کوسه در حوض: روایت سوم
روز اول كه مي خواستم برگردم خونه يارو صدام زد.
نازنين رفته بود داخل اتاقش و من بايد خودم را مي رسوندم به اتوبوس...از بيرون بوي بارون مي اومد ...
صداي تيك تاك ستاره ي اتاق نازنين را مي شنيدم...
- واسا پسر جون!
ايستادم.
يارو پلاستيك دسته داري را به دستم داد: پر از لكه هاي سرخ. سنگين...
بوي شور خون حالم را به هم زد.
- اينو ببر خونه تون... قربونيه... بده ننه ت...
ترس ... دهن خشك... لرزش...
در اتوبوس همه نگاهم مي كردند. و زني كه پا به ماه بود افتاد به استفراغ...
سرم را كه پايين گرفتم جوي خون را ديدم زير پاهام راه افتاده...
ادامه دارد...
+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۸۸ ساعت 13:52 توسط هاشم حسینی
|