رفتم و رفتم...

سر پايين و جوي خون...فرار درخت ها  كه از كناره ي پنجره ي اتوبوس سرك مي كشيدند.. از خيابان هاي شلوغ صداي هياهو و بوق مي آمد و بوي روغن سوخته كه دماغ را به خارش مي انداخت...

وختي با مادر مي رفتيم بازار نمي خواستم از راسته ي قصاب ها با آن  جمجمه هاي پاك شده و جنين هاي بره ها و جگرهاي گر گرفته و تكه هاي دنده و راسته و پاهاي بريده و چنگال هاي خميده ي پرنده ها بگذرم...

ساعت از تاريكي شبانگاه بود و من هراسان و تشنه دو ايستگاه مانده به محله امان از اتوبوس پريدم پايين... دسته ي پلاستيك  چسبيده بود به انگشتانم و ردم را قطره ها دنبال مي كردند...

دم خانه كه رسيدم نمي خواستم زنگ بزنم و برادرم منو ببينه و داد بكشه و مامان ناراحت بشه و بغض را در ته چشمانش ببينم و شب ها خواب جزغاله شدن اونو ببينم... از ديوار خودمو گربه وار كشاندم بالا... و وختي گربه امان – پشمك منو ديد دمش سيخ شد و  كمرش قوز كرد بالا و زد به فرار ؛ هراسان لاي شمشادها...

و من رفتم جلوتر تا از پنجره نگاهي بيندازم به درون و برادرم را ببينم اخمو در حال تماشاي تلويزيون و پدرم را هم چنان درازكش در بستر مرگ...

مادر را كه نمي ديدم  رفتم پشت پنجره ي آشپزخانه...

ادامه دارد...