از روزنوشت ها به نازنینی نادیده/ در مترو اتفاق افتاد...(1)
*
بوقناله ی مترو... دست های درگاه به هم نمی رسند. اضافه بار جمعیت از دهانه ی در بیرون زده.. درگاه بسته نمی شود. موج ورودی مرا پرانده در میان پیکرهای بنی آدم که در آفرینش ز یک گوهراند. نزدیک بود کیف ام بیرون جا بماند. اما به خیر گذشت. دوباره بوقناله ی مترو. درگاه به هم نمی آید.
- " پدر جان! کله ی نازنین ات را بکش بیرون، بذار این نعش کش راه بیفته..."
دست راست و پایین تنه ی چاقالوی خیس عرق بیرون مانده...
-" اقلن اونو مکش کنین داخل...بابا کار داریم..."
پیکر له و لورده ی این بنی آدم خسته و خواب آلود، گشنه و تشنه را زور چپون می کشند داخل..
قطار ناله کنان راه می افتد...
دست فروش ها و همان دخترک سیه چرده که نوزاد کرایه ای را بغل گرفته و مدام می گوید"برادرا، به خدا منهم بچه ی مریض دارم...برادرا...برادرا..." هجوم می آورند لای پاره ی وجود اشرف مخلوقات مورد نظر فلاسفه ی اهلیه و فربه...
- " آقا می خوام برم آزادی کجا پیاده شم.؟"
ایستگاه ناکجاآباد که می رسیم، عده ای خواب آلود و خسته که در میان اشان یک بیمار روانی فراری است، پیاده می شوند. فواصل بین اعضای عرق کرده و متورم پیکر آدم زیاد می شود. کیف ام را که از آن بانو آخماتوا سرش را بیرون آورده، در حفاظ بین پاهایم قرار می دهم...
-" حاجی آقا بیا بشین اینجا.."
مرد کله اش را می چرخاند.
-"مهندس با شماست..."
-" کدوم مهندس؟"
زنی که اینهالر را در دهان می چکاند، می رود سر جای حاجی مهندس شده می نشیند...
-" ایستگاه بعد خلوت تر می شه..."
مردی که بی تعادل و دور از دستگیره لنگر برداشته، دوباره موتورش جوش می آورد:
-"حاج خانوم! آقای دکتر فرموده...یه خورده تحمل داشته باشه می رسه به دست اش...چی؟ من عرض کردم...من معذرت می خوام...شما باز حرف....من عرض کردم...من....ببینید..."
-"بفرمایید بشینید اینجا..."
-" سپاس جوان..."
-" وظیفه ی ملیه..."
" خودکار، فلش، باطری....دمپایی طبی قابل شستشو...نان شیرمال خونگی...سفره های چهارنفری/ شیش متری در رنگ های مختلف...عینک مطالعه، نزدیک بینی...فال حافظ...حشره کش های دوکاره...صلوات شمار...جوراب های نانویی...".
نزدیک به یک ساعت است در جغرافیای چند ملیتی مترو به تماشای شگفتی های رفتار انسان مسخ شده در آمد شد کار / بیمارستان به خانه و بالعکس مشغول است...
پیرمرد سپید پوش، با گیوه ها و گیس گیره زده در پشت سر، جایی گیر آورده نشسته است...
-" پیراشکی..."
-" چرا کج کج از پله ها اومدی بالا؟"
فروشنده به سختی حرف می زند:
-" خیاط بودم ورشکسته شدم، سکته کردم...نصف بدن ام، صورتم...و این پا چپ ام فلج کامل...
-" دو تا پیراشکی.."
-" نوکرتم آقا"
-" نگو نوکرم...این کلمه ی مزخرف را تو دهن ات خط بزن...تو آقایی که نیمه فلج داری کار می کنی..."
-" مخلصتم آقا...نوکرتم..."
- " باز که گفتی ..."
- " عادتم شده...گیج ام
...اختیار دستم نیست..."
-" خوب می شی.."
سپید پوش که تیپ آنتونی کویین را دارد،پبه من لبخند می زند و یکی از پیراشکی را با اصرار در دست امدقرار می دهد...
دو ایستگاه مانده به کرج، "ننه دلاور" بالا می آید:
- " دو تا غذای خونگی مونده، قرمه سبزی و زرشک پلو با مرغ..."
لبخندی بر لبان خشک و تشنه اش می درخشد...
" فست و این کوفتا می خواین بخورین؟! ده تا بسته خوراکی خونگی م فروش رفته این دو تا مونده.."
-" چند؟"
قطار می ایستد. درها باز...
راه می افتد.
-" ایستگاه بعدی کرج..."
درها بسته....پنجره ی باران خورده و پرواز درختان به عقب...
از پله ها بالا می آیم. درها باز می شوند. عطر اشتهابرانگیزی فضا را انباشته...
دو جوان که ایستگاه گلشهر پیاده خواهند شد، در حال خوردن قرمه سبزی و زرشک پلوی "ننه دلاور" هستند...
*
هاشم حسینی
کرج، 50-بهار96

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۶ ساعت 10:47 توسط هاشم حسینی
|