حاج آقا مهندس سلام!
***
- "مهندس! کاری کنیم دست اش گوشه ای بند بشه، به عنوان پیک نامه رسان یا کارگر نقشه برداری ...کسی را نداره، یتیم دوران جنگه... نون آور مادرشه با دو تا خواهر خونه نشین...اسم اش؟ یونس ِخیرخواه... "
ایستاده رو به رویم: کوتاه قد، کله ی درشت از ته تراشیده، دهان اما هم چنان فابریک خنده رو؛ و دست ها به حالت ایست خبردار...تقلا می کند لب ها را به هم بچسباند، طاقت نمی آورد، دوباره دهان باز می ماند انگار به پوزخند...
- "آقا یونس، جوان برومندیه....تو پروژه ی قبلی بدبیاری آورد، اخراجش کردند...امروز باید در فرصت مناسب برویم پیش مهندس، نون اش را بزنیم به تنور... "
مدیر کارگاه مهندس شاهیانی است، عبوس و پرکار...زودتر از همه می آید و دیرتر از همه برای ناهار می رود و تا پاسی از شب در گیر کارها...
"هیچ چیز نباید به فردا حواله بشود..." این تکیه کلام او به همه است: از "مَصعَب" آبدارچی گرفته که باید همه ی لیوان ها و فلاسک هاش شسته و تمییز آماده باشه برا فردا اول وقت تا دفتر فنی که باید خواسته های کارفرمای محترم را تا پیش از ساعت جواب داده باشد...
اما امروز از بخت بد، مسئول کنترل پروژه نیامده و مهندس شاهیانی خودش باید کتابچه ی میزان پیشرف پروژه را آماده کند...
- "آقا یونس! چطور شد اخراجت کردند؟"
دست راست را از بغل ران می کند، انگشت اشاره را بالا می برد: " حاج آقا اجازه! می دونید چرا اخراجم کردن؟"
شرح می دهد که یک سال مشغول کار بود، همه چیز خوب پیش می رفت تا "یه روز حاج آقا خدایی یه کیسه مشما یه کیلویی کشمش بِهِم داد ببرم امور اداری، تحویل حاج آقا طیبی بدم رئیس کارگزینی...چشمتون روز بد نبینه، تا چشم اش به کشمشا افتاد، عصبانی شد، داد و فریاد انداخت...'برو بیرون...منو مسخره می کنی بزغاله! داری می خندی؟ اخراج...اخراج' منو همون ساعت از سایت انداخت بیرون..."
- "مشکل ما با آقا یونس اینه که به هر کی می رسه میگه 'حاجی...'
مهندس شاهیانی که دست کم چهل سال مهندس پروژه ها با خارجی ها بوده، از این کلمه بدش میاد...باید کاری کنیم 'حاجی... حاجی.. ' از رو زبنوش بیفته..."
تشریفات اولیه صورت می گیرد، مهندس قبول می کند آخر وقت او را ببیند، اگر پسندیدش، نامه ی معرفی اش به کارفرما را بنویسم... پس با بچه ها قرار می گذاریم تا چند دقیقه قبل از ورود به دفتر مهندس، با او تمرین مصاحبه کنند و کلمه ی حاجی را در ذهن اش پاک کرده، به جای آن "مهندس" بنشانند :
- "تا رسیدی جلو میزش، میگی چی؟"
- "میگوم مهندس، سلام، خوبی؟"
- "نمی خواد بپرسی 'خوبی؟' تنها سلام می کنی، با احترام ایست خبردار می ایستی...دهن خوشخندت را هم چفت محکم می زنی، باز نشه، اوکی؟"
- "اوکی...اما ایگوم، یعنی میگم حاجی! ببخشین مهندس! حتمن مُ استخدام ئی شُم؟"
- "حتمن می شی...راستی، موقع بیرون اومدن از دفترش چی می گی؟"
- "پشتُم به در، همین طور که عقب عقب ایام بیرون، تشکر ایکونوم.. "
او را به دفتر فنی می بریم پیش رحمان خالوند که با او تمرین کند و یونس مرتب بهش بگه 'مهندس' ...جناب خالوند که به تازگی در شاخه ی پشت کوه قاف دانشگاه نخبه پروران آزاد قبول شده و عشق دریافت مدرک مهندسی مدتی او را هوایی کرده...قرار است در نقش مهندس شاهیانی، او را به حضور بپذیرد...
هنوز ساعتی نگذشته که مهندس بعد از این، جناب رحمان خالوند با عصبانیت می آید به شکایت:
- "این بچه به درد پروجه نمی خوره...ده بار باهاش تمرین کردم؛ تا وارد می شد، می گفت: 'سلام علیکم حاج رحمان! خوبی؟' موقع بیرون رفتن هم دست می ذاشت رو سینه می گفت: 'التماس دعا، حاج آقا' ...آخر سر یاد گرفت بگه 'حاج آقا مهندس سلام'
وارد دفتر مهندس شاهیانی که می شویم.، می بینیم غرق کاغذهاست...در یک دست مداد اتود و در دست دیگر گوشی تلفن، در حال انتقال ارقام حیاتی به مدیر پروژه در دفتر تهران است...
با سر اشاره می کند بنشینیم.. می نشینم. یونس سرپا ایست خبردار می ایستد. لب ها به هم فشرده، لپ ها گل انداخته و پیشانی از هیجان به عرق نشسته...
مکالمه ی تلفنی که قطع می شود، ضمن عرض سلام و خسته نباشی، یونس خیرخواه را به عنوان نیروی تازه نفس و پرکار تیم دستگاه نظارت سایت معرفی می کنم. نگاهی به قد و بالایش می اندازد. در چشمان مضطرب یونس، کورسوی امیدی می درخشد.
مهندس از پشت میز بر می خیزد و با لحن خسته، اما مهربان می پرسد:
"عمو جان! چه مدته بی کاری؟"
یونس انگار حرف زدن را از یاد برده، به من خیره می شود، جواب مهندس را بدهم، می دهم.
گفت و گو ادامه می یابد. پیداست مهندس شروع به کار او را تأیید کرده...
اجازه ی می خواهم زحمت را کم کرده، از دفتر بیرون برویم.
نگاهم به چهره ی گلگون یونس است و قفل لب ها که کم کم دارد ناخودآگاه به لبخند باز می شود.
هنوز از در بیرون نزده ایم که از دهن یونس می پرد: "عامو جان خیلی مدمون...امیدواروم با کاروم جبران کنم. شرمندتون نشوم..."
دهان خندان یونس
باعث می شود بعد از مدت ها، چهره ی خسته و پر چین و چروک مهندس به لبخند بنشیند.
.
"مطمئنم انسان سخت کوش و وظیفه شناسی خواهی بود..."
دهان یونس می شکفد به لبخند:
"خیلی مدمون عامو جان..."
مهندس می خندد و تا دم در، همراه ماست و روز بعد سفارس می کند که هوای یونس را داشته، هر کسی به سهم خود به او خصوصی درس داده زمینه ی ادامه تحصیل او را فراهم کنیم...
آقای مهندی یونس خیرخواه اکنون یکی از مدیران مطرح کشور است....
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش...
***
هاشم حسینی / قصه های پروژه
یک شنبه، شصت و ششم زمستان نود و شش

+ نوشته شده در دوشنبه هفتم اسفند ۱۳۹۶ ساعت 10:52 توسط هاشم حسینی
|