کوسه در حوض: روایت نهم
خونين
در آن تالاب سرد
غوطه مي خورد
كوسه اي در دام
مهربان
...
خونين
در آن تالاب سرد
غوطه مي خورد
كوسه اي در دام
مهربان
...
ديگه نمي ري اون جا... فهميدي؟
جوابي ندادم. نشست دوباره به تماشا.
بابام لبخندي زد. فك هايش دوباره روي هم قفل شد. او فقط هر وخت مي خواد پيامي بده دهن باز مي كنه...
مادرم رفت و با سيني قاچ هاي هندوانه برگشت : صورتي پر رنگ چون گونه هاي نازنين و مكعب سپيد پنير و گرده هاي برشته ي نان كه خودش روي پشت بام مي پخت ... لقمه اي برايم گرفت تا خوردن را شروع كنم...
نمي دانم شما تا حالا كه داريد اين حرفاي منو مي خونيد هندونه رسيده و پنير ليقوان با نون گرمي ماماني خوردين... اگه مزه ي اين خوراكي بهشتي را نچشيدين همه ي عمرتون ناقص و ناتمومه...
قاچ هندوانه اما در دستان بلورين نازنين آن هم در خاموشي كبوترخانه بي حضور هيچ كس لذت بخشه...
شامم را با اشتاهاي سيري ناپذير تموم كردم... برادرم با كنجكاوي و احساس مسئوليت تمام به نمايش محاكمه قاتل چشم دوخته بود. بابا انگار همه چيز را مي داند پوزخند مي زد و مامان بقاياي پنير و نان و هندوانه را مي خورد...
از ديوارهاي دادگاه سياله هاي عجيبي فرو مي چكيد.
دستان بريده ي مقتول روي ميز سياه قرار داشت. حلقه زيبايي در يكي از انگشتان مي درخشيد...
Instinct…inspiring behavior to kill somebody else, as your fellow creature….Why did you kill him?
It’s my duty sir…
Don’t you believe that all wild animals are kind to each other? DO they eat the flesh of their own kind?
DROP….
BLEEDING…
ROPE…
A BLUNT knife bothers to kill easily…
********************************************************************************************………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………********************************………………………………………………………***********************……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………**********************************************************************************************************…………………………………………****************************************************************************************************************************************************…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ديگه نمي ري اون جا... فهميدي؟
جوابي ندادم. نشست دوباره به تماشا.
بابام لبخندي زد. فك هايش دوباره روي هم قفل شد. او فقط هر وخت مي خواد پيامي بده دهن باز مي كنه...
مادرم رفت و با سيني قاچ هاي هندوانه برگشت : صورتي پر رنگ چون گونه هاي نازنين و مكعب سپيد پنير و گرده هاي برشته ي نان كه خودش روي پشت بام مي پخت ... لقمه اي برايم گرفت تا خوردن را شروع كنم...
نمي دانم شما تا حالا كه داريد اين حرفاي منو مي خونيد هندونه رسيده و پنير ليقوان با نون گرم ماماني خوردين... اگه مزه ي اين خوراكي بهشتي را نچشيدين همه ي عمرتون ناقص و ناتمومه...
قاچ هندوانه اما در دستان بلورين نازنين آن هم در خاموشي كبوترخانه بي حضور هيچ كس لذت بخشه...
شامم را با اشتاهاي سيري ناپذير تموم كردم... برادرم با كنجكاوي و احساس مسئوليت تمام به نمايش محاكمه قاتل چشم دوخته بود. بابا انگار همه چيز را مي داند پوزخند مي زد و مامان بقاياي پنير و نان و هندوانه را مي خورد...
از ديوارهاي دادگاه سياله هاي عجيبي فرو مي چكيد.
دستان بريده ي مقتول روي ميز سياه قرار داشت. حلقه زيبايي در يكي از انگشتان مي درخشيد...
Instinct…inspiring behavior to kill somebody else, as your fellow creature….Why did you kill him?
It’s my duty sir…
Don’t you believe that all wild animals are kind to each other? DO they eat the flesh of their own kind?
DROP….
BLEEDING…
ROPE…
A BLUNT knife bothers to kill easily…
********************************************************************************************………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………********************************………………………………………………………***********************……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………**********************************************************************************************************…………………………………………****************************************************************************************************************************************************…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ادامه دارد
مادر آمده بود از يخچال ليوان شير را بردارد با كپسول هاي گنده ي لونا سفالاكسين تا به زور بچپاند در دهان قفل مانده ي بابا...
چشمش كه به من افتاد ايستاد و لبخندي زد تلخ و بعد تصويرش از قاب پنجره ي آشپزخانه محو شد و صدايش آهسته از پشت در به گوشم خورد و من آروم گفتم مامان و او در را كه باز كرد و منو بغل زد به داخل و بعد بوسم كه مي كرد پرسيد درسش دادي و من فقط سر تكون دادم و او چاقو برداشت و دسته هاي پلاستيك را بريد و انگشتام را آزاد كرد...
يك مرتبه بابام سر و صدا را كه شنيد ناليد:
چه خبره اونجا؟ كجايي تو امليانوزاپاتا؟! اين پسر اومد آخرش؟ كجاس؟
و من به جاي مامان جواب دادم: اينجام بابا...
و برادرم كه شنيد فرياد كشيد: اومد؟
و من دويدم به سويش كه نيايد و پلاستيك و تكه هاي گوشت قربوني را نبينه و بلند جواب دادم: اومدم...
او با همان پيشاني پر از چروك و نگاه اخم به من حمله آورد:
باز هم رفتي سلطنت آباد و خونه ي خون خور؟
و بابام سرش را از رو بالش بلند كرد و گفت:
نگو سلطنت آباد بگو لعنت آباد! و زد زير خنده... با دهن بي دندون...
و اونا هيچ نمي دونستند كه من فقط برا خاطر نگاه نازنين مي رم اونجا و عطر ليمويي كه دستاش ميده و اون بالاخونه ي خلوت و حوض گوشه حياطشون...
ادامه دارد...
سر پايين و جوي خون...فرار درخت ها كه از كناره ي پنجره ي اتوبوس سرك مي كشيدند.. از خيابان هاي شلوغ صداي هياهو و بوق مي آمد و بوي روغن سوخته كه دماغ را به خارش مي انداخت...
وختي با مادر مي رفتيم بازار نمي خواستم از راسته ي قصاب ها با آن جمجمه هاي پاك شده و جنين هاي بره ها و جگرهاي گر گرفته و تكه هاي دنده و راسته و پاهاي بريده و چنگال هاي خميده ي پرنده ها بگذرم...
ساعت از تاريكي شبانگاه بود و من هراسان و تشنه دو ايستگاه مانده به محله امان از اتوبوس پريدم پايين... دسته ي پلاستيك چسبيده بود به انگشتانم و ردم را قطره ها دنبال مي كردند...
دم خانه كه رسيدم نمي خواستم زنگ بزنم و برادرم منو ببينه و داد بكشه و مامان ناراحت بشه و بغض را در ته چشمانش ببينم و شب ها خواب جزغاله شدن اونو ببينم... از ديوار خودمو گربه وار كشاندم بالا... و وختي گربه امان – پشمك منو ديد دمش سيخ شد و كمرش قوز كرد بالا و زد به فرار ؛ هراسان لاي شمشادها...
و من رفتم جلوتر تا از پنجره نگاهي بيندازم به درون و برادرم را ببينم اخمو در حال تماشاي تلويزيون و پدرم را هم چنان درازكش در بستر مرگ...
مادر را كه نمي ديدم رفتم پشت پنجره ي آشپزخانه...
ادامه دارد...
نازنين رفته بود داخل اتاقش و من بايد خودم را مي رسوندم به اتوبوس...از بيرون بوي بارون مي اومد ...
صداي تيك تاك ستاره ي اتاق نازنين را مي شنيدم...
- واسا پسر جون!
ايستادم.
يارو پلاستيك دسته داري را به دستم داد: پر از لكه هاي سرخ. سنگين...
بوي شور خون حالم را به هم زد.
- اينو ببر خونه تون... قربونيه... بده ننه ت...
ترس ... دهن خشك... لرزش...
در اتوبوس همه نگاهم مي كردند. و زني كه پا به ماه بود افتاد به استفراغ...
سرم را كه پايين گرفتم جوي خون را ديدم زير پاهام راه افتاده...
ادامه دارد...
کسی از آن سوی دالان درندشت فریاد می کشید...
ایز؟
از/
تو بی ار نات تو بی..این هم پرسشی است.
نازنین که بلند شد برود و از آشپزخانه توت فرنگی های وحشی را کش برود و آن ها را یکی یکی ببلعد و دوباره از من
...asking the way people try to make their life negative or introgaive, a giant guy rushed into the room:
- who let you stay here?
- mom..
مچ دست او نمی دانم حنا بسته بود یا خون آلود...
- who's this boy?
نازنین من من کنان جواب داد: دبیر انگلیسی...
و این غول بی شاخ و دم نگاهی هراس بر انگیز به من انداخت.
and I remerered his name...
...هنوز در راهم...
تمام این مدت به گشتن و رفتن در برهوت خود گذشت...مرا دریاب!
همه ی آن سوته دلان که بخش نخست " کوسه در حوض" را خوانده اند و نامه ها ی بی کاغذ فرستاده اند رهایم نکرده اند...پرسش ها و شک ها...
از فردا داستان را پی می گیرم. اما ناگفته نماند که همه ی آن چه را ماه ها بر روی آوندهای الکترونیکی ذخیره کرده بودم نقش هوا شد...پرید... حالا باید از پستوی ذهن کلاف روایت ها را بیرون بکشم...
و به فرزانه خانوم و ذهن زیبایش درود می فرستم...
یانگوم ولایت بخیتاری را با آن همه کنگر و ریواس و دوغ به خدا می سپارم...
و دیگر آن که:
درخت
باد
و بیقراری این دستان تنها...
بوسه و آسمان
نثار دوستان...
نازنین
دستم را می گیرد، از هال که در آن مبل های سلطنتی را چیده اند، می گذراند و می برد به اتاق خواب پرتی در انتهای ساختمان...
مادرش هم پشت سرِ ما می آید:
امروز را همین جا درس بخونید تا میهمان ها بیایند و بروند... پس فردا کلاس درستان دوباره در سالن پذیرایی خواهد بود...
دو لیوان شربت سرخ رنگ و دیس کلوچه ها را روی گل میز بغل تختخواب می چیند.
سکوت لایه های غبار بر اتاق سایه افکنده...
10 جمله ی انگلیسی برای نازنین می نویسم در زمان های حال ساده، حال کامل، گذشته ساده/ استمراری و کامل( ماضی بعید) و از او می خواهم آن ها را منفی کند...
لیوان شربت را به دهان نزدیک می کنم. بوی گوشت چرب می دهد. نمی نوشم. لیوان را سر جایش می گذارم.
نازنین نخستین جمله را می خواند و در فکر فرو می رود:
1.He kills the young man with a thick plastic rope.
نگاهی به من می کند. با چی منفی می شه؟ با is n’t ؟
می گویم در جمله که فعل کمکی مانند is n’t نباشه که نمی شه اونو منفی یا پرسشی کرد.
- خب پس چکار کنم؟
- فکر کن...
نگاهم را از روی برگه ی کاغذ بر می گردانم به در و دیوار اتاق...کنجکاوی همیشگی دست از سرم بر نمی دارد...
انگار سطح صاف روتختی می لرزد...نگاهم به زیر تخت می افتد. انگشتان خمیده ی دستی ناپیدا توجه ام را به خود جلب می کند.
نازنین غرق جمله ی انگلیسی، دارد لبانش را به هم می فشرد: قرمز و متورم...
مر ا نمی نگرد.
در یک آن سر خم می کنم رو به زیر تخت.
...
ادامه دارد
نخست آن که: این "کوسه در حوض"ی که من نوشته ام، نمی تواند در این تنگنا، این جا یورتمه برود...
امشب آخرین کوششم را بکار می برم.
دوم آن که: تهران نمایشگاه تکرار است همان نام ها، چهره ها و ادا اطوار ها...فرهنگ زیبا پسند ایرانی که از یکنواختی بیزار است، در بازه ی زمانی ناگزیر؛ حساب شارلاتان ها را کف دستشان خواهد گذاشت...دلواپس نباش نازنین!
و سوم:
در باره ی نامزد ریاست جمهوری مورد نظرم در پایان اردیبهشت مطلب خواهم نوشت...
و چهارم: فریبرز برج سفیدی دوست داشتنی ما- این عاشق ایرانیت و فرهنگ بختیاری، با سرکشی های قلبش درگیر شده... امیدوارم هر چه زودتر بهبودی کامل پیدا کند...آمین.
و این سروده برای سوته دلان گوشه نشین:
نم نم امید
بر کرانه ی فنجان چای
نگاه!
نیمکت های دیدار را چوب حراج زدند
از پله ها فرود آ
در ایوان بی پیراهن
تیک تاک صندلی شامگاه
دانه های انتظار را بر آسمان پاشیده
به نوشانوش
نه لبی
و نه گوشی به گفتاگوی
کلاه
دالان
کفشی
و کشاکش دستی به دیوار
آینه ی رویا
و بستر بی انتهای زنده ماندن
دیریست
یاد ها
گلدان ها
و این
یاداشت ها را
موش های سمج زباله های سانسور
جویده اند...
فقط
سرانگشتی از صدات
و این
لابیرنت واژه ها...
برهنه
در میان جامه دان سفرهایم می گردم
تا ترا
دریابم...
تا آمدم بار و بنه و یادداشت ها و عکس و صداهای صحراها را در اتاقم بچبنم و این بازروایی رویاهایم ماجرای "کوسه در حوض" را الکترونایز کنم، دريافتم كه چقدر خسته ام و تنها؛ در اين شهر آغا محمدخاني...
به هر حال براي تو كه بي تابي مي كني، دو نكته را بگويم و غلتي بزنم روي دست چپ از اين خواب نوشين بامداد بازگشت از رحيل:
۱. اين حكايت "كوسه در حوض" واقعي است: لوكيشن فاجعه و آدم ها...نام ها را هم تغيير نداده ام...ماييم و نواي بي نوايي/ بسم الله اگه حريف مايي!
۲. نمي دانم چرا وقتي مي رسم به اين پايتخت قداست و رياضت و كياست و رجوليت، احساس پوچي مي كنم...خوشا سادگي دشت هاي بي امارت و اسارت...
خوب حالا پيش از نيمروز است و بوي روغن سوخته مشامم را مي آزارد...
در خيابان راه مي افتم و از گل هاي آزاد راسته ي خياباني كه به آفتاب و باد در آن سوي البرز سلامي دوباره مي دهند، سراغ همه ي دوستان رفته ام را مي گيرم...
امشب قصه را در اين ستون مي كارم و مي روم پي علافي دل خودم...
زنده باد عشق!
نه تنبل نشده ام و هنوز عرق می ریزم و می نویسم که هستم...
امشب عازم تهرانم و فردا داستان تازه ام را برایت می کارم در این گپستان...
با بدرودهای بوسه