اَن مال/داستانی ممنوعه از سرزمین محروسه

۱
- ما همه قرارداد موقتیم...می آییم و توی صحراها، بیابونا، دور از زن و بچه...
- و نومزد...
- آره و نومزد...
- و کسی مثه من، مادر و پدر از دست داده، با دو سه خواهر و برادر تحت تکفل...
- آره همه ی ما با مکافات های تحمیل شده، تا این پروژه های درجه یک را راه بِندازیم...
- و خودمون درجه هیچ..‌
- آره، بنویس ما درجه هیچیم...
- آقای نویسنده!
- در خدمتتان هستم؟
- روزنامه ای هستی یا کتاب نویس؟
- هر دو. اما برای به دست آوردن یک لقمه نون حلال، زده م به کوه و بیابون... رسیده م این جا...
- کارِت چیه این جا تُو ئی پروجه؟
- مترجم آقایون و مسئول هزاران اسناد و مکاتباتِ داخلی و خارجی...اسنادِ کاغذی و الکترونیکی را می فرستم بالا و پایین...بایگانیشون می کنم، آرشیوینگِ به روز. خارجی ها به امثال من می گن "دی سی سی مَن..‌"
- لامصب! سرت گیج نمی ره لای ئی همه کاغذ و نقشه؟
- تو چی؟اون بالا، در ارتفاع ده بیست متری مخزن که داری زیر کوره ی آسمان و در این هوای شرجی پر از انواع گاز سمی جوشکاری می کنی، سرت گیج نمی ره؟
- هِه! بچه ها! آقای نویسنده را باشین! بچه محصلِ معصوم!
- حالیم کن اوستا؟
- ئی سیگار را دیدی از دستم بیفته؟ ما جوشکارا دوپینگ می کنیم تا هش نه ساعت اون بالا دَووم بیاریم...
- آره! اوس جلیل راس می گه...و باید بنویسیش بمونه تُو تاریخ که ما مثه ئی شیر توی لیوان که خوب شسته نشده، تاریخ مصرف داریم...
- بچه ها! شب اگه دست داد، آقای نویسنده را می بریم خیابون پشت پاساژا، لب دریا...نشونش می دیم آخر و عاقبت ما بی کسای درجه هیچ را...معتادهای کار از کار گذشته که لاششون گند زده... و راه برگشت به پروژه ها و خانه هایشان را ندارند...اونی که هنوز می تونه راه بره رفیق مرده شُ کشون کشون می بره میندازه تُو دهن کوسه ها...
- اما آقای نویسنده ی مترجم! تو چه طور دووم میاری از هفت صبح تا ۷ شب؟ موادِ دوپینگت چیه؟!
- بین خودمون باشه! به گوشِ نامحرم نرسه، خبر ببره، مدیر پروژه نفله م کنه!
- خیالت جمع! ما سرمون بره، زبونمون نمی ره...
- اوس جلیل راس می گه...کسی که کار می کنه، عرق می ریزه، نامرد نیس...کون گشادای خودفوروش خبر می برن...
- من کارهایم را دو سه ساعت اول ردیف می کنم، همه چی آماده...زونکن ها مرتب و شبکه ی آرشیوینگم رو به راه آماده...بعدش با شعر و موسیقی، خوندن ِ رمان نفس می کشم...دووم میارم...
- و هی می نویسی؟
- در حالت استتار تمام، مشاهده می کنم و می نویسم...
- دمت گرم!

۲
چنین شد که ما جویندگان کارِ آمده از گوشه و کنار مملکت، چند ماه پیش، شبی رسیدیم توی خوابگاه بیرون شهر و صبحش سوار شدیم، آمدیم همین جا. این محوطه یک دایره بود به قطر ۱۰۰ متر که محیطش را با خطی از آهک مشخص کرده بودند...کم کم کانکس ها را آوردند و سوله ها را بستند...تا در یک چشم به هم زدن به تعداد پیمانکارها، نیروی انسانی و ماشین آلات اضافه شد...
روز اول ما را جمع کردند داخل دایره. مدیر پروژه که تازه از فرودگاه رسیده بود، بی هیچ سلام و علیک و لبخندی، شروع کرد به سخنرانی:
- ...این پروژه آدم کاری، منظم و گوش به فرمان می خواد...خدا را شکر کنید دو سال مشغولید...بعدش که کمپرسورها هوا شدند و بهره برداری دست داد، می روید پی کارتون...اگه سابقه ی خوبی به جا بذارید، در پروژه های دیگه دعوت به کار می شید...من از آدم خواب آلود، گوشی یا کتاب به دست نفرت دارم...در سایت، فقط سرپرست ها گوشی تلفن و البته بیشتر واکی تاکی دارند...کسی را نباید ایستاده و بی کار ببینم...ما پول مفت به آدمای علّاف نمی دیم....

او گفت و گفت، بعد سوار شد و رفت توی دفترش برای جلسه با مدیران مختلف سایت...

۳
حالا دور و برِ ما فونداسیون ها ساخته شده اند و انبارهای روباز و سقفدار پر از متریال شده اند...

امروز شنبه است. طبق معمول مدیر پروژه قرار است از تهران بپرد به فرودگاه بندر و تا پیش از ظهر وارد سایت شود. او تا چهارشنبه صبح حضور خواهد داشت، بعد به فرودگاه می رود...

- از فرودگاه خبری نشده؟
- نه، هنوزشه...
- راننده ش تماس نگرفته؟
- گرفته، می گه هواپیما تاخیر داره...
- پس تا بیاد ظهر می شه...
- چه کار کنیم با این مهندس که از دیشب شاش بند گرفته...
چشم های نگران، دشت خشک را می پایند. جاده ی خاکی دارد زیر آفتاب صبحگاهی گُر می گیرد. کانکس ها و سوله ی فنی کارها در سکوت سنگینی فرو رفته اند. دور تا دور این کَمپ از درخت و پرنده خبری نیست. از کانکسم: DCC: محل نقشه ها و مکاتبات، با بی میلی بیرون می آیم تا نسخه ی جدید نقشه ی ساخت فونداسیون محل کمپرسورها را تحویل بدهم.
- بفرمایید. وِرژن صفر سه... این جا را امضا نموده و نسخه ی باطل شده ی صفر دو را تحویل بدهید...
اتاقک های پارتیشن بندی شده را پیش می روم تا می رسم دم در "کنترول پروژه"‌. مهندس جوان وضع آشفته ای دارد. دستش روی زیپِ بازش خوابیده، در انتظار درین/ تخلیه ی مخزن.
- هان چی شده؟
- از شبِ روزی که این جونور زبون نفهم میاد، دچار واهمه می شم، دلهره ها، ترس از اخراج...از دیروز نرفته م دستشویی...
با لب های خشک آه می کشد:
- می دونم امروز تا بیاد، ننشسته پشت میزش، منشی ش زنگ می زنه به داخلی م: "مهندس می گه بیا!"
من هم گزارش های روزانه و هفتگی را بر می دارم می برم...تا منو می بینه، با اخم و تَخم می پرسه:
- میزان پیشرفت؟
زبونم بند میاد. نگاهم که می کنه از قیافه ش نفرت می باره...
- شنیدی پسر؟ پرسیدم آخرین وضعیت پیشرفت سایت؟
- مهندس...پیش...رفت، شیش درصد...
- شیش درصد؟ مسخره است...
شروع می کنه به داد و فریاد، زمین و زمان را به هم می بافه تا آخرش که لیوان چای را با یک نخود قهوه ای رنگ که از داخل قوطی کبریت بیرون آورده، زهرمار می کنه... بعدش که آروم می گیره، با اون صدا تودماغییش دستور می ده:
- برو برا بعد از ناهار جلسه بذار با پیمانکار و ناظر...میام ببینم این جا چه خبره...

انگشت های مضطرب مهندس جوان را نگاه می کنم و با لحن قاطعی می گویم:
- یعنی چه! دیگران از برنامه ی زمان بندی عقب هستند تو باید تاوانش را بدی؟
- از من خوشش نمیاد...
- حالا چه کار می کنی با این حبس بول؟
- شاید خود به خود رفع بشه...شاید هم استعفا نوشتم و رفتم....
- نه این کارُ نکن...ما به هم متصلیم...یکی از بچه های بومی دزدکی رفته از روستای مجاور گیاه طبی برات بیاره و ...البته آبجو قاچاق...! امشب با بچه ها می ریم در کرانه ی دریای پارس، ماهی کبابی صید می کنیم، هی می خوریم و هی می نوشیم تا بامداد بزاید و آفتاب را لغزان بر شانه های اسبان دریایی ببینیم...
لبخند می زند.
می خواهم از اتاقش بیرون بیایم که ندای چاووش در فضا می پیچد و پارتیشن ها را در می نوردد: اومد! اومد! کور شید! دور شید!

خودروی سرنوشت را که حرکت کندی دارد و نزدیکتر و نزدیکتر می شود می بینم. احتیاط می کنم با او رو به رو نشوم. به سرعت خودم را به کانکس DCC ام می رسانم.
از پشت دریچه پیاده شدن او را می بینم.
نگاهی به اطراف می اندازد و بعد، به سوی دفترش می رود.
او قد کوتاهی دارد، صورتی بی روح، با دماغی بزرگ و جثه ای ضعیف، اما تا بخواهی قدرتمند...
راننده کیف مرموز "مهندس" را بر می دارد و در پی او رام و مطیع راه می افتد. مأمور امور اداری که به پیشوازش آمده، با لبخندی از رضایت سر خم می کند.

پشت میز می نشینم. از فلاسک آب گرم لیوان نسکافه ریخته ام را پر می کنم.
جرعه جرعه می نوشم و خود را آماده ی برخورد تازه ای می کنم. با توجه به این که اسناد کاغذی و الکترونیک سر و سامانی گرفته اند، هر آن ممکن است عذر مرا بخواهد و به بهانه ی آن که برگه ی عدم سوء پیشینه ارائه نداده ام، دستور دهد بروم پی کارم...

۴
در چنین اوضاع بگیر نگیر، به حضرت حافظ توسُّل می جویم و اعتماد به نفس می گیرم.
پس، چشم ها را می بندم و با احترام سرِ پا می ایستم. راه می افتم و پیش می روم تا وارد شیراز می شوم و به تیمن و تبرک، با آب رکنی و رکن آباد وضو می گیرم...
آهسته دقه ی بارگاهش را به صدا در می آورم. بوی شکوفه های بهار نارنج فضا را انباشته...
زنی میانسال، با چهره ای نورانی و خوشرو، لته ی در چوبی نیمه باز را به سویی می کشد:
- کاکو! خوش اومدی...با کی کار داشتی عزیزوم؟
- حاجتی دارم از حضرت خواجه شمس الدین محمد...
- بیو داخل، بشین روی اون کرسی زیر درختو، بِروم برات شربت خلَّر بیاروم... من بی بی خاورم دایه ی شمس الدین...
- شما پیامش را برایم می آورید؟
- حتمن. نگران نباش...تو مسافری: حبیب خدا...

مگر نه رویای صادقه طی طریق است از درماندگی به بارگاه دوست، که حقا رحمت خدا با اوست؟ شب را می مانم و در مجلس گوشه ای می نشینم، مبهوت معجزه ی کلام در شعر خوانی لسان الغیب، مسحورِ تماشای جمال خالق در چهره ی جهان خاتون.

مراد یافته، بامداد رها از زمان، آن بارگاه را با برگه ی معطر حافظ نوشت در دست، ترک می کنم.

ناگهان رینگ رینگ رینگ آخر زمانی در کانکسم می پیچد. غافلگیر گوشی را بر می دارم:
- مهندس فرموده سریع خودتُ برسون اینجا....
در این مدت دریافته ام که احضار به دفتر مدیر پروژه فقط سرپرستان، مدیر دفتر فنی و مسئول کنترل پروژه را شامل می شود. افراد دون پایه، کارگران و یا از پیمانکاران اگر کسی احضار شود، برای خاتمه ی قرارداد است...
تعویظ حافظ را که بی بی خاور به من داده، باز می کنم و می خوانم:
ما آبرویِ فقر و قناعت نمی‌بریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است...
آن را تا می کنم، می بوسم و در جیب روی قلبم می گذارم.

۵
از کانکس که بیرون می آیم، برای غلبه بر این اضطراب، پا تند می کنم زودتر بروم و خیال خودم را راحت کنم.
به در می زنم.
منشی که نگاه ترحم آمیزی دارد‌، گوشی را بر می دارد و خبر می دهد:
- مهندس! اومده...ها... همین جاس...
به من اشاره می کند:
- برو داخل...
وارد که می شوم، تازه متوجه می شوم "مهندس" قد کوتاهی دارد استخوانی، صورتی بی روح با دنبه ی قهوه ای خال مخالی پهن رویِ دهن کج و کوله اش...
او سخت مشغول است. چند فقره چک الصاقی به اسناد مربوطه را امضا کرده است. نگاهی به کارتابل باز شده و پر از نامه می اندازد.لیست رویی مربوط به پرسنلی است که از میان آن ها باید تعدادی ریلیز/ اخراج شوند.
نام ها برای او اعداد بی جانی هستند که تاریخ انقضایشان برسد، دیگر ارزشی ندارند.
نفس در سینه ام حبس است.
نگاهی گذرایی به سر و پای من می اندازد، چیزی نمی گوید. کارش را ادامه میدهد. ماشین امضایی است که گُر و گُر روی کاغذها خط می کشد.
آخر سر، روان نویس را غلاف می کند و انگار تازه متوجه حضور من شده، سر را بلند می کند:
- بفرمایید بشینید...
سراپا دلهره می نشینم. کشویی را با حالت عصبی بیرون می کشد. سیگاری در می آورد و آتش می زند.
- شنیده ام زبان انگلیسی درس می دی...
دود بلعیده را بیرون نداده، پُک دیگر را می زند.‌ خودم را محکم نگه داشته، جا نمی خورم، محکم، اما مودبانه جواب می دهم:
- قربان! برای پیشبرد کارهای پروژه، در خوابگاه به همکارانی که نمی توانند استانداردها و مشخصات فنی را به انگلیسی بخوانند...
- کیا هستند این همکاران؟
- متفاوتند..
- مثلن یکی را نام ببر...
- قربان! پزشکان و مربیان باید راز نگه دار باشند...
لبخندی می زند:
- آورین...آورین...
به میز شیشه ای وسط اتاق اشاره می کند:
- بفرما چیزی میل کن! مطمئن شدم راز نگهداری...
روان نویس را بر می دارد و به سرعت شروع به نوشتن می کند. برگه را از دفتر یادداشت می کند و به دستم می دهد:
- این نشانیِ خونه ی من در سعادت آبادِ تهرانه...از این به بعد مربی انگلیسی زنِ من می شی...

آن را به سویم دراز می کند. می گیرمش.
- خلاصه بکنم: با روش مخصوصی که داری هر طور می تونی سوار انگلیسی ش کن. قال قضیه را بکن. از تو چه پنهون، این خانمِ من می خواد انگلیسی یاد بگیره، مرتب بره خارج، هم زیارت هم سیاحت!
می خندد. فین فین می کند. با دمبه ی دماغش ور می رود.
- آره می خواد خرید هاشُ اون جا انجام بده ...می گه "بریم و موندگار بشیم" بد هم نمی گه... او را بعد از فوت همسر سابقم به عقد خود در آورده ام...راستش، چند سال پیش منشی دفترم بود در "ایران زمین"...

در حالِ حرف و حرف، مرد درمانده ای است که با ولع به سیگار گران قیمتش پک می زند.

- چی بگم؟ چند جلسه رفت زبانکده، استاد خصوصی هم اومد خونه، اما پیشرفتی نکرد...از اونا راضی نبوده... می خواد انگلیسی را سریع یاد بگیره...مسئول HSE تعریف شما را کرده، می گه روش خاصی داری، چهار ماهه طرف را راه می اندازی....
- من در خدمتم قربان!
- بسیار خوب...آخر ماه که می ری رِست، به جای ۷ روز، ۱۰ روز می ایستی...اگر هم لازم دیدی بیشتر باهاش کار کنی، نگران اومدن نباش...فقط صبح ها سر و گوشی در دفتر تهران آب بده...می گم برای روزهای عدم حضورت در سایت، حاضری بزنن و اضافه کاریتُ فول حساب کنن... هر روز برای خانم، چهار پنج ساعت کلاس بذار... اوکی؟
- اوکی.

سرِ پا می ایستم.

- برگه ی درخواست بلیط را بیار بده منشی امضاء کنم. پنج شنبه می پری تهران...

نفس راحتی می کشم. سر را به تایید تکان می دهم.
- با خانم هماهنگ می کنم، چه روزی و چه ساعتی خونه باشی...
- چشم مهندس...
- ببینم چه کار می کنی...

می زنم بیرون و زیر لب تکرار می کنم:
فعلن که اخراج مالیده شد، ببینیم بعدش چی پیش میاد...

به سوی دستشویی می روم.
چند قدم زیر آفتاب پیش نرفته، چار ستون بدنم می افتد به عرق.

۶
از داخل اتاقک آخری توالت، شُر شُر و پاشش آب به اطراف را می شنوم..
پیش می روم.
کارگر جوانی که بار خالی کن و پاکبان محوطه است و دم در ایستاده، نگاه نگرانش را به سویِ من بر می گرداند. به همدردی، می پرسم:
- هان چی شده؟
- اون زیر آفتاب حالش به هم خورد و افتاد به استفراغ...آوردمش آب بریزه به خودش، بلکه خنک بشه...
- کیه؟
- نگهبانِ فِنسِ بالا...
نگاهی به درون اتاقک می اندازم.
شُر شُر و پاشش آب قطع می شود.
پیرمردی لخت، با ریش سپید و سر طاس که روی سنگ توالت پهن شده: اسکلتی بی عضله است با مشتی پوست آویزان که به سختی نفس می کشد.
سرش را رو به من که می چرخاند، از کورسوی چشم های فرو رفته در حدقه های استخوان بیرون زده، هراس متهمی را می بینم که در حین ارتکاب جرم دستگیر شده...
- نگران نباش عمو جان...
- مهندس حالم خوبه...کمی گرما زده شدم...همی حالا بر می گردُم سر پُستُم.
خس خس سینه اش در سکوت می پیچد.
ناگهان در اتاقک دیگر باز می شود.
مهندس کنترول پروژه است که دست به زیپ بیرون می آید.
- هان؟ موفق شدی؟
- یه آب معدنی هم دادم داخل و اومدم اینجا...خایه هام ورم کرده...هر چه سر پا ایستادم، در جا زدم، بالا پایین، خم و راست شده م...
- از شاش شفابخش خبری نشده!
- نه ... ما دوزخی ها از شاش هم شانس نیاوردیم...
جوان لبخندی می زند. دست می برد رو به دستگیره ی دریچه ی بالای سرش تا یکی یکی، لباس های پیرمرد را به دستش بدهد.
مهندس زیپ را با نا امیدی بالا می کشد و با عصبانیت رو به دیوار پرخاش می کند:
- می بینی؟ حقوق همین کارگرهای از جون گذشته را منصفانه نمی دهند...مال من و تو را هم...و در صورت وضعیت ها برای پیمانکار سفارشی خودشون ۱۲ کارگر را بیست تا می زنند و تعداد ماشین آلاتش را دوبله سوبله حساب می کنند و تازه با تاخیراتش پروژه را از نفس می اندازند..‌
- درسته... و راه ورود پیمانکار با تجربه ی کار بلد و خوشنام به پروژه را بسته ن...
- و آخر سال، علی بابا و چل دزد با این دریافتی های نجومی، می شینند، به صورت رسمی و مشروع، هر چه را از اضافه کاری ها، تلکه گیری ها و آمار غلط گوشه ای از حساب مالی ذخیره کرده ن، مثل گوشت قربونی بین خودشون به عنوان پاداش خوش خدمتی، تقسیم می کنن...
پیرمرد از اتاقک بیرون می آید.
جوان کمکش می کند هر چه زودتر محل را ترک کنند.
مهندس پیشنهاد می کند: "شما دو تا! آب خنک دارید؟"
پیرمرد سرش را رو به جوان بر می گرداند که:
- جواب بده!
- مهندس لطف داری....
- لطف که برای تشنه آب نمی شه! شما بروید پشت انبار روباز، چند دقیقه دیگه من با چند تا آب معدنی خنک میام سراغتون...

۷
زنگ آیفون رمزگذاری شده ی "خانه ی مهندس" را که به صدا در می آورم، پس از چند ثانیه، زنی سالمند با گفتن "خوش اومدین! طبقه ی هفتوم..." تقه ای می زند. در عشوه کنان آغوش می گشاید. وارد اتاقک شیک و برّاق آسانسور می شوم، پر از بقایای عطرهای ماندگارِ شب های پاریس، مسکو، مادرید.
دکمه را با ملایمت می فشارم، سلن دیون تایتانیک را به آب می زند.
غریبه ام: پیدا در دیواره ی آبگینه ای سر را با شماتت می جنباند: به کجا داری صعود می کنی؟!
می خواهم جوابش را کف دستش بگذارم که صدای بانویی فام فاتال در گوشم می پیچد:
- به طبق ی هفتم، خوش آمدییید!
درگاه با زوزه ای گربه وار باز می شود.
بانوی سالخورده ی بدون روسری که دامن کوتاهی به پا دارد، لبخند می زند:
- خوش اومدین..‌خانوم منتظر هستن...
وارد سرسرایی می شوم وسیع با چلچراغی زرّین، مزیّن به شُعله های رنکارنگ نور، گچ بری های گوتیک و تابلوهایی اصل: مینیاتور و پرتره، طبیعت بی جان و کوبیسم های برهنگی از نقاشان معاصرِ وطنی ...
وای چه می بینم! آن جا! قفسه های آبنوسی پر از کتاب.‌..

سرانجام سلطان بانو وارد می شود.
رند حافظ از قفسه ی بالایی کتابخانه، پشت سر بانو، برایم دست تکان می دهد و چشمک می زند: در نظر بازی ما بی خبران حیرانند...
من هم تله پات شده می پرانم: یار ما این دارد و آن نیز هم!
سلطان بانو که می نشیند، با تمام وجود به هنرمندی خدا در معجزه ی آفرینشش: این تندیس زیبا و بی همتا، ایمان می آورم. مهندسی آمیخته به هنر و دانش، اجزای این پیکر را به وجود آورده که بر مبنای تقارن دقیق و کمال بخشی شکل گرفته اند.
- خب، پیشنهاد می کنم با یک پیش آزمون کار را شروع کنیم...وُک‌‌‌...گرَمِر...کامپری هِنشِن تا کار را بر مبنای پایه درست پیش ببریم...
- استاد اذیّت نکن!
- چرا؟
- منو مبتدی حساب کنین...می خوام اصولی و به طور واقعی پله پله بروم بالا....قبول دارین؟
- بسیار خوب...مانند نُت خوانی، برای افزایش سرعت خواندن و شنیدن، باید هر گروهِ ۶۰ واژه ای را در کمتر از ۴۰ ثانیه ادا کنید...
معصومیت کودک کلاس اولی را پیدا کرده است...
- آماده هستید؟ بفرمایید این برگه یکم. رید پلیز! لطفن بخونید!

کار خوب پیش می رود. در پایان نشست، پیشنهاد می کنم دو سه بانوی دوست یا آشنا را هم، پارتنرهای کلاس خود کند تا بر اساس نظریه رقابت، زودتر به اهدافمان برسیم. می پذیرد.
بر می خیزم: کلاس تعطیل.
- استاد، یکی از این ساندویچ های خاویار و پنیر فرانسوی را میل کنید تا زنگ بزنم راننده ی آژانسمان بیاید شما را ببرد.
- Kind of you...
می خندد. جواب نمی دهد. به سوی اتاق خوابش می رود‌. فرصت را مغتنم شمرده، ساندویچ مورد نظر را بر می دارم. لیوانم را از شربت سرخ درون پارچ کریستال پر می کنم. یکی هم برای رند بی تاب حافظ می ریزم که آمده بر لبه ی میز ناهار خوری آن کنار نشسته، پاها در گیوه های خوش دوخت و سبک آباده ای، آویزان.
لیوان ها بالا می روند.

۸
- Ok, dear ladies! Let's start!

سلطان بانو و دوستانش: سه زن شیک و پیک با دماغ های عملیِ سیخ بالا، لب و لوچه ی بوتاکسی، موهای رنگ زده و روسری های نازک لغزیده عقب، در کلاس حاضر هستند.
دوباره می گویم: آر یو رِدی مای گُد ستودنتس؟
-یِس سِر! وی آر رِدی...

باید به عنوان یک استاد زبان انگلیسی، اقتدار خودم را حفظ و حواسم را جمع کنم... خط کش نوعی اتکای اعتماد به نفسم است...
سرفه...
به وایت برد اشاره می کنم. خب حالا این کلمات را باید یک نفس بخوانید:
girl, shirt, dirty, Bill Clinton, bird, sir, Tim, bit, animal

به سلطان بانو اشاره می کنم:
- خانم عزیز، شما بخوانید...
چشمان بازیگوشی دارد. لبخند می زند و می خواند:
گِرل، شِرت، دِرتِی، بیل کلینتون، بِرد، سِر، تیم، بیت، اَنی مال
هم چنان که شوخناک سرش را بر می گرداند رو به من، لبان خون آلودش را می مکد.
هوا گرم است...جرعه ای آب می نوشم. سرم را رو به او می گیرم و با خط کش اشاره می کنم به کلمات:
- یُو! دی یِر مَدَم! از این ده واژه، شما 4 واژه را درست خواندید، که برای شروع کار ما عالیه، گریت! و این نشان دهنده ی هوش و ذکاوت بی همتای شماست..البته باید همه ی 10 واژه را را صحیح و سریع در 5 ثانیه بخوانیم. باز هم تمرین...

پشت سر آن ها، کنار پنجره، "حافظ" ردای سپید در بر، ایستاده و دست بردار نیست:
حال دل گفتنم هوس است...وه که دُردانه ای چنین نازک... در شب تار، سُفتنم هوس است...

ادامه می دهم:
- این طور می خونیم: گِرل، شِرت، دِردی، بِل کلِنتِن، بِرد، سِر، تِم، بِت، اَنِ مُال
حالا پس از من یک نفس تکرار کنید تا حنجره و زبانتان کاملن آمریکایی بشه...
گِرل، شِرت، دِردی، بِل کلِنتِن، بِرد، سِر، تِم، بِت، اَنِ مُال...
- وای استاد جان! سخت نگیر! آروم آروم!

نگاه کودک معصومی را دارد.
- چه کار کنم، مَ آم؟
- بِ ی بِ ی راه نیفتاده را که نمی گن بدو!

هم کلاسی ها هم در اتفاق نظر با او سر تکان می دهند.
در سکوت، جلوی وایت بُرد که روی آن ردیف ردیف واژه های iدار در حال زمزمه هستند و مقابل زبان آموزان هاج و واج قدم رو می زنم.
پس از چند دقیقه، صبر یکی از آن ها سر می آید:
- استاد! می شه یک بار شما اونا را تک تک بخونید تا ما بعد از شما تکرارشون کنیم و آخرش، معنی اونا را هم برای ما بنویسید؟
تسلیم می شوم:
- اُل رایت! با هم یکی یکی تکرار می کنیم.
تکرار می کنند.
- خوبه! این هم معنی هاشون:
گِرل (دختر)، شِرت (پیراهن)، دِردی (کثیف)، بِل کلِنتِن( نام یک رئیس جمهوری یُو اِس اِی)، بِرد (پرنده)، سِر(آقا)، تِم(نام پسر)، بِت( خُرده)، اَنِ مال (حیوان، جانور)

- استاد جان! اون کلمه خیلی باحاله!
- [ه]ویچ وان؟ کدوم یکی؟
- animal.
- چرا؟ چیش با حاله؟
- تلفظش! البته اون طور که شما می گید: اَنِ مُال
- خُب، حالشُ ببرید!

۹
جلسه دوم است. وارد خانه ی سلطان بانو که می شوم، می بینم خانم های هم کلاسی اش دارند غش و غش می خندند.
- حالِ ان مال ت چطوره؟ هنوز نیومده؟
یاد قیافه ی ترسناک "مهندس" که می افتم. اخم می کنم. ساکت می شوند. به کلاس نظم می دهم. مکالمات و تندخوانی به خوبی پیش می روند...

جلسه ی سوم است که متوجه می شوم منظور آن ها از" اَن مال" شوهرانشان است...
اینان زنانی زیبا، از خانواده هایی فقیر هستند که برای رسیدن به زندگی اشرافی به هر بها، سر از خانه های پیرمردانی تاجر، مدیر، وزیر و بازنشسته ی بر سر گنج نشسته در شمال پایتخت در آورده اند. آن ها دغدغه خانه داری و توله پس انداختن ندارند، می خواهند انتقامشان را بگیرند و هر چه زودتر به کشورهای موسوم از سوی حاج آقاهایشان با عنوانِ "بلادکفر"، مهاجرت نمایند. از این رو، با جد و جهد در حال فراگیری زبان انگلیسی هستند...
پس خوب می خورند، عالی می پوشند، شب ها را آن طور که دوست دارند به خواب خوش می روند و برای کلاس های یوگا، بدن سازی، ساعات آرایش و دورهمی هایشان، البته بدون حضور زوج های "اَن مال"یده شده شان برنامه ریزی می کنند...

۱۰
یک شب بارانی، بانو پس از کلاس مرا برای شام نگاه می دارد تا هم چنان "مکالمات" را ادامه بدهیم. دیروقت و در لابلای "مکالمات" و "محاورات" و "مشاهدات" است که از من می پرسد:
- نظرتان در باره مهندس"، یعنی "شوهر ان مال" من چیه؟!
- در پروژه همه ازش حساب می برند...پُر کاره...
- دیگه چی؟ استاد به من اطمینان داشته باشید. حرف دلتان را بزنید!
- همین که گفتم...دوست ندارم تُو خونه ش، پشت سرش حرف بزنم...
- این خونه ی منه! بهای حیثیت از دست رفتم، دخترانگی به زور تصاحب شده م...به اسم خودم ثبت شده...
- فهمیدم!
- نه نمی فهمید! بیشتر مردم ادا در میارن می فهمن...
- چی شده؟
- من چند سال پیش برای مدتی منشی مدیر پروژه تون بودم...فهمیده م دیپلم هم نداشته، به کمکِ چند تا مهندس خودفروخته، بلا نسبت جنده ها، کارهاشُ پیش می بره...زن و بچه هاش، این روزها هر کدام توی یک کشور اروپایی به عیاشی، دلالی و آدم فرشی مشغولند...منُ حامله کرد...این خونه را به تاوان ازش خواستم به اسمم کنه...و حالا می خوام به کمک اعتبارش از کشور بیرون برم...خونه را انتقال می دهم به خانواده ی برادرم...یک پلاسترکارِ با شرف...
- چرا می روید خارج؟
- فعلن، داخل: هرگوشه ش، بو گند وجود این آقابالاسرهای انگل را حس می کنم...
- فهمیدم چی می خوای!
- نه رازهای یک زن هزار هزاره...و تازه! یکی از این هزارتا را هزاران مرد: پدر، برادر، شوهر، همکاران مرد، عقده ای های به اصطلاح روشنفکر که میان و می رن و کاغذ سیاه می کنن نمی فهمن...
- من چه کاره م این وسط؟!
- منُ زودتر راه بنداز...تا دو سه ماه دیگه...
- تراست می!
- یعنی چی؟
- بِهِم اعتماد کن... خارج برای همیشه؟
- نه! بر می گردم، البته به موقع...

زنگ آیفون در سرسرا می پیچد. خدمتکار خبر می آورد که خودرو آمده...
آماده ی رفتن می شوم.
- صبر کنید! بفرمایید این یک چک پیش پرداخت دوره است...
- نه! آقای مدیر پروژه امان گفته با افزایش ساعات اضافه کاری جبران می کنه...
- چیزی از جیب اون خسیس زاده ی بی همه کس در نمیاد...داشته های حیف و میلی این ها، طی سال های گذشته، هزاران ساعات به امثال شما بدهکاره...

نیمه شب است و هم چنان که باران می بارد و خودروی احضار شده، آن پایین در خیابان انتظار مرا می کشد، بانوی مهربان بی هیچ حجاب تن و کلام می گوید:
- فردا پیشا ناهار منتظرتان هستم.
و چک را در کلاسور زیر بغلم می خزاند.

هاشم حسینی