یک روز از زندگی یک مدیر بسیار پر مشغله...
داستانی کوتاه از سرزمین بسیار بسیار....بزرگ/ هاشم حسینی
ماشین امضاء
کشوی دست راست میزش روزی هزار بار باز و بسته می شود.
پاکتی چاق و چله فرو می افتد، سر بلند می کند:
- اینشالا درست می شه...دیگه دل نگران نباشین...ببرید اتاق بغلی بدهید ثبت کنن و شماره بزنن...
خودش می ماند تنها.
کشو را کمی باز می کند: شیش تا پاکت چاق و چله...
کمی بعد، صدا که در راهرو می پیچد، سریع آستین ها را بالا زده...
دهنش خشک، زهر....
یک ساعت بعد بر می کردد....دهنش ملچ ملج می کند. تکه هایی از گوشت لای دندان های نیش کج و کوله اش گیر کرده...
دوباره پشت میز می نشیند.
درنگ...رینگ:...
دستش روی سینه می چسبد: بله قربان...چشم...
سر خم می کند..
گوشی را زمین می گذارد، اما دستش هنوز به اطاعت مانده...
موبایلش گریه پخش می کند: دارم میام...
چای نیاورده اند. پشت کله اش کرخت شده... اهمیت نمی دهد.
درینگ رییییییییییییییییییینگ: چشم قربان...
در اتاق را می بندد. درون کشو را می کاود... پاکت های حلال مشکلات را بر می دارد و در کیف سامسونت اهدایی به مناسبت همایش" صنعت را اخلاقی کنیم" جا می دهد.
ناگهان موبایلش بدجوری روی میز براق به لرزه می افتد...
- آره خودمم...
آب دهن را فرو می دهد، مایع غلیط چسبناک... نفسش بالا نمی آید.
- کجا دیدیشون؟
شانه هایش می لرزد.
- با همون لندهور؟
با انگشت اشاره روی سطح میز خطوط درهمی می کشد....
- کجا هستن حالا؟
انگشت را در سوراخ راست بینی می کند. عجولانه و عصبی در پی چیزی می گردد...
- دارند میرن تو خونه؟ مطمئنی؟
دیگر چیزی نمی شنود. وز وزی در فضا پخش می شود، سنگین و زجر دهنده...
بیرون می رود. در راهرو خم و راست می شود.
- خواهش می کنم.
متوجه ی سلام و احترام تازه واردی می شود که از بغل دست او سر بلند می کند، التماس آمیز:
- آقا لطف کنید... از شهرستان آمده ام ... تا رفتم بانک و پول... فرم ها را دادم کارشناسا...می دونم آخر وخته...یک در دنیا صد در آخرت...
پاکت چاق ای از لای پرونده اش دارد چشمک می زند.
بر می گردد به سوی اتاقش...
گُر گرفته، اما خشم را باید بخورد...مرد که نباید گریه کنه...
می نشیند.
روبرویش مراجعه کننده که کله گنده ای دارد، بی مو و ته ریش شوره زده، خیس عرق است با چشمانی آماده ی گریه...
پرونده اش را می گیرد:
- آقا جان! شما نمی گویید ما زندگی داریم... خونه ... زن...
به این کلمه که می رسد جوش می آورد...
- بی حیا، بی شرم... نا نجیب...همین 5 شنبه ی گذشته ست کامل جواهرات را برات خریدم...
پرونده را دارد امضاء می کند...
- پر رو!
مرد که آن ور میز روبرویش ایستاده، با لحن بدبختانه ی صدایش می پرسد:
- بله آقا؟
- با شما نبودم...
اما حواسش جمع است که پاکت چاق و چله را بیرون بکشد و در دهان باز کشو بیندازد...
مرد که می رود، گوشی را بر می دارد. و زنگ می زند.
- بی حیایِ بی شرمِ نا نجیب بر نمی داره...
می نشیند روبروی وزش یخ کولر بلکه مانع عرق ریزان تمام هیکل بو کرده اش شود...
توان بلند شدن ندارد.
چای می آورند.
مشتی قند در لیوان می ریزد.
هم می زند. برخورد قاشق بینوا با بدنه ی مقاوم لیوان، ملودی غم انگیزی را در فضا پخش می کند...
هم چنان هم می زند. نگاهش به نقطه ی کوری، گم در آن گوشه قفل مانده که گاهی موش موذی سرش را از آن جا بیرون می آورد و به او پوزخند می زند...
-قربان اجازه هست؟
تکان می خورد...سرش را بلند می کند:بله؟
- فرم جهت امضای مبارک جنابعالی...
.
.
.