند. لفته هنوز بغض آلود التماس می کند:
- دایی! داغونوم نکن، خودوم خرابه ئی روزگاروم...فرمانده ما این جا تویی...
دایی لیوان را سر می کشد.
به درِ رو به حیاط بازو می کشد. لفته ترجمه می کند:
- می گه بریم کارگاه...
راه می افتیم.
آفتاب می درخشد. هوا بوی چه می دهد؟
من نفس می کشم؟
 از دانه های دوده ی پالایشگاه خبری نیست.
کارگران دوچرخه سوارِ رو به پالایشگاه کجایند؟ 
چشم ها را می بندم تا مضیف ابوفالح، پناه گاه سندیکالیست ها را تجسم کنم. شب های شرجی و ترانه های ادویه زده...
بلم آن شب کودکیم را می بینم، پنج شنبه شب که بابا و همکاران OPD با اشربه و اطعمه، طبق برنامه ی هفتگی، آزاد و بی دغدغه به آن سوی اروند، به دیدن رفقای عراقی اشان می رفتند...
بین خواب و بیداریِ بامداد آدینه، ام کلثوم و ناظم غزالی هنوز بیدار بودند و من سر بر ران بابا به اشباح سپیدپوش چشم دوخته بودم که از بلم دورتر و دورتر می شدند. بابا آخرین فریاد فراخوان را سر داد:
-  الخمیس القادم... آبادان..‌‌
- مرحبا....

لفته که درِ کارگاه را باز می کند، عطر خاک اره  و چسب چوب به مشامم می خورد.
- بفرمایید.
بِنچ درازی که روی آن گیره ای گنده قرار دارد، به خوبی تمییز شده است. روی دیوار انواع ارّه به نسبت اندازه آویخته شده اند...پای دیوار کُنده ها...روی میز آن گوشه زیر پنجره، کارهای چوبی: انواع سبد نان، شکلات خوری ها، لیوان ها و دیس ها، شانه ها، کرکاب های چوبی...و:
تندیس با وقار و اقتدار پرویز دهداری...مجسمه های زنده ی نخستین تیم فوتبال آبادان که با ملوان های انگلیسی مسابقه دادند، با هفت گل آن ها را شکست داده و سپس ورزش فوتبال را به سراسر ایران صادر کردند؛ چیده شده..
و آن جا! ماکت شهر آبادان!
وای چه دقتی، چه هنر عاشقانه ای!
آهان این هم لین ۵ آبادان زادگاه من در سومِ دومین ماه بهاری سال سی و سه.

تازه چشمم دارد به کشفیات تازه ای می رسد که هم خوانی دو  بلبل، بیرون، لای شاخه های درخت انار توجه ام را جلب می کند.  سر را که رو به در بر می گردانم، بر روی دیواره های دو طرفش، متوجه پوسترهایی از نقاط مختلف آبادان می شوم. 
دیالوگِ بلبل ها دو باره  از سر گرفته می شود.
ناخودآگاه می پرسم:
- بلبل های نخلند؟
- ها بله...آقای دبیر! می دونی چی می خوان؟ 
- نه؟
- خرما!
- واقعن؟!
- دروغوم کجا بوده! آقا بلبل می گه "جومه نارنجی! یه بوس بده حال نداروم!"
خانوم بلبل جوابش می ده: "برو پی کارت غلو! مُ خرما می خوام!"
- حالا چه کار می کنی؟
- چن دیقه دیگه خرما می دمشون، با هم صلح می کنن!
- خرمای نخل کجا این جا کجا؟
- نی نی بودن از پیش ننه ام اُوردمشون...بعضی شبا میان رو شونه ام می گن "ما اوبادانه می خِ ی م..."
لب های خشک دایی به لبخند باز می شود:
- لفته جان برو خرما بهشون بده و فلاسک چای و کلوچه خرمایی را بیار...
- دایی از اوبادان برامون می گی؟
دایی سر را تکان می دهد...

ادامه دارد

Abadanian kid, Part 9

 

اوبادان را ویران می خوان...
فصل نهمِ رمانِ "بِچِ ی اوبادان"

لفته ایستاده رو به روی دایی است که نشسته، منتظر جواب، چشم به او دوخته...
من هم کنجکاوم که راستی، این جمله ی تاریخی که مانند یک قانون علمی، دارای اعتبار خدشه ناپذیر است، از کجا به ذهن فعال و بی تاب لفته خطور کرده است.
 دایی صبر از دست داده، پرسش خود را طور دیگر طرح می کند:
- لفته جان! تُو خواب این جمله را کشف کردی؟
لفته خونسرد می خندد:
- دایی جون! خواب کجا بود...مُ...مُ...
- مُ چی؟
- اولندش مُ به خواب اعتقاد نداروم....
- خب، دوُمَندش چی؟
- دومندش هیچی!
- نمی خوای سرچشمه ی جمله تُ بگی؟
- ها می گوم...
- آفرین...
لفته نگاهی به من می اندازد. سر را پرسشگرانه رو به دایی بر می گرداند. ساکت می ماند.
دایی منظورش را می فهمد. پس خیالش را راحت می کند:
- آقای دبیر دیگه از خونواده ی ماست و هیچ شکی بهش نداریم...
- قبول داروم دایی، اما می دونی چیه؟
- چیه؟
- چرا تو خودت مجبور شدی خونه تُ تُو اوبادان ول کنی بیای این جا؟
دایی غافلگیر، جوابی ندارد بدهد.
- درسته؟ از همون موقع که "دریاقلی" خدابیامرز می اومد پیشت می گفت یه جوخه ترور راه انداختن علیه اوبادانی ها...فرار کنن...از آن زمان ساعت ویرانیِ آبادانی را کوک کردن...نقشه ی خرابی اوبادانِه ریختن...مگه نه خودت برام جریانات خیانت های اینا را تعریف کردی...؟
می گفتی زمان دفاع از شهر خوبان، اوبادان، همون موقع که مخفیانه اینا نبیننت، با رفقات اَزِش و خرمشهر دفاع می کردین...آن ها اثاث مردمُ می دزدیدن، پسر ننه خیری را که نرفته بود بیرون و با دست خالی دفاع می کرد، چون بهش تفنگ نمی دادن؛ شبونه ریختن تو خونه شون، خفه کردن...

دایی قیافه ی معصوم بچه دبستانی را پیدا کرده، مسحور  آموزگارش...

لفته آب دهان را قورت می دهد:
- تا شهر دستِ خودشون بمونه، راحت تسلیمِ شریکای عراقی آمریکایی شون بشه...نقشه ی داغون سازی شهر را با سوزوندنه سینما رکس کلید زدن و با راه انداختن جنگ تا حالا ادامه ش داده ن...

دایی هاج و واج مانده...
لفته فاتحانه رو به روی دایی و من ایستاده...
-  اما جمله ی "اوبادانیای جهان را...
دست را رو به کتابخانه نشانه می رود.
- از روی حرفای کتابی که زن دایی، بی بی گل برامون می خوند، تو کله م ساختم...
دهان دایی خشک است. تقلا می کند، صدایش هم چنان محکم باشد:
- می گی "برامون" یعنی کیا؟
- خودت می دونی زن دایی از بِ چِ گی برام کتاب می خوند...
دایی جون! اوبادان که بودین یادته برام قصه می گفت؟ آره، موسیقی برام می ذاشت...گاه گاهی ننه م هم بودش، گوش می کرد...
- درسته، اما این جا غیر از تو دیگه کی بود؟ موقعِ کتاب خوندن زن دایی ت؟
- مُ، ملیحه...
- ملیحه دختر شاه کرم؟
- ها بله دایی...شاه کرم وِلدنگی...
- چه موقع ها جمع می شدین این جا؟
دایی به محوطه ی کتابخانه، صندلی ارج و کاناپه ی چسبیده به دیوار بغل دایره می کشد.
لفته لبخند می زند:
- همون وختا که دایی جونوم، تو کارگاه چوبش...
بازوی کشیده اش چوبِ تعلیمی استادی است که رو به بیرون، حیاط و آن گوشه اش، اتاقک، کشیده می شود:
- همون موقع ها، بعدِ صبحونه که دایی جون ما داشت خِرخِرخِر اره می کرد!
دایی لبخند اخم آلودی می زند.
نیم رخ همینگوی وارش رو به قاب عکس کمانه کرده...
آهی می کشد.
بر می خیزد.
من هم بلند می شوم. چشم در چشم لفته، سر را تکان می دهد. لفته متفکرانه پیشانیش را می خارد.
- لفته جان! خوشحالم خوب می فهمی...اما نگرانم بی گدار به آب بزنی...
- نه دایی! نگران چی...؟ مُ حواسوم هست...تازه آقا دبیر هم با هامون رفیق شده...
- بگو فامیلمون شده...
لفته خاموش می ماند.
دایی او را در آغوش می کشد.‌لفته در میان بازوانش گم...
- لفته جان!
- ها بله دایی؟
- در این لحظه دلوم پر می کشه بدونم آخرین حرفی که از زن دایی ت یادت مونده چی بود؟
لفته هیکل ریزه ی خود را از میان بازوان دایی بیرون می کشد. بغض کرده، نگاهی به من می اندازد. سینه را صاف می کند. در تلاش، با فریاد، می گوید:
- زن دایی اون شب آخر...بِهِم گفت: "لفته! هیچ وخت یادت نره که اینا اوبادانه ویران می خوان..."
نمی تواند ادامه دهد. لب ها را به درون دهان می مکد.
از چشمان دایی ستاره های اشک بیرون می بارند...

ادامه دارد

Mansoor Morid, the Iranian Poet

 

مدرنیته ی قصیده ی ایرانی
🌴✍
از بهار خوانده ها/ ۱۵۴
Spring Book Review/ 154
👎
سه کتاب شعرِ منصور مرید:
1. با من برقص؛
۲. یاقوت های کبود
ناشر: اهواز: خوزان، ۱۳۹۹
۳. جمجمه ها مرا می خوانند
ناشر: تهران: ترنجستان، ۱۴۰۰

در تاریخ ادبیات پر فراز و نشیب پارسی، قصیده غزلِ راستینی است سرشار از دریافت های مکاشفه آمیز، تلمیحات و بدیهیات پنهان مانده ی اکنون عریان، رجز و جدل با مدعی، سوکسرود ملی و کمان پر تیر در دفاع از حیثیت مدنی. قصاید انوری، خاقانی و محمد تقی بهار نمونه های ارزنده و نامیرای دهان ققنوس شعرند. 
   اینک منصور مرید(۱۳۳۸، آبادان) با ذهن و لحن خاصی به میدان آمده است. آری، شکی نیست که ایزدبانوی همیشه بیدارِ شعر، پاسداشت آن رسالت های پیشین و ضرورت تدوام پیام های ناتمام شارل بودلِر، تی اس اِ لی یِت و نصرت رحمانی را به منصور مرید عطیه داده است. چه حُسن اتفاقی در نامش نهفته: منصور(مددرسیده)و
مرید(ارادتمند).
   او پژوهشگری شاعر است، پیوسته به پویش و برخوردار از خوانش و اندیشه ورزی پویا. 
می گوید:
...
من براعت استهلال این دورانم
کتاب ناخوانده
و هنوز گشوده
که برگ برگ آن
خونِ دلمه بسته است / ص. ۳۵
اما
از شمایان
برائت می جویم
حتا اگر سنگسارم کنید
که شعر
شهادت است
و من شاهدِ زنده ی مردگان و زندگان ام
.../ ص. ۳۶
از کتاب "با من برقص"

  این قصاید حیرت، آراسته به اسطوره و تلمیحات، نیشترهای ناتورالیسمی نو، گزارش های تکان دهنده از انسان مصادره شده و چشم اندازهای مغموم و پر غبار خوزستان، خواننده ی اهل خود را می طلبد.
   برای آشنایی با فخامت زبانِ این قصیده سرای هزاره ی سوم و دعوت خواننده ی علاقه مندِ در پی شعر "بی نقاب/ بی دروغ" و رها از سفارش و تقلید، چند واژه ی گزیده از این سه دفتر و عنوان چند سروده را نشان می دهم:

طعم واجبی در چینی گلدار، کارون دز نیزار گورستان، تو "فیک"[fake] شده ای...در ضیافت یک "فیک"، خارش دندونِ سگ آبی/ شاعر، رسیور، ایکاروس، LNB
از  "با من برقص"

کلور، سقوط هواپیمای اوکراینی، رقص نیشکرهای تلخ، باد لُوار/ تشباد، ندای دمام، ژَخ، از کارون تا لِته(رود فراموشی)، ذبحِ صدا، یخچال های ژالانه، انجماد "آزاد"ی/ در مشت "فرهاد"/ در غیاب "نان"
[آزاد و فرهاد دو کولبر بودند که قندیل شدند.]
از "یاقوت های کبود"

چای دم کرده ی غسال، فروشِ قرص آرزوی هلال احمر، تاول های قلب، هجاهای زریر تهمتن، سال شیوعِ شیون، سمفونی دارکوب بر بام بلند هول ، ونتیلاتور رموسیویر آکتمرا/ و تا و تا و تاهای دیگر/ و های های دیگر/ در غرشی/ به سان بیگ بنگ
از "جمجمه ها مرا می خوانند"

و این سه عنوان شعر از سه دفتر بالا، سرانگشت هایی از مُشک شعر مریدند:
- بخوان مرا/ ص. ۴۹
برشی از منظومه ی "با من برقص"
- بام جهان/ ص. ۴۱
سروده ی شماره ۲۰ " یاقوت های کبود"
- صید رویا/ ص. ۴۹
سروده ی شماره ۱۶ "جمجمه ها مرا می خوانند"

منصور مرید سروده های تازه تری هم دارد. شماری از آن ها به دست من رسیده و انبوهی در خمخانه اش به غلیانند.
🌷🦋✍
هاشم حسینی، کرج
دوشنبه، دومین روز از سومین ماهِ بهار ایرانی ۱۴۰۱
May 23, 2022

Abadanian Kid, Part 8

 

اوبادانی های جهان متحد شوید!( از سخنانِ لفته، بِ چِ ی اوبادان)
 فصل هشتمِ

آش را خورده ام. سنگین و خمار شده ام. استکان دیگری از اسپرسو هم کار ساز نیست.
لفته می رود و با یک دفتر سیمی جیبی بر می گردد.
دایی که در مبل تک نفره لم داده، چشم ها را بسته است.
- آقای دبیر! دردت! گفته بودوم دو تا خواهش داروم...
- بفرما، در خدمتم.
دفتر را باز می کند. برگ می زند.
- آهان! پیدا کردوم! اولیش...
نگاهش به سوی قاب عکس روی صندلی بر می گردد. آهی می کشد. سینه را صاف می کند.
دایی سر را به پشتی مبل تکیه داده. پلک می زند.
- آقای دبیر مُ نقشه ها داروم...باید کمکم کنی بنویسمشون...
سراپا گوش، سر تکان می دهم.
- اوبادانی ها پخش و پلا شده ن همه جا..البته هر جا بودن، تغییرات دادن به شهرا...یک جا کهن پوش ها را شیک بار آوردن، شهری خسیس را خوش خوراک کردن...کتاب و فیلم را با فلافل، سمبوسه و عینک ریبون تا اون ور آب هم بردن...

دایی تکانی می خورد، دارد گوش می کند. حس می کنم دارد لبخند می زند.
و من ذوق زده، خماری از سرم می پرد:
- چه برداشت جالبی داشته ای لفته جان!
-  آره مُ خیلی نقشه ها داروم...قایمشون کرده م برا روزِ مبادا...
دایی دهان می گشاید. لحن خوابزده، اما محکمی دارد:
-  آقای دبیر! باید با نظرات این فرزند برومندت! در باره ی مدرسه هم آشنا شد...او در باره ی عشق، ازدواج و اعتقادات، فلسفه ی خاص خودشِ  داره...
نگاهی به لفته می اندازد و با دست اشاره می کند:
- برونش!
لفته لبخند می زند.
دفتر از وسط تا شده را رو به من می گیرد:
- این جا یک جمله نوشته م...خیلی روش فک کرده م...

سر را خم می کنم، بهتر ببینم. چند حرف و شماره ی انگلیسی دیده می شوند، نامفهوم. و یک سطر هیروگلیفی:
شکل هایی از شلوغی خیابان، اروند و دایره ای که حتمن کره ی زمین است.
- آقای دبیر! شما خط ات خوبه...اگر هم بدهی این را که می گم تایپ کنن و بعد پرینت بگیرن، عالی می شه....
- جمله را بخوان برام...
- ها بله! می خونوم...
دایی دوباره به میان می آید:
- برای چی می خِ ی این جمله را؟
- بزنیمش بالا مغازه...
دایی نگاهی به من می اندازد که چی می گه.
لفته متفکرانه و با کلمات شمرده، ادامه می دهد:
- مِی خِ یم اوبادانی ها را هر جا هستن، بکشونیم به یه نقطه..‌
دایی تاب نمی آورد. خود را جمع و جور می کند. تن را به لبه ی مبل پیش می آورد:
- جمله تُ بگو لفته! کُشتیمون!
- دایی می گوم...
دفتر را روی میزک شیشه ای می گذارد.
- آقای دبیر! گوشی تُ چالو کن...اینو که می گوم بنویس توش.
دایی و من، منتظر، چشم به دهانش می دوزیم.
لفته بر می خیزد.
- ببینید! 
بازوان را می گشاید:
- این جا کره ی زمینه...ئی گوشه که مشعلاش بلازه کشیده تُو آسمون، اوبادان خودمونه....
- لفته! عزیز جُون دایی! می خِ ی روضه بخونی یا جملهِ تِ بگی؟
- دایی حوصله کن!  می خوام آقایِ دبیرِ روشنش کنوم اوبادان جغرافیایی خاصِ خودش داره، یه سرش اشرق، یه سرش مغرب...
- درست می فرمایی دایی جان! اما جمله تُ بگو آقای دبیر جانت خسته ست خوابش میاد...
لفته نگاهی فقیه اندر سفیه به من می اندازد:
- آقای دبیرِ حَلا وختِ بیداریه، خواب چه، چی چه!

به سوی کتابخانه می رود. کنار قاب عکس روی صندلی لب هایش می جنبد. یک مرتبه به سوی من خیز بر می دارد:
- آقای دبیر بنویسش!
- آماده ام بگو!
- بنویس: " اوبادانیای جهان متحد شوید!"
دایی از جایش می پرد:
- لفته چی داری می گی؟
- مُ هیچی...
- تو هیچی؟ ئی جمله ت که آتیش ازش می باره، می خِ بزنیش بالا مغازه شر به پا کنی؟
- دایی چه شری؟ مُ می خوام همه اوبادانیا برگردن اوبادان...یا نه، نمیان؛  متحد ما باشن، پولاشونِ بریزن به حساب ننه فلو...اوبادانه بسازیم مثه اولش، دور از چشِ دُزا...

دایی عصبانی است. بر می خیزد:
- تو به مُ بگو ئی جمله را از کجا گیراُوُردی، کی بِهِت گفت؟
- دایی مُ از تو یکی که تاجِ سَرُمی انتظار نداشتوم سین جیموم کنی...

وساطت می کنم:
- لفته منظور  سیاسی تشکیلاتی نداره، هدفش اقتصادیه برای وحدت بین آبادانی ها، در جهت عمران این شهر که زادگاهِ عزیزِ ماست...
- نه! لفته داره چیزهایی را از من پنهان می کنه...
- نه...به نام زن دایی بی بی گل قسم، چیزی نداروم قایوم کنم.
- نداری؟ خوب، به من بگو این جمله چه طور در کله ت نقش بست؟
لفته سر را می خارد. نگاهی به من می اندازد. به سوی دایی می رود و می گوید...

ادامه دارد..