Abadanian Kid, Part 8
اوبادانی های جهان متحد شوید!( از سخنانِ لفته، بِ چِ ی اوبادان)
فصل هشتمِ
آش را خورده ام. سنگین و خمار شده ام. استکان دیگری از اسپرسو هم کار ساز نیست.
لفته می رود و با یک دفتر سیمی جیبی بر می گردد.
دایی که در مبل تک نفره لم داده، چشم ها را بسته است.
- آقای دبیر! دردت! گفته بودوم دو تا خواهش داروم...
- بفرما، در خدمتم.
دفتر را باز می کند. برگ می زند.
- آهان! پیدا کردوم! اولیش...
نگاهش به سوی قاب عکس روی صندلی بر می گردد. آهی می کشد. سینه را صاف می کند.
دایی سر را به پشتی مبل تکیه داده. پلک می زند.
- آقای دبیر مُ نقشه ها داروم...باید کمکم کنی بنویسمشون...
سراپا گوش، سر تکان می دهم.
- اوبادانی ها پخش و پلا شده ن همه جا..البته هر جا بودن، تغییرات دادن به شهرا...یک جا کهن پوش ها را شیک بار آوردن، شهری خسیس را خوش خوراک کردن...کتاب و فیلم را با فلافل، سمبوسه و عینک ریبون تا اون ور آب هم بردن...
دایی تکانی می خورد، دارد گوش می کند. حس می کنم دارد لبخند می زند.
و من ذوق زده، خماری از سرم می پرد:
- چه برداشت جالبی داشته ای لفته جان!
- آره مُ خیلی نقشه ها داروم...قایمشون کرده م برا روزِ مبادا...
دایی دهان می گشاید. لحن خوابزده، اما محکمی دارد:
- آقای دبیر! باید با نظرات این فرزند برومندت! در باره ی مدرسه هم آشنا شد...او در باره ی عشق، ازدواج و اعتقادات، فلسفه ی خاص خودشِ داره...
نگاهی به لفته می اندازد و با دست اشاره می کند:
- برونش!
لفته لبخند می زند.
دفتر از وسط تا شده را رو به من می گیرد:
- این جا یک جمله نوشته م...خیلی روش فک کرده م...
سر را خم می کنم، بهتر ببینم. چند حرف و شماره ی انگلیسی دیده می شوند، نامفهوم. و یک سطر هیروگلیفی:
شکل هایی از شلوغی خیابان، اروند و دایره ای که حتمن کره ی زمین است.
- آقای دبیر! شما خط ات خوبه...اگر هم بدهی این را که می گم تایپ کنن و بعد پرینت بگیرن، عالی می شه....
- جمله را بخوان برام...
- ها بله! می خونوم...
دایی دوباره به میان می آید:
- برای چی می خِ ی این جمله را؟
- بزنیمش بالا مغازه...
دایی نگاهی به من می اندازد که چی می گه.
لفته متفکرانه و با کلمات شمرده، ادامه می دهد:
- مِی خِ یم اوبادانی ها را هر جا هستن، بکشونیم به یه نقطه..
دایی تاب نمی آورد. خود را جمع و جور می کند. تن را به لبه ی مبل پیش می آورد:
- جمله تُ بگو لفته! کُشتیمون!
- دایی می گوم...
دفتر را روی میزک شیشه ای می گذارد.
- آقای دبیر! گوشی تُ چالو کن...اینو که می گوم بنویس توش.
دایی و من، منتظر، چشم به دهانش می دوزیم.
لفته بر می خیزد.
- ببینید!
بازوان را می گشاید:
- این جا کره ی زمینه...ئی گوشه که مشعلاش بلازه کشیده تُو آسمون، اوبادان خودمونه....
- لفته! عزیز جُون دایی! می خِ ی روضه بخونی یا جملهِ تِ بگی؟
- دایی حوصله کن! می خوام آقایِ دبیرِ روشنش کنوم اوبادان جغرافیایی خاصِ خودش داره، یه سرش اشرق، یه سرش مغرب...
- درست می فرمایی دایی جان! اما جمله تُ بگو آقای دبیر جانت خسته ست خوابش میاد...
لفته نگاهی فقیه اندر سفیه به من می اندازد:
- آقای دبیرِ حَلا وختِ بیداریه، خواب چه، چی چه!
به سوی کتابخانه می رود. کنار قاب عکس روی صندلی لب هایش می جنبد. یک مرتبه به سوی من خیز بر می دارد:
- آقای دبیر بنویسش!
- آماده ام بگو!
- بنویس: " اوبادانیای جهان متحد شوید!"
دایی از جایش می پرد:
- لفته چی داری می گی؟
- مُ هیچی...
- تو هیچی؟ ئی جمله ت که آتیش ازش می باره، می خِ بزنیش بالا مغازه شر به پا کنی؟
- دایی چه شری؟ مُ می خوام همه اوبادانیا برگردن اوبادان...یا نه، نمیان؛ متحد ما باشن، پولاشونِ بریزن به حساب ننه فلو...اوبادانه بسازیم مثه اولش، دور از چشِ دُزا...
دایی عصبانی است. بر می خیزد:
- تو به مُ بگو ئی جمله را از کجا گیراُوُردی، کی بِهِت گفت؟
- دایی مُ از تو یکی که تاجِ سَرُمی انتظار نداشتوم سین جیموم کنی...
وساطت می کنم:
- لفته منظور سیاسی تشکیلاتی نداره، هدفش اقتصادیه برای وحدت بین آبادانی ها، در جهت عمران این شهر که زادگاهِ عزیزِ ماست...
- نه! لفته داره چیزهایی را از من پنهان می کنه...
- نه...به نام زن دایی بی بی گل قسم، چیزی نداروم قایوم کنم.
- نداری؟ خوب، به من بگو این جمله چه طور در کله ت نقش بست؟
لفته سر را می خارد. نگاهی به من می اندازد. به سوی دایی می رود و می گوید...
ادامه دارد..