روز اول كه مي خواستم برگردم خونه يارو صدام زد.

نازنين رفته بود داخل اتاقش و من بايد خودم را مي رسوندم به اتوبوس...از بيرون بوي بارون مي اومد ...

صداي تيك تاك ستاره ي اتاق نازنين را مي شنيدم...

- واسا پسر جون!

ايستادم.

يارو پلاستيك دسته داري را به دستم داد: پر از لكه هاي سرخ. سنگين...

بوي شور خون حالم را به هم زد.

- اينو ببر خونه تون... قربونيه... بده ننه ت...

ترس ... دهن خشك... لرزش...

در اتوبوس همه نگاهم مي كردند. و زني كه پا به ماه بود افتاد به استفراغ...

سرم را كه پايين گرفتم جوي خون را ديدم زير پاهام راه افتاده...

ادامه دارد...