بخش هایی از رمان "اون پسرک شیطون!" از امروز در این کنُج
می دود. می ایستد. می نویسد.
می رود با نگاهی به واپس. از بالکن خانه ای در کوچه ی 5 احمد آباد، دختری که کتابی گشوده را در دست چپ دارد، او را صدا می زند.
- دارن میان...
- از کجا؟
- خیابون یک...
- خُ بیو خونه ی ما؟
کوچه در خلوت پسینگاه تابستانی آغشته به نم شرجی شهریور آبادان چرت می زند.
هنوز می دود.
می ایستد.
می نویسد و نمی ماند، آن پسر شیطان ...
+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم بهمن ۱۳۸۹ ساعت 19:57 توسط هاشم حسینی
|