Abadanian Kid, Part 11
دشمنانِ "آبادان"
👎
فصل یازدهم رمان "بِچِ ی اوبادان"
در همان حال که دایی صندلی تاشوی چوبی دارای لایه نرم را باز می کند و کنار میزش قرار می دهد روی آن بنشینم، نگاهم به سطح میز می افتد:
تابلوی منبت کاری نقشه ی ایران و برآمده بر آن، بانوی نگرانی که پوشش بختیاری دارد.
دل به دریا می زنم و آهسته می پرسم:
- بانو بی بی گل؟
سر را تکان می دهد: آری...
لفته، این بار لیوان هایمان را از قهوه ی فوری پر می کند. رو به روی میز می ایستد. چشم در چشم دایی می دوزد که
- حرف بزنم؟
دایی پیام چشمی را زود در می یابد:
- خب می گفتی؟
- دایی! مُ می دونوم ئی آقای دبیر هم سخت علاقه داره خاطرات تونه از اوبادان اون موقع بشنفه...مُ هم که بشنُفُم حال تازه ای پیدا می کونوم...
- لفته جان! تا ما قهوه را بنوشیم و گلو تازه کنیم، اول تو حرفات ُ بزن...
چهره ی خسته می شکفد. لب های لبخند فابریک به کار می افتد:
- دایی! تو خودت خوب می دونی، مُ هم حسش می کنم، این آقا دبیرمون هم نِوشتِش که چی اوبادان ساخت؟ کار..اونا اما اینو نمی دونن...چون به حرمت کار باور ندارن...نطفه شون با دروغ و پول حروم بسته شده، برا همینه که هی قسم خدا پیغمبر می خورن...علم کتل هوا می کنن! اما اوبادانی تکلیفش معلومه...روراست و ساده، از مثلن خواستگار خواهرش می پرسه:
- اهل معرفتی کاکا؟ بزن قدش! تموم!
اخگر امیدی تازه، زیتون چهره ی لفته را برافروخته...آب دهانش را نمی تواند قورت دهد.
دایی جرعه ای از قهوه را مز مزه می کند:
- ئی "اونا" یی که تو می گی کی اَن لفته؟
من جوابش را می دهم:
- دشمنان مدرنیته ی ایران...
دایی نگاهی پرسشگرانه به صورت لفته می اندازد: چاله ی سرخی پر از تیکه های گداخته که حرف مرا باتکاندادن سر تایید می کند.
در نگاه دایی پرسش آمیخته به شکی است تا دریابد، واقعن خواهر زاده ش لفته، این پسرک جنوبی از مدرسه گریخته، تا کجای صحرای دانستن و ستیغ اعتراض رفته؟
چشم در چشم او منتظر واکنش تایید یا تکذیبش می ماند و به یقین می داند، لفته از آن "آبادان"ی هاست که باری به هر جهت و بنا به مصلحت دروغ نمی گوید.
لفته ادامه می دهد:
- دایی جون! اونا هنوز نتونستن ننه ی مُ، ننه خیری، ننه فلو را از اوبادان بیرون کنن... دشمنشون ننه اوبادانی هاس...
دایی جرعه عمیقی از قهوه اش را می نوشد. نگاهی به من می اندازد:
- هر چه می گذره، امید و توکلم به لفته بیشتر و بیشتر می شه...
نگاهش روی چهره های لفته، من و بانوی سر برآورده از امواج منبت کاری شده نوسان دارد.
آهی می کشد:
- شب، نگران می خوابم مبادا فردا در آبادان بیدار نشم...
به میان می دوم:
- مگر قرار نیست با هم به آبادان برویم؟
لبخند می زند:
- صد درصد...قطعی و حتمی!
لفته را آچ مز می کند:
- خبر نداشتی مگه عزیز جون دایی؟!
لفته که غافلگیر شده، از دهنش می پرد:
- نه! برا کی قرار گذاشتین؟
دایی فرصت را مناسب می داند، قضیه ی فامیلی را نهایی کند:
- لفته جان! چند روز دیگه آقا دبیر عزیزت را می برم اوبادان...
- چرا؟
صدای لفته آهسته و پر از شک است.
- می ریم اوبادان دور می زنیم...
- کجاها دور می زنین دایی؟
- خودت می دونی کجا!
- دایی دردت! خودت بگو!
- نمی گم!
- چرا؟
- دیوار موش داره...نفهمیدی ئی همه سال مردم اوبادان رمزی صحبت می کنن؟ حرفا اصلیشون را گذاشتن برای روز مبادا...
- کدوم مبادا؟
- مبادای محاکمه خیابونی دشمنا اوبادان..
لفته اختیار از کف داده، مشت را بالا می برد:
- اوبادان! اوبادان ما داریم می آییم
عزیزای اون جا!
همه
با شماییم
هر کجا که
باشیم
یارا را
می شناسیم...
دایی و من هم به حمایت از او مشت ها را بالا می بریم....
پس از چند لحظه، سکوت اندیشه بر انگیزی بر این فضا چیره می شود.
دایی لبخندی می زند و می پرسد:
- حدس بزن اول از همه کجا می ریم؟
لفته اول نگاه پرسشگرانه ای به من می اندازد، بعد با لحنی نگران، دایی را مخاطب قرار می دهد:
- دایی جان! خودت می دونی مُ می تونوم حدس بزنم، اما نمی تونوم بگوم....
ادامه دارد