خوانندگان بهار به فراخوان

بیا و بنگر / شانزده
 🎬🎧💐
 
شیرممد! از ولایت چه خبر؟
 
پول ها را تنداتند می شمارند، بافه بافه در کیف چرم رنگ و رو رفته پنهان می کنند، برگردند در خیابان...بنوازند و بخوانند، به کوری چشم عبوس زهد.
آواهای حاجی فیروزها هم می آید، همه جوان، زیر سی سال، شکفته سرخ در جنگل رونده ی شهروندان بسیار...
همه ی نغمه ها، رقص و ترنم و آن جوانان ویلن/ گیتار نواز، ایستاده و دیگری نشسته بر نیمکت، اعضای کنسرت همگرای مردمند...
صداها همه در خیابان، فراخوان بهار است.
بدو بیا که سمنو عمه لیلا داره تموم می شه!
آهای سماق و سنجد!
 
شیرممد! بلند شو برو وسط میدون اصلی...فریاد بزن...تربتی هم بخوان...
 
بی هیچ بخشنامه و اتوبوس در اختیار، تطمیع و ترغیب، مردم پیش پای نوروز فرش دل ها را گسترده اند....
 
شیرممد راضی هستید؟
دم این مردم گرم! با همه ی نداری چه سخاوتی دارند... عادی، گمنام، بی ادعا، اسیر در هزارتوی گرانی، خرافه و یأس سازمان داده شده، اما چه شور و اشتیاقی دارند رو به بوی سنبل و سماق، گستره سبزینه و شعله های سرکشیده از دل شهداشان، نشسته بر سفره ی هفت سین هستی.
 
شیرممد کی برمی گردید ولایت؟
از پشت هر اسکناس که بوی دستان کار را می دهند، کودکان روستا سرک کشیده اند به انتظار ...
برخیز شیرممد! خیابان خیابان، دل های مردمان مانده در انتظار
تا با چکاوک گلو و این ضرباهنگ های داریه ها
بهار را بخوانی به این جنگل پولاد و بتن و دل های غمگسار...
 
***
هاشم حسینی
تهران، فلکه دوم صادقیه
 شنبه ی شلوغ،
هشتاد و ششم زمستان نود و شش

به استقبال موکب نوروزی

*×***بهاریه****×****🌹
 
خوش آمدید!
خوش آمدید!
 شکوفه های سپید!
ای پیام آوران بهار امید!
 
بوسه باران 
ضریح، شکسته درخت
که در او زندگی نمرد
دستان سربلند
رو به خورشید 
فاتحانه دمید.
 
بشنو!
همیار!  هم وطن! 
با من
اینک
سرود شگفت شکفتن
پیوستن
 به پیکر میهن...
*×**🌷*****×
هاشم حسینی
شلمزار/هیو
هشتاد و دوم زمستان نود و شش

به استقبال موکب نوروزی

*×***بهاریه****×****🌹
 
خوش آمدید!
خوش آمدید!
 شکوفه های سپید!
ای پیام آوران بهار امید!
 
بوسه باران 
ضریح، شکسته درخت
که در او زندگی نمرد
دستان سربلند
رو به خورشید 
فاتحانه دمید.
 
بشنو!
همیار!  هم وطن! 
با من
اینک
سرود شگفت شکفتن
پیوستن
 به پیکر میهن...
*×**🌷*****×
هاشم حسینی
شلمزار/هیو
هشتاد و دوم زمستان نود و شش

Victorious Spring Song

*×***بهاریه****×****🌹
 
خوش آمدید!
خوش آمدید!
ای شکوفه های سپید!
پیام آوران بهار امید!
 
بوسه باران 
ضریح شکسته ی درخت
که در او زندگی نمرد
دستان سربلند
رو به خورشید فاتحانه دمید.
 
بشنو!
همیار!  هم وطن! 
سرود شگفت شکفتن
پیوستن
 به پیکر میهن...
*×**🌷*****×
هاشم حسینی
شلمزار/هیو
هشتاد و دوم زمستان نود و شش

Book Review, 119th

"من: مردمم/خلقم، جماعتم، انبوه توده ام/می دانی که هر شگفت کار این جهان
آیا از منست؟" / 
I am the People, the Mob,
Carl Sandburg (1878 - 1967)
×*××*×××*××××
زمستان خوانده ها/ یادداشت یک صد و نوزده
*×**×*****×
من مردُمَم/کارل سندبرگ؛ ترجمه بابک زمانی .- تهران نشر ثالث، 1396
 
کارل سندبرگ(1967-1878): روزنامه نگار، مبارز اجتماعی و خنیاگر مردم سالاری را زندگینامه نویس او، هَری گُلدِن چنین معرفی می کند:"...کسی که توانسته در پنج زمینه خوش بدرخشد: شعر، تاریخ نگاری، زندگینامه /داستان نویسی وموسیقی..."
کتاب تازه به پیشخوان پارسی درآمده ی "ثالث"، مدعی عرضه ی "گزینه اشعار کارل سندبرگ.." امید دارد که "این مجموعه، مرهمی باشد بر دست های پینه بسته ی مردم." و از جناب آقای فؤاد نظری صمیمانه سپاسگزاری شده است که " زحمت بازخوانی و ویراستاری مجموعه را به عهده گرفت. (بابک زمانی، 1368: سند برگ و دست های پینه بسته ی جهان/ پیشگفتار کتاب، 1394)
 
با آن که همت ستودنی مترجم را پاس می دارم و در برابر این جوان جسور و فرهیخته به پا می خیزم و به احترام و امتنان، کلاه از سر بر می دارم، اما در این نوشتار کوتاه، ذکر چند را در راستای بهینگی کارش در چاپ های پی آیند، بایسته و نوعی ادای دین می دانم:
1. در معرفی زندگی شاعر، افتادگی های تاریخی تعیین کننده ای وجود دارد. او یک سندیکالیست سوسیالیست بود که از دوستان نزدیک اش می توان به مریلین مونرو("گل شیفته" ی آن زمان که به طرز مشکوکی "مرده شد")، جان رید(نویسنده ی "ده روزی که دنیا را لرزاند") و جان اف کندی مقتول اشاره کرد.
2. به جز این شعرهای گزینه، سروده های مقبول دیگری هم وجود دارند که جای خالی آن ها محسوس است. من آن ها را پیشتر در مجله چیستا(شماره ی نوروز 76، ص. 544)با لحنی آهنگین و شاعرانه - تا آن جا که توانسته ام؛ و هم چنین در دفتر "از دود و پولاد"/ انبان سروده های مقبول شاعران آمریکایی آورده ام.
3. ترجمه ی اشعار این کتاب، مخدوش، فاقد لحن و ریتم شاعرانه ی سندبرگ و بد فهمی در دریافت پیام های شاعرانه ی اوست. به عنوان نمونه اشاره ای گذرا به نخستین برگردان: "آهن" می کنم:
در بند/استانزای نخست که نه خط/مصراع دارد، چهار عبارت ابتر آورده شده، "تفنگ ها" را "تفنگ"، و "تفنگ های کشیده ی پولاد" را "تفنگ های بزرگ آهنی" برابر گذاشته؛ و عبارت تعیین کننده ی "نشانه رفته از کشتی های جنگی" را مغفول مانده است.
اشاره به کاستی های بی شمار بقیه ی این شعر و شعرهای سرزا رفته ی دیگر این کتاب،  مثنوی هفت من کاغذ می شود.
برای بازبینی و ویرایش این کتاب در چاپ پسین، آماده ام یادداشت های حاشیه نوشت خود را در اختیار مترحم محترم بگذارم.
و دیگر، معرفی کتاب "رادیو فردا"/فرج سرکوهی ست که در اهتمامی تبلیغی بدون آن که این کتاب و کتاب های دیگری از این دست را سخن سنجی و مقابله با متن کند و به درستی خوانده باشد، آن ها را سفارش آمیز، ستایش می کند.
برگردان شعر در شروع این نوشتار و سروده ی زیبای همبستگی سندبرگ (نیامده در کتاب) در زیر را به بابک قهرمانی- عزیز نادیده پیشکش می کنم:
دو همسایه/Two Neighbors
چهرگان دو ابدیت بر من:
خیام پارسی و آن متاع سرخ
ویرانگر اندوهان دیروز و هراس های فردا.. 
و دیگری لویی کورنارو و با جدال های امروز
رندی با آن لطیفه ی پنهان. 
 
همسایه ای دارم
سوگندهاش به خیام
همسایه ای به کورنارو
هر دو شادان...
 
×**×**
هاشم حسینی
کرج
پریده از پرچین نیمه شب ابر، رو به سکوی پوشیده از نور سرد بامداد پنج شنبه، هفتاد و هفتم زمستان نود و شش

Book Review, 118th

"مگه میشه؟بیایی، بمونی و یک زندگی را پرکنی و بعد سرتو بندازی پایین و بری؟" / مجموعه داستان "این برف که آمده" (نشر چشمه)، م. ح.ز.
×*××*×××*××××
زمستان خوانده ها/ یادداشت یک صد و هیجده
*×**×*****×
"برای من همیشه آزادی مهم تر از خوشبختی بوده، شاید این همان چیزی بوده که دوست دخترهایم اسم اش را گذاشته بودند "خودخواهی" ./ آگنس(نشر چشمه)، پارسی برگردان محمود حسینی زاد
 
گفت و گوی روزنامه ی همشهری(هشتم اسفند نود و شش، ص. 16/حکمت زندگی) با مترجمی خلاق
 
علی ورامینی گفت و گوی روشنگرانه و آموزنده ای با مترجم نام آور( زبان آلمانی)، نمایش نامه/داستان کوتاه/ رمان نویس؛ منتقد و داور ادبی: محمود حسینی زاد(1325) دارد با عنوان پرمعنای"هیچ نویسنده ای برای دیوار نمی نویسد" . 
بهانه ی این گفتمان، چاپ رمان"بیست زخم کاری" (نشر چشمه)حسینی زاد است که پس از ده سال انتظار در هزارتوی ممیزی، سرانجام مجوز انتشار گرفته است...
او کارشناسی ارشد علوم سیاسی را از دانشگاه مونیخ دریافت کرده و به عنوان یکی از مترجمان برتر ادبیات آلمان در جهان، نشان / مدال انستیتو گوته (2013) را دریافت کرده است.
برش های گزینه ای از این مصاحبه:
- ... چه در مجموعه‌داستان «سرش را گذاشت روی فلز سرد» و چه در همین رمان "بیست زخم کاری"، قتل و جنایت، از عناصر محوری داستان هستند. این به‌ واسطه ترجمه آثار «دورِنمات» و حال‌وهوای داستان‌های پلیسی او نیست؟
√ نه! این نبوده. آن سه کتاب او، آن سه‌گانه (سیاهی چسبناک شب، آسمان، کیپ ابر و این برف کی آمده؟)، بسیار شخصی هستند... در این دو کتاب اخیر، اجتماع این اجتماع، بی‌رحم‌تر از این حرف‌هاست که به تو رحم کند. آن کسی که میلیاردی اختلاس و به خارج فرار می‌کند، اگر اعضای خانواده‌اش هم سر راهش قرار بگیرند، می‌کشدشان.. 
من این حرف را که بعضی‌ها می‌گویند من برای خودم می‌نویسم، اصلا قبول ندارم؛ هیچ‌کس برای ارضای خودش شروع به نوشتن نمی‌کند؛ از «گیلگمش» بگیر تا همین الان...
شهرداری ها این همه ساختمان در اختیار را به خانه های فرهنگی برای نویسندگان و مترجمان به کار گیرد... 
در اروپا حتی نویسنده‌ها و مترجم‌ها و هنرمندهایی که مثلا در برلین زندگی می‌کنند، برای خانه‌های فرهنگی همان شهر بورسیه اقامتی می‌گیرند و مدتی در خانه‌ها اقامت و کار می‌کنند. حیف است که ما این امکان را نداریم...
 
×**×**
هاشم حسینی
کرج
پسینگاه سه شنبه ی بارانی، هفتاد و پنجم زمستان نود و شش

Book Review, 118th

"مگه میشه؟بیایی، بمونی و یک زندگی را پرکنی و بعد سرتو بندازی پایین و بری؟" / مجموعه داستان "این برف که آمده" (نشر چشمه)، م. ح.ز.
×*××*×××*××××
زمستان خوانده ها/ یادداشت یک صد و هیجده
*×**×*****×
"برای من همیشه آزادی مهم تر از خوشبختی بوده، شاید این همان چیزی بوده که دوست دخترهایم اسم اش را گذاشته بودند "خودخواهی" ./ آگنس(نشر چشمه)، پارسی برگردان محمود حسینی زاد
 
گفت و گوی روزنامه ی همشهری(هشتم اسفند نود و شش، ص. 16/حکمت زندگی) با مترجمی خلاق
 
علی ورامینی گفت و گوی روشنگرانه و آموزنده ای با مترجم نام آور( زبان آلمانی)، نمایش نامه/داستان کوتاه/ رمان نویس؛ منتقد و داور ادبی: محمود حسینی زاد(1325) دارد با عنوان پرمعنای"هیچ نویسنده ای برای دیوار نمی نویسد" . 
بهانه ی این گفتمان، چاپ رمان"بیست زخم کاری" (نشر چشمه)حسینی زاد است که پس از ده سال انتظار در هزارتوی ممیزی، سرانجام مجوز انتشار گرفته است...
او کارشناسی ارشد علوم سیاسی را از دانشگاه مونیخ دریافت کرده و به عنوان یکی از مترجمان برتر ادبیات آلمان در جهان، نشان / مدال انستیتو گوته (2013) را دریافت کرده است.
برش های گزینه ای از این مصاحبه:
- ... چه در مجموعه‌داستان «سرش را گذاشت روی فلز سرد» و چه در همین رمان "بیست زخم کاری"، قتل و جنایت، از عناصر محوری داستان هستند. این به‌ واسطه ترجمه آثار «دورِنمات» و حال‌وهوای داستان‌های پلیسی او نیست؟
√ نه! این نبوده. آن سه کتاب او، آن سه‌گانه (سیاهی چسبناک شب، آسمان، کیپ ابر و این برف کی آمده؟)، بسیار شخصی هستند... در این دو کتاب اخیر، اجتماع این اجتماع، بی‌رحم‌تر از این حرف‌هاست که به تو رحم کند. آن کسی که میلیاردی اختلاس و به خارج فرار می‌کند، اگر اعضای خانواده‌اش هم سر راهش قرار بگیرند، می‌کشدشان.. 
من این حرف را که بعضی‌ها می‌گویند من برای خودم می‌نویسم، اصلا قبول ندارم؛ هیچ‌کس برای ارضای خودش شروع به نوشتن نمی‌کند؛ از «گیلگمش» بگیر تا همین الان...
شهرداری ها این همه ساختمان در اختیار را به خانه های فرهنگی برای نویسندگان و مترجمان به کار گیرد... 
در اروپا حتی نویسنده‌ها و مترجم‌ها و هنرمندهایی که مثلا در برلین زندگی می‌کنند، برای خانه‌های فرهنگی همان شهر بورسیه اقامتی می‌گیرند و مدتی در خانه‌ها اقامت و کار می‌کنند. حیف است که ما این امکان را نداریم...
 
×**×**
هاشم حسینی
کرج
پسینگاه سه شنبه ی بارانی، هفتاد و پنجم زمستان نود و شش

At the Court Room

یک داستان کوتاه کوتاه، از سرزمینی بزرگِ بزرگ
 
*
قاضی: "اسم ات چیه آش و لاش؟'
- رستم دستان...
- ببین اومدی نسازی!  از اولش داری دروغ میای. ما تو ایران هم چه آدمی، اسمی نداشته و نداریم....

Book Review, 117th

زمستان خوانده ها/ یادداشت یک صد و هفده
 
رمان "مه مانی" احمد درخشان: بازآفرینی موفق چمبره ی بلاهتی چیره
 
مه مانی/ احمد درخشان .- تهران: انتشارات هیلا(زیر نظر تحریریه ی انتشارات ققنوس)، 1396
شماره تلفن ناشر: 66405852-021
*×**×*****×
" ...می دانم اگر توی کلبه بمانم، این موش ها مرا به نیش می کشند...من رو بچه ها تأثیر گذاشته ام و آن ها، کدخدا و دار و دسته اش، از همین عصبانی اند. بگذار عصبانی باشند...من مربع نیستم. پنج ضلعی ام. هفت ضلعی ام. نه هفت مقدس. هفت بیرون از اضلاع. از یک جایی بیرون می زنم. کاری می کنم حساب بیاید دستشان که با کی طرف اند..." / صفحات 201-200، یادداشت پنجم، گذر نهم
 
*
احمد درخشان(1354) پس از دو مجموعه داستان خواندنیِ "مرده نو" و "تغییر مسیر باد غدغن است"، با ذهن و زبانی رساتر، متفاوت و خودویژه، به دستاوردهای تازه ای در صناعت داستان نویسی می رسد: گزارش گیرای هول دانایی دردمند در حصار ترس و وارسی روستایی سازمان داده شده.
شخصیت های این رمان تعمیم پذیرند: آموزگار(جان گرفته در روایت دانای کل و اول شخص نویسنده ی یادداشت ها) که با دغدغه های شهری اش به هزارتوی روستایی نمادین پرتاب شده، کدخدا(سلطان روستا)، نرگس(فتانه ی تک افتاده، اما حاضر در رویدادها) راننده ی رند مینی بوس، پیرمرد حاضر در میدان از روزگار جوانی، مش غلام خرکچی، حاج مروت، مش رحیم سرایدار مدرسه، شاعر، زنانی شهری که گاه گاه به خلوت نویسنده سرک می کشند،  روستاییان منفعل و تابع، موش ها و دانش آموزان متحول ...
 
روستای "درخشان" تیپ نیست، نمادین و فرو رفته در غبار پس افتادگی تاریخی، با آن چه امین فقیری، بهمن بیگی، ساعدی و همانند بازآفریده اند، فرق دارد.
روند رویدادها در عبور از یازده گذر، تداخلی بینامتنی پیدا می کند و توصیف نویسنده در بسیاری بخش ها، در هم پوشانی با شعر، شیرین و دلنشین به پیش می رود ...
نام ها (مه مانی، کُهنورد/ کوهنورد یا کَهنورد/کاه نورد و در کل تنسیق کلمات، از دقت و تراشه ی به سامان خامه ای پرشکیب خبر می دهند.
امیدوارم در روزگار ناخوانشی سازمان داده شده ی کنونی، دوستان و علاقه مندانِ ادبیات ناوابسته، با ابتکارعمل خود در راستای همیاری فرهنگی، به خرید این کتاب روی آورند. بی شک این اقدام حمایت فردی، تنها راه چاره ی افزایش شمارگان، مقابله با سیطره دلالان داستان باز/ لابی گران بازار نشر،  و برون رفت از رکود دشمن شاد کن کنونی است.
 
×**×**
هاشم حسینی
کرج
یک شنبه ی آفتابی، هفتاد و سوم زمستان نود و شش

Book Review, 117th

زمستان خوانده ها/ یادداشت یک صد و هفده
 
رمان "مه مانی" احمد درخشان: بازآفرینی موفق چمبره ی بلاهتی چیره
 
مه مانی/ احمد درخشان .- تهران: انتشارات هیلا(زیر نظر تحریریه ی انتشارات ققنوس)، 1396
شماره تلفن ناشر: 66405852-021
*×**×*****×
" ...می دانم اگر توی کلبه بمانم، این موش ها مرا به نیش می کشند...من رو بچه ها تأثیر گذاشته ام و آن ها، کدخدا و دار و دسته اش، از همین عصبانی اند. بگذار عصبانی باشند...من مربع نیستم. پنج ضلعی ام. هفت ضلعی ام. نه هفت مقدس. هفت بیرون از اضلاع. از یک جایی بیرون می زنم. کاری می کنم حساب بیاید دستشان که با کی طرف اند..." / صفحات 201-200، یادداشت پنجم، گذر نهم
 
*
احمد درخشان(1354) پس از دو مجموعه داستان خواندنیِ "مرده نو" و "تغییر باد غدغن است"، با ذهن و زبانی رساتر، متفاوت و خودویژه، به دستاوردهای تازه ای در صناعت داستان نویسی می رسد: گزارش گیرای هول دانایی دردمند در حصار ترس و وارسی روستایی سازمان داده شده.
شخصیت های این رمان تعمیم پذیرند: آموزگار(جان گرفته در روایت دانای کل و اول شخص نویسنده ی یادداشت ها) که با دغدغه های شهری اش به هزارتوی روستایی نمادین پرتاب شده، کدخدا(سلطان روستا)، نرگس(فتانه ی تک افتاده، اما حاضر در رویدادها) راننده ی رند مینی بوس، پیرمرد حاضر در میدان از روزگار جوانی، مش غلام خرکچی، حاج مروت، مش رحیم سرایدار مدرسه، شاعر، زنانی شهری که گاه گاه به خلوت نویسنده سرک می کشند،  روستاییان منفعل و تابع، موش ها و دانش آموزان متحول ...
 
روستای "درخشان" تیپ نیست، نمادین و فرو رفته در غبار پس افتادگی تاریخی، با آن چه امین فقیری، بهمن بیگی، ساعدی و همانند بازآفریده اند، فرق دارد.
روند رویدادها در عبور از یازده گذر، تداخلی بینامتنی پیدا می کند و توصیف نویسنده در بسیاری بخش ها، در هم پوشانی با شعر، شیرین و دلنشین به پیش می رود ...
نام ها (مه مانی، کُهنورد/ کوهنورد یا کَهنورد/کاه نورد و در کل تنسیق کلمات، از دقت و تراشه ی به سامان خامه ای پرشکیب خبر می دهند.
امیدوارم در روزگار ناخوانشی سازمان داده شده ی کنونی، دوستان و علاقه مندانِ ادبیات ناوابسته، با ابتکارعمل خود در راستای همیاری فرهنگی، به خرید این کتاب روی آورند. بی شک این اقدام حمایت فردی، تنها راه چاره ی افزایش شمارگان، مقابله با سیطره دلالان داستان باز/ لابی گران بازار نشر،  و برون رفت از رکود دشمن شاد کن کنونی است.
 
×**×**
هاشم حسینی
کرج
یک شنبه ی آفتابی، هفتاد و سوم زمستان نود و شش

Book Review, 117th

زمستان خوانده ها/ یادداشت یک صد و هفده
 
رمان "مه مانی" احمد درخشان: بازآفرینی موفق چمبره ی بلاهتی چیره
 
مه مانی/ احمد درخشان .- تهران: انتشارات هیلا(زیر نظر تحریریه ی انتشارات ققنوس)، 1396
شماره تلفن ناشر: 66405852-021
*×**×*****×
" ...می دانم اگر توی کلبه بمانم، این موش ها مرا به نیش می کشند...من رو بچه ها تأثیر گذاشته ام و آن ها، کدخدا و دار و دسته اش، از همین عصبانی اند. بگذار عصبانی باشند...من مربع نیستم. پنج ضلعی ام. هفت ضلعی ام. نه هفت مقدس. هفت بیرون از اضلاع. از یک جایی بیرون می زنم. کاری می کنم حساب بیاید دستشان که با کی طرف اند..." / صفحات 201-200، یادداشت پنجم، گذر نهم
 
*
احمد درخشان(1354) پس از دو مجموعه داستان خواندنیِ "مرده نو" و "تغییر باد غدغن است"، با ذهن و زبانی رساتر، متفاوت و خودویژه، به دستاوردهای تازه ای در صناعت داستان نویسی می رسد: گزارش گیرای هول دانایی دردمند در حصار ترس و وارسی روستایی سازمان داده شده.
شخصیت های این رمان تعمیم پذیرند: آموزگار(جان گرفته در روایت دانای کل و اول شخص نویسنده ی یادداشت ها) که با دغدغه های شهری اش به هزارتوی روستایی نمادین پرتاب شده، کدخدا(سلطان روستا)، نرگس(فتانه ی تک افتاده، اما حاضر در رویدادها) راننده ی رند مینی بوس، پیرمرد حاضر در میدان از روزگار جوانی، مش غلام خرکچی، حاج مروت، مش رحیم سرایدار مدرسه، شاعر، زنانی شهری که گاه گاه به خلوت نویسنده سرک می کشند،  روستاییان منفعل و تابع، موش ها و دانش آموزان متحول ...
 
روستای "درخشان" تیپ نیست، نمادین و فرو رفته در غبار پس افتادگی تاریخی، با آن چه امین فقیری، بهمن بیگی، ساعدی و همانند بازآفریده اند، فرق دارد.
روند رویدادها در عبور از یازده گذر، تداخلی بینامتنی پیدا می کند و توصیف نویسنده در بسیاری بخش ها، در هم پوشانی با شعر، شیرین و دلنشین به پیش می رود ...
نام ها (مه مانی، کُهنورد/ کوهنورد یا کَهنورد/کاه نورد و در کل تنسیق کلمات، از دقت و تراشه ی به سامان خامه ای پرشکیب خبر می دهند.
امیدوارم در روزگار ناخوانشی سازمان داده شده ی کنونی، دوستان و علاقه مندانِ ادبیات ناوابسته، با ابتکارعمل خود در راستای همیاری فرهنگی، به خرید این کتاب روی آورند. بی شک این اقدام حمایت فردی، تنها راه چاره ی افزایش شمارگان، مقابله با سیطره دلالان داستان باز/ لابی گران بازار نشر،  و برون رفت از رکود دشمن شاد کن کنونی است.
 
×**×**
هاشم حسینی
کرج
یک شنبه ی آفتابی، هفتاد و سوم زمستان نود و شش

Fired

اخراج
 
****×*****×****
 
- "اسم کیا تو لیست اخراجیاست؟"
این جمله ی سیاه، یک هفته است شب و روز به گوش می رسد: در خوابگاه، مسیر کانتین، در گذر از محوطه ی مخازن، منتظر پشت در توالت بو گندو، صبح بدون آفتاب - پناه بر حافظ: سوار بر سرویس خواب آلود، در رفت و برگشت به "پتروشیمی علی بابا و شرکا".. 
من اخراجم، تو اخراجی، او اخراجه.  
ما اخراجیم.
شما اخراجید.
آن ها اخراج...
 
- "از تهران خبر رسیده، اسم همه ی بی پناه ها، 'ما' بی خارش و سفارش، تو لیست ریلیز اومده..."
-" آخه چرا؟"
-"شعبون میگه برا صرفه جوییه...اما نظر رمضون چیز دیگیه..."
محوطه در خاموشی یک صبح بدون برق فرو رفته است...بخار گرمی که بوی تخم مرغ گندیده می ده، فضا را انباشته...
درگاه مرکز کنترل اسناد را که
 کانکس درب و داغونی است باز می کنم. از پشت دیوار، پچ پچ ها با دود انبوه سیگار، قاطی مه چسبناک صبحگاهی میاد داخل و لا به لای نقشه ها، زونکن ها و کلیدهای مرطوب کی بورد جا می گیره.  
-"رمضون میگه چی؟"
-" میگه: 'می خوان نیروهای تحمیلی را که سفارش شده ن جا ما بذارن'..."
کورمال کورمال پی مُهرها و استامپ می گردم.
کلی نامه و نقشه باید توزیع کنم. باید طرح اختلاط بتن را از روی متن انگلیسی اسپک مربوطه ترجمه کنم بدهم دست مهندس شاغولیان إم سی...و این همه هزار و خورده ای  داکیومنت کاغذی را با لپ تاپ نیمه جان خودم الکترونیکی کنم، کلاسه شده و مجزا، ئی میل کنم به دیسیپلین های سیویل/معماری، برق و ابزار دقیق، مکانیکال، ایمنی/بهداشت/محیط زیست...و پیش از ناهار به عنوان تدارکات چی بروم از دره ی انبارها، مخزن مستعملی پیداکنم برای شست و شوی اذناب همکار.. 
 
کبریتی کشیده می شود. سرفه های خشک. از درز دیوارهای پوسیده ی کانکس دود مرطوبی به درون می آید. اگر برق جریان می داشت و یا دیزل را راه انداخته بودند، دکمه ی کولر را می زدم حداقل...
پشت دیوار کانکس کسی آه می کشد. 
پک های عمیق جای گفت و گو را گرفته...دود ورودی شدت گرفته...
ناگهان در باز می شود و ابر دود به درون می آید:
-"مهندس! مدیر جدید سایت با پرواز صبح نشسته، تو راهه...اگه نقشه و نامه ای آورد، تحویلت بده، ناخنکی بزن زیر زبون اش، ببین اسم کیا تو لیسته...شاید اسم ها را بهت داد و گفت 'نامه ی اخراجی ها را آماده کن...' بالاخره ببین چه طور آدمیه...باشه؟"
کانکس پر از دوده. بخت یارم می شه که ورود شورولت دو کابین مدیر سایت به محوطه، این دو لوکوموتیو دودی وارد شده در تونل 'چه کنم، چه کنم' را از دم در کانکس مرکز کنترل اسناد می پراند رو به محوطه ی مخازن...میان بر به سوی ساختمان کنترل روم می روند.
 
آه! جانمی! معجزه ی حضرت تامِس آلوا ادیسن، فضا را منور و کمی بعد خنک می سازد.
تا می بینم جناب مهندس ناصریان که راننده، دنبالش، کیف ها را در دست گرفته و خودش، بسته ی نقشه های نسخه جدید/ نُو ورژن را به این سو می آورد، اسپری خوشبوکننده را به فضا می زنم و روی پیشخوان را تر و تمییز می کنم...
حال و احوال می کند...
قیافه ی مهربان، اما متورمی دارد، خسته.
- "اوضاع رو به راهه؟ بچه ها مشکلی ندارند؟"
راننده یکی از کیف هایش را روی پیشخوان می گذارد و می رود خودرو را در محل مخصوص پارکینگ جا دهد.
مهندس خاموش و کند، یکی یکی نامه ها را از کیف در می آورد..
شفاهی متنی را رله می کند، نامه کنم...
حرفی از اخراجی ها نمی زند. دست اش می رود ته کیف، یک قالب شکلات تلخ نود و پنج درصد در می آورد. لبخند می زند و به من می دهد. دوباره دست اش با عجله تُو می رود و دسته ای برگ های  آشفته را بیرون بکشد... ناگهان تعادل کیف به هم می خورد، می افتد کف کانکس. خم می شوم آن را بردارم...دیوان حافظ، جست و خیزکنان بیرون می زند...کتاب دیگری که در پی آن به من صبح به خیر می گوید، ناظم حکمت است که به زبان های ترکی استامبولی، انگلیسی و فرانسه از نان و نمک و عشق می گوید...
مهندس باز لبخند می زند و با گفتن "چه کار کنم! وختی موتورم جوش میاره به شعر پناه می برم..." و:
-خودت چه طوری؟"
که طعم شیرین ترکی تبریزی دارد و متوجه می شم تکیه کلام صمیمی اوست... کیف را بر می دارد، چند سفارش و بعد  قرار می گذارد که نامه های آماده به ارسال را در ساعت پنج به دفترش ببرم. بدون آنکه در حالت چهره و تن صداش اثری از اخراج حس شود، از کانکس بیرون می زند...
 
همه ناهار خورده اند، غیر از خودم تا آن جا که خبر دارم...سایت در  سکون و رخوت بعد از صرف انواع هیدروکربور، کلسترول و قندابه ی ناهار،  دارد خر و پف می کند...
 - "کی خوابه کی بیدار؟"
کهیار ولدنگی به در می زند و وارد می شود. ناخودآگاه، هم چنان که مشغول هستم، کلمات واگویه ی درونی بر روی زبان ام می ریزند:
-"دارم برای بار دهم مکاتبات با پیمانکار در مورد دریافت به موقع نقشه ها را به دفتر مهندس "بورسی سکه باز" کارمند رسمی شرکت 'مدیریت توطئه و امور پتروتخمی' می فرستم که خود را به عنوان ناظر نابغه و ا
مین و در واقع بهره مند از یک مأمورت نون و آبدار به سایت برساند..."
شهاب برقی که عرق ریزان  وارد شده و دارد بِر و بِر نگاهم می کند، بی طاقت می پرسد:
- " از لیست بگو...چه خبر؟ مهندس چی گفت؟"
می خواهم به او اطمینان بدهم که فعلاً از پیش لرزه خبری نیست، مهندس برخورد عادی داشت...حس هفت
م ام بهم میگه خطر داره رفع می شه؛ اما ناگهان پشت سر او منصور حیدری سوت زنان، کله ی خارپشتی اش را به درون خم می کند و می خواند:
"بخوابید که ما بیداریم، پُرِ جیبامون بدهکاریم!"
کهیار آه می کشد: "فقط عده ای مشخص که دارای قرارداد رسمی/ مستقیم و مأموریتی هستند، در خواب شیرین تشریف دارند..."
حالا هر دو برابر میز ایستاده اند. مجبور می شوم سریع دکمه ی ارسال پیوست نقشه ها به مهندس بورسی سکه باز را بزنم  و سرِ پا بایستم.
-" نگفتی؟"
-" چه بگم؟"
-" از مهندس بوی اخراج ما نمی اومد؟"
-"نه...اما..."
-" اما چی؟"
-"حس می کنم انسانه...درد را می فهمه...فکر نکنم برا اخراج کوتاه بیاد..."
-" چطور اینو میگی؟"
-" تو کیف مهندس حافظ بود و ناظم حکمت...نشون می ده هنوز خودشه...بو خوش انسانیت می ده.. "
هر دو به هم خیره می شوند.
لبخند می زنم.
لبخند می زنند.
رینگه ی تلفن روی میزم بلند می شود.
-" بله مهندس...نامه ها همه آماده امضا هستند...میام خدمتتان..."
بر می خیزم. نامه ها را بر می دارم. کهیار و منصور هم با من بیرون می آیند...
 
و اما بعد:
- "اسم کیا تو لیست اخراجیاست؟"
این جمله ی سیاه، یک ماه است دیگر شب و روز به گوش نمی رسد: در خوابگاه، مسیر کانتین، در گذر از محوطه ی مخازن، منتظر پشت در توالتی که حالا بو گندو نیست، صبح آفتابی ، هم چنان پناه بر حافظ: سوار بر سرویس آواز خوان، در رفت و برگشت به "پتروشیمی علی بابا و شرکا".. صحبت ها در باره ی قرارداد مستقیم شدن بی پناه هاست و دریافت عیدی و پاداش، راه انداختن تیم های فوتبال، دوچرخه سواری و کشتی است...
بچه ها فعل فاشیستی "اخراج شدن" را فاتحانه به صورت جدیدی صرف می کنند:  
من نه اخراجم؛ تو نه اخراجی؛ او نه اخراجه؛
ما نه اخراجیم؛
شما نه خراجید؛
آن ها نه اخراج...
 
مهندس ناصریان یک ماهه به ریست و راست امور درهم و برهم مشغوله و اطمینان داده "تا من هستم هیچ کس اخراج نمی شه...."
درست برخلاف مهندس آسکاریس: رانده شده از سایت پایین دست که شنبه ها میاد و چهارشنبه هامی پره خونه و بعد به بهانه ی جلسه مدیریتی در تهرونِ از ما بهترون، یک شنبه یا دوشنبه برمی گرده و گاهی هم با یک هفته تأخیر، یعنی یک خط در میون میاد و میره و به قول مهندس گیله مرد: هر موقع سر و کله اش پیدا بشه، گوشه ای از سایت را رید و مان می زنه...
 
- تا نیم ساعت دیگه میام دفتر اسناد...با هم می رویم خوابگاه...راننده م رفته بنزین بزنه...کار مهمی باهات دارم...
- اُکی مهندس...
دم غروب، خفه است و کدر؛ افق ها، همه دور تا دور به دود نشسته، سرویس ها کارکنان کارفرما، پیمانکاران و "إِِم سی" ها را برده اند... کم کم سایت در خاموشی غلیظ تری فرو می رود...چراغ ها یکی یکی  روشن می شوند. در دور دست، کشتی ها شهرهای نورانی و رنگارنگی اند... شبحی سلانه سلانه دارد گشت می زند، و یکی سوار بر موتور می آید و گوشه ای می ایستد. کارها به روز شده اند.
رادیو روشن، قهوه ای رو به راه می کنم. در را در برابر هجوم شرجی کمی می گشایم...
انبوه پشه های سرگردان دور چراغ سردر اجتماع کرده اند.
نمی نشینم.
صدای گام های محکمی، خش و خش کنان به این سو نزدیک می شود...از پنجره سرک می کشم.
می آید و دستگیره را می پیچاند. چشم هاش سنگین از خواب و خستگیه.
مشتی نامه، سند و برشور، کاتالوگ های شرکت ها، نقشه های تحویل گرفته را روی پیشخوان می گذارد.
- خوبی؟
- خوبم...
- از اوضاع و احوال جهان چه خبر؟
- خراب... 
- خودت چه طوری؟!
از حرکات اش پیداست آماده ی سفر است...
برمی گرده؟ همه چیزای شخصی اش را آماده کرده ببره...بوی بدی میاد.
نامه های ارسالی به منطقه و تهران را امضاء نکرده...
- فردا صبح زود از خوابگاه می روم فرودگاه...دیگه برنمی گردم سایت...اوضاع خرابه...تو توالت خونه نمیشه اتاق جراحی زد...مواظب خودتون باشین...دنبال بهانه اند...
- مهندس! شکست شرافتمندانه پیروزیه...
لبخندی می زند.
فرصت خوبیه کتاب شعر "ما بسیاریم" را از کشو در آورم و به او تقدیم کنم...خوشحال می شه...تشکر و برگ زدن کتاب...
می نشیند. شروع می کند به بلند بلند خواندن.... 
شورولت به محوطه ی بین کانکس ها وارد شده... راننده پیاده شده، دارد با حوصله شیشه را کهنه می کشد ..
- برویم...
بلند می شویم. دکمه های خاموش کولر و چراغ را می زنم 
سوار می شویم.
از دالان بین رشته کوه لخت و سوخته و دریای لبالب از کشتی های خارجی صف کشیده می گذریم...
می رسیم.
- از جانب من با بچه ها خداحافظی کن ..
نمی توانم جواب بدهم. پیاده می شوم...
راه می افتم. جمله ی لعنتی دوباره  یداش می شه ..من...تو...او...ما...
هنوز از هم دور نشده ایم.
بر می گردم. شورولت حرکت نکرده...
پیاده می شود. چرا؟ به سویم هم می شتابیم. در آغوش...
شبی خیس، نمیشه نفس کشید.
بعد می رود سوار می شود و چرخ های شورولت شن و ماسه های زیر پل را در دهان تاریکی می پاشد...
و محو. تمام؟
ایستاده ام. "موسیو رکس" که بابای سه توله و همسر وفاداری است، از لانه اشان زیر کالوِرت آن سوی جاده به سویم می آید و بو می کشد.
- دیگه چه خبر؟خودت چه طوری؟!
عینک ام به مه نشسته و چشمان خیس ام جایی را نمی بیند.
هاشم حسینی / قصه های پروژه

Let's send the colorful bubbles to the kind moon

بیا و بنگر / پانزده
 *🌝
شامگاه همین پنج شنبه با روژینا: سوار بر اسکوتر و ارسال حباب های رنگی به سوی ماه مهربان...
🌈*
سلام سلام خانوم ماه!
سرما نخوری اون بالا
تنها
پشت ابرا!/ سروده ی روژینا
🙋‍♀*✍****🛴
 
پیشی ها هم منتظرش هستند. دارند صدایش می زنند: ایستاده روی دیوار، سقف گاراژ...
روژینا که چند ماه دیگر چهار ساله می شود، از پله ها می آید بالا، مرا از خلوت خواب زده ام بیرون می کشد تا برویم در حیاط و برای ماه حباب های رنگی بفرستیم. اسکوترش را هم بر می داریم و می بریم...
به ماه و همراهان محافظ اش ابرها سلام می رساند.
- پیشی جان! مگه سلام یادت رفته؟!
ابرها کنار می روند تا حباب ها به چهره ی زیبای ماه بخورند.
بالاتر بالاتر...
اسکوتر بر سکو به گردش در می آید...لاله های سر در آورده از  زیر تنه های بی برگ انار و هلو انجیری وبوته های رز، از روژینای سوار بر اسکوتر می پرسند:
- فرشته ی کوچولو! چند گام مانده تا چهار شنبه ی شکوفه ی آتش؟
ماه تکان نمی خورد. دارد عاشقانه ما زمینیان را می نگرد....
***
بابا هاشم و روژینا
کرج، هفتادم زمستان نود و شش

Let's send the colorful bubbles to the kind moon

بیا و بنگر / پانزده
 *🌝
شامگاه همین پنج شنبه با روژینا: سوار بر اسکوتر و ارسال حباب های رنگی به سوی ماه مهربان...
🌈*
سلام سلام خانوم ماه!
سرما نخوری اون بالا
تنها
پشت ابرا!/ سروده ی روژینا
🙋‍♀*✍****🛴
 
پیشی ها هم منتظرش هستند. دارند صدایش می زنند: ایستاده روی دیوار، سقف گاراژ...
روژینا که چند ماه دیگر چهار ساله می شود، از پله ها می آید بالا، مرا از خلوت خواب زده ام بیرون می کشد تا برویم در حیاط و برای ماه حباب های رنگی بفرستیم. اسکوترش را هم بر می داریم و می بریم...
به ماه و همراهان محافظ اش ابرها سلام می رساند.
- پیشی جان! مگه سلام یادت رفته؟!
ابرها کنار می روند تا حباب ها به چهره ی زیبای ماه بخورند.
بالاتر بالاتر...
اسکوتر بر سکو به گردش در می آید...لاله های سر در آورده از  زیر تنه های بی برگ انار و هلو انجیری وبوته های رز، از روژینای سوار بر اسکوتر می پرسند:
- فرشته ی کوچولو! چند گام مانده تا چهار شنبه ی شکوفه ی آتش؟
ماه تکان نمی خورد. دارد عاشقانه ما زمینیان را می نگرد....
***
بابا هاشم و روژینا
کرج، هفتادم زمستان نود و شش

Another project Story, "Haj Arzuni" revised last text

حاج ارزونی 
*×**×****×
فاز اول پروژه که عملیاتی شد  و کارخانه شروع به تولید کرد، با دادن حق سنوات، عیدی و پاداش، محترمانه عذر ما را خواستند...ماندیم بی راه چه کار کنیم، کجا بریم...پیام آمد برای بچه های سیویل و برق، جوشکار و تأسیساتی که بروید خدمت "حاج بخشنده" شرکت فنی، ساختمانی، مهندسی اش در ده دوازده پروژه فعاله.. 
اما "ناصر پایپینگ" هشدار داد: " بابا این زالو، یه چهارم پولی را که از کارفرما می گیره، به ما نمی ده، تازه در بر بیابون، نه جا خواب خوبی داره و نه قوت لایموت...خودتون را مفت نفروشین...فهمیده چوب اخراج زده ن به ما..می خواد برده بگیره "
 
سوز سردی می وزد. پس انداز تمام. امروز را با بدهکاری داری شب می کنی. فردا چی؟
خیابان را دوباره می آید تا پای پله های این ساختمان بلندبالا در "سعادت آباد"... سگی کینه توز که بوی عرق تند زیر بغل غریبه را حس کرده، به غرش می افتد...محل نمی گذارد:
"یعنی همه ی این اتاق ها در این 14 اشکوبه ی شیک به آن پسرک دهاتی دیروز و جناب مدیر جلیل القدر امروز تعلق داره؟
تا اونجا که یادم میاد او هیچ وخت دوره ی راهنمایی را تمام نکرد تا چه برسد به دریافت این همه مدرک..."
 
راه رفته را بر می گردد. سگ که معلومه ژن برتر ژرمن شپرد تو خون اش به غلیان افتاده، انگار خیز بر داشته به پشت میله های ورودی پارکینک خانه ی ویلایی درندشت آن نزدیکی...
باید در فضای امن پلکان درگاه آن برج با شکوه پناه بگیرد...
گشنگی لامصب آدم را به لرز میندازه!
بدی محله های اعیان نشین اینه که از قهوه خونه و پاتوق های خودمونی خبری نیست...
چه باران بی حساب و کتابی! معلوم نیست اوس کریم از کدوم ور تشت آب را خالی می کنه رو سر بندگون سرگردون اش، چه لجی هم داره...!
روی پله ی اول می نشیند و به رو به رو، پنجره های دفتر مرکزی شرکت "حاج بخشنده" خیره می شود. چراغ ها روشن است...
این همه مهندس نون خور داره؟!
قپونی می گفت و باز هم گفته بود: "پنج سالی باهاش کارکردم رو تعصب ایلیاتی...دو سال حق بیمه برام رد نکرد و هنوز نصف مطالبات را هم نداده...
حالا تو می خوای بری براش کار کنی؟ اختیاردار خودتی..."
 
سگ از صدا افتاده و باران بند آمده...اما این عطر نان داغ از کجا میاد؟! 
قپونی یادآوری هم کرده بود که قرارداد هاش هم، همه "اسپید امضا" ن... گفته باشم، نگی نگفته بودی.. 
 
درگاه چوبی خوشتراش بالای سرش که باز می شود، هرم گرم آمیخته با عطر مرکب انواع خوراکی های خوشمزه ی خداخوب کرده بیرون می زند... بعد بوی خوش زن، همه ی حس گشنگی، تشنگی و درماندگی را از سرش می پراند. بالغ زنی که باید قُل ایرانی نیکول کیدمن باشد، که در اوج لاکشری، پالتوی چرم براقی به تن دارد و درخشش چکمه ها، در کنتراست کامل با بناگوش مزین به گوشواره های لاژورد بیرون زده از زیر روسری سرکش اش است؛ هم چنان که دارد از پله ها پایین می آید، می پرسد: "داوطلب کار سرایداری...؟"
باران اما دوباره شدت می گیرد و بال امواج اش به سر و صورت اش می خورد... و بانوی لبخند به لب، انگار که معجزه کرده باشد، در کف مشت باربی وارش، تفه ی دکمه ای را می زند. انگشتان کشیده ی منتهی به ناخن های مرتب لاک زده - نیلی کبود، گشوده می شوند تا چتری رنگارنگ از یک آسمان بهاری را بر سرش پهن کنند.
"از دیروز چند نفر آمدند مورد پسند واقع نشدند...حالا من برای خرید قرص های عزیزجون ام رکس، دارم می روم فارمسی...می توانید نیم ساعتی منتظر بمانید تا برگردم..."
و می رود سوار خودرویی می شود که جلوی پایش می خزد.
 
 
چاره ای ندارم. نگاهی به تابلوی بلندبالا می اندازم از سرما دارم می لرزم. مکش دژ سلطان پروژه ها، با قدرت تمام مرا به درون می بلعد...
 
مأمور "اطلاعات" کارت ملی ام را می گیرد، تکه کاغذ راهنما را به دست ام می دهد و با نگاهی مشکوک، به بالابر اشاره می کند. دور و بر همه چیز برق می زند.
چه گرمای مطبوعی! راستی چه قد گشنمه! کسی در آن حوالی دارد قرمه سبزی می خورد. بوی پنیر پیتزا هم که میاد.
موزیک "لاو استوری" تمام می شود: طبقه ی سیزدهم. خوش آمدید!
 
منشی که کله ی خنثایی دارد، چشم های گم پشت شیشه های کلفت عینک را به سویم می چرخاند و دمبه دماغ را می خارد.  کاغذ را می گیرد. بوی کوبیده مانده می دهد. نگاهی به سر و وضع خیس ام می اندازد:
"بروید تو اون اتاق پشت میز بنشینید تا فرم تقاضای استخدام را بیاورم پر کنید..."
از اتاق بغل بوی تند عطر تی رُز می آید. بعد انگار چند نفر پج پچ می کنند.
پیرمردی آبدارچی که معلومه سهمیه صبح اش را بالا نینداخته، فین فین کنان می آید و لیوان چای را رو به رویم می گذارد...
دست ام به سوی قندان لاکی پر نقش و نگار می رود، درپوش اش را که بر می دارم، دو مگس چسبیده به هم - جفت سعادت مند، بیرون می زنند و بی حال روی لبه صندلی رو به روم می نشینند.  بی خیال چای و این حبه های قند خالدار می شوم...
"مُ نیروی کارکشته می خوام که سئوال مهندس های فضول ناظر یا کارفرما را با سؤال جواب بده... نه از اونا باشه که پخشه تو دهن اش تخم میذاره...باید بتونه صفر منو صد نشون بده و لازم بود چوب را به عنوان لوله جابزنه و آبروی این شرکت را حفظ کنه..."
صدای زنگ تلفن پاناسونیک منشی با آهنگ گادفاظر گوشی کسی در آن حوالی قاطی می شود...
ساعتی می گذرد. گرم شده ام...از منشی خبری نیست...
فرم را هنوز پر نکرده ام... 
افرادی از بارگاه حاجی بیرون می آیند. بعد صدای خروچ و خروچ را می شنوم که باید از دهن حاجی باشد... ارگاسم مگس ها هنوز تمام نشده...
 
بر می خیزم. بیرون می آیم. به سوی بالابر می جهم...فرود فاتحانه، و با سری بالا گرفته در برابر پیشخوان "اطلاعات" و دریافت کارت ملی ام... بعد، با شتاب پله ها را پایین می دوم بیرون، زیر باران...
هنوز کامل خیس نشده ام که درگاه خانه ی رو به رو باز می شود:
"آهای سرایدار! خانوم با شما کار دارند..."
***
هاشم حسینی/قصه های پروژه

Another project Story, "Haj Arzuni" revised last text

حاج ارزونی 
*×**×****×
فاز اول پروژه که عملیاتی شد  و کارخانه شروع به تولید کرد، با دادن حق سنوات، عیدی و پاداش، محترمانه عذر ما را خواستند...ماندیم بی راه چه کار کنیم، کجا بریم...پیام آمد برای بچه های سیویل و برق، جوشکار و تأسیساتی که بروید خدمت "حاج بخشنده" شرکت فنی، ساختمانی، مهندسی اش در ده دوازده پروژه فعاله.. 
اما "ناصر پایپینگ" هشدار داد: " بابا این زالو، یه چهارم پولی را که از کارفرما می گیره، به ما نمی ده، تازه در بر بیابون، نه جا خواب خوبی داره و نه قوت لایموت...خودتون را مفت نفروشین...فهمیده چوب اخراج زده ن به ما..می خواد برده بگیره "
 
سوز سردی می وزد. پس انداز تمام. امروز را با بدهکاری داری شب می کنی. فردا چی؟
خیابان را دوباره می آید تا پای پله های این ساختمان بلندبالا در "سعادت آباد"... سگی کینه توز که بوی عرق تند زیر بغل غریبه را حس کرده، به غرش می افتد...محل نمی گذارد:
"یعنی همه ی این اتاق ها در این 14 اشکوبه ی شیک به آن پسرک دهاتی دیروز و جناب مدیر جلیل القدر امروز تعلق داره؟
تا اونجا که یادم میاد او هیچ وخت دوره ی راهنمایی را تمام نکرد تا چه برسد به دریافت این همه مدرک..."
 
راه رفته را بر می گردد. سگ که معلومه ژن برتر ژرمن شپرد تو خون اش به غلیان افتاده، انگار خیز بر داشته به پشت میله های ورودی پارکینک خانه ی ویلایی درندشت آن نزدیکی...
باید در فضای امن پلکان درگاه آن برج با شکوه پناه بگیرد...
گشنگی لامصب آدم را به لرز میندازه!
بدی محله های اعیان نشین اینه که از قهوه خونه و پاتوق های خودمونی خبری نیست...
چه باران بی حساب و کتابی! معلوم نیست اوس کریم از کدوم ور تشت آب را خالی می کنه رو سر بندگون سرگردون اش، چه لجی هم داره...!
روی پله ی اول می نشیند و به رو به رو، پنجره های دفتر مرکزی شرکت "حاج بخشنده" خیره می شود. چراغ ها روشن است...
این همه مهندس نون خور داره؟!
قپونی می گفت و باز هم گفته بود: "پنج سالی باهاش کارکردم رو تعصب ایلیاتی...دو سال حق بیمه برام رد نکرد و هنوز نصف مطالبات را هم نداده...
حالا تو می خوای بری براش کار کنی؟ اختیاردار خودتی..."
 
سگ از صدا افتاده و باران بند آمده...اما این عطر نان داغ از کجا میاد؟! 
قپونی یادآوری هم کرده بود که قرارداد هاش هم، همه "اسپید امضا" ن... گفته باشم، نگی نگفته بودی.. 
 
درگاه چوبی خوشتراش بالای سرش که باز می شود، هرم گرم آمیخته با عطر مرکب انواع خوراکی های خوشمزه ی خداخوب کرده بیرون می زند... بعد بوی خوش زن، همه ی حس گشنگی، تشنگی و درماندگی را از سرش می پراند. بالغ زنی که باید قُل ایرانی نیکول کیدمن باشد، که در اوج لاکشری، پالتوی چرم براقی به تن دارد و درخشش چکمه ها، در کنتراست کامل با بناگوش مزین به گوشواره های لاژورد بیرون زده از زیر روسری سرکش اش است؛ هم چنان که دارد از پله ها پایین می آید، می پرسد: "داوطلب کار سرایداری...؟"
باران اما دوباره شدت می گیرد و بال امواج اش به سر و صورت اش می خورد... و بانوی لبخند به لب، انگار که معجزه کرده باشد، در کف مشت باربی وارش، تفه ی دکمه ای را می زند. انگشتان کشیده ی منتهی به ناخن های مرتب لاک زده - نیلی کبود، گشوده می شوند تا چتری رنگارنگ از یک آسمان بهاری را بر سرش پهن کنند.
"از دیروز چند نفر آمدند مورد پسند واقع نشدند...حالا من برای خرید قرص های عزیزجون ام رکس، دارم می روم فارمسی...می توانید نیم ساعتی منتظر بمانید تا برگردم..."
و می رود سوار خودرویی می شود که جلوی پایش می خزد.
 
 
چاره ای ندارم. نگاهی به تابلوی بلندبالا می اندازم از سرما دارم می لرزم. مکش دژ سلطان پروژه ها، با قدرت تمام مرا به درون می بلعد...
 
مأمور "اطلاعات" کارت ملی ام را می گیرد، تکه کاغذ راهنما را به دست ام می دهد و با نگاهی مشکوک، به بالابر اشاره می کند. دور و بر همه چیز برق می زند.
چه گرمای مطبوعی! راستی چه قد گشنمه! کسی در آن حوالی دارد قرمه سبزی می خورد. بوی پنیر پیتزا هم که میاد.
موزیک "لاو استوری" تمام می شود: طبقه ی سیزدهم. خوش آمدید!
 
منشی که کله ی خنثایی دارد، چشم های گم پشت شیشه های کلفت عینک را به سویم می چرخاند و دمبه دماغ را می خارد.  کاغذ را می گیرد. بوی کوبیده مانده می دهد. نگاهی به سر و وضع خیس ام می اندازد:
"بروید تو اون اتاق پشت میز بنشینید تا فرم تقاضای استخدام را بیاورم پر کنید..."
از اتاق بغل بوی تند عطر تی رُز می آید. بعد انگار چند نفر پج پچ می کنند.
پیرمردی آبدارچی که معلومه سهمیه صبح اش را بالا نینداخته، فین فین کنان می آید و لیوان چای را رو به رویم می گذارد...
دست ام به سوی قندان لاکی پر نقش و نگار می رود، درپوش اش را که بر می دارم، دو مگس چسبیده به هم - جفت سعادت مند، بیرون می زنند و بی حال روی لبه صندلی رو به روم می نشینند.  بی خیال چای و این حبه های قند خالدار می شوم...
"مُ نیروی کارکشته می خوام که سئوال مهندس های فضول ناظر یا کارفرما را با سؤال جواب بده... نه از اونا باشه که پخشه تو دهن اش تخم میذاره...باید بتونه صفر منو صد نشون بده و لازم بود چوب را به عنوان لوله جابزنه و آبروی این شرکت را حفظ کنه..."
صدای زنگ تلفن پاناسونیک منشی با آهنگ گادفاظر گوشی کسی در آن حوالی قاطی می شود...
ساعتی می گذرد. گرم شده ام...از منشی خبری نیست...
فرم را هنوز پر نکرده ام... 
افرادی از بارگاه حاجی بیرون می آیند. بعد صدای خروچ و خروچ را می شنوم که باید از دهن حاجی باشد... ارگاسم مگس ها هنوز تمام نشده...
 
بر می خیزم. بیرون می آیم. به سوی بالابر می جهم...فرود فاتحانه، و با سری بالا گرفته در برابر پیشخوان "اطلاعات" و دریافت کارت ملی ام... بعد، با شتاب پله ها را پایین می دوم بیرون، زیر باران...
هنوز کامل خیس نشده ام که درگاه خانه ی رو به رو باز می شود:
"آهای سرایدار! خانوم با شما کار دارند..."
***
هاشم حسینی/قصه های پروژه

Another project Story, "Haj Arzuni"xxx

حاج ارزونی 
*×**×****×
فاز اول پروژه که عملیاتی شد  و کارخانه شروع به تولید کرد، با دادن حق سنوات، عیدی و پاداش، محترمانه عذر ما را خواستند...ماندیم بی راه چه کار کنیم، کجا بریم...پیام آمد برای بچه های سیویل و برق، جوشکار و تأسیساتی که بروید خدمت "حاج بخشنده" شرکت فنی، ساختمانی، مهندسی اش در ده دوازده پروژه فعاله.. 
اما "ناصر پایپینگ" هشدار داد: " بابا این زالو، یه چهارم پولی را که از کارفرما می گیره، به ما نمی ده، تازه در بر بیابون، نه جا خواب خوبی داره و نه قوت لایموت...خودتون را مفت نفروشین...فهمیده چوب اخراج زده ن به ما..می خواد برده بگیره "
 
سوز سردی می وزد. پس انداز تمام. امروز را با بدهکاری داری شب می کنی. فردا چی؟
خیابان را دوباره می آید تا پای پله های این ساختمان بلندبالا در سعادت آباد... سگی کینه توز که بوی عرق تند زیر بغل غریبه را حس کرده، به غرش می افتد...محل نمی گذارد:
"یعنی همه ی این اتاق ها در این 14 اشکوبه ی شیک به آن پسرک دهاتی دیروز و جناب مدیر جلیل القدر امروز تعلق داره؟
تا اونجا که یادم میاد او هیچ وخت دوره ی راهنمایی را تمام نکرد تا چه برسد به دریافت این همه مدرک...
 
راه رفته را بر می گردد. سگ که معلومه ژن برتر ژرمن شپرد تو خون اش به غلیان افتاده، انگار خیز بر داشته به پشت میله های ورودی پارکینک خانه ی ویلایی درندشت آن نزدیکی...
گشنگی لامصب آدم را به لرز میندازه!
بدی محله های اعیان نشین اینه که از قهوه خونه و پاتوق های خودمونی خبری نیست...
چه باران بی حساب و کتابی! معلوم نیست از کدوم ور تشت آب را خالی می کنه...
روی پله ی اول می نشیند و به رو به رو، پنجره های دفتر مرکزی شرکت "حاج بخشنده" خیره می شود. چراغ ها روشن است...
این همه مهندس نون خور داره؟!
قپونی می گفت و باز هم گفته بود: "پنج سالی باهاش کارکردم رو تعصب ایلیاتی...دو سال حق بیمه برام رد نکرد و هنوز نصف مطالبات را هم نداده...
حالا تو می خوای بری براش کار کنی، اختیاردار خودتی..."
 
سگ از صدا افتاده و باران بند آمده...اما این عطر نان داغ از کجا میاد؟! 
قپونی یادآوری هم کرده بود که قرارداد هاش هم، همه "اسپید امضا" ن..
 
درگاه چوبی خوشتراش بالای سرش که باز می شود، هرم گرم آمیخته با عطر مرکب انواع خوراکی های خوشمزه ی خداخوب کرده بیرون می زند... بعد بوی خوش زن، همه ی حس گشنگی، تشنگی و درماندگی را از سرش می پراند. بالغ زنی که باید قل ایرانی نیکول کیدمن باشد، که در اوج لاکشری، پالتوی چرم براقی به تن دارد و درخشش چکمه ها، در کنتراست کامل با بناگوش مزین به گوشواره های لاژورد بیرون زده از زیر روسری اش است، هم چنان که دارد از پله ها پایین می آید، می پرسد: "داوطلب کار سرایداری...؟"
باران اما دوباره شدت می گیرد و بال امواج اش به سر و صورت اش می خورد... و بانوی لبخند به لب، انگار که معجزه کرده باشد، در کف مشت باربی وارش، تفه ی دکمه ای را می زند. انگشتان کشیده ی منتهی به ناخن های مرتب لاک زده - نیلی کبود، گشوده می شوند تا چتری رنگارنگ از یک آسمان بهاری را بر سرش پهن کنند.
"از دیروز چند نفر آمدند مورد پسند واقع نشدند...حالا من دارم می روم ‌بیرون...می توانید نیم ساعتی منتظر بمانید تا برگردم..."
و می رود سوار خودرویی می شود که جلوی پایش می خزد.
 
 
چاره ای ندارم. نگاهی به تابلوی بلندبالا می اندازم از سرما دارم می لرزم. وارد ساختمان می شوم. 
مأمور "اطلاعات" کارت ملی ام را می گیرد، تکه کاغذ راهنما را به دست ام می دهد و با نگاهی مشکوک، به بالابر اشاره می کند. دور و بر همه چیز برق می زند.
چه گرمای مطبوعی! راستی چه قد گشنمه! کسی در آن حوالی دارد قرمه سبزی می خورد. بوی پنیر پیتزا هم که میاد.
موزیک "لاو استوری" تمام می شود: طبقه ی سیزدهم. خوش آمدید!
 
منشی که کله ی خنثایی دارد، چشم های گم پشت شیشه های کلفت عینک را به سویم می چرخاند و دمبه دماغ را می خارد.  کاغذ را می گیرد. نگاهی به سر و وضع خیس ام می اندازد:
"بروید تو اون اتاق پشت میز بنشینید تا فرم تقاضای استخدام را بیاورم پر کنید..."
از اتاق بغل بوی تند عطر تی رُز می آید. بعد انگار چند نفر پج پچ می کنند.
پیرمردی آبدارچی که معلومه سهمیه صبح اش را بالا نینداخته، فین فین کنان می آید و لیوان چای را رو به رویم می گذارد...
دست ام به سوی قندان لاکی پر نقش و نگار می رود، درپوش اش را که بر می دارم، دو مگس چسبیده به هم - جفت سعادت مند، بیرون می زنند و بی حال روی لبه صندلی رو به روم می نشینند.  بی خیال چای و این حبه های قند خالدار می شوم...
- "من نیروی انسانی کارکشته می خوام که کم نیاره...سؤال را با سؤال جواب بده... صفر را صد نشون بده و لازم بود چوب را به عنوان لوله جابزنه و آبروی این شرکت را حفظ کنه..."
صدای زنگ تلفن پاناسونیک منشی با آهنگ گادفاظر گوشی کسی در آن حوالی قاطی می شود...
ساعتی می گذرد. گرم شده ام...از منشی خبری نیست...
فر
م را پر نکرده ام... 
افرادی از بارگاه حاجی بیرون می آیند. بعد صدای خروچ و خروچ را می شنوم که باید از دهن حاجی باشد... ارگاسم مگس ها هنوز تمام نشده...
 
بر می خیزم. بیرون می آیم. به سوی بالابر می جهم...فرود فاتحانه، و با سری بالا گرفته در برابر پیشخوان "اطلاعات" و دریافت کارت ملی ام... بعد، با شتاب پله ها را پایین می دوم بیرون، زیر باران...
هنوز کامل خیس نشده ام که درگاه خانه ی رو به رو باز می شود:
"آهای سرایدار! خانوم با شما کار دارند..."
***
هاشم حسینی/قصه های پروژه

Another project Story, "Hi Haji!Engineer!" i

حاج آقا مهندس سلام!
***
- "مهندس! کاری کنیم دست اش گوشه ای بند بشه، به عنوان پیک نامه رسان یا کارگر نقشه برداری ...کسی را نداره، یتیم دوران جنگه... نون آور مادرشه با دو تا خواهر خونه نشین...اسم اش؟ یونس ِخیرخواه... "
ایستاده رو به رویم: کوتاه قد، کله ی درشت از ته تراشیده، دهان اما هم چنان فابریک خنده رو؛ و دست ها به حالت ایست خبردار...تقلا می کند لب ها را به هم بچسباند، طاقت نمی آورد، دوباره دهان باز می ماند انگار به پوزخند... 
- "آقا یونس، جوان برومندیه....تو پروژه ی قبلی بدبیاری آورد، اخراجش کردند...امروز باید در فرصت مناسب برویم پیش مهندس، نون اش را بزنیم به تنور... "
 
مدیر کارگاه مهندس شاهیانی است، عبوس و پرکار...زودتر از همه می آید و دیرتر از همه برای ناهار می رود و تا پاسی از شب در گیر کارها...
"هیچ چیز نباید به فردا حواله بشود..." این تکیه کلام او به همه است: از "مَصعَب" آبدارچی گرفته که باید همه ی لیوان ها و فلاسک هاش شسته و تمییز آماده باشه برا فردا اول وقت تا دفتر فنی که باید خواسته های کارفرمای محترم را تا پیش از ساعت جواب داده باشد...
اما امروز از بخت بد، مسئول کنترل پروژه نیامده  و مهندس شاهیانی خودش باید کتابچه ی میزان پیشرف پروژه را آماده کند...
 
- "آقا یونس! چطور شد اخراجت کردند؟"
دست راست را از بغل ران می  کند، انگشت اشاره را بالا می برد: " حاج آقا اجازه! می دونید چرا اخراجم کردن؟"
شرح می دهد که یک سال مشغول کار بود، همه چیز خوب پیش می رفت تا "یه روز حاج آقا خدایی یه کیسه مشما یه کیلویی کشمش بِهِم داد ببرم امور اداری، تحویل حاج آقا طیبی بدم رئیس کارگزینی...چشمتون روز بد نبینه،  تا چشم اش به کشمشا افتاد، عصبانی شد، داد و فریاد انداخت...'برو بیرون...منو مسخره می کنی بزغاله! داری می خندی؟ اخراج...اخراج' منو همون ساعت از سایت انداخت بیرون..."
 
- "مشکل ما با آقا یونس اینه که به هر کی می رسه میگه 'حاجی...' 
مهندس شاهیانی که دست کم چهل سال مهندس پروژه ها با خارجی ها بوده، از این کلمه بدش میاد...باید کاری کنیم 'حاجی... حاجی.. ' از رو زبنوش بیفته..."
 
تشریفات اولیه صورت می گیرد، مهندس قبول می کند آخر وقت او را ببیند، اگر پسندیدش، نامه ی معرفی اش به کارفرما را بنویسم... پس با بچه ها قرار می گذاریم تا چند دقیقه قبل از ورود به دفتر مهندس، با او تمرین مصاحبه کنند و کلمه ی حاجی را در ذهن اش پاک کرده، به جای آن "مهندس" بنشانند :
- "تا رسیدی جلو میزش، میگی چی؟"
- "میگوم مهندس، سلام، خوبی؟"
- "نمی خواد بپرسی 'خوبی؟' تنها سلام می کنی، با احترام ایست خبردار می ایستی...دهن خوشخندت را هم چفت محکم می زنی، باز نشه، اوکی؟"
- "اوکی...اما ایگوم، یعنی میگم حاجی! ببخشین مهندس! حتمن مُ استخدام ئی شُم؟"
- "حتمن می شی...راستی، موقع بیرون اومدن از دفترش چی می گی؟"
- "پشتُم به در، همین طور که عقب عقب ایام بیرون، تشکر ایکونوم.. "
 
او را به دفتر فنی می بریم پیش  رحمان خالوند که با او تمرین کند و یونس مرتب بهش بگه 'مهندس' ...جناب خالوند که به تازگی در شاخه ی پشت کوه قاف دانشگاه نخبه پروران آزاد قبول شده و عشق دریافت مدرک مهندسی مدتی او را هوایی کرده...قرار است در نقش مهندس شاهیانی، او را به حضور بپذیرد...
 
هنوز ساعتی نگذشته که مهندس بعد از این، جناب رحمان خالوند با عصبانیت می آید به شکایت:
- "این بچه به درد پروجه نمی خوره...ده بار باهاش تمرین کردم؛ تا وارد می شد، می گفت: 'سلام علیکم حاج رحمان! خوبی؟' موقع بیرون رفتن هم دست می ذاشت رو سینه می گفت: 'التماس دعا، حاج آقا' ...آخر سر یاد گرفت بگه 'حاج آقا مهندس سلام'
 
وارد دفتر مهندس شاهیانی که می شویم.، می بینیم غرق کاغذهاست...در یک دست مداد اتود و در دست دیگر گوشی تلفن، در حال انتقال ارقام حیاتی به مدیر پروژه در دفتر تهران است...
با سر اشاره می کند بنشینیم.. می نشینم. یونس سرپا ایست خبردار می ایستد. لب ها به هم فشرده، لپ ها گل انداخته و پیشانی از هیجان به عرق نشسته...
مکالمه ی تلفنی که قطع می شود، ضمن عرض سلام و خسته نباشی، یونس خیرخواه را به عنوان نیروی تازه نفس و پرکار تیم دستگاه نظارت سایت معرفی می کنم. نگاهی به قد و بالایش می اندازد. در چشمان مضطرب یونس، کورسوی امیدی می درخشد.
مهندس از پشت میز بر می خیزد و با لحن خسته، اما مهربان می پرسد:
"عمو جان! چه مدته بی کاری؟"
یونس انگار حرف زدن را از یاد برده، به من خیره می شود، جواب مهندس را بدهم، می دهم.
گفت و گو ادامه می یابد. پیداست مهندس شروع به کار او را تأیید کرده...
اجازه ی می خواهم زحمت را کم کرده، از دفتر بیرون برویم.
نگاهم به چهره ی گلگون یونس است و قفل لب ها که کم کم دارد ناخودآگاه به لبخند باز می شود.
هنوز از در بیرون نزده ایم که از دهن یونس می پرد: "عامو جان خیلی مدمون...امیدواروم با کاروم جبران کنم. شرمندتون نشوم..."
دهان خندان یونس
باعث می شود بعد از مدت ها، چهره ی خسته و پر چین و چروک مهندس به لبخند بنشیند.
.
"مطمئنم انسان سخت کوش و وظیفه شناسی خواهی بود..."
دهان یونس می شکفد به لبخند:
"خیلی مدمون عامو جان..."
مهندس می خندد و تا دم در، همراه ماست و روز بعد سفارس می کند که هوای یونس را داشته، هر کسی به سهم خود به او خصوصی درس داده زمینه ی ادامه تحصیل او را فراهم کنیم...
 
آقای مهندی یونس خیرخواه اکنون یکی از مدیران مطرح کشور است....
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش...
***
هاشم حسینی / قصه های پروژه
یک شنبه، شصت و ششم زمستان نود و شش

Another project Story, "Hi Haji!Engineer!" i

حاج آقا مهندس سلام!
***
- "مهندس! کاری کنیم دست اش گوشه ای بند بشه، به عنوان پیک نامه رسان یا کارگر نقشه برداری ...کسی را نداره، یتیم دوران جنگه... نون آور مادرشه با دو تا خواهر خونه نشین...اسم اش؟ یونس ِخیرخواه... "
ایستاده رو به رویم: کوتاه قد، کله ی درشت از ته تراشیده، دهان اما هم چنان فابریک خنده رو؛ و دست ها به حالت ایست خبردار...تقلا می کند لب ها را به هم بچسباند، طاقت نمی آورد، دوباره دهان باز می ماند انگار به پوزخند... 
- "آقا یونس، جوان برومندیه....تو پروژه ی قبلی بدبیاری آورد، اخراجش کردند...امروز باید در فرصت مناسب برویم پیش مهندس، نون اش را بزنیم به تنور... "
 
مدیر کارگاه مهندس شاهیانی است، عبوس و پرکار...زودتر از همه می آید و دیرتر از همه برای ناهار می رود و تا پاسی از شب در گیر کارها...
"هیچ چیز نباید به فردا حواله بشود..." این تکیه کلام او به همه است: از "مَصعَب" آبدارچی گرفته که باید همه ی لیوان ها و فلاسک هاش شسته و تمییز آماده باشه برا فردا اول وقت تا دفتر فنی که باید خواسته های کارفرمای محترم را تا پیش از ساعت جواب داده باشد...
اما امروز از بخت بد، مسئول کنترل پروژه نیامده  و مهندس شاهیانی خودش باید کتابچه ی میزان پیشرف پروژه را آماده کند...
 
- "آقا یونس! چطور شد اخراجت کردند؟"
دست راست را از بغل ران می  کند، انگشت اشاره را بالا می برد: " حاج آقا اجازه! می دونید چرا اخراجم کردن؟"
شرح می دهد که یک سال مشغول کار بود، همه چیز خوب پیش می رفت تا "یه روز حاج آقا خدایی یه کیسه مشما یه کیلویی کشمش بِهِم داد ببرم امور اداری، تحویل حاج آقا طیبی بدم رئیس کارگزینی...چشمتون روز بد نبینه،  تا چشم اش به کشمشا افتاد، عصبانی شد، داد و فریاد انداخت...'برو بیرون...منو مسخره می کنی بزغاله! داری می خندی؟ اخراج...اخراج' منو همون ساعت از سایت انداخت بیرون..."
 
- "مشکل ما با آقا یونس اینه که به هر کی می رسه میگه 'حاجی...' 
مهندس شاهیانی که دست کم چهل سال مهندس پروژه ها با خارجی ها بوده، از این کلمه بدش میاد...باید کاری کنیم 'حاجی... حاجی.. ' از رو زبنوش بیفته..."
 
تشریفات اولیه صورت می گیرد، مهندس قبول می کند آخر وقت او را ببیند، اگر پسندیدش، نامه ی معرفی اش به کارفرما را بنویسم... پس با بچه ها قرار می گذاریم تا چند دقیقه قبل از ورود به دفتر مهندس، با او تمرین مصاحبه کنند و کلمه ی حاجی را در ذهن اش پاک کرده، به جای آن "مهندس" بنشانند :
- "تا رسیدی جلو میزش، میگی چی؟"
- "میگوم مهندس، سلام، خوبی؟"
- "نمی خواد بپرسی 'خوبی؟' تنها سلام می کنی، با احترام ایست خبردار می ایستی...دهن خوشخندت را هم چفت محکم می زنی، باز نشه، اوکی؟"
- "اوکی...اما ایگوم، یعنی میگم حاجی! ببخشین مهندس! حتمن مُ استخدام ئی شُم؟"
- "حتمن می شی...راستی، موقع بیرون اومدن از دفترش چی می گی؟"
- "پشتُم به در، همین طور که عقب عقب ایام بیرون، تشکر ایکونوم.. "
 
او را به دفتر فنی می بریم پیش  رحمان خالوند که با او تمرین کند و یونس مرتب بهش بگه 'مهندس' ...جناب خالوند که به تازگی در شاخه ی پشت کوه قاف دانشگاه نخبه پروران آزاد قبول شده و عشق دریافت مدرک مهندسی مدتی او را هوایی کرده...قرار است در نقش مهندس شاهیانی، او را به حضور بپذیرد...
 
هنوز ساعتی نگذشته که مهندس بعد از این، جناب رحمان خالوند با عصبانیت می آید به شکایت:
- "این بچه به درد پروجه نمی خوره...ده بار باهاش تمرین کردم؛ تا وارد می شد، می گفت: 'سلام علیکم حاج رحمان! خوبی؟' موقع بیرون رفتن هم دست می ذاشت رو سینه می گفت: 'التماس دعا، حاج آقا' ...آخر سر یاد گرفت بگه 'حاج آقا مهندس سلام'
 
وارد دفتر مهندس شاهیانی که می شویم.، می بینیم غرق کاغذهاست...در یک دست مداد اتود و در دست دیگر گوشی تلفن، در حال انتقال ارقام حیاتی به مدیر پروژه در دفتر تهران است...
با سر اشاره می کند بنشینیم.. می نشینم. یونس سرپا ایست خبردار می ایستد. لب ها به هم فشرده، لپ ها گل انداخته و پیشانی از هیجان به عرق نشسته...
مکالمه ی تلفنی که قطع می شود، ضمن عرض سلام و خسته نباشی، یونس خیرخواه را به عنوان نیروی تازه نفس و پرکار تیم دستگاه نظارت سایت معرفی می کنم. نگاهی به قد و بالایش می اندازد. در چشمان مضطرب یونس، کورسوی امیدی می درخشد.
مهندس از پشت میز بر می خیزد و با لحن خسته، اما مهربان می پرسد:
"عمو جان! چه مدته بی کاری؟"
یونس انگار حرف زدن را از یاد برده، به من خیره می شود، جواب مهندس را بدهم، می دهم.
گفت و گو ادامه می یابد. پیداست مهندس شروع به کار او را تأیید کرده...
اجازه ی می خواهم زحمت را کم کرده، از دفتر بیرون برویم.
نگاهم به چهره ی گلگون یونس است و قفل لب ها که کم کم دارد ناخودآگاه به لبخند باز می شود.
هنوز از در بیرون نزده ایم که از دهن یونس می پرد: "عامو جان خیلی مدمون...امیدواروم با کاروم جبران کنم. شرمندتون نشوم..."
دهان خندان یونس
باعث می شود بعد از مدت ها، چهره ی خسته و پر چین و چروک مهندس به لبخند بنشیند.
.
"مطمئنم انسان سخت کوش و وظیفه شناسی خواهی بود..."
دهان یونس می شکفد به لبخند:
"خیلی مدمون عامو جان..."
مهندس می خندد و تا دم در، همراه ماست و روز بعد سفارس می کند که هوای یونس را داشته، هر کسی به سهم خود به او خصوصی درس داده زمینه ی ادامه تحصیل او را فراهم کنیم...
 
آقای مهندی یونس خیرخواه اکنون یکی از مدیران مطرح کشور است....
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش...
***
هاشم حسینی / قصه های پروژه
یک شنبه، شصت و ششم زمستان نود و شش

Another project Story

حاج آقا مهندس سلام!
***
- "مهندس! کاری کنیم دست اش گوشه ای بند بشه، به عنوان پیک نامه رسان یا کارگر نقشه برداری ...کسی را نداره، یتیم دوران جنگه... نون آور مادرشه با دو تا خواهر خونه نشین...اسم اش؟ یونس ِخیرخواه... "
ایستاده رو به رویم: کوتاه قد، کله ی درشت از ته تراشیده، دهان اما هم چنان فابریک خنده رو؛ و دست ها به حالت ایست خبردار...تقلا می کند لب ها را به هم بچسباند، طاقت نمی آورد، دوباره دهان باز می ماند انگار به پوزخند... 
- "آقا یونس، جوان برومندیه....تو پروژه ی قبلی بدبیاری آورد، اخراجش کردند...امروز باید در فرصت مناسب برویم پیش مهندس، نون اش را بزنیم به تنور... "
 
مدیر کارگاه مهندس شاهیانی است، عبوس و پرکار...زودتر از همه می آید و دیرتر از همه برای ناهار می رود و تا پاسی از شب در گیر کارها...
"هیج چیز نباید به فردا حواله بشود..." این تکیه کلام او به همه است: از "مَصعَب" آبدارچی گرفته که باید همه ی لیوان ها و فلاسک هاش شسته و تمییز آماده باشه برا فردا اول وقت تا دفتر فنی که باید خواسته های کارفرمای محترم را تا پیش از ساعت جواب داده باشد...
اما امروز از بخت بد، مسئول کنترل پروژه نیامده  و مهندس شاهیانی خودش باید کتابچه ی میزان پیشرف پروژه را آماده کند...
 
- "آقا یونس! چطور شد اخراجت کردند؟"
دست راست را از بغل ران می  کند، انگشت اشاره را بالا می برد: " حاج آقا اجازه! می دونید چرا اخراجم کردن؟"
شرح می دهد که یک سال مشغول کار بود، همه چیز خوب پیش می رفت تا "یه روز حاج آقا خدایی یه کیسه مشما یه کیلویی کشمش بِهِم داد ببرم امور اداری، تحویل حاج آقا طیبی بدم رئیس کارگزینی...چشمتون روز بد نبینه،  تا چشم اش به کشمشا افتاد، عصبانی شد، داد و فریاد انداخت...'برو بیرون...منو مسخره می کنی بزغاله! داری می خندی؟ اخراج...اخراج' منو همون ساعت از سایت انداخت بیرون..."
 
- "مشکل ما با آقا یونس اینه که به هر کی می رسه میگه 'حاجی...' 
مهندس شاهیانی که دست کم چهل سال مهندس پروژه ها با خارجی ها بوده، از این کلمه بدش میاد...باید کاری کنیم 'حاجی... حاجی.. ' از رو زبنوش بیفته..."
 
تشریفات اولیه صورت می گیرد، مهندس قبول می کند آخر وقت او را ببیند، اگر پسندیدش، نامه ی معرفی اش به کارفرما را بنویسم... پس با بچه ها قرار می گذاریم تا چند دقیقه قبل از ورود به دفتر مهندس، بچه ها با او تمرین مصاحبه کنند و کلمه ی حاجی را در ذهن اش پاک کرده، به جای آن "مهندس" بنشانند :
- "تا رسیدی جلو میزش، میگی چی؟"
- "میگوم مهندس، سلام، خوبی؟"
- "نمی خواد بپرسی خوبی. تنها سلام می کنی، با احترام ایست خبردار می ایستی...دهن خوشخندت را هم چفت محکم می زنی، باز نشه، اوکی؟"
- "اوکی...اما ایگوم، یعنی میگم حاجی! ببخشین مهندس! حتمن مُ استخدام ئی شُم؟"
- "حتمن می شی...راستی، موقع بیرون اومدن از دفترش چی می گی؟"
- "پشتُم به در، همین طور که عقب عقب ایام بیرون، تشکر ایکونوم.. "
 
او را به دفتر فنی می بریم پیش  رحمان خالوند که با او تمرین کند و مرتب بهش بگه 'مهندس' ...جناب خالوند که به تازگی در شاخه ی پشت کوه قاف دانشگاه نخبه پروران آزاد قبول شده و عشق دریافت مدرک مهندسی مدتی او را هوایی کرده...قرار است در نقش مهندس شاهیانی، او را به حضور بپذیرد...
 
هنوز ساعتی نگذشته که مهندس بعد از این، جناب رحمان خالوند با عصبانیت می آید به شکایت:
- "این بچه به درد پروجه نمی خوره...ده بار باهاش تمرین کردم؛ تا وارد می شد، می گفت: 'سلام علیکم حاج رحمان! خوبی؟' موقع بیرون رفتن هم دست می ذاشت رو سینه می گفت: 'التماس دعا.ئ حاج آقا' ...آخر سر یاد گرفت بگه 'حاج آقا مهندس سلام'
 
وارد دفتر مهندس شاهیانی که می شویم.، می بینیم غرق کاغذهاست...در یک دست مداد اتود پ در دست دیگر گوشی تلفن، در حال انتقال ارقام حیاتی به مدیر پروژه در دفتر تهران است...
با سر اشاره می کند بنشینیم.. می نشینم. یونس سرپا ایست خبردار می ایستد. لب ها به هم فشرده، لپ ها گل انداخته و پبشانی از هیجان به عرق نشسته...
مکالمه ی تلفنی که قطع می شود، ضمن عرض سلام و خسته نباشی، یونس خیرخواه را به عنوان نیروی تازه نفس و پرکار تیم دستگاه نظارت سایت معرفی می کنم. نگاهی به قد و بالایش می اندازد. در چشمان مضطرب یونس، کورسوی امیدی می درخشد.
مهندس از پشت میز بر می خیزد و با لحن خسته، اما مهربان می پرسد:
"عمو جان! چه مدته بی کاری؟"
یونس انگار حرف زدن را از یاد برده، به من خیره می شود، جواب مهندس را بدهم، می دهم.
گفت و گو ادامه می یابد. پیداست مهندس شروع به کار او را تأیید کرده...
اجازه ی می خواهم زحمت را کم کرده، از دفتر بیرون برویم.
نگاهم به چهره ی گلگون یونس است و قفل لب ها که کم کم دارد ناخودآگاه به لبخند باز می شود.
هنوز از در بیرون نزده ایم که از دهن یونس می پرد: "عامو جان خیلی ممنون...امیدواروم با کاروم جبران کنم. شرمندتون نشوم..."
دهان خندان یونس
باعث می شود بعد از مدت ها، چهره ی خسته و پر چین و چروک مهندس به لبخند بنشیند.
.
"مطمئنم انسان سخت کوش و وظیفه شناسی خواهی بود..."
"خیلی مدمون عامو جان..."
لبخند مهندس تا دم در، همراه ماست و روز بعد سفارس می کند که هوای یونس را داشته، هر کسی به سهم خود به او خصوصی درس داده زمینه ی ادامه تحصیل او را فراهم کنیم...
 
آقای مهندی یونس خیرخواه اکنون یکی از مدیران مطرح کشور است....
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش...
***
هاشم حسینی / قصه های پروژه
یک شنبه، شصت و ششم زمستان نود و شش

Project Stories

داغُم سیت مهندس!
هلاکُم سیت مهندس!
 
"آق کمال" آبدارچی شرکت "سعادت و عمران خوزستان" به هر که از اوضاع کار می نالید و یا از  میزان دریافتی اش ناراضی بود، دور از چشم برادر"طویل البُکا" روی میز ضرب می گرفت، کت چرمی سولاخ سولاخ را رو شانه ها می انداخت، رقص زوربایی اش را شروع می کرد و می خواند: "داش داش، داشم من..." و هم زمان با مهارت تمام ابروها را می جنباند و دور میز می چرخید...
آخر سر، جلو تک تک مشتاقان اش، استکان های کمر باریک چای قند پهلو تازه دم را می سراند و خطاب به ناراضی تازه وارد ادامه می داد:
"خالو! اینجو شرکت عبدِ ویسِ...میخوی بِوِیس، میخوی نِویس!
خلاص!"
و از آن جایی که خیلی ها کف کرده ی کلمه ی "مهندس" بودند، به هر کدام از آن هایی که بی سواد، چرچیل، جیکاک، ناشی و بی عرضه بودند، مزه می پراند...و هر کدام از آن ها تا وارد کانکس اجرا می شد که در آن واحدهای مرکز کنترل اسناد، دفتر فنی، نقشه برداری و کارشناسان برق و تأسیسات قرار داشت، سرش را از آبدارخانه - در حکم ستاد فرماندهی اش بیرون می آورد و می پراند:
"مهندس! درو ببندس!"
*
روز پنجم اسفند را روز  مهندس نامیده اند. چه خوب!  از دیروز تا اکنون "روزت مبارک مهندس" زیاد می شنوم...
راستی مهندس واقعی کیه، نامهندس کدومه؟ 
در این روزگار عجیب الخلایق که بسیاری از عناوین و القاب(مانند دکتر، مشاور، راهنما، استاد، حاج آقا و...) دست مالی شده اند، واژه ی مقدس "مهندس" هم مورد تجاوز آشکار، سوءاستفاده ها و بهره برداری های پشت پرده قرار گرفته است...
در مدت سی سال زندگی پروژه ای "پی لقمه ای نون حلال، برا عَت و عیال" در مناطق مختلف ایران زمین(و البته برشی از آن هم در خارج از کشور)، با آدم ها، حوادث و شنیده های متفاوتی رو به رو بوده ام. کوشیده ام تا آن جا که مجال و مقال فرصت می دهد، شماری از آن ها را برای اطلاع آیندگان قلمی کنم. حاصل کار چند دفتر قصه و روایت، تک نگاری و خودزندگی نامه نوشت شده، با عنوان "قصه های پروژه/هزار و یک روایت از خاک و خل"...
تعدادی از آن ها را برای همکاران هم دل، مدیران سایت/ پروژه، روزنامه نگاران، شاعران، داستان نویسان و اهل قلم فرستاده ام تا بازتاب و بازخورد آن ها را ببینم.
بیست قصه گزین شده را هم آماده ی چاپ کرده ام...
در آن ها خواسته ام از رنج های مهندسان واقعی و درستکار، درآمدهای ناچیز کارگران سخت کوش و بی ادعا؛ و در مقابل متخصصان بزن در روی لابی کار، دین فروشان پیمانکار نماز، کارشناسان والامقام زیرآب زنی، باجگیرهای سایت، دلال ها و کارچاق کن ها، آنتن های آک خودفروشی؛ گزارش هایی درست به تاریخ تحویل دهم...
 
از امروز شنبه پنجم تا پنج شنبه دهم اسفند 96، هر روز، چکیده ی یکی از این داستان های واقعی را تقدیم حضورتان می کنم. متاعی است تحفه ی درویش. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...
دوستان علاقه مند می توانند برای خواندن بیش از سی داستان از این قصه های پروژه، به وبلاگ اینجانب: پرسه های اندیشه یا www.parsnya.blogfa.com
مراجعه کنند و متن کامل آن ها را بخوانند.
فردا حکایت "حاج آقا مهندس سلام!" را خواهید خواند.
 
*
هاشم حسینی
شنبه، شصت و پنجم زمستان نود و شش

Project Stories

داغُم سیت مهندس!
هلاکُم سیت مهندس!
 
"آق کمال" آبدارچی شرکت "سعادت و عمران خوزستان" به هر که از اوضاع کار می نالید و یا از  میزان دریافتی اش ناراضی بود، دور از چشم برادر"طویل البُکا" روی میز ضرب می گرفت، کت چرمی سولاخ سولاخ را رو شانه ها می انداخت، رقص زوربایی اش را شروع می کرد و می خواند: "داش داش، داشم من..." و هم زمان با مهارت تمام ابروها را می جنباند و دور میز می چرخید...
آخر سر، جلو تک تک مشتاقان اش، استکان های کمر باریک چای قند پهلو تازه دم را می سراند و خطاب به ناراضی تازه وارد ادامه می داد:
"خالو! اینجو شرکت عبدِ ویسِ...میخوی بِوِیس، میخوی نِویس!
خلاص!"
و از آن جایی که خیلی ها کف کرده ی کلمه ی "مهندس" بودند، به هر کدام از آن هایی که بی سواد، چرچیل، جیکاک، ناشی و بی عرضه بودند، مزه می پراند...و هر کدام از آن ها تا وارد کانکس اجرا می شد که در آن واحدهای مرکز کنترل اسناد، دفتر فنی، نقشه برداری و کارشناسان برق و تأسیسات قرار داشت، سرش را از آبدارخانه - در حکم ستاد فرماندهی اش بیرون می آورد و می پراند:
"مهندس! درو ببندس!"
*
روز پنجم اسفند را روز  مهندس نامیده اند. چه خوب!  از دیروز تا اکنون "روزت مبارک مهندس" زیاد می شنوم...
راستی مهندس واقعی کیه، نامهندس کدومه؟ 
در این روزگار عجیب الخلایق که بسیاری از عناوین و القاب(مانند دکتر، مشاور، راهنما، استاد، حاج آقا و...) دست مالی شده اند، واژه ی مقدس "مهندس" هم مورد تجاوز آشکار، سوءاستفاده ها و بهره برداری های پشت پرده قرار گرفته است...
در مدت سی سال زندگی پروژه ای "پی لقمه ای نون حلال، برا عَت و عیال" در مناطق مختلف ایران زمین(و البته برشی از آن هم در خارج از کشور)، با آدم ها، حوادث و شنیده های متفاوتی رو به رو بوده ام. کوشیده ام تا آن جا که مجال و مقال فرصت می دهد، شماری از آن ها را برای اطلاع آیندگان قلمی کنم. حاصل کار چند دفتر قصه و روایت، تک نگاری و خودزندگی نامه نوشت شده، با عنوان "قصه های پروژه/هزار و یک روایت از خاک و خل"...
تعدادی از آن ها را برای همکاران هم دل، مدیران سایت/ پروژه، روزنامه نگاران، شاعران، داستان نویسان و اهل قلم فرستاده ام تا بازتاب و بازخورد آن ها را ببینم.
بیست قصه گزین شده را هم آماده ی چاپ کرده ام...
در آن ها خواسته ام از رنج های مهندسان واقعی و درستکار، درآمدهای ناچیز کارگران سخت کوش و بی ادعا؛ و در مقابل متخصصان بزن در روی لابی کار، دین فروشان پیمانکار نماز، کارشناسان والامقام زیرآب زنی، باجگیرهای سایت، دلال ها و کارچاق کن ها، آنتن های آک خودفروشی؛ گزارش هایی درست به تاریخ تحویل دهم...
 
از امروز شنبه پنجم تا پنج شنبه دهم اسفند 96، هر روز، چکیده ی یکی از این داستان های واقعی را تقدیم حضورتان می کنم. متاعی است تحفه ی درویش. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...
دوستان علاقه مند می توانند برای خواندن بیش از سی داستان از این قصه های پروژه، به وبلاگ اینجانب: پرسه های اندیشه یا www.parsnya.blogfa.com
مراجعه کنند و متن کامل آن ها را بخوانند.
فردا حکایت "حاج آقا مهندس سلام!" را خواهید خواند.
 
*
هاشم حسینی
شنبه، شصت و پنجم زمستان نود و شش

Proud Reunion

به دیدار استاد رکن الدین خسروی (1308 تهران - 1395لندن)برویم...
نمایشنامه نویس، کارگردان و مترجم
 
ملاقات با یکی از بنیانگذاران هنر پیشرو، امروز شنبه پنجم اسفند 96، پیشاشامگاه(06:30)، در خانه ی آرزوها و آرمان هایش: تماشاخانه ی سنگلج
 
 
 تالار سنگلج /25 شهريور، خانه ی آمال، كار و درخشش هنرمندی مانند ركن‌الدين خسروی است كه در دهه‌هاي 40 و 50  با اجراي آثاری از اوژن یونسکو، برتولت برشت، ساموئل بکت، اكبر رادی، غلامحسين ساعدی و ديگر نمایشنامه نویسان، خود را در مقام يك كارگردان خلاق مطرح كرد.
 بزرگداشت او در نخستين سالگشت پروازش، حضور درخشش صدایش در ميان شاگردان و دوستدارانش است...
محفل صمیمانه ای  سرشار از عطر خانه ی دوست...
دیدار با هنرمردی که در غربت جسم را به خاکدان وانهاد و جان شیفته را به ابدیتِ زیبایی، آزادی و کرامت انسانی گره زده است.
با حضور خود، امروز به دیدار هنرمندان و شهروندان بر سر پیمان برویم. 💐