ما چنینیم که نمودیم، دگر ایشان دانند...
اعترافات / هاشم حسینی
آریایی ام
با همه اقوام هم نژاد
شیفته ی اهورا بوی مردمم
سرزمینم را می ستایم
که روزی نه چندان دور
بی شک خواهد درخشید با افتخار
همسان باستانیت از دست رفته اش
آزاد و سرفراز
میهن مغمومم
سادگی روستاهای هنوز باکره
شهرها و زندان ها
دریاها
کویر و جنگل ها
مادران شگفت
خوراکی ها
همه خوشمزه اش را دلبسته ام...
در چهارده سالگی
به آساره
بیوه
زیبای پرغرور
دل بستم...
آن گاه او را در قطار زمان جا گذاشتم...
نامه نویس هم کلاسی های عاشقم بودم
همسران جدا مانده از شوهران جویای کار هم
شانزده ساله
دادخواه ایران بودم
که بردندم به زندان ...
و در بیست و سه سالگی
افسر ساده ی انقلاب
به مردم دادم
آن پادگان...
و دیگر تو خود بخوان ناتمام
این داستان...
کلیساها
کنیسه ها
کنشت
مزگت را دوست دارم
گنبد ها
گلدسته ها را نیایش زمین می دانم رو به ملکوت لایتنا
تا آدمی بیارامد
بی حضور دلالان ایمانِ ساده دلان
دور از بساز و بفروش های بهشت و جهنم
قدیسان سیاست
پیمانکاران دعا...
نان و ریحان و کباب
ماهی و خرما
شمال به خاور
باخترِ جنوب
چهار فصل اکنون
شگفتی نمونگان ایران...
اما باور کنید آقا!
انترناسیونالیست نیستم
بر این باورم
که زمین انسان ها را نمی باید
خط خطی
مرزبندی کرد
و سوسیالیست نبوده ام
یا کمونیست...
مطمئن باش رفیق!
فقط می دانم سال هاست که می خواهم
امید، لبخند و آرزو سهم همه به تساوی باشد
شهروند درجه سه بوده ام در این سالیان
اما به ثمر رسانده ام پروژه های درجه یک را
همراه با دیگر همراهان
دوزخیان
در جهنم های جنوب
پی نفت و گاز در میدان های مین
اتاقک های سم و گاز "عسلو"
بی دستبرد به سهم کار
بی مصادره ی جای کسی
نان به کف آورده ام...
آموزشگر بوده ام
در کارگاه ها
دانشگاه
دبیرستان
حتی زندان
و گاهی کارگر
زبان برگردان...
این هم رزومه ی کارکردهای کارشناسی ام
با سوابق ممتد در
Admin, HSE, DCC
Journalist
این گونه بوده که
بی سفارش و فرمان
آزاده ی درونم را برده ام به هر سو
فمینیست؟
چی!؟
آهان!
گوش کن هم وطن:
از کودکی آموخته ام این راز را:
زنان خدایان زمینند
و مردان
سربازانشان
رو به جبهه های سعادت فردا
.
.
.
دیگر چه بگویم؟
اکنون سراپا شور
مهیای مرگ ناگزیرم
شیرین
بنشسته روبروم...