ما ایرانی هستیم؟

اودیسه ای به ساعت سنگ!

به جستجوی باستانیت عاطفه!

یک)

وقتی می گویم - و شاید هم برای دل خود می گویم که "ما ایرانی هستیم" و این جمله ی غبارگرفته ی در ابهام را آن قدر تکرار می کنم تا با لحنی پرسشی از خود بپرسم که:

آیا ما ایرانی هستیم؟

به هزاران پرسش دیگر می رسم...

اما در پرهیز از زیاده گویی فقط به این سئوال اکتفا می کنم که:

ما اگر به این یافته ی تاریخی - عاطفی دست یابیم که ایرانی هستیم و بخواهیم در تحقق آن بکوشیم چه هنگامه ای درخواهد گرفت و چه دستاوردهایی شکوفاخواهد شد/ مگه نه؟

دو)

ما با نقاب های روز

 در شب

از فردا سخن می گوییم..

ما دستانمان را

با دستکش های شب می پوشانیم تا

با ارزش اعداد/ شماره ها / سکه ها / القاب و عناوین مصادره شده

عشق هامان را شکوهی تازه ببخشیم...

ما

باورهامان را

با "آری" و "نه" دایه ها/ عمه ها و روئسامان کوک می کنیم

ما رختخوابهامان را

 در راستای زوزه های شغالهای درونمان پهن می کنیم

 و هرشب

به رویاهامان پناه می بریم تا

خواب چمنزاران خوش را

 در کادوهای معطر بپیچانیم و به

کودکان درونمان هدیه دهیم...

ما

هر ثانیه

ناگهان در آیینه

 در زیر دالانی از باران و باد از خود می گریزیم

 تا با خود

رودرو نگردیم...

 

سه)

مرد در آن سوی خیابان ایستاد.

دستانش را تکانی داد. راه افتاد تا به درختی که بهت زده چمن خیس را می نگریست پناه ببرد.

زن در این جانب آفتاب داغ لبان خشکش را گشود و به فاصله ی بین خود و مرد که طولانی تر می شد نگاهی دیگر انداخت. 

مرد رفت و رفت تا با شبح درخت یکی شود و زن اندیشید یعنی همین چند متربرای گریه های همیشه؟

کاش می شد صدایش زد.

پرنده ای در آسمان نگذشت.

کسی ترانه ای نخواند.

زن از خود پرسید:

جدایی یعنی مسافتی به اندازه ی این دو سوی خیابان  و سال های باقیمانده ی عمر که باید به تنهایی ورق بخورد؟

مرد در دور نقطه ای بود سبز کدر ...

زن باور کرد که آشنایی معنای دیگری از فاصله است.

من ایرانی هستم/ تو ایرانی هستی/ او ایرانی است...

او دیسه ای به ساعت سنگ!

به جستجوی باستانیت عاطفه!

یک)

موج ها/ اندیشه ها/ هستی ها

کرانه ها / پل ها/ پله ها: پلکان

 من/ تو/ او... ما؟

"ما" چه مفهومی دارد؟ از آن ناخودآگاه جمعی و کهن الگوهای باستانیت ایرانی چه در ذهن من / تو /او می گذرد؟

نوشتم: من ایرانی هستم.

ادامه دادم: تو ایرانی هستی.

 و امروز به پندار تازه ای دست می اندازم: او ایرانی ست.

"او" که در کنار تو گام بر می دارد و یا در آن سوی خیابان ـ در انتظار کسی آسمان ابرآلوده ی رو به پاییز را می نگرد و یا بستر بر تن تو می گشاید و  باقیمانده ی پول را در دستانت می گذارد... او  ... و او ... و "او" ها کیستند؟

اوی ایرانی تو چه خصوصیاتی دارد؟ اویی که حس خوب ایرانی بودن را در تو بر می انگیزد کیست؟

دو)

این هایکوسرایی شاعران وطنی هم واقعن دیگه شورش درآمده!

آقایان هایکو سرا که از سرودن یک رباعی و یا دوبیتی - نه در راستای جنون خیامی و دغدغه های فایز و باباطاهرعریان/  فقط در حال وهوای حس شخصی خود وامانده اند نمی دانم چه از جان هایکوی ژاپنی می خواهند.. آیا می دانند معنی هایکو یعنی چه؟ فلسفه ی سرایش آن چیست؟

بگذریم که دکان های آموزش (؟) شعری آن ها به پرورش فواحش و دزدی مایه ها و ایده های بکر شعری جوانان پناه برده به آن ها تبدیل شده... بگذریم... 

این مقال بگذار تا مجال دیگر...

سه)

از نقش وعظمت شعر  همان به که به دو نمونه ی تاریخی اشاره کنم:

۱. تهییج سپاهیان اتحادجماهیر شوروی ۱۹۴۲- ۱۹۴۶ با  خواندن اشعار حماسی شاهنامه در جنگ جهانی دوم.

۲. در کوله پشتی چه گوارا دفتری از گزینه اشعار مورد علاقه ی او را یافته بودند که او در خنکای سایه سار جنگل جنگ چریکی : در راستای رستاخیز روز بهی به ترنم آن ها نفس تازه می کرد و جانی تازه می یافت...

****

تو ایرانی هستی!

اودیسه ای به ساعت سنگ!

به جستجوی باستانیت عاطفه!

اگر ای عزیز تا کنون همراه من سوار بر کشتی عاشقان بیدل بوده باشی و بر رکاب اندیشه/ ناخدا و عبدل قادر و عبدو و  شاهمراد و بانویم را همراهی کرده باشی نیک در می یابی که ما  بر  امواج پرنیانی خلیج همیشه پارس "بندر عسلو" را ترک کرده روبه آبادان و شوشتر و هفتکل پیش می رویم.

در  فاصله ای از ساعات ظهور "مد اول" -خاموش و در رکاب اندیشه  که آماده می شویم  فیلم "بچه های انسان ها" را تماشا کنیم / گزاره ی نخست خود را مطرح نموده ام:  من ایرانی هستم

و اکنون گزاره ی دوم:

تو ایرانی هستی!

امروزه پوشاکمان را با مارک و یا برند مورد نظرمان انتخاب می کنیم.

راستی مارک ویا برند ایرانی بودن تو چیست؟

من ایرانی هستم!

من ایرانی هستم!

در باره ی گزاره ی بالا چه نظری دارید؟

ایرانی بودن یعنی چه؟

"با ایرانی بودن"چه مفهوم و احساسی به شما دست می دهد؟

یاری نما مرا ای شعر!

یاری نما مرا ای شعر!

یاری نما مرا ای شعر!

رزمیست بی امان در پیش

ای شعر صاعقه شو /خنجر

آتش فشان مشت هزاران باش

گل باش به گیسوی دلبر

سبز بهار بیداری

دستان دوستی پیوند...

(کتیبه های نگاه/ هاشم حسینی)

گاه یک مرگ زندگیست و یک زندگی تمام مرگ...

سفرنامه ای به ساعت سنگ! 

به جستجوی باستانیت عاطفه!

 

یک)

دنباله ی "رساله عشق"

در پی دلدار زمینی می گردیم که "آنی "  دارد.

سنایی در راستای همین مفهوم که حافظ نشانمان داده می گوید:

آن چه گویند صوفیانش "آن"

تویی آن "آن" ، علیک عین الله!

یا:

از یوسف خوشتری که در حُسن

آن داری و یوسف "آن" ندارد

"همام" هم با همین مضمون می گوید:

گل ار چه شاهد رعناست لیکن

به پیش روی خوبت، "آن" ندارد

فردا با شما در باره تعریف آن به گفتگو می نشینیم.

 

دو)

 

این سروده درباره ی مهتاب میرزایی است. دختری دانشمند که زود ما را وا نهاد و رفت.

 سایت یادبود او:

www.mahtab_e_ma.org

مهتاب مرگ

سخت است

تلخ

این ستمگری

که با مرگ خود عزیزی را بیازاریم.

بارور اما از این باور

من بارها

گفته ام:

گاه، یک مرگ زندگیست و / یک زندگی تمام مرگ.

 

نگاه کن!

در پلک مرگ

هق هق کنان از این تفاق

باد

عطر پیراهنی از ماهتاب را

ورق می زند مدام.

 

دریغا

دربلندا/ کوه

می پژواکند به دل

لاله های گریه ی دریا را.

 

چه خودخواهیم ما

که می خواهیم دلبخواهمان

زندگی

هم چون ترنم سبز وسرخ و زرد چهار راه ها

منظم به زمزمه درآید...

 

باور نمی کنید قول مرا

از قوی بپرسید

این حقانیت سپید / تفسیر ماهتاب...

 

هاشم حسینی  hh2kh@hotmail.com

بندر عسلویه

 

سه)

نگاهی به یک فصلنامه ی پر ارزش :  نگاه نو

نشریه ی ارزشمند  نگاه نو،  هم چون 73 شماره ی پیشین، تازه/ آموزنده و راهبر بیرون آمد.

از مطالب خواندنی و اطلاع رسان آن:

همراه با خاطرات 28 امرداد احمد رضا احمدی / گلی امامی / سیمین بهبهانی / فهیمه راستگار / محمد علی سپانلو / توران میرهادی و ...

زندگی محمدعلی موحدرنه رمون: ناظر تیزبین تاریخ و سیاست

نامه بهار به منصورالملک

مهندسی ژنتیک و مهندسی اخلاق

و...

اما آن چه خواندنش از نان شب هم واجب است، متن سخنرانی خانم دکتر شهیندخت خوارزمی (استاد نواندیش و متعهد و مترجم توانا <<<  جابجایی قدرت اثر آلوین تافلر) است با عنوان:

کیفیت زندگی و شاخص خوشبختی

گزینه هایی کوتاه از آن را با هم می خوانیم:

-     زیست شناسان به ما می گویند زندگی هر یک از ما پدیده ای است منحصر به فرد؛ محصول تصادفی است با احتمال بسیار ضعیف که فقط یک بار در تاریخ بشر رخ می دهد... هر انسانی که متولد می شود از نظر زیست شناسان پدیده ای است منحصر به فرد.

-     هر انسانی در روی کره ی زمینی که چهار میلیارد سال عمر دارد فرصتی کوتاه در اختیار دارد که چون برق می گذرد...

-     امروزه دیگر به جای تولید ناخالص ملی، از شاخص خوشبختی ناخالص ملی  (Gross National Happiness)  برای سنجش عملکرد حکومت و دولت استفاده می کنند...

عشق اسطرلاب اسرار خداست...

اودیسه ای به ساعت سنگ!

به جستجوی باستانیت عاطفه...

یک)

خبر غرور برانگیز برای ایرانیان آن که استاد و پژوهشگر سر شناس، ریچارد نلسن فرای

Richard Nelson Frye

 که یافته های  او در مورد تخت جمشید و کتاب های ایران شناسی اش زبانزد عام و خاصند،  پس از 67 سال تحقیق  درخواست نموده که پس از مرگ، جنازه اش را در کناره ی زاینده رود به خاک بسپارند.

دیدگاه های او در باره ی فرهنگ ایرانی جالب و تامل بر انگیز هستند:

·        ایرانیان به مجسمه های شاعران خود مانند حافظ و سعدی و فردوسی بیشتر از شاهان و سلاطین احترام می گذارند . این امر نشان دهنده ی ذوق بی همتا، فرهنگ گرایی و خردورزیشان می باشد.

·        * ابن خلدون- جهانگرد تونسی،  در سده ی هفتم با احترام از ایرانیان یاد می کند و می گوید:" تمام دانشمندان بنام اسلامی، ایرانی بوده اند".

 

دو)

مفتون بُردخونی که پیشتر در اودیسه از او یاد کردیم: سفر مشکل/ فراق یار مشکل...

مثنوی دلنشینی دارد با عنوان " کدامین شهر خوش آب و هوایست؟"

به عاشق گفت معشوقی دل افگار

که ای در کوی معشوقی گرفتار

...

کدامین شهر خوش آب و هوایست؟

کدامین باغ جایی با صفایست؟

عاشق هم می گوید و می گوید تا به این نتیجه می رسد:

همان شهری که باشد منزل یار

به عاشق بگذرد خوش همچو گلزار

...

جهنم با تو گلزارنعیم است

گلستان بی توام نار جهیم است

...

بلی مفتون! به هر جاییست دلبر

زشیراز و صفاهانست بهتر!

 

سه)

در پی نوشت  رساله ی عشق چکیده ای چند را پیشکش جان شیفته اتان می کنم:

سعدی گفته:

من آدمی به چنین شکل و خوی و قد و روش

ندیده ام، مگر این شیوه از پری آموخت؟

اما حافظ اسرار ، کمی روشنتر در گوشهای دلمان زمزمه می کند:

هر آنکو خاطر مجموع و یار نازنین دارد

سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد

داریم به آن  مورد نظر نزدیک می شویم:

لطیفه ای است نهانی که حسن از آن خیزد

که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست!

یعنی حواست جمع باشد: عشق هایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود! ( مولانا: مثنوی)

باز حافظ می گوید:

از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل

کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود

 

این که می گویند "آن"  بهتر زحسن

یار ما این دارد و آن نیز هم!

و ما در این جستار می گردیم و می جوییم تا به یار دوست داشتنی آرمانی زمینیمان دست یابیم.

ادامه می یابد...

کنج قناعت و گنج دنیا

اودیسه ای به ساعت سنگ!

به جستجوی باستانیت عاطفه!

...

و چنین است که حافظ می فرماید:

دویار زیرک و از باده ی کهن دو منی... تا آخر که هشدار می دهد:

مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ

کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی...

در راستای ابدیت دریا و کویر و نگاه تو!

ای اااااودیسه ای به ساعت سنگ!

سفری در رکاب اندیشه

به جستجوی باستانیت عاطفه!

 

یک)

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است

آری افطار رطب در رمضان مستحب است!

 

دو)

روز برکت نمک و آفتاب

ساعت چهارم جهش موج

ثانیه ی صفر سکوت

 کشتی هم چنان پیش می رود. از اندرونه ی پر آشوبم کسی زمزمه می کند و من می نویسم:

چکه چکه نوشتن

چکیدن

غبار روح را تکاندن و بر بلندای سطرها

نشستن

 

خستگی را از تن ستردن

 و پرچم اندیشه را بر بلندای هستی نشاندن...

و ترا دریافتن...

دوستی جوان و نادیده از من پرسیده:

-        اودیسه یعنی چه؟

-        اودیسه  (Odyssey): سفری دراز و پررویداد در راستای زمان ناپیداست...

-        چرا دریا؟

-        دریا آن سر و سوی مطلق هستی ذهنی است:

دریا تلاطم تنهایی

دریا: ابدیت و دانایی

دریا خط ممتد ابدیت است. نماد ساده ی کمال مطلق، روبه بی خودی خود- خدا؛ جنون جاودانگی / کویر.

دریا  شهود می آورد و کشف. به همین خاطر بوده که ناخدایان و ملوانان بدویت عاطفه؛ بارها با پری دریایی رویاهایشان دیدارها داشته اند.

موج های برگشتی به ساحل را سپیدک های خیزاب نام نهاده اند: اسبان سپیدی رو به سوی برهوت های خشک کرانه های هجوم؛ که چیزی از شهر نمی یابند و خالی بر می گردند.

دریا/کویر/ صحرا ، این ها را خطی راست به هم پیوند می دهد: مستمر و پیوسته... جز این همه بند بند حصار بن بست است. در نتیجه، می بینیم که شهرهای سال های اخیر ایران؛ در خط های شکسته ای از معماری بیمار سوداگران زراندوز بساز و بفروش، هویت از دست داده اند...از این رو به جوانان امروز پیشنهاد می کنم که خط شکسته ی دل درون خود را به راستای پیوسته ی دریا پیوند بزنند و به شکوه کوه برسانند.

بینش های دریایی، کویری درتضاد آشکار و آشتی ناپذیری با بینش دریوزه پرور شهرهای کنونی هستند... در همین معناست که می گویم برای شناخت عاطفه ی ایرانی باید کویرهایش را شناخت و صحراها، کوهپایه ها- باورهای پنهان در دل مردمان گمنام و بی نام و: حافظ و مولانا و فردوسی و سعدی و... آن گاه به ستیغ آسمان پر زد و ازآن بالا رو به سوی دریاهایش بال گشود و به هزارتوی رازهای ایرانی رسید.

 

 

سه)

کتاب بینی پارس نیا

Parsnya Bookreview

 

نگاهی به کتابِ

واژگان "فارسی"  در انگلیسی / دکتر احمد میر فضائلیان .- تهران: فرهنگ معاصر، 1385

 

کتاب که پژوهشی کتابخانه ای است ( و در جایگاه خود ستودنی و سودرسان)، از سرچشمه ها (منابع) شفاهی گویش های ایرانی و نتایج دستاوردهای دیگران به ویژه در سال های اخیر بی بهره مانده است.

در زیر چکیده وار به چند نکته اشاره می شود و انتظار دارد، ناشر در چاپ آنی و یا در انتشار آثار ارزشمندی دیگری از این دست، از وجود ویراستاران اهل بهره مند گردد:

1.      گردآورنده ی کتاب واژه های عربی وارداتی را هم مدخل زده است:

آیت الله /قران / حزب الله و...

2.      یکی از بندرگاه های مهم ارسال واژگان پارسی به زبان انگلیسی، گویش باستانی و پربار بختیاری است که پدیدآورنده ی محترم از آن غافل مانده است. اینجانب تا کنون بیش از 300 واژه ی انگلیسی با اصلیت بختیاری را پیداکرده ام:

لُ = لب = lip  

نُفت = بینی، دماغ =  nose  

بلازه = آتش برگ، زبانه های بلند آتش = blaze  

و ...

کاش ناشر و نگارنده ی کتاب به جای "فارسی "  پارسی را بکار می بردند.

پشنهادهای تکمیلی به نشانی زمینی ناشر و ئی میل  استاد بزرگوار فرستاده شده است.

 

چهار)

 در دنباله نوشته ی پیشین در باره ی  رساله ی عشق ، نکته های گزینه شده ی دیگری را پیشکش می کنم:

...

در آستان دوست: خلوت عشق، شرحی یک از هزاران...

یکی از دوستان صاحبدل دانشجو که طبع زنده اندیش و زیباپسندی دارد، می گفت:

-        کامم تلخ است... صورت های رنگین، ننگ عشقند. می خواهم دوست بدارم، دلداری نمی یابم... همه چیز بر مدار تقلید و تکرار می گردد...

صحبت های ما به درازا کشید...

راستی تکلیف آن که دلی عاشق دارد و یار را نمی یابد چه می شود؟

آیا شمع شب عاشقان بیدل در تپش است هنوز؟

 

تو زیبایی

یگانه و ساده همانند خودت

با سلوک شگفت اندامت و

   نان تازه ی هر روزنگاه ت

 و زمزمه ی دستان  سخاوتت

دوستم می پرسید: زیبا کسیت؟ زیبایی چیست؟ ... و از عشق افلاطونی تا وسوسه های تنِ در التهاب؛ چه حد و مرزی را تعیین کرده است عشق؟

گفتم: حافظ می فرماید:

 شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد / بنده ی طلعت آن باش که آنی  دارد

حقا :

ز میوه های بهشتی چه ذوق دریابد / کسی که سیب زنخدان شاهدی نگزید

اما چرا حافظ این مهندس یگانه ی زبان و بندبازی وادی پر رمز و راز هستی، در پی یاری است که آنی دارد؟ این آن چیست؟ روی و موی خوش؟ نه!

شیوه ی حور و پری گرچه لطیفست ولی / خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد!

(ادامه می یابد)

 

مرا دریاب!

اودیسه ای

به ساعت سنگ!

در جستجوی باستانیت عاطفه!

طاعون زمان ما بی زبانی آدم هاست.

با وجود پیشرفت بی سابقه ی فناوری های اطلاع رسانی/ ارتباط و دستاوردهای هنری- آموزشی و...

انسان شهر نشین بیش از حدد تنها و افسرده است.

بسترها را دره های جدایی انباشته...

کودکان زبان والدین را درنمی یابند.

فریب را نشانه ی نبوغ می دانند.

هر "نه" یک "آری" نامفهوم است.

جنگ/ دروغ/ ایدز وبرده داری از مظاهر هزاره ی سوم تمدن آدمواره هاست.

آیا بشر به غار پناه خواهد برد؟

 

بدی آمد و نیکی از یاد برد

درخت گل سرخ را باد برد

هیاهوی مردانه رامش گرفت

سراپرده ی عشق آتش گرفت

گر آوا در این شهر آرام بود

سرود شهیدان ناکام بود

سمند بسی گرد از راه ماند

بسی بیژن مهر در چاه ماند

سیاووش ها کشت افراسیاب

ولیکن تکانی نخورد آب از آب

دریغا ز رستم که در جوش نیست

مگر

یاد خون سیاووش

نیست؟

به پیشباز روز نخست همیشه

او دیسه  ای به ساعت سنگ!

در جستجوی باستانیت عاطفه!

روز نخست درس  دارد نزدیک می شود. از عاطفه خط خطی نشده ی روزهای دبستان  چیزی یادتان مانده؟

چند سال پیش بود که یکی از دوستانم در  شب باشکوه عروسیش/ رفت و آموزگار کلاس اول دبستانش را که دیگر پیرزنی زمینگیر بود... آورد و کنار خود نشاند و دستانش را بوسید ...

سروده ی زیر را به همه ی جان های اهورایی پیشکش می کنم:

روز نخست هميشه

 

بوي مادر

بوي گلها

همرهم آيد خيابان

در ره خوب دبستان

روز اول

روز ديدار

رويش لبخندها بر باغ لبها

هر كسي در كيف دارد

گر‏مي دستان ماما

 

ناگهان در قاب درگاه

نقش ‏مي‏بندد فرشته

نور صدها صد ستاره

در دو چشمانش نشسته

 

     ـ كيست او

       ايستاده زيبا

       هر دو لبها باغ گلها؟

 

‏مي‏دوم پر شوق و شيدا

تا بچينم گرم و گيرا

گونه‏‏اش

گلبوسه‏‏اي را

 

بوي مادر

بوي بابا

اوج ‏مي‏گيرد به بالا

از دو دستانش به هر جا

سخت ‏مي‏گيرد در آغوش

كودكان را مادرانه

بر لب شيرين دارد

صد ترانه

بي كرانه

 

هر كجا

با هر كه

هر جا

كودكي تا وقت پيري

دوستت دارم هميشه

اي پيامبر

راهنما

آموزگارا …

ººº

 

هاشم حسینی

بندر عسلویه

hh2kh@hotmail.com

 

یوشان: گیاه خوشبوی قشقایی ها در ییلاق های استان پارس ( با احترام و امتنان در پیشگاه استاد بهمن بیگی)

می نویسم

 

پس

 

 هستم!

 

 

اودیسه ای به ساعت سنگ

 

(سفرنامه)

 

در جستجوی باستانیت عاطفه

 

 

پیشنهاد می شود پیش و یا پس از خواندن این اخگرها، سری به نوشته های گذشته بیندازید.

 

یک:

امروز هم می گذرد

دارد هزار اندوه بر دل

این کشتی خرامان بر  پرنیان موج

اما یادم باشد که حالا بنا به تقویم رفیق در بدرم سنگ پشت 120  :

جذر اول وداع

ساعت دوم بیدار باش پرنده

ثانیه ی سوم زمزمه ی ماهی در دهان تمساح است.

 

جذر دوم سواحل عسلویه را هم پشت  سر گذاشته ایم و "عبدل قادر" هم چنان "شروه" می خواند:

سفر مشکل... فراق یار مشکل....

ای داد از غریبی مفتون! ای امداد فایز!

کشتی خرامان بر خط های حامل موج خلیج همیشه پارس، در راستای "بُردخون" و "دلوار"  پیش می رود در رد بوی بوشهر.

این مخمل صدای عبدل قادر همیشه عاشق است که شرمزده از حضور غیر، شروه شروه با دلی شرحه شرحه ، از دهان مفتون و فایز زمزمه می کند...

-        ئی مفتون کیه خالو؟

-        مفتون؟ مفتون کیه؟

ناخدا بود که خندان با ردیف سالم دندان های قوی اما شکلاتی که نتیجه ی سال ها دود کردن تنباک برازجون است از عبدل قادر پرسید. شاید هم به جای من از او پرسید تا مفتون را بیشتر به من بشناساند...

نگاه به دشت آب می اندازم" گستره ی خط های حامل هستی" / بی کرانگی وجود / و آن چه نامش را هستی و شناخت و باور می گذاری...پندارها مرا پیدا-  احاطه کرده اند که جواب عبدل قادر به خودم بازمی گرداندم:

-        خالو ئی مفتون سید بید(بود)

مرا می نگرد و ادامه می دهد:

سید بهمنیار بُردِخونی... زادهی ولاتِ دشتستون به سال 1276 و رجعتش به سوی او 1341...

دیگر ادامه نمی دهد. نمی دانم بغض کرده و یا دارد چیزی را زیر لب زمزمه می کند...

اوریژینالیته  ی موسیقی آب، فضای پرلودهای گمشده را پر می کند ... اما ناگهان صدا رها می شود دوباره:

ای وای! ای وای! ای بیداد بر دل خرابوم!

مرا تا دیده بر روی تو بازست

تنم چون شمع در سوز و گدازست

قدت کوتاه هم چون عمر مفتون

ولی زلفت چو امیدم درازست...

یادم می آید که در گناوه از ناخدا حیات پرسیده بودم:

-        ناخدا،  مفتون چرا به دلدارش گفته: قدت کوتاه هم چون عمر مفتون؟!

ناخدا حیات گناوه ای لبخند معنی داری می زند و با همان سکوت آرام پاسخ آماده ای تحویلم می دهد:

-        نمی دونسی خالو؟! ئی مفتونِ شیدادل، به جوانی-  نازنینی داشت گل افروزنام.. تیله زنی گردِل/ سپیدروی و گشاده چشم... می فهمی چه بهت می گوم!؟ ها خالو!؟

-        ها بله!

-        مفتون خیلی خاطرش را می خواست... شاید ندونی، ئی زن شاهنامه هم می خوند... با فرهنگ بود و نجیب... یعنی درستِ درست!

راستی این سوز صدای عبدل قادر بگو بخشو و یا بهمن علاءدین و سیما بینا جکایت از چه دارد؟

هر موسیقی -  از آلات و ادوات آن گرفته تا تحریر و تنظیم و دستگاه ها و مایه ها و ملودی هایش؛ بازتابی از حیات اجتماعی یک جمعیت اقلیمی ست. به شاخساز بومیان استرالیا نگاهی بیندازید. به فیقک و توشمال بختیاری ها هم...

بگذریم.

کشتی هم چنان پیش می رود. تنها صدای دل عبدل قادر می پیچد که فقط با لهجه ای بسیار نامفهوم محلی شعری را برای دل خویش می خواند. نه من نه بانو نه عبدل قادر و نه شاهمراد، هیچ کس از این الفاظ پر رمز سردر نمی آوریم؛ اما از فراز و فرود و تکانه های زخمی گلو  دستگیرمان می شود که:

سفر مشکل

فراقِ یار

مشکل!

بر می خیزم بروم اتاق ناخدا سری به کتاب ها و دفترها و پیام های رسیده بیندازم. از  مغناطیس صدا خود را می کنم..

 

دو:

جذر دومِ رجعتِ  خشکی

ساعت سومِ سکون شُراع

ثقل ثانیه های چهارم خیس افق

 

آسمانِ خشک

لنگرگاه پرنده ای گم داده

- روح گیل گامش؟

- نه!

آوند اندوه بر فراز سرِ  ما

 

نوشته ام را ورق می زنم:

رساله ی عشق  =  Love Thesis

 

بخشی از این پایان نامه را در هفته نامه ی جنوبی  روزان در آوردم به مدیریت صمیمانه ی سید شیدا و دریا دل عیدی محمد هاشمی  و پای مردی شاعر دل شکسته علی یاری...  

در این مقطع فقط به بخش هایی از آن سر می زنیم:

الفبای عشق = عشق یعنی تو در میانه نیستی، همه اوست. دوست در توست و او همه تراست.

دست دلدارست که ترا از خویش و حرص و غضب می رهاند و ددِ آدمیخواره ی درونت را کبوتری می سازد همه سپید ازآرامش صلح کُل و نگاه نجیب و رها از لکه های منی و من...

-        تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم... (حافظ)

-        چون عاشق و معشوق در میان آمد، مالک و مملوک برخاست.(سعدی)

-        - یک وظیفه را تنها من می شناسم: عشق ورزیدن.( آلبر کامو: یادداشت ها)

-        دریغا عشق که بر باد شد! ( فدریکو گارسیا لورکا)

-        آی عشق! آی عشق! صورت آبی ت پیدا نیست... ( الف.  بامداد)

آری حکایت ها دارد این عشق و هم چنان باقسیت!

 

افسوس

پیوند ها دیری نمی پایند

دستان

 نامه های وداعند...(ه. ح.)

بقیه ای از این پایان نامه را فردا خواهید خواند.

سه:

کتاب بینی پارس نیا  = Parsnya Bookreview   

یاد و احترامی همیشگی از بزرگ مرد تاریخ ایران:

محمد بهمن بیگی (1299)

 

 

فیلم مستند و با شکوه  اگر بهمن بیگی نبود  ، کار ستودنی نادعلی شجاعی؛  روایت زیبا و گیرایی از زندگی و زحمات آموزشی استاد بهمن بیگی پدر آموزشگاه های عشایری ( با 500 هزار دانش آموخته و عرضه ی ده ها پزشک و مهندس و آموزشگر زن و مرد از میان سیاه چادر ها) است. محمد بهمن بیگی تجسم عینی روشنفکر متعهد و آرمانی ایران است: عملگرا، مثبت در راه توسعه و تحقیق جمعی، بی ادعا و پر ابتکار در بهینه سازی امکانات محدود - در گذار پر رنج از تنگناهای سازمان داده شده رو به سوی خود بسندگی ملی...

 شما را فرا می خوانم که برای آشنایی با خودتان! بله وجود نادیده گرفته شده ی خودتان و سرزمینتان این فیلم مستند و کتاب خواندنی و آموزنده ی او:

به اجاقت قسم

انتشارات نوید شیراز

را بخوانید.کتاب خاطرات خواندنی و داستانی دستاوردهای آموزشی اوست.

این کتاب دارای بخش های نمونه وار زیر است:

معلم بی تصدیق / آموزگار ایلی / آموزش عشایر و زنان / آموزش عشایر و زبان پارسی /

خدمت و تهمت / چگونه شیراز مرکز آموزش عشایر کشور شد/ بخارای من ایل من...

و او چه صمیمانه می نویسد:

با آن که عشایری بودم به جای تفنگ و فشنگ، قلم و کتاب را انتخاب کردم، معلم شدم و آموزش عشایری را به راه انداختم...

پیشنهاد می کنم ناشر در چاپ  پسین این کتاب و دیگر کتاب های استاد، نامنامه و اعلام پایانی را نادیده نگیرد ؛ نشانه گذاری های جمله ها و ویرایش دقیق کتاب را دریابد و به نکته های گفته شده در نامه ی این جانب که بزودی دریافت می دارد؛ در حد امکان و اقتضاء و البته در راستای بهینگی اندیشه های والای استاد بهمن بیگی عنایت داشته باشد...

 

 

سفر مشکل...فراق یار مشکل..(مفتون)

اودیسه ای به ساعت سنگ

عبدالقادر می خواند:

سفر مشکل فراق یار مشکل

به ناچاری نهم این بار بر دل

ز کوه افزون بود بار فراقش

عجب دانم رسد مفتون به منزل!

سفر مشکل...فراق یار مشکل..(مفتون)

اودیسه ای به ساعت سنگ

عبدالقادر می خواند:

سفر مشکل فراق یار مشکل

به ناچاری نهم این بار بر دل

ز کوه افزون بود بار فراقش

عجب دانم رسد مفتون به منزل!

تو بهاری؟ / نه/ بهاران از توست.(حمید مصدق)

از زمزمه های بر آب

 اودیسه ی کشف باستانیت عاطفه ی ایرانی به ساعت سنگ

گذره‏ي زندگي

 

ايستاده تنومند درخت پير

با لرزان دو شاخه‏ي خسته‏اش بلند و

دو نهال كوچك پرگو در دو سوش

روئيده سبز

شادان و سربلند:

- بابا بزرگ!

گل

گل

بچين گل!

تا اين بهار نرفته

گلزار را ببين

بنگر هزار ستاره روئيده در آسمان

اين درخت

 

و او

‏مي‏چيند شكوفه‏ها را چه پر شتاب

از شاخه‏ها

خموش

‏مي‏داند كه شامگاه

ساقه‏ي تنش

‏مي‏پژمرد به خاك و

عمر گل

كوتاه‏ست

مثل يك نگاه …

ººº

 

 

 

پنجره‏هاي w w w    

 

در پشت اين دريچه‏هاي گسترده

دستان دوستي

افقهاي انتظار

پديدار ‏مي‏شوند

 

عشق: واژه گذر/ Password  / گذرنامه /

رواديد دلدادگان جهان

 

آري

دانائي آنگاه كه توانائي‏ست

در آسمان آدمي

پرواز داد ‏مي‏توان

صلح سپيد كفترهاي بوسه را …

کتیبه های نگاه،هاشم حسینی

آه/ دریغا نگاه...

 

کشف

سالان هزار

پيش ازين

شكفت

در زير پلك شب

ستاره‏‏اي

آنسوي سياه

وهم كهكشان

...

كنون

در پرنيان سپيده‏‏دم

سلام ‏مي‏دهد شكوفه‏‏هاي سيب را

در اين سوي فرزانگي:

 زمين …

 

 

بر گونه های عشق چه اشک های ناگهان گه جاریست...(ه. ه.)

سفرنامه ای در ساعت سنگ

اودیسه ای در جستجوی باستانیت عاطفه

با همه توان بندر را دریاب!

هوراس شاعر روم باستان(۶۵ پیش از میلاد)

سال شکوه:  سفینه ها به "سوی سرنوشت"

ماه هول "تریده" ها

ساعت شبنم و رویش...

ثانیه های ترنم سنگ

 "عبدو" می گوید: مگه نه یک روز حافظ آمد تا همین ساحل اون ورتر- بوشهر تا سوار بر جهاز منتظر به دربار شاهان شعر شناس هند برود؟

"عبدالقادر" پاسخش می دهد: ها بله!

 - و چرا سعدی رفته بود به سیر آفاق و انفس و گلستان ها آورد و بوستان ها؟

"ناخدا" جوابش می دهد: یادتان باشد که سعدی از آتش دل عاشق مانده از رفتن کاروان هم گفته...

و بانوی من می گوید: بر گونه های عشق چه اشک های ناگهان که جاریست...

 و بعد نهیبم می زند: بخوان...

- چه بخوانم؟

- از یادمان های عسلو

و دفتر را دوباره می گشایم در راستای دریاها و دل ها

یادمان های عسلو

۴۰ وسه

- آه ای عسلو! عسلو!

ای غمزده به ماتم بانو

 در گیسوان خیست

 کجایند گنجشککان پرگو؟

- آه! غمگینم ای برار من از کار آدمی!

پاشیده اند بذر سترون

بر سبزینه های باستان

غبار مرگ/ اندوه درد

بر زیست گاه "نای بند" و لبخندگاه "باغ حرا" که روییده در ملتقای نمک وآفتاب..

 

 

آوازها نمی میرند. (آوید)

سفری در راستای زمان سنگ

اودیسه ی کشف عاطفه

ماه هول

ساعت شرجی

دقیقه ی اکنون

 

و دیگر از سنگ پشت مشایعت کننده ی ما خبری نبود...

 و این کشتی دل من، کژ می شد و مژ می شد. اما در آن دور بر بلندای پارس جنوبی- شعله های مقدس اراده ی ایرانی می درخشید.

بانوی ماه همراه ما هنوز به عرشه نیامده، داشت خبرهای تازه ای را از تار جهان گستر ور می چید.

صبحانه نیمروی گیلاس بود وشیر غلیظ گوسپندانی لامرد و خرمای چم ریز و گرده های هنوز گرم همسر ناخدا- مروارید خانم...و ریحان تازه و پنیر چاهی بهبهان که نجف دوست قنواتی ناخدا از بهبهان برایش فرستاده بود...این پنیر همانند پنیر بسیار گرانبهای فرانسوی هاست که مصرف خاصی دارد.

و بانوی من بر ما در آمد: چون سپیده ای که می شکفت و عطری که در رگه های ناپیدایی از مکانیت بی زمان که بخشی از حافظه ی عشق را تشکیل می دهد؛ حضور داشت. مگر نه حضرت حافظ فرموده که: گوش نامحرم نباشد جای  پیغام سروش؟

خبرهای تازه ی او جالب هستنند، بخوانید:

-         گروه سه نفره ی بچه مسلمان های با ذوق/ هنرمند و خوش سلیقه  که نام خود را

Allah made me funny! = خدا مرا شوخ آفریده!

سفری را آغازیده اند به خنداندن و تنبه جان ها  و جالبتر از همه؛ فراخوانی به رفع سوءتفاهم در میان غیر مسلمان ها و این که ابعاد ناپیدا و فراموش شده ای از اسلام دوستی و شوخی و بی آزاری است... کار این اظهر عثمان هندی و دو تن هنرمندان همراهش، کلی گرفته و استقبال از آن ها دارد افزایش می یابد...

-         در بیمارستان سن سیناتی ایالات متحده ی آمریکا، مامان ویکتوریا، در شکم دوم بازهم سه قلو زایید: سه تن آقا پسر واقعا کاکلی زری! بابای خوشحال بچه ها هم هنگام زایمان همسرش در بالای سرش حضور داشت. سه قلوهای قبلی یک دختر بودند و دو پسر... آقای دکتر مامای آن ها میگه که در 8000 مورد زایمان فقط امکان یک سه قلو زایی وجود دارد و تکرار آن برای بار دوم غیر ممکن است...مامان ویکتوریا هم میگه: من آماده ی بچه داری هستم فقط یادتان باشد که در روز باید 150 بار پوشک عوض کنم!

-         دولت آلمان هم اعلام کرده به پدرهایی که بچه داری کنند( تر و خشک نوزاد و مراقبت استاندارد و به هواخوری بردن ) یک سال مرخصی  با حقوق و مزایا می دهد...

-         و اعلام خطر آن که نسل جدید بچه های ایرانی ( 8- 19 ساله) به افزایش وزن/ فشار خون و افسردگی دچار شده اند...

 

و اما هم چنان که بر پرنیان گران بهای امواج خلیج همیشه پارس پیش می رفتیم، پیامی از بومیان "عسلو" نشین به دستمان رسید، همراه با یک هشدار انسانی از سوی یک جوشکار قدیمی شاغل در این منطقه...

پیش از آن که به آن ها اشاره کنم، به پیشنهاد، همراه خوبمان "آقا عبدو" این هم ولایتی زنده یاد منوچهر آتشی؛ چند بند از دفتر خاطره-سرود حضورخود در بندر عسلویه  را که " یادمان های عسلو" نام دارد، برای دل دریایی تو می خوانم.

عسلو یه پایتخت کار و درایت ایرانی، در 276 کیلومتری جنوب شرقی بوشهر قرار دارد و 570 کیلومتری بندر عباس.

سروده های گزینه ی این دفتر، یادمان نوشت انسانی است در گیر/ نگران: ایستاده در میانه ی کارزار آفرینش افتخار...

20 و یک

عسلو: دالان درازی بین گیسوان عبوس زاگرس

خشک و

 دشت اشتهار خلیج پارس

یک سوش بهت "شیرینو" و " نایبند"

یک سر کشیده شده تا "کنگان"

 

شب یادم باشد

پای گریه ی صدای "بخشو" بنشینم

-         آقا شما نمی دانید

 چرا

 نامه هایم  تمام

 برگشت خورده

 به نشانی شیر محمد تنگسیری و

عبدوی جط؟

 

 

30 و دو

عسلو! عسلو!

ای بندر بی همسر!

 ای ساحل مردان در بدر

 ای بستر گرگرفته / سوخته از رویاها

 از ما پیامی ببر

 به آن سوی دریاهای دوست

حالیا

این کُنده ی فراموشِ  نرینه را

هیچ زنی

در انتظار نمانده

دلی برایش

آهی نمی کشد...

******

 

آری

آوازها نمی میرند (اوید)= Carmina morte carent (Ovid)

آن چه می خواهم نمی بینم/ وان چه می بینم نمی خواهم.( م. سرشک)

اودیسه ای در راستای ساعت سنگ!

پرسه در رکاب اندیشه

ماه هول

ساعت صبح پرنده ی دریایی

دقیقه ی ششم شرجی

مقصد ما از راه دریا آبادان است و بعد شوشتر و سرانجام هفتکل.

- شراع بکش ناخدا!

و لنج خرامان خرامان "بندر عسلو" را ترک می کند. ماهی های پرنده تازه از خواب بیدار شده اند و در راستای بادبان به پرواز در می آیند به شکار...

و رفیقم - لاک پشت ۱۲۰ ساله با لهجه ی هارلمی‌- هم چنان که در بغل موج ها مشایعتمان می کند می گوید:

- خدا نگهدار...Take care man

و من ویرم گرفت که به او بگویم:

- اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت... ( حافظ)

و یادم به این آدمیزادگان که می افتد و اداها و اطوارهای تنانی و فکریشان... با خود می گویم:

من اناری را می کنم دانه / به دل می گویم/

خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود...(س.س.)

همراه شمالیم "شاهمراد" نگاهی به لاک پشت با وفا می اندازد و می گوید:

- در خزر از لاک پشت و ماهی پرنده هیچ خبری نیست...

و "عبدالقادر" می گوید: اما در تهرون! خدا نصیبت نکنه آرواره های هزار کوسه آماده ی شکار...

ناخدا حواسم را می پراند...

و کم کم از برهوت خاک می کنیم و به صحراهای جنون موج می رسیم...

اما پیش از این که دریافت های خود را از این سفر بنگارم/ دوستان هفتکلی را از یک خبر پر افسوس آگاه می کنم:

بزرگ نجابت منقرض

آجعفر کیانی(۱۳۰۴- ۱۳۸۶)

بدرود حیات گفت.

او هم چون منتظری عاشق/ آوار سالیان را بر دوش کشید

و در خلوت خود به تدوین بخش هایی از تاریخ بختیاری پرداخت.

امروز یادش را گرامی می داریم.

امیدوارم در راه این سفر دیدار بازماندگان عزیزیش ( به ویژه آ مظفر و آ خرم) میسر شود و از آن ها یادمان هایی از او را

روایت کنم...

با اجازه ی شما به سر سفره ی ناخدا می نشینم : چاشت صبحگاهی...

تا ساعاتی دیگر بدرود...

سلامی چو بوی خوش آشنایی...

 

و از امروز در این کُنج!

 

اودیسه ای در جغرافیای پنهان عاطفه به زمان ثقل سنگ

 

امروز:

 ساعت لبخند موج در کرانه ی اندوه

سپیده دم دوست داشتن

می خواهم سفری را بیاغازم. پرسه ای در رکاب اندیشه؛ بیان ناگفته ها  در زمان سنگ...

در پی پرسش های جوانان و این که قافله ی عمر عجب به شتاب می گذرد...

آماده اید؟ کی بیداره به همراهی؟

رفتیم..

 آهای ناخدا شراع (بادبان) بکش...

 و راستی مگر نه هرمان هسه گفته: "زندگی هر انسانی، راهیست به درونه ی خودش"؟

 و این گونه بود که من شراع سفر را کشیدم تا خود را بتکانم از این همه اقیانوس واژه...

سوار کشتی شدیم و حرکت به سوی بندری دیگر در آنسوتر. شب عروسی یکی از بومیان بود و نوازندگان می نواختند و "عبدالقادر" شاعر که کارگر ساده ای بیش نبود، بی تکلف چنین در وصف یارش که دمی آمد و ناگهان در تاریکی فروشد؛ سرود:

او که بود که این جا بود وهیچ کس شبیه او نیست

 و بهترین دل منست؟

با آن ابروان جادوی پیوسته اش...

 

صمیمیت جنوب با مشخصه های خود ویژه ای همراه است: شرجی بدوی و صداقت آدم ها... لنج و نگاه های ژرف و این تکیه کلام رفیقم عبدو که به تایید، هرگاه بخواهد خیالم را راحت کند می گوید: "هابله!"

 و در این سفرنامه ی شگفت از تهران خواهم گفت و سوسک های بی شمارش و آب و هوایش که عجب سفله پرورست.... و دختران اشک و انتظار/ که به عنوان کنیزان هزاره ی سوم تمدن بشری راحت به آن سوی آب ها صادر می شوند برای فروش...اینان در آرزوی رسیدن یک شبه به بهشت، در باتلاق جهنم خودفروشی در غلتیده اند... و از دارو دسته ی تهرانی "شاعر و منتقد خواهم نوشت که چگونه دکانک های شاعر پروری راه انداخته اند و اختاپوس وار در اهواز و شیراز و ... تارهای تعفن تنیده اند... و در همین راستا بخش هایی از خاطرات "شعله رادنیا" را برایتان گزینه خواهم کرد که علی بابا و چهل دزد عرصه ی شعر را افشاء کردهاست...

و از "عسلویه" این پایتخت کار/ سرزمین شعله های مقدس خندان در کنار خلیج همیشگی پارس خواهم نوشت و 72 ملتی که مسالمت آمیز دوستی هاشان ریشه در فردا دارد و سرودهاشان طعم دیروز...

و از حضور "یانگوم  Yang Geumیعنی خانم فرهیخته و کارشناس ادبیات آلمانی/ این زیباروی درمانگر دردها در "کمپ کوهستان"   خواهم نوشت که سرزده پسینگاهی به دیدار همکارانم "خالو مراد " و "شنبه" آمد وبرایشان نسخه ای شفا بخش پیچید... ودیگر چه؟

دیدارهای من با سنگ پشتی 120 ساله که بر پشتش یادگاری عاشقانه ای از 80 سال پیش دارد و هر جمعه شب همدیگر را در ساحل "نایبند" می بینیم. او برای من ازسفر"مسقط "ELEXIR  می آورد به سوغات و من برایش قاچ های سیب قندک خوابیده در عسل کوهسار عسلویه را می برم و گلابی های شهدآگین بلندای زاگرس رو به خلیج...  وبعد تا صبح به گفتگو می نشینیم...

سرتان را درد آورده ام، این سروده را بخوانید:

 

حضور در بی مکان

 

آمدي

در بی زمانی عشق

بی تنگنای گزمه ها

آنگاه كه گلدان  یادگارت

تنهائي خاك و

اندوه نيمكتهاي باغ را ‏مي‏گريست

 

آمدي

پنجره‏‏ام اكنون

بهار را به پچپچه‏‏ست

و بسترم

سرشار عطر مانده‏‏هاي نگاهت

 

( کتیبه های نگاه، هاشم حسینی)

 

 و اما تا بعد بدرود... با این امید که:

...

می صوفی افکن کجا می فروشند؟

که در تابم از دست زهد ریایی

رفیقان چنان عهد صحبت شکستند

 که گویی نبودست خود آشنایی

مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع

بسی پادشاهی کنم در گدایی

بیاموزمت کیمیای سعادت

ز هم صحبت بد

جدایی

جدایی

مکن حافظ از جور دوران شکایت/ چه دانی تو ای بنده کار خدایی؟

آنان که فکر کنند می توانند/ می توانند. (ویرژیل)

هر پنج شنبه در این کنج!

۰۸/۰۶/۱۳۸۶

یک)

خواستم بسیار بنویسم ...واژه در این روز... اما کفایت کرده ام به این مطلع غزلی که ۲۳ سال پیش از این سرودم :

روح بهاران وزید گلرخ ایام کو؟

سرو چمن قد کشید بلبل ناکام کو؟

.........

........

.....

....

...

..

.

دو)

سخن ویرژیل را دوباره با هم بخوانیم:

"آنان که فکر می کنند می توانند/ می توانند."

ما چرا نتوانیم؟

"اگر به آرزوی خود نائل نشده اید یا واقعآ آن را از ته دل آرزو نکرده اید و یا این که بر سر قیمتش چانه زده اید..." ( رودیارد کیپ لینگ)

 ویادمان باشد که:

شکست باید انرژی خفته ی ما را بیدار کند... ( رومن رولان)

سه)

 دیروز به کنار دریا رفتم/ چه که ندیدم!:

==================================

=================

============

جهانی از تلاطم تنهایی.

دیشب به تماشای آسمان نشستم/ چه نغمه ها که نشنیدم!:

صحراهایی از نهایت دانایی

*********************

***************

******

 و من

این چنین مبهوت مانده ام:

(۰)

تا تو در من چیزی بسرایی

دری بگشایی

در من درایی و

مرا بر من بیابی...

 

 

ملک آزادگی و کنج قناعت گنجیست / که به شمشیر میسر نشود سلطان را ( حافظ)

 

هر پنج شنبه در این کنج!

 

یکم شهریور 86

 

پَرسه های گُم

 

یک

پرسید: چرا این ها، همه کارشان به شیطنت و مردم آزاری است. نه از شکایت و شماتت دیگران می هراسند و نه از قضاوت آینده بیمناک؟ آری به قول حافظ: گوییا باور نمی دارند روز داوری..

-         اینان نه دارای شخصیت فردی مشخصی هستند و نه متعلق به یک هویت تاریخی معین... از اینرو مزدوران خوبی برای ساز و کار های سلطه اند و از سویی سترون از تعلقات مردمی و ملی...

 حکمت عامیانه ی ایرانی  در باره ی آن ها چنین اندرز می دهد: بترس از کسی که نمی ترسد از خدا...

و چنین است که نویسنده ی " جنایات و مکافات" – فدور داستایفسکی، آموزه ای راهگشا را فرا روی شهروندان جامعه ی جرم زده قرار می دهد:

" آن جا که خدا نیست هر پلیدی مجاز می گردد..."

-         پس ما چه کنیم؟

-         ما، یکی می گردیم... چون مولانا پیشتر تکلیف " ما" را روشن ساخته است:

"کار مردان روشنی و گرمیست/

 کار دونان حیله و بی شرمیست"...

 پس در می یابیم که :

                                    جان خوکان و سگان از هم جداست

                                     متحد، جان های شیران خداست...

و هر که را در اندرون خاموشش، خدایی ست آفریده ی وجدان و آگاهی و آرمانش...

 

دو

پرسه در باغ های اندیشه زدم، اینک این گل ها، پیشکش جان های شیفته ی شمایان یاد!

-         هر کسی به هم جا، به هیچ جا!  (زبانزد ایرانی)

-         بهتر است آدمی طرف حسادت دیگران واقع شود تا مستحق ترحم آن ها. ( زبانزد فرانسوی)

-         کسی قیمت تندرستی شناخت / که یک چند بیچاره در تب گداخت ( سعدی)

-         به هر ناراحتی کوچک خشمگین شدن و به دیگران پریدن، نشانه ی عرور بی اندازه و یا کم عقلی است. ( پوپ)

-         انسان باید از هر حیث، چه ظاهر و چه باطن زیبا و آراسته باشد.( چخوف)

-         بسیاری مردم، شادی های کوچک را به امید خوشبختی های بزرگ از دست می دهند. (پرل. س. باک)

-         غارت هایی که بزرگان ما کردند که ما آن را جلال و شوکت لقب دادیم، هرچند می دانیم چیزی نبوده است به جز ادبار، جز فقر و خرابی و اهمال؛ و ناچار جهل و بیماری... و نیروی غارتگران درآن؛ فقط ناتوانی خود ما بود. ( ابراهیم گلستان)

 

سه

در خبر ها آمد که می خواهند نام "بوشهر" را به "خلیج فارس" تغییر دهند.

چند پیشنهاد:

-         شهر های استان بوشهر از کم و گاهی بی آبی و نبود امکانات اولیه ی شهری و فقدان تسهیلات رنج می برند. جوانان خشمگین بوشهری حرف های بسیاری دارند. اینان: ناپیدامانده از چشم نزدیک بین دولتمردان به فریادند که: تنگناها و کاستی ها آن ها را به ستوه آورده است. اگر می خواهید نامی پرافتخار برای یک مکان یرگزینید، امکانات افتخار برانگیز را هم بوجود آورید. با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمی شود. آری نام ها  و القاب بزرگ، زاده ی دستاوردهای بزرگ بوده اند...

-         در ترکیب یک نام باستانی،"خلیج پارس"، گویایی و غرور ملی بیشتری را می نمابد...

 

چهار:

شبکه آب رسانی "هفتگل" نوسازی شد.( روزنامه ی اطلاعات، 31 امرداد 1386 ص. 8 اخبار شهرستان ها)

 

در خبر ها نام هفتکل را مثل همیشه به اشتباه، "هفتگل" نوشتند و خواندند!

این نفت شهر بزرگ از نظر حجم بالای تولید نفت و گاز که بنا به مستندات تاریخی در جنگ جهانی دوم، سوخت هواپیما های متفقین و به ویژه دولت استعمارگر انگلیس را تامین می کرد؛ تا کنون نفرین شده ی نفت خواران بوده است. بنا به منبع حبر بالا: " گرم بودن آب و بالا بودن دمای آن با توجه به روکار بودن حط انتقال و عدم دسترسی مردم به آب در تمام ساعات شبانه روز از عمده مشکلات مردم شهر هفتگل بود..."

هفتکل سالهاست که از آب شور و داغ و کم لطفی بعضی از دولتمردان در رنج بوده است...

هفتکل

سفره ی پوسیده تکانده نفت

شهر هفت نشانه

7       رویای گم

سرزمین استحاله ی پرولتاریای به چوپان

کوچه های کپک زده ی پیرزنان تقاعد ماهانه که

 در انتظار مرحمت 7 خواهران نفتی می میرند...

هفتکل با چشمه های جوشان نفرین سیاه نفت

ویرانه می نالد

تا

لندن مهد تمدن دنیا گردد...

 

 

-         مجموعه عکس " خوزستان گنجینه ی ایران"، مزین به نماهای زیبایی از گوشه و کنار خوزستان؛ فراورده ی سازمان میراث فرهنگی و گردشکری است. علی اکبر آقاجری ( 1338، آبادان) به عنوان عکاس، گوشه هایی از شکوه زندگی در هفتکل/ عشایر بختیاری/ مسجد دروازه دزفول/ مسجد رنگویی ها/ خیابانی در دزفول/ امامزاده علی بن مهزیار اهواز/ دشت میداوود/ صنایع دستی خوزستان/ پل قدیمی دزفول/ آرامگاه دانیال نبی/ پل معلق اهواز( سپید)/ شیرهای سنگی در حال یورش بر آرامگاه دلاور مردان را با زیبایی ستودنی باز آفریده است.

اما ذکر چند نکته، در راستای بهینگی چاپ آثارش یایسته است:

1.    هفتکل ( Haftkel  ) درست است نه "هفتگل" و املای انگلیسی آن:

“ heftgal ”   دو اشتباه فاحش دارد:

1.1           نام خاص در انگلیسی با حرف بزرگ ( کاپیتال) شروع می شود:  Haftkel .

1.2           gal  در  نام مجعول heftgel هیچ معنا و مفهومی ندارد. Kel در گویش بختیاری، " نشانه" هم معنی می دهد. پس، هفتکل یعنی هفت نشانه.

اشکالات و پیشنهادهای دیگر به نشانی عکاس در کرج فرستاده شد.

 

 

پنج:

ارنستو! ارنستو!

بادبان های آرمانت

 در  دل دریاهای مردمان می وزد...

Ernesto Che Guevara

کتاب شناسی ارنستو چه گوارا (1928- 1967) در زبان پارسی، غنای روبه فزونی یافته است. چاپ دوم کتاب " ارنستو چه گوارا/ خاطره های جنگ انقلابی " به ترجمه ی خوب و خواندنی استاد قاسم صنعوی ( نشر گل آذین) بر مبنای

Souvenir De La Guerre Revolutionaire

به پارسی در امده است.

مقدمه ی نویسنده ی نامدار فرانسه، روبر مرل (Robert Merle ) در برگیرنده ی ناگفته های روشنگرانه ای است:

 عظمت حماسه ی گروه کوچک "چه" در آن است که بزرگترین سلاحشان، آرمانشان بود... "خاطرات بولیوی چه گوارا" با ترجمه ی جمشید نوایی را هم نمی توانیم از یاد ببریم.

 

 کتاب دیگر: خاطرات سفر با موتور سیکلت ( ترجمه شیوا و زیبای شاعر/ مترجم و موسیقیدان جوان رضا برزگر ) "نشر اجتماع" اودیسه ی پرماجرای ارنستو چه گوارای جوانی است که همراه با دوستش آلبرتو، در سال آخر رشته ی پزشکی سفر پر خطر " مسیر فاتحان اسپانیایی را در پیش گرفتند؛ با این تفاوت که این دو به چیرگی  و غلبه و تملک هیچ تمایلی نداشتند."

پدر چه گوارا از خطرات سفر می گوید و سرانجام، آن گاه که نمی تواند او را از رفتن باز دازد؛ می پرسد:

-         دوست دخترت را چه می کنی؟

-         اگر دوستم داشته باشد، منتظرم می ماند... ( ص. 10)

توصیف چه گوارا از دیدار بدرود او  با دلدار زیبایش، شیرین است:

 

... شعری از اُترو سیلوا شاعر ونزوئلایی به ذهنم آمد:

"در قایق بودم

صدای پاهایت را شنیدم

 که با آب بازی می کرد..." (21)

 

و او آمد. با آن گیسوان لختش در باد و سرم را روی پاهای خود گذاشت و من نیز خود را به دستان نوازشگر او سپردم... (24)

جا دارد که به یاد این همراه و هم وطن همه ی درماندگان دهکده ی کوچک جهانی- ارنستو چه گوارا، شعر  "ویتنام دیگر" را که سیاوش کسرایی برای  او سروده است، با هم زمزمه کنیم:

 

با آن همه سلاح

با آن همه ستوه

با ان همه گلوله که بر پیکر تو ریخت

ارنستو!

 این بار هم دروغ درآمد هلاک تو!

 

آنان که تند تند ترا خاک می کنند

آنان که زهرخند به لب دست خویش را

 با گوشه های پرچم تو پاک می کنند

 که:" دیگر تمام شد

 دنیا به کام شد" ،

 تاریک طالعان تبه کار بی دلند

خامان غافلند.

 

تو زنده ای هنوز که بیداد زنده است

 تو زنده ای هنوز که باروت زنده است

تو در درون هلهله های دلاوران

 تو در میان زمزمه ی دختران کوه

 در شعر و در شراب و شبیخون تو زنده ای!

 

آوازه خوان گذشت و لیکن ترانه اش

 گل می کند به دامنه ی کوهپایه ها

خورشیدهای شب زده بیدار می شوند

یک روز از کمینگه تاریک سایه ها.

 

مردی و یک تفنگ

 مردی و کوله باری از نان و از غرور

آزاده ای گشاده جبین، قامت استوار

 یک روز بر وزارت کوبا نشست تند

 روز دگر به خون

 در سنگر بولیوی، دور از دیار و یار.

 

آه ای پلنگ قله،

آه ای عقاب اوج!

گر آفرین خلقی شایسته ی تو بود

مرگی بدین بلندی بایسته ی تو بود.

 

آه ای بزرگ امید!

اینک که مرگ می بردت بر سمند خویش

این گونه کامیاب

 این گونه پرشتاب

گر آرزوی دیر رَسَت را سراغ نیست

 در قلب ما بجوی.

 

آتش

آهن

ویرانگی و خشم

 در قلب ما ببین

که ویت نام دیگری ست. ( مهر ماه 1345)

صنعت و هنر سینما هم رو به شمایل زیبای ارنستو چه گوارا نهاده است:

فیلم های: آرژانتین و چریک به کارگردانی استیون سودربرگ.

 و فیلم  خاطرات موتور سیکلت سوار ( گائل گارسیا برنال).

شخصیت چه گوارا در بیش از 22 فیلم، در فاصله ی سال های 1968 تا 2007  به عنوان محور یا فرع باز افریده شده است...