سلامی چو بوی خوش آشنایی...
و از امروز در این کُنج!
اودیسه ای در جغرافیای پنهان عاطفه به زمان ثقل سنگ
امروز:
ساعت لبخند موج در کرانه ی اندوه
سپیده دم دوست داشتن
می خواهم سفری را بیاغازم. پرسه ای در رکاب اندیشه؛ بیان ناگفته ها در زمان سنگ...
در پی پرسش های جوانان و این که قافله ی عمر عجب به شتاب می گذرد...
آماده اید؟ کی بیداره به همراهی؟
رفتیم..
آهای ناخدا شراع (بادبان) بکش...
و راستی مگر نه هرمان هسه گفته: "زندگی هر انسانی، راهیست به درونه ی خودش"؟
و این گونه بود که من شراع سفر را کشیدم تا خود را بتکانم از این همه اقیانوس واژه...
سوار کشتی شدیم و حرکت به سوی بندری دیگر در آنسوتر. شب عروسی یکی از بومیان بود و نوازندگان می نواختند و "عبدالقادر" شاعر که کارگر ساده ای بیش نبود، بی تکلف چنین در وصف یارش که دمی آمد و ناگهان در تاریکی فروشد؛ سرود:
او که بود که این جا بود وهیچ کس شبیه او نیست
و بهترین دل منست؟
با آن ابروان جادوی پیوسته اش...
صمیمیت جنوب با مشخصه های خود ویژه ای همراه است: شرجی بدوی و صداقت آدم ها... لنج و نگاه های ژرف و این تکیه کلام رفیقم عبدو که به تایید، هرگاه بخواهد خیالم را راحت کند می گوید: "هابله!"
و در این سفرنامه ی شگفت از تهران خواهم گفت و سوسک های بی شمارش و آب و هوایش که عجب سفله پرورست.... و دختران اشک و انتظار/ که به عنوان کنیزان هزاره ی سوم تمدن بشری راحت به آن سوی آب ها صادر می شوند برای فروش...اینان در آرزوی رسیدن یک شبه به بهشت، در باتلاق جهنم خودفروشی در غلتیده اند... و از دارو دسته ی تهرانی "شاعر و منتقد خواهم نوشت که چگونه دکانک های شاعر پروری راه انداخته اند و اختاپوس وار در اهواز و شیراز و ... تارهای تعفن تنیده اند... و در همین راستا بخش هایی از خاطرات "شعله رادنیا" را برایتان گزینه خواهم کرد که علی بابا و چهل دزد عرصه ی شعر را افشاء کردهاست...
و از "عسلویه" این پایتخت کار/ سرزمین شعله های مقدس خندان در کنار خلیج همیشگی پارس خواهم نوشت و 72 ملتی که مسالمت آمیز دوستی هاشان ریشه در فردا دارد و سرودهاشان طعم دیروز...
و از حضور "یانگوم Yang Geumیعنی خانم فرهیخته و کارشناس ادبیات آلمانی/ این زیباروی درمانگر دردها در "کمپ کوهستان" خواهم نوشت که سرزده پسینگاهی به دیدار همکارانم "خالو مراد " و "شنبه" آمد وبرایشان نسخه ای شفا بخش پیچید... ودیگر چه؟
دیدارهای من با سنگ پشتی 120 ساله که بر پشتش یادگاری عاشقانه ای از 80 سال پیش دارد و هر جمعه شب همدیگر را در ساحل "نایبند" می بینیم. او برای من ازسفر"مسقط "ELEXIR می آورد به سوغات و من برایش قاچ های سیب قندک خوابیده در عسل کوهسار عسلویه را می برم و گلابی های شهدآگین بلندای زاگرس رو به خلیج... وبعد تا صبح به گفتگو می نشینیم...
سرتان را درد آورده ام، این سروده را بخوانید:
حضور در بی مکان
آمدي
در بی زمانی عشق
بی تنگنای گزمه ها
آنگاه كه گلدان یادگارت
تنهائي خاك و
اندوه نيمكتهاي باغ را ميگريست
آمدي
پنجرهام اكنون
بهار را به پچپچهست
و بسترم
سرشار عطر ماندههاي نگاهت …
( کتیبه های نگاه، هاشم حسینی)
و اما تا بعد بدرود... با این امید که:
...
می صوفی افکن کجا می فروشند؟
که در تابم از دست زهد ریایی
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گویی نبودست خود آشنایی
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشاهی کنم در گدایی
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز هم صحبت بد
جدایی
جدایی
مکن حافظ از جور دوران شکایت/ چه دانی تو ای بنده کار خدایی؟