پرسه در دالانِ دل ها....🕊بخش پنج

از پرچین نیمه شب گذشته ایم. همه ی محله ها و حاشیه های "دشت بهار" را که سرشار از شادی و عروسی بوده اند، دور زده ایم.
این شهر را نه امیری ساخته و نه افرادِ آماده خوری از راه رسیده که ردای ریا بر تن دارند و دستار مارافسا بر سر.
اینجا که هفتاکِلش نسب به باستانیت ایران می برند، با کشف نفت زاده شده و بر شانه های فرزندان کار بالیده و با نیروی اهل معرفت زنده مانده است..‌.

عمو خسته و خاموش، اما نه خواب آلود می راند.
سرازیری آخرین محل دو عروسی را داریم رو به شهر آرمیده در دشت ترک می کنیم.
عمو می پرسد:
- چنتا عقد داشتیم؟
- قرار بود هفده تا باشه، سه تا هم بین آن ها بی قرار قبلی انجام شد، رسید به بیست.
- خدا کنه نمره مون پیشش بشه ۲۰! پس جعبه شیرینی را از رُو صندلی عقب بردار، بیار دهن شیرین کنیم....
نشسته کنار دستش، بالا تنه را می چرخانم واپس، زور می زنم تا جعبه ی سنگین شیرینی را بردارم، بیارم جلو.
از کنار "پالایشگاه" می گذریم.
مشغول خوردن می شویم.
از جلوی "دارایی" می پیچد، رو به بازار.
وارد فضای باز رو به راسته ی دکان ها، با دیدن مختار، سوزی، مم طاهر، ممد لَمو و موتوری که به ستون نزدیک شیر آب عمومی تکیه داده شده، سرعت را کاهش می دهد و در چند متریشان ترمز می کند.
- عمو جان! جعبه شیرینی را ببر بده به ئی صالحان خدا که نه دروغ می گن، نه آدم می فروشن...پشت پا زده به مال و منال، نام و نان دریوزگی‌‌ آزاده اند..
 
پیاده می شوم. بازوان را زیر جعبه ی پر و پیمان گرفته، به سویشان می روم.
- بفرمایید!
جعبه را کنار دست مختار که می گذارم، نگاهی به خودروی عمو می اندازد و با صدای زیر، بی انتظار جواب، می پرسد:
- مال آقا سید عباسه؟ نه؟ خیر ببینه...
جراَت می کنم بگویم:
- قابلی نداره...سلامتون می رسونه...
دارم بر می گردم رو به خودرو که مختار ندا می دهد:
- صبر کن! بیو ببرش...
- چرا؟
جواب نمی دهد. در جعبه را باز می کند. برای هرکدامشان یک شیرینی تر بر می دارد و جعبه را رو به من می سُراند:
- ببرش بدش به موزول ئی پشت بساط پهن کِردِن رُو سکو دکونِ خیاط فلوتی...
- چشم.
جعبه را بر می دارم و وارد کوچه ی پشت می شوم.
ابول عشق، موزول، رمضون و خدارَم چارلنگ دارن ۲۱ می زنند. 
- خسته نباشین!
دست ها بی حرکت می ماند و نگاه ها رو به من و جعبه.
- هان؟
خدارَم می پرسد. با شوق می گویم:
- جعبه را عموم آ سِد عباس فرستاده...ناقابل.
-کُجِنه؟
- توی ماشینش، لب همین خیابون..
- ای جونوم با سید شیر...
خدارم ورق ها را به پشت می خواباند، سرِ پا می ایستد و خطاب به هم بازی ها می گوید:
- می رُم سلامی کنم بر گردُم....
تند راه می افتد. در پی اش می دوم.
به خود روی عمو نزدیک می شود. آن را طواف می دهد. می رود بغل پنجره. عمو به دیدنش لبخندی می زند.
خدارم سر را پایین می آورد تا بلند بگوید:
- آ سِد عباس! کَلُو معرفتِ تُم...سربازِتُم....
بغض راه گلویش را می بندد. چشمانم به اشک می نشیند. عمو دستی به سرش می کشد و کلماتی نامفهوم را زمزمه می کند...

ادامه دارد