مادر آمده بود از يخچال ليوان شير را بردارد با كپسول هاي گنده ي لونا سفالاكسين تا به زور بچپاند در دهان قفل مانده ي بابا...

 چشمش كه به من افتاد ايستاد و لبخندي زد تلخ و بعد تصويرش از قاب پنجره ي آشپزخانه محو شد و صدايش آهسته از پشت در به گوشم خورد و من آروم گفتم مامان و او در را كه باز كرد و منو بغل زد به داخل و بعد بوسم كه مي كرد پرسيد درسش دادي و من فقط سر تكون دادم و او چاقو برداشت و دسته هاي پلاستيك را بريد و انگشتام را آزاد كرد...

يك مرتبه بابام سر و صدا را كه شنيد ناليد:

چه خبره اونجا؟ كجايي تو امليانوزاپاتا؟! اين پسر اومد آخرش؟ كجاس؟

و من به جاي مامان جواب دادم: اينجام بابا...

و برادرم كه شنيد فرياد كشيد: اومد؟

و من دويدم به سويش كه نيايد و پلاستيك و تكه هاي گوشت قربوني را نبينه و بلند جواب دادم: اومدم...

 او با همان پيشاني پر از چروك و نگاه اخم به من حمله آورد:

باز هم رفتي سلطنت آباد و خونه ي خون خور؟

 و بابام سرش را از رو بالش  بلند كرد و گفت:

نگو سلطنت آباد بگو لعنت آباد! و زد زير خنده... با دهن بي دندون...

و اونا هيچ نمي دونستند كه من فقط برا خاطر نگاه نازنين مي رم اونجا و عطر ليمويي كه دستاش ميده و اون بالاخونه ي خلوت و حوض گوشه حياطشون...

ادامه دارد...