می نویسم

 

پس

 

 هستم!

 

 

اودیسه ای به ساعت سنگ

 

(سفرنامه)

 

در جستجوی باستانیت عاطفه

 

 

پیشنهاد می شود پیش و یا پس از خواندن این اخگرها، سری به نوشته های گذشته بیندازید.

 

یک:

امروز هم می گذرد

دارد هزار اندوه بر دل

این کشتی خرامان بر  پرنیان موج

اما یادم باشد که حالا بنا به تقویم رفیق در بدرم سنگ پشت 120  :

جذر اول وداع

ساعت دوم بیدار باش پرنده

ثانیه ی سوم زمزمه ی ماهی در دهان تمساح است.

 

جذر دوم سواحل عسلویه را هم پشت  سر گذاشته ایم و "عبدل قادر" هم چنان "شروه" می خواند:

سفر مشکل... فراق یار مشکل....

ای داد از غریبی مفتون! ای امداد فایز!

کشتی خرامان بر خط های حامل موج خلیج همیشه پارس، در راستای "بُردخون" و "دلوار"  پیش می رود در رد بوی بوشهر.

این مخمل صدای عبدل قادر همیشه عاشق است که شرمزده از حضور غیر، شروه شروه با دلی شرحه شرحه ، از دهان مفتون و فایز زمزمه می کند...

-        ئی مفتون کیه خالو؟

-        مفتون؟ مفتون کیه؟

ناخدا بود که خندان با ردیف سالم دندان های قوی اما شکلاتی که نتیجه ی سال ها دود کردن تنباک برازجون است از عبدل قادر پرسید. شاید هم به جای من از او پرسید تا مفتون را بیشتر به من بشناساند...

نگاه به دشت آب می اندازم" گستره ی خط های حامل هستی" / بی کرانگی وجود / و آن چه نامش را هستی و شناخت و باور می گذاری...پندارها مرا پیدا-  احاطه کرده اند که جواب عبدل قادر به خودم بازمی گرداندم:

-        خالو ئی مفتون سید بید(بود)

مرا می نگرد و ادامه می دهد:

سید بهمنیار بُردِخونی... زادهی ولاتِ دشتستون به سال 1276 و رجعتش به سوی او 1341...

دیگر ادامه نمی دهد. نمی دانم بغض کرده و یا دارد چیزی را زیر لب زمزمه می کند...

اوریژینالیته  ی موسیقی آب، فضای پرلودهای گمشده را پر می کند ... اما ناگهان صدا رها می شود دوباره:

ای وای! ای وای! ای بیداد بر دل خرابوم!

مرا تا دیده بر روی تو بازست

تنم چون شمع در سوز و گدازست

قدت کوتاه هم چون عمر مفتون

ولی زلفت چو امیدم درازست...

یادم می آید که در گناوه از ناخدا حیات پرسیده بودم:

-        ناخدا،  مفتون چرا به دلدارش گفته: قدت کوتاه هم چون عمر مفتون؟!

ناخدا حیات گناوه ای لبخند معنی داری می زند و با همان سکوت آرام پاسخ آماده ای تحویلم می دهد:

-        نمی دونسی خالو؟! ئی مفتونِ شیدادل، به جوانی-  نازنینی داشت گل افروزنام.. تیله زنی گردِل/ سپیدروی و گشاده چشم... می فهمی چه بهت می گوم!؟ ها خالو!؟

-        ها بله!

-        مفتون خیلی خاطرش را می خواست... شاید ندونی، ئی زن شاهنامه هم می خوند... با فرهنگ بود و نجیب... یعنی درستِ درست!

راستی این سوز صدای عبدل قادر بگو بخشو و یا بهمن علاءدین و سیما بینا جکایت از چه دارد؟

هر موسیقی -  از آلات و ادوات آن گرفته تا تحریر و تنظیم و دستگاه ها و مایه ها و ملودی هایش؛ بازتابی از حیات اجتماعی یک جمعیت اقلیمی ست. به شاخساز بومیان استرالیا نگاهی بیندازید. به فیقک و توشمال بختیاری ها هم...

بگذریم.

کشتی هم چنان پیش می رود. تنها صدای دل عبدل قادر می پیچد که فقط با لهجه ای بسیار نامفهوم محلی شعری را برای دل خویش می خواند. نه من نه بانو نه عبدل قادر و نه شاهمراد، هیچ کس از این الفاظ پر رمز سردر نمی آوریم؛ اما از فراز و فرود و تکانه های زخمی گلو  دستگیرمان می شود که:

سفر مشکل

فراقِ یار

مشکل!

بر می خیزم بروم اتاق ناخدا سری به کتاب ها و دفترها و پیام های رسیده بیندازم. از  مغناطیس صدا خود را می کنم..

 

دو:

جذر دومِ رجعتِ  خشکی

ساعت سومِ سکون شُراع

ثقل ثانیه های چهارم خیس افق

 

آسمانِ خشک

لنگرگاه پرنده ای گم داده

- روح گیل گامش؟

- نه!

آوند اندوه بر فراز سرِ  ما

 

نوشته ام را ورق می زنم:

رساله ی عشق  =  Love Thesis

 

بخشی از این پایان نامه را در هفته نامه ی جنوبی  روزان در آوردم به مدیریت صمیمانه ی سید شیدا و دریا دل عیدی محمد هاشمی  و پای مردی شاعر دل شکسته علی یاری...  

در این مقطع فقط به بخش هایی از آن سر می زنیم:

الفبای عشق = عشق یعنی تو در میانه نیستی، همه اوست. دوست در توست و او همه تراست.

دست دلدارست که ترا از خویش و حرص و غضب می رهاند و ددِ آدمیخواره ی درونت را کبوتری می سازد همه سپید ازآرامش صلح کُل و نگاه نجیب و رها از لکه های منی و من...

-        تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم... (حافظ)

-        چون عاشق و معشوق در میان آمد، مالک و مملوک برخاست.(سعدی)

-        - یک وظیفه را تنها من می شناسم: عشق ورزیدن.( آلبر کامو: یادداشت ها)

-        دریغا عشق که بر باد شد! ( فدریکو گارسیا لورکا)

-        آی عشق! آی عشق! صورت آبی ت پیدا نیست... ( الف.  بامداد)

آری حکایت ها دارد این عشق و هم چنان باقسیت!

 

افسوس

پیوند ها دیری نمی پایند

دستان

 نامه های وداعند...(ه. ح.)

بقیه ای از این پایان نامه را فردا خواهید خواند.

سه:

کتاب بینی پارس نیا  = Parsnya Bookreview   

یاد و احترامی همیشگی از بزرگ مرد تاریخ ایران:

محمد بهمن بیگی (1299)

 

 

فیلم مستند و با شکوه  اگر بهمن بیگی نبود  ، کار ستودنی نادعلی شجاعی؛  روایت زیبا و گیرایی از زندگی و زحمات آموزشی استاد بهمن بیگی پدر آموزشگاه های عشایری ( با 500 هزار دانش آموخته و عرضه ی ده ها پزشک و مهندس و آموزشگر زن و مرد از میان سیاه چادر ها) است. محمد بهمن بیگی تجسم عینی روشنفکر متعهد و آرمانی ایران است: عملگرا، مثبت در راه توسعه و تحقیق جمعی، بی ادعا و پر ابتکار در بهینه سازی امکانات محدود - در گذار پر رنج از تنگناهای سازمان داده شده رو به سوی خود بسندگی ملی...

 شما را فرا می خوانم که برای آشنایی با خودتان! بله وجود نادیده گرفته شده ی خودتان و سرزمینتان این فیلم مستند و کتاب خواندنی و آموزنده ی او:

به اجاقت قسم

انتشارات نوید شیراز

را بخوانید.کتاب خاطرات خواندنی و داستانی دستاوردهای آموزشی اوست.

این کتاب دارای بخش های نمونه وار زیر است:

معلم بی تصدیق / آموزگار ایلی / آموزش عشایر و زنان / آموزش عشایر و زبان پارسی /

خدمت و تهمت / چگونه شیراز مرکز آموزش عشایر کشور شد/ بخارای من ایل من...

و او چه صمیمانه می نویسد:

با آن که عشایری بودم به جای تفنگ و فشنگ، قلم و کتاب را انتخاب کردم، معلم شدم و آموزش عشایری را به راه انداختم...

پیشنهاد می کنم ناشر در چاپ  پسین این کتاب و دیگر کتاب های استاد، نامنامه و اعلام پایانی را نادیده نگیرد ؛ نشانه گذاری های جمله ها و ویرایش دقیق کتاب را دریابد و به نکته های گفته شده در نامه ی این جانب که بزودی دریافت می دارد؛ در حد امکان و اقتضاء و البته در راستای بهینگی اندیشه های والای استاد بهمن بیگی عنایت داشته باشد...