اخراج
 
****×*****×****
 
- "اسم کیا تو لیست اخراجیاست؟"
این جمله ی سیاه، یک هفته است شب و روز به گوش می رسد: در خوابگاه، مسیر کانتین، در گذر از محوطه ی مخازن، منتظر پشت در توالت بو گندو، صبح بدون آفتاب - پناه بر حافظ: سوار بر سرویس خواب آلود، در رفت و برگشت به "پتروشیمی علی بابا و شرکا".. 
من اخراجم، تو اخراجی، او اخراجه.  
ما اخراجیم.
شما اخراجید.
آن ها اخراج...
 
- "از تهران خبر رسیده، اسم همه ی بی پناه ها، 'ما' بی خارش و سفارش، تو لیست ریلیز اومده..."
-" آخه چرا؟"
-"شعبون میگه برا صرفه جوییه...اما نظر رمضون چیز دیگیه..."
محوطه در خاموشی یک صبح بدون برق فرو رفته است...بخار گرمی که بوی تخم مرغ گندیده می ده، فضا را انباشته...
درگاه مرکز کنترل اسناد را که
 کانکس درب و داغونی است باز می کنم. از پشت دیوار، پچ پچ ها با دود انبوه سیگار، قاطی مه چسبناک صبحگاهی میاد داخل و لا به لای نقشه ها، زونکن ها و کلیدهای مرطوب کی بورد جا می گیره.  
-"رمضون میگه چی؟"
-" میگه: 'می خوان نیروهای تحمیلی را که سفارش شده ن جا ما بذارن'..."
کورمال کورمال پی مُهرها و استامپ می گردم.
کلی نامه و نقشه باید توزیع کنم. باید طرح اختلاط بتن را از روی متن انگلیسی اسپک مربوطه ترجمه کنم بدهم دست مهندس شاغولیان إم سی...و این همه هزار و خورده ای  داکیومنت کاغذی را با لپ تاپ نیمه جان خودم الکترونیکی کنم، کلاسه شده و مجزا، ئی میل کنم به دیسیپلین های سیویل/معماری، برق و ابزار دقیق، مکانیکال، ایمنی/بهداشت/محیط زیست...و پیش از ناهار به عنوان تدارکات چی بروم از دره ی انبارها، مخزن مستعملی پیداکنم برای شست و شوی اذناب همکار.. 
 
کبریتی کشیده می شود. سرفه های خشک. از درز دیوارهای پوسیده ی کانکس دود مرطوبی به درون می آید. اگر برق جریان می داشت و یا دیزل را راه انداخته بودند، دکمه ی کولر را می زدم حداقل...
پشت دیوار کانکس کسی آه می کشد. 
پک های عمیق جای گفت و گو را گرفته...دود ورودی شدت گرفته...
ناگهان در باز می شود و ابر دود به درون می آید:
-"مهندس! مدیر جدید سایت با پرواز صبح نشسته، تو راهه...اگه نقشه و نامه ای آورد، تحویلت بده، ناخنکی بزن زیر زبون اش، ببین اسم کیا تو لیسته...شاید اسم ها را بهت داد و گفت 'نامه ی اخراجی ها را آماده کن...' بالاخره ببین چه طور آدمیه...باشه؟"
کانکس پر از دوده. بخت یارم می شه که ورود شورولت دو کابین مدیر سایت به محوطه، این دو لوکوموتیو دودی وارد شده در تونل 'چه کنم، چه کنم' را از دم در کانکس مرکز کنترل اسناد می پراند رو به محوطه ی مخازن...میان بر به سوی ساختمان کنترل روم می روند.
 
آه! جانمی! معجزه ی حضرت تامِس آلوا ادیسن، فضا را منور و کمی بعد خنک می سازد.
تا می بینم جناب مهندس ناصریان که راننده، دنبالش، کیف ها را در دست گرفته و خودش، بسته ی نقشه های نسخه جدید/ نُو ورژن را به این سو می آورد، اسپری خوشبوکننده را به فضا می زنم و روی پیشخوان را تر و تمییز می کنم...
حال و احوال می کند...
قیافه ی مهربان، اما متورمی دارد، خسته.
- "اوضاع رو به راهه؟ بچه ها مشکلی ندارند؟"
راننده یکی از کیف هایش را روی پیشخوان می گذارد و می رود خودرو را در محل مخصوص پارکینگ جا دهد.
مهندس خاموش و کند، یکی یکی نامه ها را از کیف در می آورد..
شفاهی متنی را رله می کند، نامه کنم...
حرفی از اخراجی ها نمی زند. دست اش می رود ته کیف، یک قالب شکلات تلخ نود و پنج درصد در می آورد. لبخند می زند و به من می دهد. دوباره دست اش با عجله تُو می رود و دسته ای برگ های  آشفته را بیرون بکشد... ناگهان تعادل کیف به هم می خورد، می افتد کف کانکس. خم می شوم آن را بردارم...دیوان حافظ، جست و خیزکنان بیرون می زند...کتاب دیگری که در پی آن به من صبح به خیر می گوید، ناظم حکمت است که به زبان های ترکی استامبولی، انگلیسی و فرانسه از نان و نمک و عشق می گوید...
مهندس باز لبخند می زند و با گفتن "چه کار کنم! وختی موتورم جوش میاره به شعر پناه می برم..." و:
-خودت چه طوری؟"
که طعم شیرین ترکی تبریزی دارد و متوجه می شم تکیه کلام صمیمی اوست... کیف را بر می دارد، چند سفارش و بعد  قرار می گذارد که نامه های آماده به ارسال را در ساعت پنج به دفترش ببرم. بدون آنکه در حالت چهره و تن صداش اثری از اخراج حس شود، از کانکس بیرون می زند...
 
همه ناهار خورده اند، غیر از خودم تا آن جا که خبر دارم...سایت در  سکون و رخوت بعد از صرف انواع هیدروکربور، کلسترول و قندابه ی ناهار،  دارد خر و پف می کند...
 - "کی خوابه کی بیدار؟"
کهیار ولدنگی به در می زند و وارد می شود. ناخودآگاه، هم چنان که مشغول هستم، کلمات واگویه ی درونی بر روی زبان ام می ریزند:
-"دارم برای بار دهم مکاتبات با پیمانکار در مورد دریافت به موقع نقشه ها را به دفتر مهندس "بورسی سکه باز" کارمند رسمی شرکت 'مدیریت توطئه و امور پتروتخمی' می فرستم که خود را به عنوان ناظر نابغه و ا
مین و در واقع بهره مند از یک مأمورت نون و آبدار به سایت برساند..."
شهاب برقی که عرق ریزان  وارد شده و دارد بِر و بِر نگاهم می کند، بی طاقت می پرسد:
- " از لیست بگو...چه خبر؟ مهندس چی گفت؟"
می خواهم به او اطمینان بدهم که فعلاً از پیش لرزه خبری نیست، مهندس برخورد عادی داشت...حس هفت
م ام بهم میگه خطر داره رفع می شه؛ اما ناگهان پشت سر او منصور حیدری سوت زنان، کله ی خارپشتی اش را به درون خم می کند و می خواند:
"بخوابید که ما بیداریم، پُرِ جیبامون بدهکاریم!"
کهیار آه می کشد: "فقط عده ای مشخص که دارای قرارداد رسمی/ مستقیم و مأموریتی هستند، در خواب شیرین تشریف دارند..."
حالا هر دو برابر میز ایستاده اند. مجبور می شوم سریع دکمه ی ارسال پیوست نقشه ها به مهندس بورسی سکه باز را بزنم  و سرِ پا بایستم.
-" نگفتی؟"
-" چه بگم؟"
-" از مهندس بوی اخراج ما نمی اومد؟"
-"نه...اما..."
-" اما چی؟"
-"حس می کنم انسانه...درد را می فهمه...فکر نکنم برا اخراج کوتاه بیاد..."
-" چطور اینو میگی؟"
-" تو کیف مهندس حافظ بود و ناظم حکمت...نشون می ده هنوز خودشه...بو خوش انسانیت می ده.. "
هر دو به هم خیره می شوند.
لبخند می زنم.
لبخند می زنند.
رینگه ی تلفن روی میزم بلند می شود.
-" بله مهندس...نامه ها همه آماده امضا هستند...میام خدمتتان..."
بر می خیزم. نامه ها را بر می دارم. کهیار و منصور هم با من بیرون می آیند...
 
و اما بعد:
- "اسم کیا تو لیست اخراجیاست؟"
این جمله ی سیاه، یک ماه است دیگر شب و روز به گوش نمی رسد: در خوابگاه، مسیر کانتین، در گذر از محوطه ی مخازن، منتظر پشت در توالتی که حالا بو گندو نیست، صبح آفتابی ، هم چنان پناه بر حافظ: سوار بر سرویس آواز خوان، در رفت و برگشت به "پتروشیمی علی بابا و شرکا".. صحبت ها در باره ی قرارداد مستقیم شدن بی پناه هاست و دریافت عیدی و پاداش، راه انداختن تیم های فوتبال، دوچرخه سواری و کشتی است...
بچه ها فعل فاشیستی "اخراج شدن" را فاتحانه به صورت جدیدی صرف می کنند:  
من نه اخراجم؛ تو نه اخراجی؛ او نه اخراجه؛
ما نه اخراجیم؛
شما نه خراجید؛
آن ها نه اخراج...
 
مهندس ناصریان یک ماهه به ریست و راست امور درهم و برهم مشغوله و اطمینان داده "تا من هستم هیچ کس اخراج نمی شه...."
درست برخلاف مهندس آسکاریس: رانده شده از سایت پایین دست که شنبه ها میاد و چهارشنبه هامی پره خونه و بعد به بهانه ی جلسه مدیریتی در تهرونِ از ما بهترون، یک شنبه یا دوشنبه برمی گرده و گاهی هم با یک هفته تأخیر، یعنی یک خط در میون میاد و میره و به قول مهندس گیله مرد: هر موقع سر و کله اش پیدا بشه، گوشه ای از سایت را رید و مان می زنه...
 
- تا نیم ساعت دیگه میام دفتر اسناد...با هم می رویم خوابگاه...راننده م رفته بنزین بزنه...کار مهمی باهات دارم...
- اُکی مهندس...
دم غروب، خفه است و کدر؛ افق ها، همه دور تا دور به دود نشسته، سرویس ها کارکنان کارفرما، پیمانکاران و "إِِم سی" ها را برده اند... کم کم سایت در خاموشی غلیظ تری فرو می رود...چراغ ها یکی یکی  روشن می شوند. در دور دست، کشتی ها شهرهای نورانی و رنگارنگی اند... شبحی سلانه سلانه دارد گشت می زند، و یکی سوار بر موتور می آید و گوشه ای می ایستد. کارها به روز شده اند.
رادیو روشن، قهوه ای رو به راه می کنم. در را در برابر هجوم شرجی کمی می گشایم...
انبوه پشه های سرگردان دور چراغ سردر اجتماع کرده اند.
نمی نشینم.
صدای گام های محکمی، خش و خش کنان به این سو نزدیک می شود...از پنجره سرک می کشم.
می آید و دستگیره را می پیچاند. چشم هاش سنگین از خواب و خستگیه.
مشتی نامه، سند و برشور، کاتالوگ های شرکت ها، نقشه های تحویل گرفته را روی پیشخوان می گذارد.
- خوبی؟
- خوبم...
- از اوضاع و احوال جهان چه خبر؟
- خراب... 
- خودت چه طوری؟!
از حرکات اش پیداست آماده ی سفر است...
برمی گرده؟ همه چیزای شخصی اش را آماده کرده ببره...بوی بدی میاد.
نامه های ارسالی به منطقه و تهران را امضاء نکرده...
- فردا صبح زود از خوابگاه می روم فرودگاه...دیگه برنمی گردم سایت...اوضاع خرابه...تو توالت خونه نمیشه اتاق جراحی زد...مواظب خودتون باشین...دنبال بهانه اند...
- مهندس! شکست شرافتمندانه پیروزیه...
لبخندی می زند.
فرصت خوبیه کتاب شعر "ما بسیاریم" را از کشو در آورم و به او تقدیم کنم...خوشحال می شه...تشکر و برگ زدن کتاب...
می نشیند. شروع می کند به بلند بلند خواندن.... 
شورولت به محوطه ی بین کانکس ها وارد شده... راننده پیاده شده، دارد با حوصله شیشه را کهنه می کشد ..
- برویم...
بلند می شویم. دکمه های خاموش کولر و چراغ را می زنم 
سوار می شویم.
از دالان بین رشته کوه لخت و سوخته و دریای لبالب از کشتی های خارجی صف کشیده می گذریم...
می رسیم.
- از جانب من با بچه ها خداحافظی کن ..
نمی توانم جواب بدهم. پیاده می شوم...
راه می افتم. جمله ی لعنتی دوباره  یداش می شه ..من...تو...او...ما...
هنوز از هم دور نشده ایم.
بر می گردم. شورولت حرکت نکرده...
پیاده می شود. چرا؟ به سویم هم می شتابیم. در آغوش...
شبی خیس، نمیشه نفس کشید.
بعد می رود سوار می شود و چرخ های شورولت شن و ماسه های زیر پل را در دهان تاریکی می پاشد...
و محو. تمام؟
ایستاده ام. "موسیو رکس" که بابای سه توله و همسر وفاداری است، از لانه اشان زیر کالوِرت آن سوی جاده به سویم می آید و بو می کشد.
- دیگه چه خبر؟خودت چه طوری؟!
عینک ام به مه نشسته و چشمان خیس ام جایی را نمی بیند.
هاشم حسینی / قصه های پروژه