هر گور، سنگی ست بر بافه ی خاطرات...

همین پنج شنبه ی رفته و آمده، دیروزِ چلانده در امروز، به دیدار مادر می روم:
گورستانِ هفتاکل، مجاور برم گاومیشی، در مسیر هفتکل- نفت سپید- شوشتر...
در وادی خاموشان دور خود می چرخم، شتابان و سرگردان...
در پی خانه ش می گردم و نمی یابمش.
آفتاب دارد فرو می نشیند و کسی نمانده در پیرامون، از آمدگان به دیدار عزیزان...
کودکی گم شده ام در میان معصومیت گل ها و زمزمه ی نام ها...
- دا! ننه جان! کجایی؟ می خوامت... دلتنگتم....صدام بزن...

مزارها چه قد کشیده اند!
در زیارت اهل قبور، سفارش مادر را هر جا که بوده ام، به جا آورده ام.
نخستین بار که ۱۶ ساله بودم و برای دیار از شیراز و زیارت بارگاه حافظ از توفشیرین هفتکل بیرون می زدم، مرا در آغوش خوشبوی خود، چنین یادآور شد:
- دا ! اون جا بعد از زیارت حافظ و ذکر فاتحه، بگرد و ده قبر را پیدا کن. برای ده نفر متوفا، مسلمان یا کافر، مسیحی یا یهودی، بهایی یا مندایی با احترام فاتحه بخوان...بعدش جایی ساکن شدی یا به جایی دیگه مهاجرت کردی، این خواهش منو انجام بده...
- چشم.
- چشمت بی بلا، تنت بی قضا....

اکنون اینجا، سفارش مادر را اجابت و از ته دل اجراء کرده ام... پس به جست و جویم تا دست بر تربت او بسایم و فاتحه ای بخوانم، اما مکان را نمی یابم. نگران و سر درگم در معبرهای نگاره ها و تاریخ ها پیش می روم: بیانگر ورود و خروج مسافرانی که مدتی ساکن این سرای دو در/ تولد و مرگ بوده اند.
پرنده ای بر سر دیوار مرا با چشمان پر از پرسشش می نگرد. با چشمان مه گرفته و نگاه ملتمسانه به او می گویم:
- خانه ی مادر را گم کرده ام، دارم به این در و آن در می زنم.
سر را انگار به شماتت تکان می دهد: شرم باد بر پسری که قبر مادر را گم کرده!
ناگهان نامم را باد در درونم ندا می دهد:
- بیا ....اینجام.....اون رو به رو...
می دوم و می یابمش. می ایستم و می گریم. کلمات مرمرین چه تازه مانده اند: متن سنگ شفاف و شهاب وار است:
هر جانی چشنده ی مرگ است/ مادر عزیز و زحمتکش/آرامگاه ابدیِ سیده سکینه حسینی فرزند سید رمضان/تولد: ۱۲۸۵ فوت۱۳۶۶(۸۱ سال)
مادرا! دیده ی گریان به سوی تو◇خالیست خانه همه از ماهِ روی تو◇در جست و جو به هر مکان که بیابم نشان مهر◇گریم به هر زمان که رسم من به سوی تو/ه.ح.
سروده ی بالا را هنگام خاکسپاریش نوشتم.
و او اکنون با مهر و کلامی احترام برانگیز ندایم می دهد:
- دا! نوروزت پیروز! اول می رفتی به عیددیدنیِ بابا...
- ...او دیشب به خوابم آمد و گفت اول مادر، بعد من و ما... از این جا که بروم خودم را به او می رسانم...باهاش خیلی حرف دارم...

شامگاه در آرامستان توفشیرینم. بابا ایستاده در بلندا مرا فرا می خواند. می گوید:
- سال نو مبارک پسرم! خوش آمدی! مادر نازنینت خبر آمدنت را به من داده...بیا برویم به دیدن دانش آموز بی گناهت: هوشنگ احمدی، و آن جا! آقای یزدانی، این ها: فارسیمدان پدر و پسرش که آموزگار بود و در دبستان مورد علاقه ش "امید"، به دیدار دلدار جاودانی شتافت...و او...او...
همه حاضرند و برای رستگاری مردم ایران دست ها بر آسمان دارند...

راه می افتم و در غم غبار سنگین سیاهی، دوبیتیِ سروده یِ سال های خانه به دوشی، دوباره در دهانم به ترنم می آید:
غم و دردِ غریبی کُشته زارُم□خزون عمر سوزنده بهارُم■ بیابون تا بیابون هر خیابون♡نشون از کی بگیرُم عطر ِ یارُم؟

بابا در آخرین روزها سفارشم کرد، این بیت ورد زبانش را بر درگاه سنگ خانه اش بنگارم عبرت زندگان:
دنیا وطن مساز که غیر از وَبال نیست
ناگه اجل رسیده و گوید مجال نیست‌‌‌...
□♡□
هاشم حسینی، فرزند سکینه موسوی و علی ضامن حسینی