روایتی زیر خاکی در ۷ بخش🕊بخش یک

آن که به دل های ما زنده همی مانده است....
رخشِ پر از فخر را سوی خدا رانده است.‌‌‌.‌.

🌷
👇
آ سید عباس حسینی فرزند سید علی محمدِ  میر مومن از اولاد میر محمد:
جوانمردی که احترام بر می انگیخت، با شوخ طبعی به جان ها شربت محبت می ریخت و به پیرامونش اعتبار می بخشید... 

بیدارم یا هنوز در رویا؟
 نمی دانم.
 از تاریکیِ درون به بیرون می خزم...چشمان سر را می بندم تا دل بی هیچ حجاب ببیند و دست آزادانه بنویسد.
 تلو تلو خوران، مست باده ی دوست که نیکی ها همه از آن سوست، خود را به لبه ی میز می رسانم. می درخشد. دهانم جسارت می یابد ادای احترام کنم:
 - عمو جان! سلام..‌
 همان رفتار مهربان را دارد. لبخند شیرینی می زند. ایستاده به تاریکی همه سپیدی: پاکی و خوشبویی است. از تنش عطر پونه زارهای "دره مادونی"، آغشته به نسیم جان بخشِ "تَوَنجیر" می تراود.
نیازم به چراغ نیست که گرداگردم، هاله های نور کرانه بسته...
انگشتانم سطح سینه ی کاغذ را می یابد. این هم مداد. بنویس!
 صدایش آشنا و همچنان مهربان..‌
سراپا گوشم.
- عمو جان! آماده ای؟
سر را تکان می دهم:
- آماده...
- برای آنان، ایران و اسلام را دشمنان، بنویس:
شیخم مخوان که سیدِ آلِ پیمبرم
 از زورباورانِ دین، تبارم به در برم

آن پسرک تازه از دبستان آسماری پریده به دبیرستان رودکی و بعد دانشجو را در سال های ۴۷ تا ۱۳۵۶ به سوی خود جذب کردی...او از قفسه های کتاب و ماهنامه  "کانون وکلا..."ی دفتر ازدواج شماره ی ۲۷، حضور اهل بحث و فحص مانند شادروانان سید مصطفا نخبه، مهندس علوی، رضوان، آقای دلفانی و ..‌. دل نمی کند...

کم کم آن پسرک دوستدار تو، کاتب اسناد ازدواج تو شد. بسیار با تو همراه بود و اکنون بی شمار خاطرات افتخارین را در پستوی دل نگاه داشته است...

  بوی خوش آن دفتر قطور و سنگین ثبت ازدواج را در بغل، مبارکی پنجشنبه های شلوغ عقد و ازدواج را نمی توانم از یاد ببرم...
همیشه خودروی شخصیت را داشتی و درآمد از دفتر ازدواج و کشت کار روستا،  وجود آزادمنشت را سرشار از مناعت طبع، سخاوت و بذل و بخشش خاصی می کرد. دستگیر فقرا و بی خانمان ها بودی و حلال مشکلات بستگان و خویشان...

مراسم عروسی برادر بزرگوارت مرحوم آ سید احمد را در روستای نیاکان: "تَرَک او" چه باشکوه برگزار کردی. توشمال ها ۷ شب و ۷ روز نواختند . دست کم از هزار نفر شام و ناهار پذیرایی شد و خانواده های عمو زاده های آمده از هفتکل، اهواز و آبادان و خانواده های "آرزویی"، کریمی، گرمسیری و...را به خوبی اسکان و اطعام دادی....
انگار همین پنج شنبه ی گذشته است.
از من که ساعات خواندن  صیغه ی نکاح، مراسم عروسی امشب در مهرآباد، برم گاومیشی، جاروکارا و توفشیرین را ثبت کرده ام، می پرسی:
- عمو جان! امشُ اول باید کجا بریم؟
- محله ی گلابیها، توف شیرین...
چای را می نوشی و سیگار وینستون ۴ خط را آتش می زنی.
دوباره می پرسی:
- چنتا عقد داریم اِمشُ؟
 به لیست زمان بندی شده نگاهی می اندازم‌ با ذکر ساعت حضور در هر کدام.
- نگفتی چنتا عقد داریم؟
- هفده تا!
- خداا بده برکت!
قبا را به تن می کند. عمامه را محکم بر سر می بندد. 
- خدایا! به امید تو...پروردگارا! تو رحمانی، رحیمی، دل بندگانت را شاد کن‌... وجود جوونای عاشق را یکی کن، به هم برسون...

پشت فرمان می نشیند.
استارت می زند.
- اول بریم چمن لاله...
از جلوی ردیف مغازه ها رد می شود.
برای اخولی که مثل همیشه لبخندی به لب دارد، دست تکان می داد و بوق می زند...

هر بامداد، ادامه دارد