دوست عزیز

تا آمدم بار و بنه و یادداشت ها و عکس و صداهای صحراها را در اتاقم بچبنم و این بازروایی رویاهایم ماجرای "کوسه در حوض" را الکترونایز کنم، دريافتم كه چقدر خسته ام و تنها؛ در اين شهر آغا محمدخاني...

به هر حال براي تو كه بي تابي مي كني، دو نكته را بگويم و غلتي بزنم روي دست چپ از اين خواب نوشين بامداد بازگشت از رحيل:

۱. اين حكايت "كوسه در حوض" واقعي است: لوكيشن فاجعه و آدم ها...نام ها را هم تغيير نداده ام...ماييم و نواي بي نوايي/ بسم الله اگه حريف مايي!

۲. نمي دانم چرا وقتي مي رسم به اين پايتخت قداست و رياضت و كياست و رجوليت، احساس پوچي مي كنم...خوشا سادگي دشت هاي بي امارت و اسارت...

خوب حالا پيش از نيمروز است و بوي روغن سوخته مشامم را مي آزارد...

در خيابان راه مي افتم و از گل هاي آزاد راسته ي خياباني كه به آفتاب و باد در آن سوي البرز سلامي دوباره مي دهند، سراغ همه ي دوستان رفته ام را مي گيرم...

امشب قصه را در اين ستون مي كارم و مي روم پي علافي دل خودم...

زنده باد عشق!