امروز صبح دل پیچه روحی داشتم.  از بس واژه های دستمالی شده  را از جماعت حراف را شنیده ام اسهال فکری گرفته ام....

وختی به این فاز انفجار آمیر  برسم، می روم سراغ "اوس رحمان" مکانیک...

بوی گریس، بخار رمزآلود بنزین و چدن نمناک...ردیف آچارهای خاموش و تایرهای کهنه ی پخش در فضای پنهان پشت گاراژ...

"اوس رحمان"  جواب سلامم را با نگاه می دهد. نه لبخندی نه علیکی...

راننده ای که خودرویش جان گرفته و حالا راضی و سیر داره می زنه به دشت، رو به زادگاهش خرمشهر... می پرسه:

- اوسا خوب گریس خورش کرده؟

"اوس رحمان"  فقط سر بر می گرداند. در این خنکای پاک چهارم بهمن دشت خوزستان، عرق به پیشانیش نشسته...

می روم توی اتاق رختکن و استراحتگاه سالیانش.

روی دیوار زنی سرکش به من زل می زند. عطر موهایش اتاق را پر کرده...

روی تخت تک نفری "اوس رحمان"  ملوس لم داده، سیر و پر.

بیرون "اوس رحمان"   دارد با آخرین خودروی بیمار ور می رود.

- میگن فردا بارون میاد...

"اوس رحمان" می آید با لیوان دسته دار، پر از عطر قهوه ای چای...

- خودت چی؟

می رود.

زیر تختش کتابی سرک کشیده بیرون...

ملوس تکانی به خود می دهد.

بیرون پر از آفتاب است.

رادیوی خاموش در تاقچه به خواب رفته.

ساعت سیتی زن روی دیوار کفک زده...

صندلی پشت میز دارد خمیازه می کشد.

۱۸ چرخی ناله کنان وارد صحنه می شود.

"اوس رحمان"  تنهاست.

راننده می پرد بیرون رو  به  "اوس رحمان"  .

باران نمی بارد.

پرنده ای در آسمان دیده نمی شود.

راننده کاپوت را می زند بالا. "اوس رحمان" به رگ و روده ی موتور داغون دست می کشد.

زنی در حال پختن ناهار نیست.

از اتاق بیرون می روم.

ملوس در پی ام می آید رو به "اوس رحمان" ...

فقط دستان "اوس رحمان"  است که دارد با آهن و گریس، پیچ مهره ها و شیلنگ و دیسک ترمز حرف می زند...