از یادداشت ها... تا درنگی دیگر در زندگی اون پسر شیطونه!
دختر کتابفروش که سخت سرگرم چیدن کتاب های تازه بر روی میز است و می رود تا به قفسه ها برسد، می گوید:
- آره...پولدارای نوکیسه که کتاب نمی خرند و نمی خوانند... خیلی از این جونورای خلق الساعه با پول بادآورده، اولین کاری که می کنند خرید دو سه تا ماشین و...
و من که با دقت و احتیاط داشتم در "باغ قصر تا قصر آرزوها" گام بر می داشتم، اضافه کردم:
- و چار پنجتا زن...
و بعد پول هایی را که از نخوردن شام و طی مسیر با اتوبوس و مترو برا خودم پس انداز کرده بودم ، در آوردم و دادم با این بانوی زیبای کتابفروش...
و او آهی کشید و گفت:
- می دونید چیه؟
-نه!
- به نظر من مدینه ی فاضله، یعنی اون اتوپیای بشر موقعی در این سرزمین اهورایی شروع می کنه به جوانه زدن که کَرَم داران ایرانی درم دار بشن و درم دارها اهل کرم...
...
بیرون که زدم یادم افتاد خیلی گشنمه!
دوم در باغ یاری و راستی!
این عباس خان زنگنه چه پیامی فرستاده!
برای هاشم مهربان ، t0 hashem witt l0ve درختان به زمین تکیه دارند ابرها به اسمان وانسانها به مهربانی یکدیگر ...
عمو جان ششلول بند از خیابون به خونه وارد می شه!
بخش دیگر از رمان گمشده ام: اون پسر شیطون!
همه در لین یک احمد آباد از عموجان ما حساب می بردند. سبیل های چخماقی، هیکل لی ماروینی و ششلول بسته به کمر...
اما عمو وارد خونه که می شد خنده و حرکت از خانه می پرید. نه سلامی، نه کلامی، نه لبخندی...
**
تا چند لحظه پیش، پسرک شیطان در میان عموزاده ها داشت شیرین زبانی می کرد. ادا در می آورد. قهقه ی بچه ها به سقف خانه می خورد. زن عمو خوشحال بود. روزهای داغ و طولانی تابستان آبادان به ریگ بازی و تامبلوی خونگی و خواندن کتاب های ممنوعه به شامگاه مرطوب آغشته به عطر شمشادها منتهی می شد تا ما دزدکی به سینمای کارگری برویم...
- اومد!
در حیاط به ناله می افتد.تُقی و کُبی و ممول و الو خودشان را به خواب می زنند.
پسرک همه چیز را می بیند. فقط صدای پره های پنکه شنیده می شود. کمین کرده از کنج پنجره او را زیر نظر دارد.
وارد حیاط شده...کنار کمد رنگ و رورفته اش می ایستد. لخت می شود. خیک شکمش پر مو. زن عمو به سویش می رود. لباس ها را می گیر. شروع می کند به شستن جوراب های بوگندو.
عمو جان با احتیاط غلاف کلت را باز می کند.نگاهی به اطراف می اندازد. پیشانیش خیس عرق است.
فیلم هیجان انگیزی است...
ادامه دارد...