اوبادان را ویران می خوان...
فصل نهمِ رمانِ "بِچِ ی اوبادان"

لفته ایستاده رو به روی دایی است که نشسته، منتظر جواب، چشم به او دوخته...
من هم کنجکاوم که راستی، این جمله ی تاریخی که مانند یک قانون علمی، دارای اعتبار خدشه ناپذیر است، از کجا به ذهن فعال و بی تاب لفته خطور کرده است.
 دایی صبر از دست داده، پرسش خود را طور دیگر طرح می کند:
- لفته جان! تُو خواب این جمله را کشف کردی؟
لفته خونسرد می خندد:
- دایی جون! خواب کجا بود...مُ...مُ...
- مُ چی؟
- اولندش مُ به خواب اعتقاد نداروم....
- خب، دوُمَندش چی؟
- دومندش هیچی!
- نمی خوای سرچشمه ی جمله تُ بگی؟
- ها می گوم...
- آفرین...
لفته نگاهی به من می اندازد. سر را پرسشگرانه رو به دایی بر می گرداند. ساکت می ماند.
دایی منظورش را می فهمد. پس خیالش را راحت می کند:
- آقای دبیر دیگه از خونواده ی ماست و هیچ شکی بهش نداریم...
- قبول داروم دایی، اما می دونی چیه؟
- چیه؟
- چرا تو خودت مجبور شدی خونه تُ تُو اوبادان ول کنی بیای این جا؟
دایی غافلگیر، جوابی ندارد بدهد.
- درسته؟ از همون موقع که "دریاقلی" خدابیامرز می اومد پیشت می گفت یه جوخه ترور راه انداختن علیه اوبادانی ها...فرار کنن...از آن زمان ساعت ویرانیِ آبادانی را کوک کردن...نقشه ی خرابی اوبادانِه ریختن...مگه نه خودت برام جریانات خیانت های اینا را تعریف کردی...؟
می گفتی زمان دفاع از شهر خوبان، اوبادان، همون موقع که مخفیانه اینا نبیننت، با رفقات اَزِش و خرمشهر دفاع می کردین...آن ها اثاث مردمُ می دزدیدن، پسر ننه خیری را که نرفته بود بیرون و با دست خالی دفاع می کرد، چون بهش تفنگ نمی دادن؛ شبونه ریختن تو خونه شون، خفه کردن...

دایی قیافه ی معصوم بچه دبستانی را پیدا کرده، مسحور  آموزگارش...

لفته آب دهان را قورت می دهد:
- تا شهر دستِ خودشون بمونه، راحت تسلیمِ شریکای عراقی آمریکایی شون بشه...نقشه ی داغون سازی شهر را با سوزوندنه سینما رکس کلید زدن و با راه انداختن جنگ تا حالا ادامه ش داده ن...

دایی هاج و واج مانده...
لفته فاتحانه رو به روی دایی و من ایستاده...
-  اما جمله ی "اوبادانیای جهان را...
دست را رو به کتابخانه نشانه می رود.
- از روی حرفای کتابی که زن دایی، بی بی گل برامون می خوند، تو کله م ساختم...
دهان دایی خشک است. تقلا می کند، صدایش هم چنان محکم باشد:
- می گی "برامون" یعنی کیا؟
- خودت می دونی زن دایی از بِ چِ گی برام کتاب می خوند...
دایی جون! اوبادان که بودین یادته برام قصه می گفت؟ آره، موسیقی برام می ذاشت...گاه گاهی ننه م هم بودش، گوش می کرد...
- درسته، اما این جا غیر از تو دیگه کی بود؟ موقعِ کتاب خوندن زن دایی ت؟
- مُ، ملیحه...
- ملیحه دختر شاه کرم؟
- ها بله دایی...شاه کرم وِلدنگی...
- چه موقع ها جمع می شدین این جا؟
دایی به محوطه ی کتابخانه، صندلی ارج و کاناپه ی چسبیده به دیوار بغل دایره می کشد.
لفته لبخند می زند:
- همون وختا که دایی جونوم، تو کارگاه چوبش...
بازوی کشیده اش چوبِ تعلیمی استادی است که رو به بیرون، حیاط و آن گوشه اش، اتاقک، کشیده می شود:
- همون موقع ها، بعدِ صبحونه که دایی جون ما داشت خِرخِرخِر اره می کرد!
دایی لبخند اخم آلودی می زند.
نیم رخ همینگوی وارش رو به قاب عکس کمانه کرده...
آهی می کشد.
بر می خیزد.
من هم بلند می شوم. چشم در چشم لفته، سر را تکان می دهد. لفته متفکرانه پیشانیش را می خارد.
- لفته جان! خوشحالم خوب می فهمی...اما نگرانم بی گدار به آب بزنی...
- نه دایی! نگران چی...؟ مُ حواسوم هست...تازه آقا دبیر هم با هامون رفیق شده...
- بگو فامیلمون شده...
لفته خاموش می ماند.
دایی او را در آغوش می کشد.‌لفته در میان بازوانش گم...
- لفته جان!
- ها بله دایی؟
- در این لحظه دلوم پر می کشه بدونم آخرین حرفی که از زن دایی ت یادت مونده چی بود؟
لفته هیکل ریزه ی خود را از میان بازوان دایی بیرون می کشد. بغض کرده، نگاهی به من می اندازد. سینه را صاف می کند. در تلاش، با فریاد، می گوید:
- زن دایی اون شب آخر...بِهِم گفت: "لفته! هیچ وخت یادت نره که اینا اوبادانه ویران می خوان..."
نمی تواند ادامه دهد. لب ها را به درون دهان می مکد.
از چشمان دایی ستاره های اشک بیرون می بارند...

ادامه دارد