رایحه ی خوش خدا....🕊 بخش چهار

✍️🎼📘🌳
عمو هنوز پیاده نشده است که کله های عجول می آیند رو به پنجره.
 یکی از آن ها را می شناسم، بابای هم کلاسی امان داریوش است.
عمو با خونسردی همیشگی نگاهشان می کند. فین فین کنان، از پاکت سرخ رنگ، نخ سیگاری را بیرون می کشد. 
آن که چهره ی سیه چرده ی خندانی دارد، سلام می کند.
عمو سر را تکان می دهد: 
- سلام جونوم!
- آقا سید! حضرات منتظرن...
- کیا...
- دعوتیا عروسی...قرار بی ساعت ۸ تشریف بیاری، حَلا ساعت دهه؟
- ئی یام...
کله ی دیگری که پا زلفی هایِ چکمه ای دارد و  عطر تند فوجیکا می دهد، سپیدی ردیف دندان های مرتبش می درخشد: 
- عامو سِد عباس! وَ گینت بام! تا از همین جا بجنبی، سِگارته تش بزنی و بیایی مهراباد، دیه صُبحِه!

ناگهان از حیاط، انبوه پرنده هایی از کِل به آسمان می پرند. دو زن، با لباس محلی رنگارنگ به دم در می آیند. پشت سر آن ها چند مرد جوان خوش اندامِ کت شلواری، کراوات زده بیرون زده، با دیدن خودروی عمو دست تکان می دهند.
سه مرد هم چنان منتظرند.
عامو بی خیال می ماند. از سیگار کامی عمیق می گیرد. صورت ها به حرکات او خیره می مانند.
 ابر دود را که بیرون می دهد، کله ها را می پوشاند. آن ها کمی عقب می نشینند.
عمو پا پا می کند پیاده شود.
بی هیچ عجله در را باز می کند و زیر لب با آوایی خوش رو به روی آن ها می ایستد:
شاه نشین، مه سنبلی
 سوار به میدون...
 کلانتر قطارِ بست، 
بارِ لا! 
بلا بگردون...

دهان ها به قهقهه باز می شوند و بازوهای برافراشته، محکم دست می زنند.
عمو می پرسد:
- سی چه عجله ایکونین؟
جوان پازلف چکمه ای می گوید:
- آقا سید! دا دوما لیز نیگِرش!
- چشه؟! مر ایخو شی بکنه؟!
- نونوم...شاید هم!
بابای داریوش می گوید:
- ئی دالو ما را بی ره کِرد!  ئی گو زیتَر عروسِ مونه ببریم...

دهل که به صدا در می آید و غرش کرنای مَمَد توشمال فضا را می لرزاند تا به فراخوان، نوای رقص دستمال زن و مردِ شانه به شانه ی هم ایستاده را در گوش ها به طنین در آورد، عمو به آن سو گام بر می دارد.
پا زلف چکمه ای می پرسد:
- عامو سید! په ما چه کار کنیم؟
عمو می ایستد و رو به سه مرد که انگار فرستاده های ایل مکوندند، می گوید:
- برین به عروسیتون برسین تا یه ساعت دیه مُ کار داروم...
- نه آقا! دیر ئی بو!
- چه دیر ئی بو؟ به دا دوما بگین سیش داروم! 
مردها می خندند.
جماعتی از حیاط بیرون آمده به این سو به پیشواز می آیند.
مردان مکوندی می ایستند.
عمو حرف آخر را می زند:
- برین به مراسمتون برسین...عروس و دوما را بِلین(بگذارید) تنها به حال خود داخل اتاق بی سر خر! تا اونا چند گِلُو بخورن(بغل هم غلت بزنند) مُ ئی یام! 

ادامه دارد