پهلوان حبیب کتابی، منجی کتاب
ره آورد سفر خوزستان/ "پهلوان حبیب کتابی" در جنگی نابرابر برای نجات کتاب خوانی
*
از روزنوشت ها به نازنینی نادیده / من کتاب می خوانم، پس هستم...
*
چهار شنبه، پیشانیمروز، سی ام فروردین 96، میدان اصلی شهر اهواز، رو به دهانه ی پل سپید: کارون ملتهب با نجواهای نوجوانانی به ژرفاش...
38 درجه سلسیوس و چسبناک.
-"حالا ساعت یازده و نیمه..و یعنی تا بروی خونه امین:مانی ملی راه -و برگردی میدون راه آهن که برسی به قطار سیزده و سی و پنج، برای رفتن به تهران، چقدر وخت داری؟"
-" این چند دقیقه هم غنیمته! کلی جا بوده که نرفته م و بی شمار اهل دل که ندیده ام..."
به تاخت می روم سراغ پهلوان "حبیب کتابی"(1339)...
-"آخرین منجی کتاب در میدان مجسمه / شهدای اهواز؟"
- " حبیب زمانی کباده کش بوده و پور جوانمرد کشتی....اکنون دستفروش کتاب، پس از آرش باران پور و مجید زمانی اصل، شاعران پیاده رو که واژه ها را، در ماجرایی مقدر، زیر تیغه های بی رحم آفتاب و گلوله های ریز مرگ در سونای سم شرجی، سر به مهر به عابران - غریبه آشنا بخشیده اند..."
حبیب را که می بوسم خیس عرق است. بوی خوش رفاقت می دهد، نمی دانم آمیزه ی کندر و توتون خالص است یا پنیر نخل...نه! نه! میوه ی بلوط تازه از زیر چاله درآمده است... او رویدادهای تاریخی را از شماری استادان دله ای دانشگاه بهتر تحلیل می کند.. و با احمد محمود و رفقایش حشر و نشر داشته...
-" آب بنوش! جوش آوردی!...این برگه را می بینی چسبانده ام به دیوار؟ دعوت از مردمه به نجات کتاب..."
صدایی رو به میدان می پیچد: "هم شهری جان! مگه جنگ فقط اینه که توپ در کنند رو سرتون؟! الان جنگ نجات کتابه...حفظ هویت بچه های بعد از تو....سکوهای کذشته را به فرودگاه های فردا رساندنه...
بابا جان از این هله هوله ها و خرج دود و دم ات کمی بزن، کمتر شعارهای بی پایه و بی برنامه ی سرنگونی بده... کتاب بخر بخون...خوراکی های گوشتی را حذف کن...ساده زیست باش...تو با خودت چقدر رو راستی؟! دگرگونی جامعه صورت نمی گیره مگر به کمک کتاب که از خودت شروع بشه..."
"حبیب" بی خیال کمبود اکسیژن و گشنگی و تشنگی، دارد کارتن های کتاب را خالی می کند...
- "چنتا خاکریز مونده تا رسیدن این ملت مصادره شده به حق قانونی اش: دریافت سرانه ی خوشبختی؟ یعنی برخوردار از پیشه و درآمد انسانی و امن ماندگار؛ از تفریح و فراغت و خواندن و دیدن لذت بردن؟"
هنوز کتاب ها را کامل نچیده، دخترکانی می آیند و سراغ چند عنوان را می گیرند.. بانوی بازنشسته ای هم "کلنل"را می خواهد...
- "مجموعه اشعار بی سانسور فروغ را دارید؟"
- " دیوان عبید..."
- "قلعه ی حیوانات..."
-" منظومه ی آرش کمانگیر و مهره ی سرخ سیاوش کسرایی..."
ساعت دو دقیقه از نیم روز گذشته است. داغ در میان جمعیت شتابان...
دخترکی نشسته بر شانه های ستبر پدر آواز می خواند و زنبیل خالی از اندوهان سرشار مادر در پی اشان...
کودک اشاره می کند:
- "بابا اونو می خوام..."
انگشت کوچک صورتی اشاره اش به کتابی نشانه می رود در ردیف بورخس و هدایت و لورکا ...حکومت نظامی و هایکوها و ترانه های شبانگاه ...
-" کدومه می گی آرتا جان؟" از گردن و پیشانی پدر شرجی داغ می چکد...
-" اون...اوناهاش..." دخترک می خندد و به کتابی کنار من اشاره می کند، روی سکوی خیس دهانه ی پله کان منتهی به کارگاه شیرینی ریز اورشش...
مادر ایستاده است و چشمان پدر هم چنان می گردد و نمی یابد و من با خود پیمان می بندم که آن را هر چه زودتر بنویسم..
و به یادم می آید که قطار ساعت سیزده و سی و پنج دقیقه شهری را ترک می گوید که پرندگان کارون اش بر سر قرار بهارانه اشان آمده و رفته اند و "حبیب کتابی" هم چنان در سنگر مانده است...
راه که می افتم، نجوایی در پساپس در می گیرد:
-" یک رویا دارم، باورمند همانند خورشیدی که فردا می دمد...او تنها نخواهد بود...و ایرانشهر از این مرگگاه، پیروزمند بیرون خواهد آمد..."
*
هاشم حسینی
اهواز، میدان مجسمه/شهدا
30-بهار96

+ نوشته شده در شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۶ ساعت 23:2 توسط هاشم حسینی
|