Viva Iran's Victorious Solidarity

آرامش پسا نیمروز...اعلام انتخابات و پیروزی اراده ی متحد ملی...
مامان پیشی(کلمبه) و نی نی هاش: "کوپو" و "کوکو" هم با شنیدن باخت ارتش خشونت و نیرنگ و واپس گرایی، سر در آغوش آرامش نهاده اند...
گربه ی ایران خیالش راحت شده است...
ملت پر غرور و مقتدر، فرخنده باد پیروزی ات😍🙏

فراخوان...

*بسیاریم ما، یک آسمان ستاره، همراه...*
 
حالیا
زیر دنده های شکسته
گنج نام ها
 پنهان
آن رویا دوباره به نجوا
با کهکشانی ستاره
همسرا به همراه:
-"بسیاریم ما، حتا اگر جدا...
زیرا
"ایران" می دهد
ما را ندا:
'به پیش یارا!
رو به آن راستا
روشنا
فردا
رها..'
.. .
 
/ هاشم حسینی، مجموعه شعر "اودیسه به ساعت سنگ" در 7 دفتر🌹
We are as many as stars, companions❤️
تصویر: تابلوی "آسمان پر ستاره" ی ونسان ون گوگ(1890-1853، نگارگر هلندی)

حسین گیتی/ کمری

نمونه گزین از شعر خوزستان/17
 
*
...
هر ابری سفیر باران نیست...
(ص. 10، طوفشیرین)
 
*
حسین گیتی(1328، توفشیرین هفتکل) پژوهشگر/ منتقد سینما و شاعر نوستالوژی است. در واقع، سروده های او اتوبیوگرافی کودکی عاشق سینما، هفتکل نفتزاد و عشقی گم در غبار سالیان است...
   نخستین سروده اش در مجله ی فردوسی(1348):
"امدادی نیست ای دوست..."
(ص. 56، طوفشیرین/ تهران: هنر رسانه اردیبهشت، 1394) خبر از جانی شیفته ی پرده ی نقره ای سینما و سطرهای صمیمی شعر داد...
   در سروده های او، بوی رازآلود زادگاه اش، تیرگی سال های نداری، پرسه های هم چنان عشقی گمداده، واژه های زادبومی/ بختیاری(آسماری، بابونه، پنیرک، تنباکوکا، چویل، لینا، منگشت و نان تیری...به عنوان نمونه) و آسمانی رو به رسیدن می درخشند...
 
برش هایی از دلسروده های او:
 
یک
 
...
پیراهن کدام شاعر را پوشیده بودم؟
کدام شاعر گمنام هزار ساله ی اساطیری؟
...
ص. 12، همان جا
 
دو
 
...
کدام شامگاه با من است
که از برهوت بیابان می گویی
...
ص. 57، همان جا
 
 
سه
 
در عصر سرد جمعه ی تهران
آفتاب "هفتکل" کجاست؟
...
سرما در درون
و شوفاژ
گرمای غروب "اهواز" است
اما حضور تو اعلام نمی شود
و برف ناآرام می بارد
چکمه های قرمز را 
در کدام فصل از پا دور کردی؟
...
زن و مردی با چتر مشترک
در نظرگاه
و عصر سرد
و سرمای درون
از فراز پنجره می گذرد.
ص. 70، همان جا
 
چهار
 
*کاغذ*
 
چه قدر کاغذ
در جیب های من
چه قدر کتاب
در دست های من
چه قدر سخن های ناگفته
در ذهن من
 
فراخوانید مرا
دلهره ی گم شدن دارم
با واژگان ناامن
با واژگان دلهره
...
صف در صف کتاب
صف در صف نگاه
چه قدر کتاب در دست
به کدام سمت سخن
بروم
وقتی خانه ندارم.
ص. 58، همان جا
*
<<تاریخ و تحلیل شعر خوزستان
 
*
هاشم حسینی
57-بهار96

ادبیات جنگ تحمیلی

بهارخوانده ها/ یادداشت 95م
 
*
"...با عجله بچه اش را روی تخت خواباند. دولا شد که به صورت بچه اش بوسه بزند، ناگهان چنان جیغی کشید که نظیرش را نشنیده بودم...
- "سر دخترم کو؟"
این مادر داغ دیده، تازه متوجه شد که بچه اش سر ندارد. او تا رسیدن به بیمارستان نمی دانست که سر جگر گوشه اش قطع شده...ترکش، سر را با خود برده..."(ص. 231)
 
*
دادا(خاطرات بانوی پرستار کارزار جنگ تحمیلی: عزت قیصری)؛ نویسنده / یادمان نگار: علی کلوندی . - تهران: فاتحان، 1394
مصور
*
   شکل و شمایل و نام کتاب، یادآور  "داد" ی سیده زهرا حسینی است(انتشارات سوره مهر، تهران، 1387). و هم چنان، همان کاستی های ویرایشی و کمبودهای داستان پردازی بر آن چیره است. این نقیصه ها بر آثاری از این دست، تأثیر مضمون های بکر و موضوعات تکان دهنده ی جنگ را کاهش داده و خوانندگان سختگیر و دارای سلیقه ی سنجه ای را از پیگیری خواندن این نوع کتاب ها باز می دارد...
   با این وجود، "دادا" دارای شیرینی روایت بوده و در کشاندن خواننده ای حرفه ای مانند من تا سرحدات اشک و خشم، موفق عمل می کند.
   سرکار خانم عزت باقری، در خانواده ای کرد به دنیا می آید. او پس از دریافت دیپلم دبیرستان، دوره ی بهیاری را می گذراند(تکنسین اتاق عمل/شبکه بهداری بانه) و قهرمانانه به یاری رزمندگان می شتابد...پس، از پاوه خارج می شود و بی تفاوت به ترکش های مرگ به خط مرزی می رود.
   روایت او از مجروحان نوجوان، داستانی است پرآب چشم: " ...اکثر آنان سن کمی داشتند و به سن سربازی هم نرسیده بودند. بعضی از آن ها در جبهه صورتشان مو در می آورد و پشت لبشان تیره می شد و کم کم سبیل در می آوردند. هنگامی که سخت مجروح می شدند یا بعد از عمل جراحی و هنگام به هوش آمدن، مادران را با لهجه ی شیرین صدا می زدند..بعضی ها هم صدا می زدند: دالکه هاید له کوره؟(مادرم کجایی؟)
صص. 8-377
و یا باز آفرینی کلاهی به پرواز در آسمان - پس از بمباران بیمارستان که سر جدا شده ای خونین در آن است، نفس گیر و تکان دهنده است...
  با بهترین آرزوهای شادکامی و تندرستی برای این بانوی افتخارآفرین، امید آن که چاپ    اصلاح شده ی "دادا"، با پی آیند مجلدات مکمل برخوردار از ویرایشی ادبی که جوابگوی ضروریات روزگار متحول داستان نویسی نوین است، در میان خوانندگانی با باورهای متفاوت بدرخشد.
*
هاشم حسینی
تهران
نمایشگاه جهانی کتاب شهر آفتاب
51-بهار96💐

فرزندان میهن، سربلند، رو به خانه

سروده ی زیر- فراخوان بازگشت هم وطنان به میهن-  به درگاه ریاست جمهوری آینده ی ایران، جناب آقای دکتر حسن روحانی پیشکش می گردد...💐
*
فراخوان بازگشت به میهن حتمی ایرانیان../ Iranians' Imminent Homecomjng Call
*
 
بی قرارم ای یاران
پاره پاره های دلم
این رفته ها پرستو
نیامده به خانه
گلبرگ ها به دست باد
پراکنده به دنیا را
 برگردانید به بوستانمان
ایران...
 
 ❤️
 
بی خواب
خراب
رویابار
چشمان به راه
منتظرم ای مردم
بگویید
این اخگران شب زده
باز آیند...
 
 ❤️
 
آن سوی آب ها
اروپا
در جلگه های سبز آمریکا
هر کجا
حتا
 در ملتقای آتش و آب
آفریقا
در کافه های کاسموپولیتن پاریس
در گوشه های دنج نوشگاهی مردم سالار
کانادا
در سرزمین امن اذان
مالزیا
در آن نقطه ی نهایت
برف
در هر کجا که افتخار
دل برده های مرا
به این شاخسار شکسته
باز آرید...
 
❤️ 
 
نسرین/ رضا/ حسن/ نریمان/بهروز/ احمد/ حوری و پریا و بسیار نام حک شده زیر دنده هام پنهان برای روز مبادا...
 
 ❤️
 
ای نازنین دل ها!
این جا
دروازه را تو بگشا
 دیگران را
که نگفتم من
با شتاب بشمار
بگو 
هنگام آن است که
این همه
پاره
پاره
پرنده
پیوسته در زیر پرچم ایران
همه
 به آشیانه بازآیند..
 
 
❤️
می بارد
باز
بر این سینه ی زخمی نام
چشمان
دستان
می جویند
اسماء مقدس دیگر
پوران و دختران
فرزندان
برادران و خواهرانم را بر دامن زمین
گوشه کنارِ  دهکده ی کودک جهانی...
 
 
❤️
نامه های مرا
این نام های سرگشاده
پیام ها را
پخش کنید بر بام های بلند ملت ها...
 
 ❤️
 
خنیاگران!
بهر خدا
با هر زبان که می خواهید
می توانید
می دانید
بخوانید...
 
❤️
 
"بی قرارم ای یاران
پاره پاره های دلم
این رفته ها پرستو
نیامده به خانه
گلبرگ ها
پراکنده به دنیا  را
 برگردانید به بوستانمان
ایران...
 
 *
 
هاشم حسینی / مجموعه شعر "اودیسه به ساعت سنگ"

فرزندان میهن، سربلند، رو به خانه

سروده ی زیر- فراخوان بازگشت هم وطنان به میهن-  به درگاه ریاست جمهوری آینده ی ایران، جناب آقای دکتر حسن روحانی پیشکش می گردد...💐
*
فراخوان بازگشت به میهن حتمی ایرانیان../ Iranians' Imminent Homecomjng Call
*
 
بی قرارم ای یاران
پاره پاره های دلم
این رفته ها پرستو
نیامده به خانه
گلبرگ ها به دست باد
پراکنده به دنیا را
 برگردانید به بوستانمان
ایران...
 
 ❤️
 
بی خواب
خراب
رویابار
چشمان به راه
منتظرم ای مردم
بگویید
این اخگران شب زده
باز آیند...
 
 ❤️
 
آن سوی آب ها
اروپا
در جلگه های سبز آمریکا
هر کجا
حتا
 در ملتقای آتش و آب
آفریقا
در کافه های کاسموپولیتن پاریس
در گوشه های دنج نوشگاهی مردم سالار
کانادا
در سرزمین امن اذان
مالزیا
در آن نقطه ی نهایت
برف
در هر کجا که افتخار
دل برده های مرا
به این شاخسار شکسته
باز آرید...
 
❤️ 
 
نسرین/ رضا/ حسن/ نریمان/بهروز/ احمد/ حوری و پریا و بسیار نام حک شده زیر دنده هام پنهان برای روز مبادا...
 
 ❤️
 
ای نازنین دل ها!
این جا
دروازه را تو بگشا
 دیگران را
که نگفتم من
با شتاب بشمار
بگو 
هنگام آن است که
این همه
پاره
پاره
پرنده
پیوسته در زیر پرچم ایران
همه
 به آشیانه بازآیند..
 
 
❤️
می بارد
باز
بر این سینه ی زخمی نام
چشمان
دستان
می جویند
اسماء مقدس دیگر
پوران و دختران
فرزندان
برادران و خواهرانم را بر دامن زمین
گوشه کنارِ  دهکده ی کودک جهانی...
 
 
❤️
نامه های مرا
این نام های سرگشاده
پیام ها را
پخش کنید بر بام های بلند ملت ها...
 
 ❤️
 
خنیاگران!
بهر خدا
با هر زبان که می خواهید
می توانید
می دانید
بخوانید...
 
❤️
 
"بی قرارم ای یاران
پاره پاره های دلم
این رفته ها پرستو
نیامده به خانه
گلبرگ ها
پراکنده به دنیا  را
 برگردانید به بوستانمان
ایران...
 
 *
 
هاشم حسینی / مجموعه شعر "اودیسه به ساعت سنگ"

Book Review,  the 94th

بهارخوانده ها/ یادداشت 94م
 
*
برخیز و با من زاده شو...
*
بلندی های ماچوپیچو/ پابلو نرودا؛ پارسی برگردان: پرویز حسینی . - تهران: سولار، 1395
مصور، با پس نوشت شاعرانه ای از پژوهشگر نامدار، سرکار خانم سریا داودی حموله
*
 
 پارسی برگردان گوارای پرویز حسینی(ماهشهر، 1334)، از این منظومه ی حماسی انسانگرایانه پابلو نرودا (1973-1904، برنده جایزه ی نوبل ادبی 1971) جای سپاس بسیار دارد. 
   شعر در دوازده بند سروده شده، نماد 12 ماه سال. راوی/ شاعر که بهتر است بگوییم خنیاگر وفادار به مردم ژرفا و باستانیت افسانه و اسطوره؛ اودیسه ی جستجوی خود را از پاییز می آغازد.
   او در اوج، باصلابت پژواک صدایی نامیرا در برابر هجوم زمان و مرگ، چه خوش می سراید:
برخیز و با من زاده شو...
از ژرف ترین هزارتوی اندوه منتشرت
دست ات را به من بده
تو از ژرفای صخره برنمی گردی
برنمی گردی از زمان زیر زمینی
بر نمی گردد صدای سنگواره ات
بر نمی گردند چشمان از حدقه درآمده ات..
 
در ادبیات معاصر با منظومه های موفقی رو به رو هستیم مانند "افسانه" ی نیما، "سرزمین نابارور" الیوت و ...که خوانش و پیمایش آن ها از سوی مدعیان صناعت شاعری الزامی است...
 
   پرویز حسینی، بر پیشانی نوشت کتاب آورده:
" برای فرزند فرزانه ام مهندس بابک حسینی و عشقی که به بلندی های ماچو پیچو دارد"
   ماچو پیچو (ماکچو پیچو، معروف به شهر گمشده ی اینکاها در چند هزار سال پیش)به معنی قله ی قدیمی(هوآن ناپیچو: قله ی جدید)،  در جاده ی جدا و دور افتاده ای، نزدیکی ناحیه ای غیرقابل گذر، در بالا دست رودخانه و در نوک کوهی بین دو ستیغ ناهمگون، در کشور پرو، بین کوه های آند/ بلیوی و برزیل؛ رو به اقیانوس آرام جنوبی واقع است.
   از این منظومه چند ترجمه(یکی هم به کوشش احمد کریمی حکاک و فرامرز سلیمانی و با صدای احمد کریمی حکاک، موجود در فضای سایبری) در دسترس است؛ ببینیم مقابله با متن اصلی و هرمنوتیک خواننده چه می گوید...
*
هاشم حسینی
شهر آفتاب
53-بهار96

The Playing Kitten

از قصه های خانه ی ما
 
بچه ها حالا در باغچه، سیر و پر دارند بازی می کند و از سر و کول مامان کلمبه بالا می روند...🐈😘
کرج، دهانه ی جاده ی چالوس
بامداد آدینه
53-بهار96

The Playing Kitten

از قصه های خانه ی ما
 
بچه ها حالا در باغچه، سیر و پر دارند بازی می کند و از سر و کول مامان کلمبه بالا می روند...🐈😘
کرج، دهانه ی جاده ی چالوس
بامداد آدینه
53-بهار96

Mama Pussy & New born Kitten

از قصه های خانه ی ما: کلمبه دو تا پیشی پشمکی زایید...در کارتن زمستانی ته گاراژ...ده روز پیش...🐈😘
کرج، دهانه ی جاده ی چالوس
53-بهار96

Once Upon a Year in subway train

از روزنوشت ها به نازنینی نادیده/ در مترو اتفاق افتاد...(1)
*
بوقناله ی مترو... دست های درگاه به هم نمی رسند. اضافه بار جمعیت از دهانه ی در بیرون زده.. درگاه بسته نمی شود. موج ورودی مرا پرانده در میان پیکرهای بنی آدم که در آفرینش ز یک گوهراند. نزدیک بود کیف ام بیرون جا بماند. اما به خیر گذشت. دوباره بوقناله ی مترو. درگاه به هم نمی آید.
- " پدر جان! کله ی نازنین ات را بکش بیرون، بذار این نعش کش راه بیفته..."
دست راست و پایین تنه ی چاقالوی خیس عرق بیرون مانده...
-" اقلن اونو مکش  کنین داخل...بابا کار داریم..."
پیکر له و لورده ی این بنی آدم خسته و خواب آلود، گشنه و تشنه را زور چپون می کشند داخل.. 
قطار ناله کنان راه می افتد...
دست فروش ها و همان دخترک سیه چرده که نوزاد کرایه ای را بغل گرفته و مدام می گوید"برادرا، به خدا منهم  بچه ی مریض دارم...برادرا...برادرا..." هجوم می آورند لای پاره ی وجود اشرف مخلوقات مورد نظر فلاسفه ی اهلیه و فربه...
- " آقا می خوام برم آزادی کجا پیاده شم.؟"
ایستگاه ناکجاآباد که می رسیم، عده ای خواب آلود و خسته که در میان اشان یک بیمار روانی فراری است، پیاده می شوند. فواصل بین اعضای عرق کرده و متورم پیکر آدم زیاد می شود. کیف ام را که از آن بانو آخماتوا سرش را بیرون آورده، در حفاظ بین پاهایم قرار می دهم...
-" حاجی آقا بیا بشین اینجا.."
مرد کله اش را می چرخاند.
-"مهندس با شماست..."
-" کدوم مهندس؟"
زنی که اینهالر را در دهان می چکاند، می رود سر جای حاجی مهندس شده می نشیند...
-" ایستگاه بعد خلوت تر می شه..."
مردی که بی تعادل و دور از دستگیره لنگر برداشته، دوباره موتورش جوش می آورد:
-"حاج خانوم! آقای دکتر فرموده...یه خورده تحمل داشته باشه می رسه به دست اش...چی؟ من عرض کردم...من معذرت می خوام...شما باز حرف....من عرض کردم...من....ببینید..."
-"بفرمایید بشینید اینجا..."
-" سپاس جوان..."
-" وظیفه ی ملیه..."
" خودکار، فلش، باطری....دمپایی طبی قابل شستشو...نان شیرمال خونگی...سفره های چهارنفری/ شیش متری در رنگ های مختلف...عینک مطالعه، نزدیک بینی...فال حافظ...حشره کش های دوکاره...صلوات شمار...جوراب های نانویی...".
   نزدیک به یک ساعت است در جغرافیای چند ملیتی مترو به تماشای شگفتی های رفتار انسان مسخ شده در آمد شد کار / بیمارستان به خانه و بالعکس مشغول است...
   پیرمرد سپید پوش، با گیوه ها و گیس گیره زده در پشت سر، جایی گیر آورده نشسته است...
-" پیراشکی..."
-" چرا کج کج از پله ها اومدی بالا؟"
فروشنده به سختی حرف می زند:
-" خیاط بودم ورشکسته شدم، سکته کردم...نصف بدن ام، صورتم...و این پا چپ ام فلج کامل...
-" دو تا پیراشکی.."
-" نوکرتم آقا"
-" نگو نوکرم...این کلمه ی مزخرف را تو دهن ات خط بزن...تو آقایی که نیمه فلج داری  کار می کنی..."
-" مخلصتم آقا...نوکرتم..."
- " باز که گفتی ..."
- " عادتم شده...گیج ام 
...اختیار دستم نیست..."
-" خوب می شی.."
   سپید پوش که تیپ آنتونی کویین را دارد،پبه من لبخند می زند و یکی از پیراشکی را با اصرار در دست امدقرار می دهد...
دو ایستگاه مانده به کرج، "ننه دلاور" بالا می آید:
- " دو تا غذای خونگی مونده، قرمه سبزی و زرشک پلو با مرغ..."
لبخندی بر لبان خشک و تشنه اش می درخشد...
" فست و این کوفتا می خواین بخورین؟! ده تا بسته خوراکی خونگی م فروش رفته این دو تا مونده.."
-" چند؟"
قطار می ایستد. درها باز...
راه می افتد.
-" ایستگاه بعدی کرج..."
درها بسته....پنجره ی باران خورده و پرواز درختان به عقب...
از پله ها بالا می آیم. درها باز می شوند. عطر اشتهابرانگیزی فضا را انباشته...
دو جوان که ایستگاه گلشهر پیاده خواهند شد، در حال خوردن قرمه سبزی و زرشک پلوی "ننه دلاور" هستند...
*
هاشم حسینی
کرج، 50-بهار96

از عاشقانه های بی تاریخ
 
پرت
در سیاه چاله ای
پنهان در آن سوی خیابان
دستانی لرزان
یک ریز
تا صبح می گریست...
 
دور
بلعیده در برجی کور
دو چشمی
دلواپس به واپس
از درون انبوه نئون های رنگارنگ
تا خواب ستاره
بدینسو می نگریست...
*
آری، صحبت از مصادره ی یک عشق است، آن جا در پایتخت سکه و قداست...**
 
/ هاشم حسینی، دفتر "عاشقانه های بی تاریخ"

"یک کتاب بیشتر بخوانیم"؟

"من کتاب می خوانم، پس هستم" 
*
از روزنوشت ها به نازنینی نادیده/ هر روز تازه، در سی امین نمایشگاه جهانی کتاب تهران
*
پانزده دقیقه مانده به پایان روزکار سی امین نمایشگاه جهانی کتاب تهران، خود را رسانده ام به  ایستگاه "شهر آفتاب"، تا در مسیر تجریش، ایستگاه دروازه دولت پیاده شوم و ...
   با "نریمان" که بغل دستم نشسته، در نمایشگاه آشنا شده ام...با ادب، تندرست و نیرومند، تنها به نمایشگاه آمده و کتاب های ماجراجویی و یک کتاب هم در باره الکترونیک به زبان ساده خریده است. کیف کولی شیکی دارد، مجهز به آب و خوراکی خانگی و یک دانه سیب گلاب.. در ایستگاه شوش، دست تکان می دهد و پیاده می شود...
 
نمایشگاه جهانی کتاب تهران، بیست و پنج سال پی در پی تشکیل شده است. شعار سال 96 آن، "یک کتاب بیشتر بخوانیم" است.
   چرا به نمایشگاه می روم؟
خانواده ها، به ویژه کودکان و نوجوانان را می بینم و نیرو می گیرم...
   در مسیر رفت و برگشت با مترو،  زمینه های بحث - امسال در باره ی ضرورت اجتناب ناپذیر رأی دادن به دکتر حسن روحانی داغ بوده است. .
   دوستان تازه ای پیدا می کنم... 
   کتاب های مورد نظر را ترو تازه و با تخفیف می خرم.
در شماری از غرفه ها، با ناشران و پدیدآورندگان آشنا می شوم و گاه پیشنهاداتی رد و بدل می شود.. 
  رفتار های اجتماعی شهروندان در برخورد با نمایشگاه و کتاب، موضوعات مهم جامعه و...را پیمایش می کنم.
   *
هاشم حسینی
تهران، متروی شهر آفتاب، 51-بهار96

مرید میرقايد

نمونه گزین از شعر خوزستان/17
*
یکی بیاید/ ماه را از روی پلک های من بردارد
می ترسم/ می ترسم/ می ترسم درختان کرم خورده تبر شوند!
( از آخرین سروده ی مرید میر قائد)
*
در روزگار شگفتی از سرنوشت شعر به سر می بریم. در ژن باستانیت ایرانی آن چنان تراریخته ی شعری روی داده که هر موجود غم زده، یار از دست داده و دچار واهمه های بی نان و نشان، به شعر پناه می برد...
اما ایزدبانوی شعر بی رحم است و قربانی می گیرد. با دلالان شعر، مداحانی که در مجالس روگشایی عروسان هزارداماد، با دریافت متادون و وجه نقد، یک شبه شاعر می سازند، کاری نداریم. ایزدبانوی شعر، پیشاپیش آن ها را بیضه در کلاه سرسپردگی اشان شکسته است...بگذریم، در کتاب "تاریخ و تحلیل شعر خوزستان"، به تفصیل در باره ی این علف های هرز، یعنی داعشی های فرهنگی که سرسپردگان ظاهر الصلاح قدرت ضد ایرانی اند - مستند و مشخص، سخن بسیار رفته است...
   اما آن عزیز از دست رفته: مرید میرقائد(1386-1327)، ادیبی بود که عاشقانه زیست، شرافتمندانه شعر سرود و پرنده وار بالا گرفت تا به ابدیت یادمان ها برسد و بر بام نورباران ایزبانوی شعر بنشیند...
   او از رمالان و مداحان راسته ی ناشعر بسیار رنج کشید و نارواها بسیار شنید، اما خود بر این باور بود که:
"شعر من پرنده است/ از بادها فرمان نمی برد.
جرا بمانم تا ماه از یادم برود!
 
   میرقايد، چه در سروده هاو چه در مصاحبه هایش، بر آن بوده که شاعر انسان دردمند باشد...
ما غریبه در جزیره ی جهان
سرنوشت آن ستاره ایم
که گمشده ست
به راه کهکشان ها...
 
شاعرانگی ذهن و زبان اش در "چکیلا"( مجموعه ی بیت و غزل به گویش بختیاری بیشتر  آشکار می شود: نشر عابد، تهران، 1382)
او در مقدمه ی این کتاب مستطاب، خط و ربط اش را مشخص کرده: " ...منظور تظاهر و تفاخر به زبان قومی نبست. کسب شهرت و تحصیل منافع مادی هم؛ بلکه به قول نیما، سرودن اشعاری ' برای خود و مثل خود بوده است. مرا به انتقاد و ایراد ابو جهل های شاعر پیشه و ژورنالیسم بی عار و بی درد، کاری نیست...این قلم افتخار دارد که زاده، پاگرفته و پروریده ی همین ' ولات' است، نه اهل  سرزمین ها و عرصات مدرن 'هنر برای هنر'؛ و چه بهتر.
هنوز هم  من فکر می کنم کینو، دلا، زردکوه و ...همه ی قله ها و کوه های بلند و سرافراز سرزمین بختیاری، شاعران مغرور و مشهور بختیاری هستند..."
   او در این مجموعه ی پر تصویر، آهنگین و انتقادی، از مردم اش می پرسد:
میر(مگر) ریگه به کوش(کفش) روزگاره
که هی با هر دروگو (دروغگو)سازگاره؟
کجه(کجا) واریم گروسیم(بگریزیم) کر( پسر، آقا) ز مکتو( درس و دانایی)
که نادونی به مون(ما) آموزگاره؟
که نادانی بر ما استاد {مسلط} شده است...ص. 12
*
<<تاریخ و تحلیل شعر خوزستان
*
هاشم حسینی
سی امین نمایشگاه کتاب جهانی کتاب تهران، شهر آفتاب
38-بهار96

مرید میرقايد

نمونه گزین از شعر خوزستان/17
*
یکی بیاید/ ماه را از روی پلک های من بردارد
می ترسم/ می ترسم/ می ترسم درختان کرم خورده تبر شوند!
( از آخرین سروده ی مرید میر قائد)
*
در روزگار شگفتی از سرنوشت شعر به سر می بریم. در ژن باستانیت ایرانی آن چنان تراریخته ی شعری روی داده که هر موجود غم زده، یار از دست داده و دچار واهمه های بی نان و نشان، به شعر پناه می برد...
اما ایزدبانوی شعر بی رحم است و قربانی می گیرد. با دلالان شعر، مداحانی که در مجالس روگشایی عروسان هزارداماد، با دریافت متادون و وجه نقد، یک شبه شاعر می سازند، کاری نداریم. ایزدبانوی شعر، پیشاپیش آن ها را بیضه در کلاه سرسپردگی اشان شکسته است...بگذریم، در کتاب "تاریخ و تحلیل شعر خوزستان"، به تفصیل در باره ی این علف های هرز، یعنی داعشی های فرهنگی که سرسپردگان ظاهر الصلاح قدرت ضد ایرانی اند - مستند و مشخص، سخن بسیار رفته است...
   اما آن عزیز از دست رفته: مرید میرقائد(1386-1327)، ادیبی بود که عاشقانه زیست، شرافتمندانه شعر سرود و پرنده وار بالا گرفت تا به ابدیت یادمان ها برسد و بر بام نورباران ایزبانوی شعر بنشیند...
   او از رمالان و مداحان راسته ی ناشعر بسیار رنج کشید و نارواها بسیار شنید، اما خود بر این باور بود که:
"شعر من پرنده است/ از بادها فرمان نمی برد.
جرا بمانم تا ماه از یادم برود!
 
   میرقايد، چه در سروده هاو چه در مصاحبه هایش، بر آن بوده که شاعر انسان دردمند باشد...
ما غریبه در جزیره ی جهان
سرنوشت آن ستاره ایم
که گمشده ست
به راه کهکشان ها...
 
شاعرانگی ذهن و زبان اش در "چکیلا"( مجموعه ی بیت و غزل به گویش بختیاری بیشتر  آشکار می شود: نشر عابد، تهران، 1382)
او در مقدمه ی این کتاب مستطاب، خط و ربط اش را مشخص کرده: " ...منظور تظاهر و تفاخر به زبان قومی نبست. کسب شهرت و تحصیل منافع مادی هم؛ بلکه به قول نیما، سرودن اشعاری ' برای خود و مثل خود بوده است. مرا به انتقاد و ایراد ابو جهل های شاعر پیشه و ژورنالیسم بی عار و بی درد، کاری نیست...این قلم افتخار دارد که زاده، پاگرفته و پروریده ی همین ' ولات' است، نه اهل  سرزمین ها و عرصات مدرن 'هنر برای هنر'؛ و چه بهتر.
هنوز هم  من فکر می کنم کینو، دلا، زردکوه و ...همه ی قله ها و کوه های بلند و سرافراز سرزمین بختیاری، شاعران مغرور و مشهور بختیاری هستند..."
   او در این مجموعه ی پر تصویر، آهنگین و انتقادی، از مردم اش می پرسد:
میر(مگر) ریگه به کوش(کفش) روزگاره
که هی با هر دروگو (دروغگو)سازگاره؟
کجه(کجا) واریم گروسیم(بگریزیم) کر( پسر، آقا) ز مکتو( درس و دانایی)
که نادونی به مون(ما) آموزگاره؟
که نادانی بر ما استاد {مسلط} شده است...ص. 12
*
<<تاریخ و تحلیل شعر خوزستان
*
هاشم حسینی
سی امین نمایشگاه کتاب جهانی کتاب تهران، شهر آفتاب
38-بهار96

پهلوان حبیب کتابی، منجی کتاب

ره آورد سفر خوزستان/ "پهلوان حبیب کتابی" در جنگی نابرابر برای نجات کتاب خوانی
 
از روزنوشت ها به نازنینی نادیده / من کتاب می خوانم، پس هستم...
 
*
چهار شنبه، پیشانیمروز، سی ام فروردین 96،  میدان اصلی شهر اهواز، رو به دهانه ی پل سپید: کارون ملتهب با نجواهای نوجوانانی به ژرفاش...
 
38 درجه سلسیوس و چسبناک.
-"حالا ساعت یازده و نیمه..و یعنی تا بروی خونه امین:مانی ملی راه -و برگردی میدون راه آهن که برسی به قطار سیزده و سی و پنج، برای رفتن به تهران، چقدر وخت داری؟"
-" این چند دقیقه هم غنیمته! کلی جا بوده که نرفته م و بی شمار اهل دل که ندیده ام..."
به تاخت می روم سراغ پهلوان "حبیب کتابی"(1339)...
-"آخرین منجی کتاب در میدان مجسمه / شهدای اهواز؟"
- " حبیب زمانی کباده کش بوده و پور جوانمرد کشتی....اکنون دستفروش کتاب، پس از آرش باران پور و مجید زمانی اصل، شاعران پیاده رو که واژه ها را، در ماجرایی مقدر، زیر تیغه های بی رحم آفتاب و گلوله های ریز مرگ در سونای سم شرجی، سر به مهر به عابران - غریبه آشنا بخشیده اند..."
حبیب را که می بوسم خیس عرق است. بوی خوش رفاقت می دهد، نمی دانم آمیزه ی کندر و توتون خالص است یا پنیر نخل...نه! نه! میوه ی بلوط تازه از زیر چاله درآمده است... او رویدادهای تاریخی را از شماری استادان دله ای دانشگاه بهتر تحلیل می کند.. و با احمد محمود و رفقایش حشر و نشر داشته...
-" آب بنوش! جوش آوردی!...این برگه را می بینی چسبانده ام به دیوار؟ دعوت از مردمه به نجات کتاب..."
صدایی رو به میدان می پیچد: "هم شهری جان! مگه جنگ فقط اینه که توپ در کنند رو سرتون؟! الان جنگ نجات کتابه...حفظ هویت بچه های بعد از تو....سکوهای کذشته را به فرودگاه های فردا رساندنه...
بابا جان از این هله هوله ها و خرج دود و دم ات کمی بزن، کمتر شعارهای بی پایه و بی برنامه ی سرنگونی بده... کتاب بخر بخون...خوراکی های گوشتی را حذف کن...ساده زیست باش...تو با خودت چقدر رو راستی؟! دگرگونی جامعه صورت نمی گیره مگر به کمک کتاب که از خودت شروع بشه..."
"حبیب" بی خیال کمبود اکسیژن و گشنگی و تشنگی، دارد کارتن های کتاب را خالی می کند...
- "چنتا خاکریز مونده تا رسیدن این ملت مصادره شده به حق قانونی اش: دریافت سرانه ی خوشبختی؟ یعنی برخوردار از پیشه و درآمد انسانی و امن ماندگار؛ از تفریح و فراغت و خواندن و دیدن لذت بردن؟"
هنوز کتاب ها را کامل نچیده، دخترکانی می آیند و سراغ چند عنوان را می گیرند.. بانوی بازنشسته ای هم "کلنل"را می خواهد...
- "مجموعه اشعار بی سانسور فروغ را دارید؟"
- " دیوان عبید..."
- "قلعه ی حیوانات..."
-" منظومه ی آرش کمانگیر و مهره ی سرخ سیاوش کسرایی..."
   ساعت دو دقیقه از نیم روز گذشته است. داغ در میان جمعیت شتابان...
   دخترکی نشسته بر شانه های ستبر پدر آواز می خواند  و زنبیل خالی از اندوهان سرشار  مادر در پی اشان...
کودک اشاره می کند:
- "بابا اونو می خوام..."
انگشت کوچک صورتی اشاره اش به کتابی نشانه می رود در ردیف بورخس و هدایت و لورکا ...حکومت نظامی و هایکوها و ترانه های شبانگاه ...
-" کدومه می گی آرتا جان؟" از گردن و پیشانی پدر شرجی داغ می چکد...
-" اون...اوناهاش..." دخترک می خندد و به کتابی کنار من اشاره می کند، روی سکوی خیس دهانه ی پله کان منتهی به کارگاه  شیرینی ریز اورشش...
مادر ایستاده است و چشمان پدر هم چنان می گردد و نمی یابد و من با خود پیمان می بندم که آن را هر چه زودتر بنویسم.. 
   و به یادم می آید که قطار  ساعت سیزده و سی و پنج دقیقه شهری را ترک می گوید که پرندگان کارون اش بر سر قرار بهارانه اشان آمده و رفته اند و "حبیب کتابی"  هم چنان  در سنگر مانده است... 
   راه که می افتم، نجوایی در پساپس در می گیرد:
-" یک رویا دارم، باورمند همانند خورشیدی که فردا می دمد...او تنها نخواهد بود...و ایرانشهر از این مرگگاه، پیروزمند بیرون خواهد آمد..."
*
هاشم حسینی
اهواز، میدان مجسمه/شهدا
30-بهار96

Gone, but my kisses

...
می رفت و بی نگاه
بی آن که بوسه های مانده
لابلای سرانگشتان اش را
بتکاند
در دست های خالی ام
به یادگار.../ هاشم حسینی، عاشقانه های بی تاریخ

نابغه ی شعر

بهارخوانده ها/ یادداشت 93م
*
... و هر روز که می گذرد، بی هیچ وحشتی/ اندکی بیشتر فرو می رویم در گنداب دوزخ.../ شارلربودلر
*
گل های دوزخی/ شارل بودلر؛ برگردان شاعرانه ی نیما زاغیان .- تهران: مؤسسه ی انتشارات نگاه، 1395
چاپ دوم، تلفن جهت سفارس کتاب: 66480377-021
*
شارل بودلر( 1867-1821) شاعر وجدان دوران خود، فخر همیشه ی ادبیات فرانسه، الگوی بی همتای شاعر شدن از راه قریحه و استعداد، نه سفارش مداحان ادبی بوده است...
یکی از شاعران مدرنیست نابغه ی فرانسه، آرتور رمبو(1891-1854) ی نمادگرا، در باره ی او گفته است: " بودلر شهریار شاعران است."
   پیشنهاد من به آمدگان میدان شاعری آن است که یک یا دو زبان خارجی بدانند تا اشعار جهانی شده را به زبان اصلی بخوانند و راز و رمز ماندگاری و اشتهار را دریابند و بدانند که یا باید بتوانند پیامی نو بیافرینند، یا کنار بکشند...مگر نه حافظ در زبان عربی سرآمد اقران روزگار خود بود؟ وپبدانیم که نیمای نام آور،  بی آشنایی و بهره مندی از  زبان فرانسه نمی توانست سنت شکنی و نوآوری کند...فروغ فرخ زاد و الف بامداد و  م. سرشک و ...هم بر یک یا دو زبان چیره بودند تا توانستند به سبک، ذهن و زبان و نوآوری های خودویژه اشان دست یابند...
   اما اینک پارسی برگردان دیوان کامل شارل بودلر به خامه ی توانای نیما زاغیان- دکترای زبان و ادبیات پارسی،  که از عشق و تشویق همسر فرهیخته اش، نازنین نادری پرتو گرفته، ما را از خلجان ها و کشف و شهودهای دنیای شعری شارل بودلر بهره مند ساخته است.
   در شعر زیر، شاعر به دمل های متعفن ابتذال، واپس ماندگی و  جاذبه های دروغین روزگار خود که متاسفانه به زمانه ی ما، با لعاب ها و نام های دیگر به ارث رسیده، نیشتر می زند و رسالت ادبی زیبایی شناختی خود را برای همیشه به ثبت می رساند...
 
*قمار*
 
بر مبل های کهنه
گنده - پیر روسپیان درباری
پریده رنگ با ابروان مدادی و
مردمکان مرگبار افسونی،
نیشخند خرسندی بر لب ها
و جرنگاجرنگ طلا و گوهران پر بها
آویخته ز چروگ گوش هاشان
 
گرداگرد میزهای قمار
چهره هایی بی لب،
لب هایی بی رنگ
فک هایی بی دندان
و انگشتانی لرزان ز التهابی دوزخی
می جورند جیب های خالی و چاک پستان های خشکیده را؛
 
به زیر سقف های کثیف
انبوه شمعدان های نورانی و
چراغدان های غول آسا
می افشانند نورهای بی رمق
بر جبین پر چروک شاعران سرشناس
که آمده اند تا بر باد دهند
خونی را 
که عمری با خون دل فراهم کرده اند.
 
این چنین است تصویر آن وهم سیاه
که در شبی تیره و تار
جلوه گر شد بر دیدگان ژرف بین من
در رویا؛
 
در کنج آن قمار خانه ی خاموش
خود را دیدم؛
تکیه بر آرنج ها، سرد و ساکت
رشک می خوردم بر اشتیاق سرکش آن نامردمان،
بر کامکاری مشئوم آن روسپیان
که سرخوشانه
یکی نیک نامی اش را می فروخت
دیگری زیبایی اش را!
 
ناگهان هراس افتاد در دل ام زان رشک
که چه خوف انگیز است
غبطه خوردن بر خبیثانی
که درنده خو به سر می دوند در دهان گشوده ی دوزخ!
و مست خون خویش،
رنج خودفروشی را
تاخت می زنند با مرگ!
ص. 319
*
هاشم حسینی
کتاب و فرهنگ سرای چیستا، کرج
46-بهار96

Shahnameh Narration in Ahvaz

ره آورد سفر خوزستان/ خواهرم پریسا سیمین مهر: دلاوری و فرزانگی زن آرمانی
*
روزنوشت ها به نازنینی نادیده/ اینک، گردیه به میدان...
*
سه شنبه پس از چاشت بامدادی در خانه ی امین رحیمی در راسته ی کوی "مانی" ملی راه، رو به خیابان پنجم  کیانپارس گذاشتم تا در دفتر "تراوا"، بیش از چهل جلد کتاب های منتشره اش از "شاعران" خوزستانی را تورق و تناول کنم...
افق باختر اهواز غبار آلود بود و اندوهی غریبانه به دل ام چنگ می زد، اما چه می دانستم که این گرد در هوا، از مرکب سواری است که در آن سو سرافرازانه پای نهاده است...پس این حضور را به فال نیک گرفتم، با این امید که آینده ی خوزستان، خرمی و رهایی از ریزمرگ و نابخردی گردد. آمین.
"مدرس نیا"ی ریاضی دان و ناشر، کمال میهمان نوازی را در حق این پرسه گرد به جا می آورد.. که ناگهان "عیدی روزانی" زنگ زد: "...چه نشسته ای در مرکز اطلاع رسانی- کتابخانه ی سازمان آب و برق / کافه کتاب، از ساعت پانزده، مراسم شاهنامه خوانی برقرار است..."
   پس از کنکاش، کشف شد که گردیه ای دلاور در این نشست حاضر خواهد بود...
   پس با شتاب خود را به آن جا رساندم و دریافتم که مدیریت بخردانه ی دوست قدیمی ام، جناب دکتر امیر ریسمانباف و همراهی همسر فرهیخته اش، مجلسی آراسته با حضور ایرانیان پاک نهاد، شاهنامه خوانان کهتر و مهتر و مهمتر،  نقالی بانو پریسا سیمین مهر- دانش آموخته ی تاریخ که دو پرده:  
1. جمشید و پیدایش نوروز
و
2. گردیه 
را با مهارت و گیرایی باز می آفریند و مخاطبان مجذوب را به سرچشمه هایی از فرهنگ خرد و داد ایرانی رهنمون می سازد...
بانو پریسا سیمین مهر در پایان به پرسش های بسیاری پاسخ حکیمانه داد و گره از ابهامات گشود...
   ...و جالب آن که خواهر دانا و دوست داشتنی من که فخر آفاق ایرانیان است، در کشورهای دیگر و از جمله آلمان، شاهنامه و حماسه ی زیگفرید را هم به آلمانی اجرا کرده است...
صدای دلنشین او در وصف یکی از پهلوانان شاهنامه، گردیه در جان ام هنوز به پژواک است:
  این زن حکیم و جنگ آور، خواهر بهرام چوبین، یکی از بزرگترین سرداران عصرساسانی بوده است... بهرام چوبین خود را از تبار آرش کمانگیر و خاندان های پارتی می دانست و به این موضوع سخت باور داشت.
       گردیه  از زیبائی فوق العاده بر خوردار بود... فردوسی در این باره می گوید:
          نگه کرد خسرو بــر آن زاد ســرو 
          بـه رخ چـون بهار و به رفتن تذرو 
          به رخساره روز و به گیسو چو شب 
          هـمــی دُر بـبـارد تو گویی ز لب... 
*
به یاد خواهرم، این ایرانی پاک نهاد، دست به نیایش می برم:
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش🙏
 
*
هاشم حسینی
اهواز، گلراه گلستان، کافه کتاب سازمان آب و برق
سه شنبه، 29-بهار96

My Souvenir

در دیدار با برادرم شرای دراجی
Visiting my Mandaee brother: Shoray Doraji
 
روزنوشت ها برای نازنینی نادیده / پیوندهایی فراتر از گوشت و خون و قبیله
*
ره آورد سفر خوزستان
*
 
اهواز در کنار کارون صبور، سفره های تکانده نفت اش، نخل و بلوط، گاومیش مغموم و رفاقت مرز ناپذیرش، ریزگرد و فقر و دلال دارد: از پااندازهای سیاسی و ادبی و قومیت گرایی بگیر تا آنتن های سیار "یه سر دو گوش" که جز زیان و خسارت برای کشور، خروجی دیگری ندارند...
   و این هم برادر من است: شرای دراجی، مندایی شریف ساکن در اهواز و شاغل در راسته ی طلافروش ها، بغل بازار کاوه...
از سال 1352 با هم برادریم، بی آن که کاری به اعتقادات هم داشته باشیم. شرای دراجی دروغ نمی گوید. همین است که می نماید. بی تظاهر ویا بدون fake character که این روز ها حتی در فامیل ات هم رایج است...بد کسی را نمی خواهد. خواستار صلح و صداقت بین مردم دنیا و سربلندی ایران است...
   هر گاه به اهواز بیایم، یکی از نام هایی که نخست در ذهن ام برای دیدار نقش می بندد، "شرای دراجی" است...
*
توضیح:
منداییان یا صبی ها:
منداییان پیروان یحیای تعمیددهنده و یکی از اقلیت‌های مذهبی ایران، عراق و سوریه هستند. منداییان با نام صابئین نیز شناخته می‌شوند، و آنان را با فرقهٔ مغتسله پیوند داده‌اند؛ در حالی که این مکاتب نحله‌هایی مستقل، اما مربوط به هم به شمار می‌روند. مغتسله فرقه‌ای مستقل بودند که اساسی‌ترین آیین‌شان غسل تعمید بود. اما منداییان همان‌گونه که گفته شد، پیروِ یحیی بودند که تعمیددهندهٔ مسیح بود. کیش مندایی در شمار مکتب‌های گنوسی می‌باشد.(به نقل از ویکی پدیا)🌹

محمد شریفی

نمونه گزین از شعر خوزستان/16
*
بی همراه...بی هق هق اعتراض...
*
محمد شریفی(زاده ی اهواز، 1330) چهار دفتر شعر بیرون داده و اکنون از آن فضای اندوه و زخم، نوستالوژی و انزوا، در راستای رسیدن به زبانی رساتر، دارد شعر فلسفی اجتماعی و سپید حماسی را تجربه می کند. در آخرین سروده اش در این زمینه: "سهراب نامه" نوشته:
...
با ستبر سینه ی سواره اش/ رستم
برگیر تیر و کمان/ آرش ام
پای در رکاب
رخش خود گذار/ فرو نشسته یک تیر/ در چشم تغافل
بنشین بر آتش/ سیاوش ام
سودابه ام بیاور یکی فرزند/به رسم کهن...
(از دست نوشت)
 
محمد شریفی عزیز تا کنون چهار دفتر شعر تولید کرده و مدتی هم به جد و جهد، مدیر آفرینش های هنری(کارگاه های شعر و قصه) حوزه ی هنری استان بوده و ناگفته های پر آب چشم دارد از رنجی که در راسته ی شاعران نورسیده می برد. 
   با توجه به استعداد داستان نویسی بکر و خود ویژه اش(بیوه زن، انتشارات جعفری، 1350) و مجموعه داستان کوتاه توقیف شده ی "من اجتماعی ام" (نوید شیراز، 1352)، علاقه مندانش انتظار دارند روایت های او (داستان یا خود زندگی نامه نوشت)از این روزگار را هم بخوانند.
 
در گشت و گذار شعری، برش هایی از سروده های او را می خوانیم:
 
یک
 
می خندد/ قفل بر دهان قناری
کهن را/ چاره نو باید/ آهنگ خسته/ می سوزاند/ دل ها را
 
ص.23: چاره، ("کتیبه ی زخم های من" ، تهران: دالاهو، 1393)
 
دو
 
به تحصن می رسد این تحسین!
چه کاره ایم که بخندانیم
یا یدک کش ذهن خسته ای باشیم
پنجره ی حضورمان
قفل است / هوا قفل است
عجین شده این تحسین
با زبانی که مرمری ست
خفته به گور.
 
ص. 80، تحسین، همان جا
 
 
سه
 
1
گل همیشه عاشقی است
آفتاب گردان
که تاب نمی آورد 
شب را
2
جهان
آن قدر شاعر است
که می تواند ما را
بگریاند
3
ندیده ام
بخواند پرنده ای
برای گل های کاغذی
 
ص. 12، سه نکته می شود یک شعر، ("روی خط صلح"مشهد: بوتیمار، 1395)
 
<<تاریخ و تحلیل شعر خوزستان
*
هاشم حسینی
40-بهار96

دیدارها

بهارخوانده ها/ یادداشت 92م
 
*
 
ملاقات ها -- دور از چشم زمان، با چهار شخصیت معروف
*
شب های وحشی: داستان روزهای آخر زندگی امیلی دیکینسون، مارک تواین، ارنست همینگوی و ادگار آلن پو/ جویس کرول اوتس؛ ترجمه ی فرزانه دوستی(1358) . - تهران: فرهنگ نشر نی، 1395
*
جویس کرول اوتس(1938): نویسنده ی آمریکایی داستان های کوتاه و نمایشنامه، در این کتاب، با امیلی دیکینسون، همینگوی، مارک تواین و آلن پو زندگی می کند و نمایه های تازه ای از سیر و سلوک آن ها را در قالب داستان هایی شیرین و پرکشش باز می آفریند. اهمیت این اثر پرفروش خانم اوتس در آن است که بیانگر جایگاه حیاتی ادبیات در زندگی آمریکایی ها و اروپایی هاست... 
   یکی از داستان ها در باره ی ارنست همینگوی(1961-1899)، تکان دهنده است. می دانیم که همینگوی در سراسر زندگی ادبی اش، تحت تعقیب پنهان اف بی آی قرار داشت. شرکت همیارانه ی او در جنگ جمهوری خواهان اسپانیا علیه فاشیست ها و هم چنان حضور داوطلبانه  اش در جنگ جهانی دوم به دفاع از دستاوردهای انقلاب اکتبر که هیتلر و مدافعان سرمایه داری اش راه انداخته بودند و هم چنین مصاحبه و مقالات افشاگرانه اش در این باره، خشم استعمارگران را در پی داشت. مرگ مشکوک او - خودکشی با تفنگ، برای بسیاری با تردید همراه بوده است...در کتاب در حال انتشار " همیشه خبرنگار" نوشته ی کنستانتین سیمونف(1979-1915)، یک فصل به همینگوی اختصاص داده شده، گویای بسیاری از ناگفته ها در باره ی زندگی سیاسی و ادبی همینگوی...
 در این راستا، بخشی از داستان خانم اوتس را با هم می خوانیم:
"...زن به او خیانت کرده، {آن ها} دست و پایش را بسته بودند. به سرش الکترود وصل بود، شوک داده بودند. بی هوشش کرده بودند... (ص.114)... زن ماده دیو هم خوابش بود. زن بیوه اش می شد. زن به هر حیلت ممکنی فریبش داده بود و او را به پای تعهد کشانده بود. زن گذاشته بود پای تکنسین های FBI به خانه باز شود و تلفن ها را شنود کنند...وقتی پاپا سوار ماشین می شد و به شهر می رفت، {زن} افسرها را خبر می کرد...زن حاضر نبود یک بار دیگر با او برود بیرون و ببیند که روی خیلی از بیلبوردها، توی جاده ی منتهی به لوئیز، تلویحا از شبیه پاپا استفاده کرده اند و پوسترهای غول آسای آن ها پر است از کلمات و ارقام مرموزی که مردانگی  پاپا و روابط اش با حزب کمونیست را هدف گرفته اند..."(ص. 116)
   *
هاشم حسینی کرج و باران شبانگاهی 
36- بهار 96

مهدی طاهری: الف. فرجام

نمونه گزین از شعر خوزستان/15
*
سفر به فراسوی فرم
*
مهدی طاهری(م. فرجام، زاده ی اهواز، 1357) شاعر سفر و رصد در واژه و رسیدن به انتزاع شعر در فراسوی فرم است. خود بر این باور، می نویسد: " شعر دارای مولفه هایی هست که بسیاری از آن ها  با تعریف شعر پیشین در تضاد است. نیما و سایرین از آن بسیار گفته‌اند. امروز مراد ما از شعر " کلام منظوم " نیست. مهمترین عنصر که بخش اعظم شعر را در بر میگیرد " تخیل " است. از نگاه  من که بسیاری خلاف آن می اندیشند ارجحیت  "فرم" است بر سایر اجزا و اعتقادی استوار در "انتزاع شعری" ... شعر  خالی از تخیل، فاقد وجاهت ادبی است و شاعری که دستش را به سهولت برای مخاطب خود رو کند، کار چندان ارزشمندی نکرده است.ولی از همه ی این حرف ها گذشته، شاعر حرفه‌ای با ذات شعر آشناست و توانایی آن را دارد که زبان و موسیقی شعر را هدایت  کند. از واژگان نخ نما شده کمتر استفاده کند که این حاصل شناخت  او از "هرمنوتیک  " است. "/ از پیام شاعر به من
 
برش هایی از کتاب " سلطنت صدا در فنجان چای من رشد می کند" / (تهران: نشر نیماژ، 1393):
 
یک
 
...
چنین بود که دیگر باورم شد
خواب من
در کوچ عشایر جا مانده است./ ص. 8، عصر مفرغ
 
 
دو
 
...
با زورقی
زیرکانه تا رعشه ی علف ها آمده ام. 
.../ ص. 27، دیالوگ شامگاه
 
 
سه
 
...
مرا تو
از قاطبه ی کهنسالی رها کن
به فریادها بیاویز
دیگر وقت ماندن نیست
دیگر برای ماندن وقتی نیست.
اما عشق به چاقوی آخته خواهد ماند.
.../ ص. 37، بانوی باران زده
 
 
 
چهار/ سروده ای تقدیم به پدر: الف. فرجام
 
*هامش*
 
تو را 
در ابر
در هامش معمول
در خاطره ی مومیایی اجساد می ریزم. 
 
هزاره ای است پیش از مرگ و
اندوه علف های اخرایی
هزاره ای ست میان اسطوره های تنهایی
در این سوک سپید شب
تو را در ابر می ریزم
و از آسمان دور می شوم./ ص.23
 
 پنج
 
آخرین سروده:
 
بوی تو را این سیب چگونه باید نهان کند؟
از قطع درختان که بگذرد سبزه و آویشن زرد
از بام الکل نامت به پا خیزد.
عینک به مرحمتی در کیف جاودانه ام
مویه بر تقدیر همسایه نیست.
 
باورم کن
باورم کن
که دستی گشوده به روی ام / نیلوفرم
وصف تخیل است و آداب ابریشم
- شانه بر زلف رهگذر  -
سیلی مهتاب بر پیکر سنگ است
بوی تو را این سیب چگونه باید نهان کند؟/ از دفتر شعر آماده ی چاپ "شبی برهنه می گذرد از یادها و لحظه"
*
<<تاریخ و تحلیل شعر خوزستان
*
هاشم حسینی
کرج
35-بهار96

مهدی طاهری: الف. فرجام

نمونه گزین از شعر خوزستان/15
*
سفر به فراسوی فرم
*
مهدی طاهری(م. فرجام، زاده ی اهواز، 1357) شاعر سفر و رصد در واژه و رسیدن به انتزاع شعر در فراسوی فرم است. خود بر این باور، می نویسد: " شعر دارای مولفه هایی هست که بسیاری از آن ها  با تعریف شعر پیشین در تضاد است. نیما و سایرین از آن بسیار گفته‌اند. امروز مراد ما از شعر " کلام منظوم " نیست. مهمترین عنصر که بخش اعظم شعر را در بر میگیرد " تخیل " است. از نگاه  من که بسیاری خلاف آن می اندیشند ارجحیت  "فرم" است بر سایر اجزا و اعتقادی استوار در "انتزاع شعری" ... شعر  خالی از تخیل، فاقد وجاهت ادبی است و شاعری که دستش را به سهولت برای مخاطب خود رو کند، کار چندان ارزشمندی نکرده است.ولی از همه ی این حرف ها گذشته، شاعر حرفه‌ای با ذات شعر آشناست و توانایی آن را دارد که زبان و موسیقی شعر را هدایت  کند. از واژگان نخ نما شده کمتر استفاده کند که این حاصل شناخت  او از "هرمنوتیک  " است. "/ از پیام شاعر به من
 
برش هایی از کتاب " سلطنت صدا در فنجان چای من رشد می کند" / (تهران: نشر نیماژ، 1393):
 
یک
 
...
چنین بود که دیگر باورم شد
خواب من
در کوچ عشایر جا مانده است./ ص. 8، عصر مفرغ
 
 
دو
 
...
با زورقی
زیرکانه تا رعشه ی علف ها آمده ام. 
.../ ص. 27، دیالوگ شامگاه
 
 
سه
 
...
مرا تو
از قاطبه ی کهنسالی رها کن
به فریادها بیاویز
دیگر وقت ماندن نیست
دیگر برای ماندن وقتی نیست.
اما عشق به چاقوی آخته خواهد ماند.
.../ ص. 37، بانوی باران زده
 
 
 
چهار/ سروده ای تقدیم به پدر: الف. فرجام
 
*هامش*
 
تو را 
در ابر
در هامش معمول
در خاطره ی مومیایی اجساد می ریزم. 
 
هزاره ای است پیش از مرگ و
اندوه علف های اخرایی
هزاره ای ست میان اسطوره های تنهایی
در این سوک سپید شب
تو را در ابر می ریزم
و از آسمان دور می شوم./ ص.23
 
 پنج
 
آخرین سروده:
 
بوی تو را این سیب چگونه باید نهان کند؟
از قطع درختان که بگذرد سبزه و آویشن زرد
از بام الکل نامت به پا خیزد.
عینک به مرحمتی در کیف جاودانه ام
مویه بر تقدیر همسایه نیست.
 
باورم کن
باورم کن
که دستی گشوده به روی ام / نیلوفرم
وصف تخیل است و آداب ابریشم
- شانه بر زلف رهگذر  -
سیلی مهتاب بر پیکر سنگ است
بوی تو را این سیب چگونه باید نهان کند؟/ از دفتر شعر آماده ی چاپ "شبی برهنه می گذرد از یادها و لحظه"
*
<<تاریخ و تحلیل شعر خوزستان
*
هاشم حسینی
کرج
35-بهار96

رمان " از جایگاه" جان گریشام آماده ی چاپ

بخشی از رمان در دست انتشار جان گریشام: 
"از جایگاه"
!
مترجم: هاشم حسینی
hh2kh@hotmail.com
 
جان گریشام(1955) نویسنده ای است آمریکایی با آثار پرفروشی که به بیش از چهل و دو زبان برگردانده و سینمایی شده اند. او که حقوقدان، فعال اجتماعی و اهل سیاست بوده، مضمون و موضوع  اصلی نوشته هایش را بر محور قانون و نقش فرد در واکنش به آن پرورانده است...
   جان گریشام نخستین رمان خود را پس از چهار سال نگارش، در سال 1989 با عنوان "زمانی برای کشتن" منتشر کرد. از چهل عنوان کتاب های چاپ شده ی او می توان به نمونه های زیر اشاره کرد:
"باران ساز"(معجزه سرنوشت)، 1996؛ شهادت، 1999؛ مرد معصوم، 2006؛ اعتراف، 2010؛ تومور، 2016 و جزیره کامینو، 2017.
 
رمان "از جایگاه" در باره ی زندگی تباه شده ی ورزشکاران است و سی و چهار سال مربی گری اسطوره ای به نام ادی ریک...
 
ماجرای رمان در چهار روز می گذرد: از سه شنبه که بازیکن کوارتربک تیم اسپارتان، نیلی کرن شا پس از پانزده سال غیبت، برای شرکت در تشییع جنازه ی مربی سخت گیر و در واقع بی رحم به شهر مسینا بر می گردد...
و اکنون همه ی بچه های تیم، از سال ها ی مختلف، به جایگاه برگشته، خاطرات گذشته را مرور می کنند...
 
نیلی و پاول کنار هم، بر بلندای جایگاه نشسته و به محوطه ی ورزشگاه چشم دوخته اند...
   در چشم انداز پایین، وانتی به دروازه ی ورودی استادیوم نزدیک می شود. رنگ خاصی دارد، جلاداده: بین طلایی و سرخ جگری. نقره ی چرخ ها برق می زنند و شیشه ها دودی.
   پاول به محل پیست دوی زمین اشاره می کند: "اون جا را! وانت سیلو..."
نیلی می پرسد: "وانت چه وضعیتی دارد؟"
-"دزدی!شک نکن."
سیلو پیاده می شود و به سوی آن ها می آید. لباس اسپورت به تن دارد: ژاکت چرم بامبر و شلوار جین سیاه، همراه با پوتین های مشکی. وزن کم نکرده و چاق هم نشده. گام برداشتنش همانند یک قهرمان اسپارتان است. سپر واقعی در برابر حمله دشمن، ملموس و زنده، شق و رق، آماده ی حمله به هر که یک کلمه ی نامربوط علیه تیم از دهن اش بیرون بیاید.
   لبه ی زمین را دور می زند. "آره خودشه. همون سیلوی دست کش به دست که با قدرت تمام توپ را می قاپید و بازی اش خون را در رگ ها آتش فشانی می کرد. اما چرا ایستاده خیره شده به وسط زمین؟ پی چی می گرده؟ انگار دارد داد و فریاد مربی ریک را می شنوه. چی دیده یا شنیده که او را در دم میخ کوب زمین کرده؟ نه، راه افتاد. نیگاش کن! دست ها در جیب داره سکوهای جایگاه را بالا میاد."
   سیلو به نیلی که می رسد، نفس نفس می زند. او را همانند زمانی که کوارتربک زمین بود در آغوش می کشد. صورت اش را رو به چشمان او می گیرد و می پرسد که در این پانزده سال غیبت، کجا بوده؛ ذوق زده حال و احوال می کنند: خوس و بش و توهین های رفیقانه رد و بدل می شوند. بیشتر پرده پوشی است تا پرده دری.
  حالا هر سه نفر در یک ردیف نشسته و چشم به دونده ی دیگری می دوزند که لنگان لنگان وارد محوطه ی زمین شده است. سیلو حرف که می زند، انگار نیرویی ترمز کننده به درون اش فشار می آورد و لحن صدایش را به پچ پچی گنگ می کشاند:
- " خب، بگو ببینم این روزها کجا زندگی می کنی؟"
نیلی جواب می دهد:
- "منطقه ی اورلاندو."
-" از کار و بارت بگو."
- " بنگاه املاک دارم."
- " خانواده چی؟"
- " کشید به طلاق. تو چی؟"
- " آه چی بگم. مطمئنم بچه های زیادی بیرون داده م که هیچ کدومشان را نمی شناسم. هیچ وخت ازدواج نکرده م. وضع درآمد مالی تو  چطوره؟"
- " ای می سازم. اما اسمم هنوز توی لیست مجله ی فوربس نیامده!"
سیلو می خندد:
- " اما حتم داشته باش که من سال آینده می ترکونم!"
نیلی هم چنان که نگاه اش رو به پایین است و به پاول نگاه می کند، از سیلو می پرسد:
- " از کسب و کارت بگو."
- " قطعات خودرو معامله می کنم..." از مسیر  بیرون می زند: " امروز بعدازظهر سری به خونه ی مربی ریک زدم. همسرش و سه تا دخترش هم بودند، همراه با نوه ها و همسایه ها. خونه پر از آدم شده. همه نشسته ن کیپ هم. چشما خیره به اتاق مربی در حال احتضار مون."
پاول بی تاب است: 
- " خودت او را دیدی؟"
- " نه فقط می دونم جایی ته خونه ش، داره نفس های آخر را می کشه و یک پرستار کنارش ایستاده، مراقب. زنش گفته ادی نمی خواد کسی این روزهای آخر او را در این وضعیت ببینه...از او فقط یک اسکلت مونده..."
   تصویر مربی اشان، ادی ریک، دراز کشیده در تخت خوابی ته اتاق تاریک، با پرستاری که آخرین نفس هایش را می شمارد، برای مدتی طولانی، گفت و گوی آن ها را در سکوتی یخ زده فرو می برد...
 
*
1. John Grisham
2. Bleachers
3. Eddie Rake
4. quarterback
5. Spartan
6. Neely Cren Shaw
7. Messina
8. Paul
9. Silo
10.Bomber
11. Orlando
12. Forbes

فروغ تابوزده

بهارخوانده ها/ یادداشت 91م
 
زنی نفرین شده که پریشادخت شعر پارسی گردید.
*
آیه های آه/ ناصر صفاریان . - تهران: فرهنگ نشر نو، 1395
چاپ سوم، مصور، 38 هزار تومان
تلفن ناشر: 88740991-021
 
فروغ الزمان فرخ زاد(1345-1313) که در روزگار شکوفایی هنری/ شعری خود مغضوب جامعه ی پدرسالار، تحت نظر ساواک و نفرینی روشنفکران برج عاج نشین بود، اکنون جبر زمانه و منطق حقیقت تاریخی نام او را به عنوان زنی کوشنده ی دموکراسی، شاعری اجتماعی و فیلم سازی پیشرو  در فهرست ایرانیان افتخارآفرین ثبت کرده است. اشعارش به زبان های بسیار برگردانده شده اند و کارهای سینمایی او(هنرپیشه و کارگردان) با تحسین اروپاییان رو به رو گردیده است. کتاب های او پرفروش هستند و هر زمان خوانندگان بیشتری را به سوی خود می کشانند. در کشور تاجیکستان او را می ستایند و جزو  نفرهای نخستی است که با اقبال عامه همراه است.
      کتاب "آیه های آه" ناصر صفاریان(1354) متن نوشتاری مصاحبه های تصویری است که بخش هایی از آن در سه گانه ی فروغ فرخ زاد: سرد سبز(زندگی و شخصیت فروغ)/جام جان(شعر او) /اوج موج( فعالیت های سینمایی و تئاتری اش) به کار رفته است.
   انگیزه ی گرایش مؤلف کتاب در بخش "قبل از آغاز" خواندنی است و بیشتر باید برای کوشندگان ریز و درشت، آشکار و پنهان سانسور و مدافعان حراست از واپس اندیشی درس عبرت باشد. مگر نه پیشتر، پروین اعتصامی(1320-1285) به قدرت مداران بی اعتبار هشدار داده بود که بی شک،  روز حساب پس دهی آن ها از راه می رسد: " ...زمانه را سندی، دفتری و دیوانی است..."
   ناصر از دوره ی نوجوانی خود می گوید که در جامعه ی تابوزده ی ما، با نام فروغ آشنا شده و آن را در دفترش نوشته بود...نخستین سال های دهه ی 60 بود...و مربی تربیتی با دیدن نام فروغ، دفتر را از او می قاپد و با شماتت و اهانت می گوید: "هیچ می دانی فروغ فرخ زاد چه آدم کثیفی بود؟" و: " سال 74 {این} پسر دیگر بزرگ شده بود و منتقد فیلم...وقتی یک هفته نامه ی سینمایی به توهین و تخطئه ی فروغ پرداخت، وظیفه ی خودش دانست { در روزنامه ی سلام}به آن پاسخ دهد...هم پای علاقه در میان بود و هم تحقیق...و این بار به تهدید او را به محکمه کشاندند و گفتند: با توجه به این که فروغ فرخ زاد یکی از جرثومه های نظام ستم شاهی بوده.. تو..." ص. 12
   این کتاب خواندنی و بیشتر آموزنده برای اهالی شعر، دارای فصل های پرباری است، به عنوان نمونه:
 ازدواج زودهنگام دختر بازی گوش/ مادر فروغ: بتول وزیری تبار؛
کتک زدن پسرهای محله/خواهر فروغ: پوران فرخ زاد؛
جمهوری خواهی و تفکر چپ/ برادر فروغ: امیر مسعود فرخ زاد؛
سخت گیری خانواده ی شاپور/ منوچهر آتشی؛
سایه ی سینما بر شعر/ سیمین بهبهانی؛
مرگ فروغ: مرگ گلستان/ کاوه گلستان؛
آغازگر زبان گفتار/ هوشنگ گلشیری.
 
کتاب دارای سالشمار زندگی کوتاه، اما سرشار فروغ است.
پوران در باره ی خواهر می گوید: "...به نظر من راز ماندگاری فروغ در دو نکته است: صمیمیت و زبان انتخابی. او در تمام شعرهایش خودش است، نقاب نزده، بزک نکرده و ننشسته کلماتش را عوض کند تا شخصیت دروغینی از خودش بسازد..  ویژگی دیگری که باعث ماندگاری اش شده، زبان طبقه دوی شهری اوست..." ص. 78
امیر مسعود که در آلمان پزشک است با ستایش و شیفتگی از خواهر یاد می کند: " ..ما نوعی حس آزادگی داشتیم (ص. 38) فروغ دنبال آن دنیای گمشده ای بود که انسان دنبالش می گردد. فروغ واقعا همان طور که شعر می گفت، زندگی می کرد...(ص. 41) فروغ { چون جمهوری خواه بو د} ...چپ فکر می کرد.(ص.51) و روز درگیری دانشگاه، دانشجویان زخمی را با فولکس خود نجات داد و حتی کتک خورد...او رشادت این را داشت که برود وسط معرکه.(ص. 52)
*
هاشم حسینی
کتاب و فرهنگ سرای چیستا، کرج
33- بهار 96

Pandas & the Oldman

پانداها و پیرمرد...
 
 
چشمان منتظر آن ها به عبور خودروها و عابرهاست. آمده اند خود را به فروش بگذارند تا پیرمرد دست تنها به خانه برنگردد...
 
بر خطوط حامل پیاده رو می نویسم به یادگار:
شب سکوت
شبیخون به خرمن باور
سیاه چون نگاه پااندازهای سیاسی بی شرم
سپید همانند نگاه پانداها
سرشار از انتظار
امید...
*
هاشم حسینی
45 متری کاج، کرج
33-بهار96🌹

بهرام حاجی پور

نمونه گزین از شعر خوزستان/14
*
نوسرای ایل بختیاری...
 
*
بهرام حاجی پور( زاده ی لالی، 1349، کارشناس مدیریت فرهنگی) هم چنان دغدغه ی  فرهنگ ایل را دارد. او را پیشتر در دو بررسی، خنیاگر نوجوی ایل بزرگ بختیاری نامیدم. بهرام پژوهشگری است که شکیبا و نستوه، به گردآوری زبانزدها و یافتن وجه تسمیه ی نام ها و مکان ها در فرهنگ بختیاری کوشیده است. 
 
او با ساز و کاری راهگشا(کلور / هی جارهای لال/ گلال شوگار)؛فاتحانه مسیر خود را می رود و با همین شخصیت شعری، التزام به نگهداشت و گسترش سازندهای فرهنگ بختیاری را پاس می دهد. در رمان (چند مشت خاک بر ریشه ی سرخ بلوط . - اهواز سیب کال، 1393) هم شاعر به بازآفرینی شخصیت ها و نام های بختیاری می پردازد. کتاب "تاریخ و تحلیل شعر خوزستان" در این باره به تفصیل و به صورت مستند، بحث کرده است...
   کتاب نوشتاری- شنیداری "گلال شوگار" (=کاکل شب، ایذه: نشر الیما، 1393) که به چاپ سوم نزدیک می شود،  با برگردان رسای پارسی، دکلاماسیون اثرگذار و موسیقی مختص به خود، بیانگر ذوق شعری بختیاری هزاره ی سوم است. شاعر از جهان پر تب و تاب، عشق پر هراس، سوگسرودها(  نداری اهالی و هم دردی جغد و...)، نوستالوژی قهرمانان ملی/ بختیاری(مانند آریوبرزن و شیرمردان این دیار) و راهگشایی به فردای روشن گزارش می دهد....
   بر خلاف برداشت های شتابزده و برشی؛ که ادبیات/ شعر بختیاری را آیینگی طبیعت و محروم از جهان بینی فلسفی سیاسی می دانند، گذرا به چالش شاعر با خدا( "خداییه") و کشف نفت و مصایب آن ("گلی جون" داراب افسر بختیاری) و یا غم نامه ای که آ بهمن علاءالدین پردازش کرد و خواند(دنگ و فنگ) اشاره می کنم و رد می شوم...این جانب در ادبیات شفاهی ایل بختیاری ده ها بیت اروتیک هم یافته ام. در یگ گفتاگوی بین مادر و دختر تازه به حجله رفته اش، دختر در پاسخ به   
کنجکاوی مادر می گوید:"بزرگی ش  قد رونوم بی / سهری ش چی زونوم بی...
   نتیجه آن که: "...افزون بر حضور طبیعت، انتقادها، پرسش های هستی گرایانه، عشق و مبارزه با ناراستی و مظالم  حکومت تمامیت خواه مرکزی و... مانند این ها، شعر بختیاری ابزار توانمند و پایدار همبستگی ایلی/ملی است... واینک بهرام حاجی پور، برونه سرایش دیرپای شعر  بختیاری را مزین به قالب نوی زبان پارسی کرده است.
 ...و این سخن، این زمان بگذار تا وقت دگر.
 
*اا*
 
برگردان شعر "آنزان"
 
 
سرشار از زانوان آلوده به  خاک
رگ هایش و آسمان اشک هایش
پر از ستارگان خاموش
پیشانی اش 
از بی خوابی سیاه
مانند چادر سیاه شب
و غارها پر از
پیکر و پیکرها استخوان
و استخوان ها برهنه مانند شیر سنگی
پیشانی شکافته ی منگشت
و منگشت رو به غروب تنگ دارد
به پارسال و پیرار سال پر بهار
تا کی از کوه دربیاید
آفتاب دوباره...
 
*
<<تاریخ و تحلیل شعر خوزستان.
*
هاشم حسینی
اهواز،  کمپلو
ره آورد سفر اهواز/خوزستان
34-بهار96

سعید اسکندری

نمونه گزین از شعر خوزستان/13
*
ستاره ی درخشانی در آسمان پوشیده در ریزگردها و جیرجیرک های شعر استان..
*
خوزستان شاعران اندکی دارد، شگفت که شاید خود، اهمیت نبوغ و نوآوری هایشان را در نیافته اند...
   سعید اسکندری(اهواز، 1360، دانشجوی دکتری علوم سیاسی ) یکی از کشف های شگفت من در این گشت و گذار ده روزه بوده است. در روز نوشت های سفرم در باره ی شخصیت شهروندی، حافظه ی توانا و مصاحبت پر لطف و گفت اش بسیار نوشته ام. سال ها پیش او را می دیدم و با سروده ها و سخنان اش آشنایی داشتم، اما کشف و شهود این سفر، سعید اسکندری دیگری را به من شناساند: رندی از تبار عبید، آنتولوژی سیار شعر، دارنده ی ذهنی ژرف و گسترده از ادبیات کلاسیک پارسی و سرشار از شعر و شنیده های گران بها، طنازی بداهه سرا که سروده های سخره آمیزش در جدال با مدعی، سند های روشنگر روزگار ما خواهند ماند...
   مفصل این مقال را برای کتاب "تاریخ و تحلیل خوزستان" کنار می گذارم و با خود، خواننده ی این نوشته را با گواره هایی از سروده هایش منتهی به دو شعر گزین، سهیم می گردانم.
 
 
یک
 
چشم هایت زمرد دیوانه
دیوانه می کنند
در انعکاس وحشی اشان
آب های جهان را
 
امروز
بی زورق و آدمیان
تنها
به دریا خواهم زد
تا غرق شدن بیاموزم.../شعر "بی زورق و آدمیان"/ کتاب "صفحاتی از تو در کتاب خانه ی من نفس می کشند" (تهران: نشر بن، 1387)
 
 
دو
 
...
به روزگار گفتم: " بگذار بگذرم!"
و خواب رخصت داد./ آخرین سفر سند باد/ همان جا
 
 
سه
 
...
نیلی عطر تو
قطب نمای من است.../ همان جا
 
 
چهار
 
*وصیت نامه ی غیر ارتشی سعید اسکندری*
 
نمی توانستم ای دوست!
به سادگی نمی توانستم
پروانه ای شگفت نباشم
که با چهار گل میخ سرب
بر سمت چپ آسمان
مصلوب است.
تنها می خواستم
تیراژه ای بسازم
از هفت واژه ی رنگ
و در مسیر انسان گام بردارم./ ص. 19، همان جا
 
 
شش
 
"برای چه گوارا*
 
سلطنت سایه هاست
بر آسمانه های جهان
سلطنت سایه هاست.
 
سزاست
در سوگ تو
رفیق!
رنگین کمان اگر
سیاه بپوشد. / ص. 21، همان جا
 
*
<<تاریخ و تحلیل شعر خوزستان
*
هاشم حسینی
اهواز، کافه کارون