The first Day of School in Iran

روز نخست همیشه.../ هاشم حسینی

آریایی آموزش را گرامی می دارد...به افتخار آموزشگرانی که ایران آزاد و سربلند را به کودکان می آموزند، به پا خیزیم و به دیدار آن ها برویم...
این سروده بیست سال پیش در مطبوعات خوزستان به چاپ رسید:

بوي مادر
بوي گل
ها
همرهم آيد خيابان
در ره خوب دبستان

روز اول
روز ديدار
رويش لبخندها بر باغ لب ها
هركسي در كيف دارد
گرمي دستان ماما

ناگهان در قاب درگاه
نقش مي بندد فرشته
نور صدها صد ستاره
در دو چشمانش نشسته

- "كيست او
ايستاده زيبا
هر دو لب ها باغ گل ها ؟"

مي دوم پر شوق و شيدا
تا بچينم گرم و گيرا
گونه اش
گلبوسه اي را...

بوي مادر
بوي بابا
اوج مي گيرد به بالا
از دو دستانش به هر جا

سخت مي گيرد در آغوش
كودكان را مادرانه
برلب شيرين دارد
صد ترانه
بي كرانه

هر كجا
با هركه
هر جا
كودكي تا گاهِ پيري
دوستت دارم هميشه
اي پيامبر
راهنما
آموزگارا…
*
*
*

هاشم حسینی/ اهواز

یک خاطره:
چند سال پیش، یکی از همکارانم در شب عروسی اش، خانم آموزگار کلاس اولش را که بازنشسته و بسیار کهنسال بود، به مراسم آورد و کنار خود و عروس خانم نشاند...

زیارت اهل قبور

دیدار با همسایه ی آ بهمن علاءالدین در امام زاده طاهر کرج

شیر زن بختیاریِ هم چنان بیدار:ماه پاره ممبینی فر

 

در من غرور نیاکان نهفته است

خشم و ستیز رستم دستان نهفته است

 

...

دیرو به دیدارت که آمدم دیدم غریب نیستی آ بهمن...سه نسل از خوزستان آمده بودند.

نی نی چند ماهه و پدر بزرگ 90 ساله...

و از گوشی دخترک، صدای تو می آمد آبهمن...و مادر می گریست...

آن ها با ترنم لب هایشان و دستان پر گلشان آمده بودند...

آ بهمن، تو ملتقای غرور ایل بزرگ بختیاری و بهروزی ایرانی..

و حتی کهکشان های اشک را بر گونه های آذری مردی از بستگان صفر قهرمانی دیدم که دست در دست نوه اش، پس از دیدار با مرد نستوه زندان های استبداد، به زیارت تو آمد...

*

*

*

بر نیمکت که نشستم... چشمم به سنگ گور همسایه ی دلاورت، ماه پاره ممبینی فر افتاد.

روی آن این کلمات هنوز به فریاد مانده:

 

 در من غرور نیاکان نهفته است

خشم و ستیز رستم دستان نهفته است

در تنگنای سینه ی حسرت کشیده ام

گهواره ی بصیرت مردان نهفته است

خاک مرا جزیره ی خشکی گمان مبر

دریای بی کران خروشان نهفته است

خالی دل مرا تو ز تاب و توان مدان

شیر ژیان میان نیستان نهفته است

پنداشتی که ریشه ی پیوند من گسست؟

در سینه ام هزار ایران نهفته است

0

0

0

هاشم حسینی

روستای البرز

5 شنبه 28 شهریور 1392

آینه ی نقد...

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

 

نامه به دوستی در این حوالی..../ هاشم حسینی

...

پرسیدی بختیاری بدون اسب و وارگه، جدا از بلوط، بی تفنگ و یار یار در تیتُم ره، بی مِ ینای زنان زیبا و نجیبش می تواند بختیاری بماند؟

خالو جان!

فرهنگ بختیاری را مصادره  به مطلوب کرده اند! بیشتر از سوی شیفتگان قدرت و انگل های وابسته به ناف امکاناتشان... و همه ی کولی دهندگان اینان، با پرچم و شعار و آیکون بختیاری به میدان آمده اند...

نواده های جیکاک در شرکت ملی نفت ایران، سال ها به قلع و قمع بختیاری های با اصل و نسب مشغول بوده اند...

گوشه ای از این داستان ایل بزرگ را در رمان نفرین نفت باز گفته ام...

اما باز هم شادمان باشیم که بلوط - این شمایل نامیرای ما را سر نبریده اند...

گو این که دلالان این جا و آن جا بلوط زارانی را به آتش کشیده اند برای فرونشاندن بیماری زمین خواریشان و جایی دیگر این درخت باستانی- استوره ای را به زیر آب برده اند...

بگذریم.

سخن کوتاه: یک بار به یکی از این دن کیشوت ها گفتم: این همه جوک برای این ایل نامیرا می سازند، یک طایفه را گراز، دیگری را کور و آن یکی را ساده لوح نامیده اند... و از سوی دیگر نویسندگان و پژوهشگران از راه رسیده فقط اسناد زیر خاکی را می تکانند تا تَش و بُ، طایفه ی خود را فقط اصیل بیابند و بنامند و چشم بر بزرگی دیگران ببندند... چرا؟

...

یک بار هم به یکی از این به اصطلاح خودشان "ایل گپ ..." نوشتم: همه ی طایف  بزرگند ( و از جمله طایفه ی دوست داشتنی ...) و با یک هدف: اتحاد در راه اقتدار و افتخار ایل بزرگ بختیاری و بختیاری های متحد...

فرجام سخن آن که:

سه آفت فرهنگ سترگ و بی همتای بختیاری را به روز سیاه و دریوزگی به درگاه دلالان قدرت کشانده:

1. خودبزرگ بینی هر طایفه؛

2. خودنمایی، شکمبارگی و شهوت رانی؛

3.  منافع شخصی که حقوق اجتماعی را نادیده گرفته است...

 

از یادنبریم که تاریخ استعماری نفت را بر گرده ی برادران غیور و پر مدعای بختیاری نوشته اند...

 اکنون هم که بعضی از همایش ها و صفحات فیس بوکی شده لونه ی شغال برای واسطه های منصب و منزلت ها...

...

اگر از آخرین روزهای گوشه نشینی و فراموش شدگی خنیاگر بی همتا، ایل مرد پر اندوه: آ بهمن - مسعود بختیاری بگویم و مرگ غریبانه اش، داستانی خواهد شد پر اشک چشم...

او بارها قهرمانانه به وسوسه های قوادان قدرت "نه" گفت...

همان هنگام به خاکسپاریش در گورستان امام زاده طاهر کرج، انتقاد و اعتراضم را نسبت به بی تفاوتی مدعیان فرهنگ بختیاری در وبلاگم  parsnya.blogfa.com ابراز و آرزو کردم کاش خانه ی ابدیش در مسیر بازفت، زیر ترنم شیمبار و یا بر بلندای آسماری می بود...

اما...ولی...چه کنم که  جوانان پر شور و آرمون به دل بختیاری ما را به سراب ها کشانده اند: ما را به رندی افسانه کردند پیران جاهل... شیخان گمراه...

 

باز هم برایت از ناگفته ها خواهم نوشت...


*

هاشم حسینی

روستای البرز

/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin; mso-bidi-font-family:Arial; mso-bidi-theme-font:minor-bidi;}

سیری دوباره

...

می صوفی افکن کجا می فروشند؟

که در تابم از دست زهد ریایی

رفیقان چنان عهد صحبت شکستند

که گویی نبودست هیچ آشنایی.../ در بارگاه حافظ

 

دو غزل حافظ - مورد نظر در این جا که قافیه ی آن ها به حرف "ی" ختم می شوند، بیانیه ی اعتراضی حافظ از روزگار دون پرور و همرهان سست عناصر است.

در آغاز این غزل شاعر به مردم آگاهی رسان ( مردمک) درود می فرستد و سپس دل شکسته، اما امیدوار به ساقی که حال و قال به او می دهد و  نگاهدار محفل زیر زمینی در دوره ی استیلای استبداد است، روی می آورد:

...نمی بینم از همدمان هیچ بر جای

دلم خون شد از غصه

ساقی!

کجایی؟

 

در غزل دیگر با مطلع: سینه مالامال درد است ای دریغا محرمی

دل ز تنهایی به جان آمد

خدایا

همدمی...

 

فراخوان خود را صادر می کند:

...آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت

وز نو

آدمی...

 

دوستان! اشعار حافظ برآمده از وجدان ملی و بازتاب خرد جمعی ایرانی است. نوعی گذرنامه و شناسه ی آریایی پاک نهاد است که آسایش دو گیتی را تفسیر این دو نسخه ی سعادت می داند: با دوستان مروت، با دشمنان مدارا...نوعی تسامح و تساهل اجتماعی.

اگر دلتان گرفت و آوار اندوه و نا امیدی بر سرتان فرود آمد، گریزی به حافظ بزنید و ببینید چه دریچه های ناپیدایی را که بر شما نمی گشاید...

حافظ همان است که گوته، ادیب ملی همیشه ی مردم آلمان در باره اش فرموده است:

 

"برای پیام های واقعی عشق، هیچ کتابی شایسته تر از دیوان آسمانی حافظ شیراز نیست."

گوته، صفحه ی 109 کتاب " منتخبی از زیباترین شاهکارهای نظم و نثر ادبیات آلمان"/ مترجم:نصرالله نیک آیین.- تهران: انتشارات فرخی، 1350 

و این است هشدار راهگشای حافظ در زمانه ای که "دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم":

 

بیاموزمت کیمیای سعادت:

ز هم صحبت بد

جدایی

جدایی

جدایی...

 

تا دیر نشده، نگاهی به آینه ی درون اهورایی خود بیندازید. کتاب آسمانی حافظ را بردارید و با ابَرخود به گفتگو بنشینید...

نفس هایتان سرشار از رایحه ی رادی و راستی حافظانه باد.../ هاشم حسینی

ما مردم ایران همه با هوش و زرنگیم... افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم...سید اشرف الدین حسینی(نسیم ش

داستانی کوتاه از سرزمینی بسیار بسیار...بزرگ / هاشم حسینی

خیکی و نی قلیون


آن ها دو نفر بودند که سال ها در کمال برادری و صلح و صفا در شرکت معروف " سعادت و عمران" کار می کردند...
همکاران با ذوق، یکی از آن ها را خیکی صدا می زدند و دیگری را نی قلیون...

روزی از روزهای فرخنده ی ملی، رییس یکی از آن ها را خواست- هیچ کس نمی داند او خیکی بود یا نی قلیون و از او با عصبانیت تمام پرسید:
- کی گفته که رییس تون یعنی مدیر زحمتکش و شرافتند تون دزد تشریف دارن؟
- قربان... هیشکی...
- هیشکی؟! تو گفتی و من باوریدم؟ می دونی من چن تا مدرک مدیریتی و مقاله و مدال و سکه ی سی می ناری دارم؟ نیگا کن به دیوار نمک به حروم!
- قربان می بینم خیلی...اما ارواح خاک آن مرحوم ما نگفتیم؟
- ما نگفتیم یا من نگفتم؟
- قربان خدا را شاهد می گیرم که من از این الفاظ فلانی دزده... فلانی بی ناموسه..
- وطن فروشه...
- آره آقا! از این لغات وحشت دارم ...
- پس چگونه در ساعت ۱۳ روز سیزدهم ماه جاری به هم اتاقی ت با اعتماد و اطمینان بی سابقه ای ابراز داشته اید که بنده ... منِ شرافتمند... رییس این کُمپانی دزد هستم؟
- من؟ ...نه قربان... من غلام شما هستم...زن و بچه ام را پیش پای شما قربونی می کنم...گه می خورم از ئی حرفا بزنم...سگ کی باشم...
- تو ....تونگفتی؟!...یعنی من با این همه سوابق درخشان... این همه شب زنده داری....دزد؟
- آقا... آقا...
- برو بیرون و خلافشُ ثابت کن...گم شو و به اون هم کارت بگو فوری بپره بیاد اینجا...

خلاصه, راویان اخبار ، ناقلان شیرین گفتار و حاملان کتب دربار هم چنان از فریاد های مدیر مظلوم و قَسَم و آیه ی این دو همکار که در مظان اتهام و مشکوک به شایه پراکنی و شانتاژ بوده اند، حکایت ها دارند..
اما شما ای عزیز جویای حقایق فیس بوکی، کاوش فرمایید و بگویید که:
1. آیا آن که نخست به دفتر مدیر زحمت کش و شرافتمند احضار شد، خیکی بود یا نی قلیون؟
2. آیا مدیر عصبانی از سر تقصیرات کارمند خاطی- یعنی متهم به شایع پراکنی می گذرد یا او را مجازات می فرماید؟
3. آیا قد قلیونی و یا شکم انبونی در شناخت متهم واقعی راهگشاست؟
و...
.
.
.
به پایان آمد این دفتر حکایت هم چنان باقی است...

هشدار...

بُراده ها.../ 01

 

...

هر حکومت با تناقض ها و دروغ هایی که خود برای بقای موقتی خود به وجود آورده و ناتوان از حل آن ها مانده، آن چنان آگاهی عمیق و گسترده ای را در میان عوام ترین و غیر سیاسی ترین لایه های شهروندی پخش می کند، که اینان در یک پارچگی ناپیدا و تونمندانه ای آن را به سادگی برای همیشه از بین می برند...

هاشم حسینی

تنها نیستم...

تو که

با تو بودن

بهترین شعرِ منه...(ابی)

یک روز از زندگی یک مدیر بسیار پر مشغله...

 

داستانی کوتاه از سرزمین بسیار بسیار....بزرگ/ هاشم حسینی

ماشین امضاء



کشوی دست راست میزش روزی هزار بار باز و بسته می شود.
پاکتی چاق و چله فرو می افتد، سر بلند می کند:
- اینشالا درست می شه...دیگه دل نگران نباشین...ببرید اتاق بغلی بدهید ثبت کنن و شماره بزنن...
خودش می ماند تنها.
کشو را کمی باز می کند: شیش تا پاکت چاق و چله...
کمی بعد، صدا که در راهرو می پیچد، سریع آستین ها را بالا زده...
دهنش خشک، زهر....

یک ساعت بعد بر می کردد....دهنش ملچ ملج می کند. تکه هایی از گوشت لای دندان های نیش کج و کوله اش گیر کرده...
دوباره پشت میز می نشیند.
درنگ...رینگ:...
دستش روی سینه می چسبد: بله قربان...چشم...
سر خم می کند..
گوشی را زمین می گذارد، اما دستش هنوز به اطاعت مانده...
موبایلش گریه پخش می کند: دارم میام...
چای نیاورده اند. پشت کله اش کرخت شده... اهمیت نمی دهد.
درینگ رییییییییییییییییییینگ: چشم قربان...
در اتاق را می بندد. درون کشو را می کاود... پاکت های حلال مشکلات را بر می دارد و در کیف سامسونت اهدایی به مناسبت همایش" صنعت را اخلاقی کنیم" جا می دهد.
ناگهان موبایلش بدجوری روی میز براق به لرزه می افتد...
- آره خودمم...
آب دهن را فرو می دهد، مایع غلیط چسبناک... نفسش بالا نمی آید.
- کجا دیدیشون؟
شانه هایش می لرزد.
- با همون لندهور؟
با انگشت اشاره روی سطح میز خطوط درهمی می کشد....
- کجا هستن حالا؟
انگشت را در سوراخ راست بینی می کند. عجولانه و عصبی در پی چیزی می گردد...
- دارند میرن تو خونه؟ مطمئنی؟
دیگر چیزی نمی شنود. وز وزی در فضا پخش می شود، سنگین و زجر دهنده...
بیرون می رود. در راهرو خم و راست می شود.
- خواهش می کنم.
متوجه ی سلام و احترام تازه واردی می شود که از بغل دست او سر بلند می کند، التماس آمیز:
- آقا لطف کنید... از شهرستان آمده ام ... تا رفتم بانک و پول... فرم ها را دادم کارشناسا...می دونم آخر وخته...یک در دنیا صد در آخرت...
پاکت چاق ای از لای پرونده اش دارد چشمک می زند.
بر می گردد به سوی اتاقش...
گُر گرفته، اما خشم را باید بخورد...مرد که نباید گریه کنه...
می نشیند.
روبرویش مراجعه کننده که کله گنده ای دارد، بی مو و ته ریش شوره زده، خیس عرق است با چشمانی آماده ی گریه...
پرونده اش را می گیرد:
- آقا جان! شما نمی گویید ما زندگی داریم... خونه ... زن...
به این کلمه که می رسد جوش می آورد...
- بی حیا، بی شرم... نا نجیب...همین 5 شنبه ی گذشته ست کامل جواهرات را برات خریدم...
پرونده را دارد امضاء می کند...
- پر رو!
مرد که آن ور میز روبرویش ایستاده، با لحن بدبختانه ی صدایش می پرسد:
- بله آقا؟
- با شما نبودم...
اما حواسش جمع است که پاکت چاق و چله را بیرون بکشد و در دهان باز کشو بیندازد...
مرد که می رود، گوشی را بر می دارد. و زنگ می زند.
- بی حیایِ بی شرمِ نا نجیب بر نمی داره...
می نشیند روبروی وزش یخ کولر بلکه مانع عرق ریزان تمام هیکل بو کرده اش شود...
توان بلند شدن ندارد.
چای می آورند.
مشتی قند در لیوان می ریزد.
هم می زند. برخورد قاشق بینوا با بدنه ی مقاوم لیوان، ملودی غم انگیزی را در فضا پخش می کند...
هم چنان هم می زند. نگاهش به نقطه ی کوری، گم در آن گوشه قفل مانده که گاهی موش موذی سرش را از آن جا بیرون می آورد و به او پوزخند می زند...
-قربان اجازه هست؟
تکان می خورد...سرش را بلند می کند:بله؟
- فرم جهت امضای مبارک جنابعالی...
.
.
.

عشق و دیگر هیچ...

در رویاهایم عشق را دیدم

در پی انسان می گشت

بیدار شدم

انسان را دیدم آواره در پی عشق...

 

ازدمیر آصف، شاعر ترکیه ( 1923-1981)

از کله ها مناره ساختف چنگیز؟

 

نامه به دوستی در همین حوالی...

 

عموجان! ناراحت نشی...دیشب خواب می دیدم مته گذاشتن تو کله ی... و با تیغ تراش دوار محتویاتش را می ریزن بیرون...

امیدوارم خیر باشه!

اما می خوام یه راز را برات بگم. خوب گوش کن!

 

... تاریخ می گه چنگیز یا همان تموچین، اصل و نسب دار بود و غیرتی...او حتی  برای سعادت مردمش به آب و آتش می زد...

تمثال مبارکش را ببینی، اصالت ونجابت از قیافه ی مظلوم و محترمش می باره...

 

اما دلم واست بگه:

بدخواهاش نوشته ان او از کله های قربانیان  تپه می ساخت و از  جوی خون آن ها سر و صورتش را صفا می داد... راس و دروغش به گردن خودشون ما که نبودیم و ندیدیم...

باشه! قبول! اما اون فقط کله ها را می زد. درسته؟

حالا بین خودمون بمونه، من او را جنایتکار نمی دانم،  آن چنان که قوم یأجوج و مأجوج درون سرها را سلاخی کرده اند: سازمان داده شده و ناپیدا ...

 

باقی بقایت، جانم به فدایت.

 

هاشم حسینی

 

مسخ...استحاله شدن...

 

... فدات شم! بشر خیلی پیشرفت کرده... به جای شلاق برده دار بالای سر اسپارتاکوس، اکنون ابزارهای های مدرن و ناپیدای قسط، اجاره خونه، بیکاری و علافی، سین جیم شدن یا به قول بی بی  " سیم چین" شدن و  ترس از deport ، جماعت خوش خیال را مطیع و خشتک ها را کمی تا قسمتی مرطوب کرده...

عزیزم! گل عمر طراوت تو در روشن ترین ساعات روز در محیط های برده داری ادارات می پلاسد...

در تاریخ  خواندم  و در یکی از فیلم ها دیدم که یکی از کارکنان شریف و خدوم کوره های آدم سوزی وختی نیمروز میاد خونه، زنش از بوی مردار سوخته ی تن یارو به استفراغ می افته...

و اما ما، چه کثافات اداری ناپیدا را که به خانه ها نمی بریم و کم کم جزو امور عادی و طبیعی و شاید شرعی عرفی زنده گیمون نمی کنیم...

زبل جان! مبادا شرطی شده و بیگانه حتی با باورهای خلوت خود، رفتارهای حاصل از کار را به عنوان بدیهیات زندگی به خانه  ببری و توله هایی  زیراب زن، مخ تعطیل، آنتن، مطیع، ریاکار و ترسو تحویل مام وطن بدهی...

 

هاشم حسینی/ نامه به دوستی در همین حوالی

 

زندگی آلوده...

پناه بر هنر...

 

... حق با پدر بزرگوار هکلبری فین بوده که گفته پوشاک بچه و سیاستمدار را باید زود به زود عوض کرد... و اکنون برایت بنویسم که هر جا سیاست زندگی ما را ریدمان کرد، باید به هنر پناه ببریم و در سنگر آن همدیگر را دریابیم...

 

هاشم حسینی/ نامه به دوستی در همین حوالی

خوشا کسا که دلدار در کنار....

 

همسر فردوسی: ایرانی زن آرمانی...

یادداشت های ادبی روزانه

 

یکی مهربان بودم اندر سرای...

 

داستان بیژن و منیژه ی حکیم توس، فردوسی، سروده ای شاعرانه است، سرشار از تصویر سازی (ایماژ)ها، معماری باشکوه واژگان، امید آفرینی و هم زمان نوعی بیان اتوبیوگرافیک (حدیث نفس).

از این دریچه است که با همسر شاعر آشنا می شویم: زنی فرهیخته، مهربان، زیبا و غمگسار...

شاعر استوره ها در آغاز این داستان به توصیف شب زمان و زمانه می پردازد: سیاه چون قیر پاشیده بر آسمان، آن چنان که ستاره ها هم پیدا نیستند.

این شب بر زمین یخ زده: یکی فرش گسترده از پر زاغ...

چشم چشم را نمی بیند. صدای پرنده ای نمی آید. فردوسی گوشه نشین از ستم زمانه خلوت گزیده، اما نه بیکار که به پیکاری فرهنگی، نوشتن شاهنامه را در همین باغ که اکنون آرامگاه اوست پی می گیرد... او بر آن است که پرچم پیروزی ناگزیر ایرانی را به دست آیندگان پاک نهاد بسپارد...

 

"هست شب آری شب..."

شاعر دلش گرفته است.  چون "زمانه زبان بسته از نیک و بد..."

و بیگانه ای مردم ستیز، محمود غزنوی بر جان و مال مردم چیره گشته و ایران را به تباهی برده است...

نبُد هیچ پیدا نشیب از فراز        دلم تنگ شد زان شب دیر باز

شبی که فردوسی بازآفرینی می کند: نمادی هراس انگیز از روزگار خونریز است.

شاعر تنها در اتاق کارش نشسته و بیرون را می نگرد. نه صدایی و نه جنبنده ای:

جهان از دل خویشتن پر هراس...

اما فردوسی شاعر ایستایی و نا امیدی و شکست نیست. می نویسد:

بدان تنگی اندر بِجَستم ز جای    یکی مهربان بودم اندر سرای

از همسرش که او را بت (زیبا، یگانه و دوست داشتنی) می نامد، چراغی می خواهد.

زن پاسخ می دهد: روشنایی برای چه می خواهی؟ عزیزم، خسته هستی..بگیر بخواب...

بدو گفتم ای بت، نیَم مرد خواب    یکی شمع پیش آر، چون آفتاب

بنه پیشم و بزم را ساز کن         به چنگ آر چنگ و می آغاز کن

زن نوازنده ی است خوش ذوق که نه نمی گوید، سفره خوشکامی جفتش را فراهم می کند. شادی روبراه...

بیاورد شمع و بیامد به باغ        برافروخت رخشنده شمع و چراغ

می آورد و نار و ترنج و بهی           ز دوده یکی جام شاهنشهی

مرا گفت برخیز و دل شاد دار         روان را ز درد و غم آزاد دار

دلدار روشنفکر شاعر را اندرز می دهد: "...خردمند مردم چرا غم خورد؟ "

شب می گذرد، اما با کشف و شهودی عاشقانه و پر رمز و راز ... زن هنرمند 

چنگ می نوازد. شراب می ریزد. و امید می پراکند...

دلم بر همه کام پیروز کرد        که بر من شب تیره نوروز کرد...

 

چه سعادتی! پیروزی خرد و عشق بر سیاهی و ستم و ایستایی.

در این درآمد داستان بیژن و منیژه در می یابیم که همسر فردوسی خنیاگری است نگاهبان استوره های ملی.

اکنون که دل شاعر شاد است، و به قول خودش "از آن پس که با کام گشتیم جفت" از او درخواستی دارد:

بدان سرو بن گفتم ای ماهروی       یکی داستان امشبم بازگوی

که دل گیرد از مهر او فر و مهر          بدو اندرون خیره ماند سپهر    

و  او هم چنان که شاعر را فرمان می دهد که: بنوش و این داستان شگفت را با جان شیفته ات بنیوش، داستان مهر و کین بیژن و منیژه را باز می گوید...

 

آری راز ماندگاری فرهنگ مهرورزی، داد و خرد ایرانی در راستای همیاری جفتان عاشق است، آزاد از نیرنگ و بازی زورمندان زر و تزویر...

بی گمان در این حال و هوا بوده که حافظ، این حافظه ی امین ایرانی، خوش سروده:

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد       بنده ی طلعت آن باش که "آنی" دارد

زیباروی بی همتا (شاهد) ی حافظ،  موی افسونگر و کمر باریکی ندارد. او خویشتنی دارد با همه متفاوت و خودویژه: "آن". آنی که دیگران محروم از آنند.

همان آنی که حکیمی فرزانه و استوره سرا را در شب ظلمانی به خود باز می گرداند و چراغ امید بر می افروزد.

چنین باد دل های همه عاشقان نورانی و با هم جفت، رو به قلمروی بهروزی و شادکامی.

آمین.

 

هاشم حسینی

روستای البرز 

زمستان 1388

 

ما چنینیم که نمودیم، دگر ایشان دانند...

اعترافات / هاشم حسینی

آریایی ام

با همه اقوام هم نژاد

شیفته ی اهورا بوی مردمم

 

 سرزمینم را می ستایم

که روزی نه چندان  دور

بی شک خواهد درخشید با افتخار

همسان باستانیت از دست رفته اش

آزاد و سرفراز

 

 

میهن مغمومم

سادگی روستاهای هنوز باکره

شهرها و زندان ها

دریاها

 کویر و جنگل ها

مادران شگفت

خوراکی ها

همه خوشمزه اش را دلبسته ام...

 

در چهارده سالگی

به آساره

بیوه

زیبای پرغرور

دل بستم...

آن گاه او را در قطار زمان جا گذاشتم...

نامه نویس هم کلاسی های عاشقم بودم

همسران جدا مانده از شوهران جویای کار هم

 

 

شانزده ساله

 دادخواه ایران بودم

که بردندم به زندان ...

و در بیست و سه سالگی

افسر ساده ی انقلاب

به مردم دادم

آن پادگان...

و دیگر تو خود بخوان ناتمام

این داستان...

 

کلیساها

کنیسه ها

کنشت

مزگت را دوست دارم

گنبد ها

گلدسته ها را نیایش زمین می دانم رو به ملکوت لایتنا

تا آدمی بیارامد

بی حضور دلالان ایمانِ ساده دلان

دور از بساز و بفروش های بهشت و جهنم

قدیسان  سیاست

پیمانکاران دعا...

 

 

نان و  ریحان و کباب

ماهی و خرما

شمال به خاور

باخترِ جنوب

چهار فصل اکنون

شگفتی نمونگان ایران...

 

اما باور کنید آقا!

انترناسیونالیست نیستم

بر این باورم

که زمین انسان ها را نمی باید

خط خطی

مرزبندی کرد

و  سوسیالیست نبوده ام

یا کمونیست...

مطمئن باش رفیق!

فقط می دانم سال هاست که می خواهم

امید، لبخند و آرزو سهم همه به تساوی باشد

 

شهروند درجه سه بوده ام در این سالیان

اما به ثمر رسانده ام پروژه های درجه یک را 

همراه با دیگر همراهان

دوزخیان

در جهنم های جنوب

پی نفت و گاز در میدان های مین

اتاقک های سم و گاز "عسلو"

 

 بی دستبرد به سهم کار

بی مصادره ی جای کسی

نان به کف آورده ام...

آموزشگر بوده ام

در کارگاه ها

دانشگاه

دبیرستان

حتی زندان

و گاهی کارگر

زبان برگردان...

این هم رزومه ی کارکردهای کارشناسی ام

با سوابق ممتد در

Admin, HSE, DCC

Journalist

این گونه بوده که

بی سفارش و فرمان

آزاده ی درونم را برده ام به هر سو

 

فمینیست؟

چی!؟

آهان!

گوش کن هم وطن:

از کودکی آموخته ام این راز را:

زنان خدایان زمینند

و مردان

سربازانشان

رو به جبهه های سعادت فردا

.

.

.

دیگر چه بگویم؟

اکنون سراپا شور

مهیای مرگ ناگزیرم

شیرین

بنشسته روبروم...

...گوسفندی...

آن گاه که همه از یک نوع می اندیشیم،

هیچ کدام

نمی اندیشیم.


والتر لیپمن


روزی طالع بینی....

 سرنوشت / هاشم حسینی

- "بیداری

    یا به رویا؟"

- "نمی دانم!"

-   پس بی درنگ بیا!"

 

این گونه بود که رفتم

مردد و تنها

برهنه و بي راه

بر شانه ها کشاندم

رویاها را

یکی یکی

آن جا...

 

کولی؟

غربتی؟

نمی دانم

افسونگر

جادوگر؟

شاید اویکی از فرشتگان فراری بود

کیمیاگر

پنهان در جهنم این شهر..

 

 آن سرو گل – بانو

بنشست كنار من پر مهر

دستم گرفتُ

رصد ها كرد

بر سينه ام ستاره ها و  صحراها را…

 

آن گاه  نهاد

انگشت

بر سكوت لبانم:

-  "درياي دلت چه توفاني ست! "

 

 او گشتُ گشت

من سرگردان

در كتيبه هاي چشمانش

حیران...

 

پس آخر سر

دستانم گشوده ماند به پرسش:

" سرنوشتی دوباره می خواهم...

از كدام سو بپويم راه؟"

 

نت های دندان ها درخشید

ناقوس هاي سر انگشتان

 پژواكبوسه ها

در بند بند تنم پیچید:

-  "بنگر!

               خود راه بگویدت که چون باید رفت!

 نه  راست را می نگری

نه می چرخی به چپ

 پر باور!

                 مي پيچي به گرد خود دوار

                تا آن  گاه

                كه نگردد محور پا ، ديگر …

پس

فرجام را هُش دار!

                هر جا كه پيشانيت ندا در داد ،

                 بختت را بجوي بر آن در !"