اودیسه ای به ساعت سنگ!

به جستجوی باستانیت عاطفه!

یک)

وقتی می گویم - و شاید هم برای دل خود می گویم که "ما ایرانی هستیم" و این جمله ی غبارگرفته ی در ابهام را آن قدر تکرار می کنم تا با لحنی پرسشی از خود بپرسم که:

آیا ما ایرانی هستیم؟

به هزاران پرسش دیگر می رسم...

اما در پرهیز از زیاده گویی فقط به این سئوال اکتفا می کنم که:

ما اگر به این یافته ی تاریخی - عاطفی دست یابیم که ایرانی هستیم و بخواهیم در تحقق آن بکوشیم چه هنگامه ای درخواهد گرفت و چه دستاوردهایی شکوفاخواهد شد/ مگه نه؟

دو)

ما با نقاب های روز

 در شب

از فردا سخن می گوییم..

ما دستانمان را

با دستکش های شب می پوشانیم تا

با ارزش اعداد/ شماره ها / سکه ها / القاب و عناوین مصادره شده

عشق هامان را شکوهی تازه ببخشیم...

ما

باورهامان را

با "آری" و "نه" دایه ها/ عمه ها و روئسامان کوک می کنیم

ما رختخوابهامان را

 در راستای زوزه های شغالهای درونمان پهن می کنیم

 و هرشب

به رویاهامان پناه می بریم تا

خواب چمنزاران خوش را

 در کادوهای معطر بپیچانیم و به

کودکان درونمان هدیه دهیم...

ما

هر ثانیه

ناگهان در آیینه

 در زیر دالانی از باران و باد از خود می گریزیم

 تا با خود

رودرو نگردیم...

 

سه)

مرد در آن سوی خیابان ایستاد.

دستانش را تکانی داد. راه افتاد تا به درختی که بهت زده چمن خیس را می نگریست پناه ببرد.

زن در این جانب آفتاب داغ لبان خشکش را گشود و به فاصله ی بین خود و مرد که طولانی تر می شد نگاهی دیگر انداخت. 

مرد رفت و رفت تا با شبح درخت یکی شود و زن اندیشید یعنی همین چند متربرای گریه های همیشه؟

کاش می شد صدایش زد.

پرنده ای در آسمان نگذشت.

کسی ترانه ای نخواند.

زن از خود پرسید:

جدایی یعنی مسافتی به اندازه ی این دو سوی خیابان  و سال های باقیمانده ی عمر که باید به تنهایی ورق بخورد؟

مرد در دور نقطه ای بود سبز کدر ...

زن باور کرد که آشنایی معنای دیگری از فاصله است.