A forbidden tale from the bordered land
زوزو/ داستانی ممنوعه از سرزمین محروسه
- ببین! این یارو که تازه با خاک انداز سفارش انداختنه ش تُو اداره ی ما، نور چشمیه... تَهِ قصه رُ می فهمی؟
- خُب که چی؟
- یه کلام، تمام: سر به سرش نذار. حتا اومدی دیدی پشت کامپیوترت نشسته، دست برده تُو کشوت، هیچی نگو...ترمز بریده ست...
- یعنی ماست، هر چه اومد راست؟!
- بابا فکر خودت نیستی، دلت به حال ما بسوزه که کُمپلت اخراجمون می کنن...
- باشه...خودخوری می کنم...
- عمه سبیلو که چشم و گوشِ مدیره، گفته این زوزو، چن تا از سیماش شارتی داره...
- نام خانوادگی یارو: این زوز؟
- چه کار داری به اصل و نسبش؟ ما بین خودمون یواشکی با گفتنِ "زوزو" ازش اسم می بریم...
- حالا این کلمه را کی از کجا آورده؟
-آبدارچی گذاشته روش...
- به خاطره هیکل سوسکیشه؟
- وای! چه قدر گیر می دی تو...انگار از اتاق تشریح میای! خب، قرارمون چی شد؟
- کاری به کار این جناب حضرت اشرفِ نورِ چشمِ آغا نداریم. خلاص. حَلّه؟
- حَلّه.
چنین شد که جناب زوزو، آزادوار در میان ما کارکنان دست به سینه می چرخید. هر وقت می خواست می اومد و هر موقع اراده می کرد، می رفت. به صبحانه ها ناخنک می زد. سر توی کیف خانم ها می برد. پشت کامپیوتر هر که هوس می کرد می نشست و اوضاع را به هم می ریخت.
تا یک روز که مدیر مرا احضار کرد، پشت در نرسیده، صدای زوزو را شنیدم که مانند بچه های بهونه گیر یک ریز نق نق می زد:
- نه نمی خوام...خوشم نمیاد. من می خوام برم سانفرانسیکو...از اون آقاهه که چشاش ورقلمبیده س می ترسم...
- عزیز جانِ دایی! ایشان مهندس تمامه...مسئول دفتر فنیه...
- نه...نه...اگه منو دوس داری بندازش بیرون...می ترسم بلایی سرم بیاره...
خانم منشی که در را باز کرد، جناب مدیر با دیدن من فرمودند داخل شوم. با ترس و لرز یک متهم در حال دریافت حکم، به سوی میزش که مساحت دو تیکه تخته ی پینگ پونگ را داشت گام برداشتم. سر و صدا خوابید.
- آقای مهندس!
- امر بفرمایید قربان!
- این خواهر زاده ی من می خواد بپره اون ور آب... زبون انگریزیش ضعیفه...باهاش کارکن..
اشاره می کند بنشینم. زوزو به من لبخند می زند.
مدیر آهسته به حرف در میاد:
- یک سایت خارجی بود برای کاریابی... یک بار برام اینجا بازش کردی...اسمش چی بود؟ گُمِش کردم...
- قربان هات جابز...
- تایپش کن برام ان جا...
-بفرمایید: hotjobs
- عالی! حالا دیگه آخر وخته ...از فردا، ساعتِ نماز و ناهار می آیی با این عزیز جان دایی زبان کار می کنی و یادش میدی در این سایت کاریابی شغلی پیدا کنه...بلکه فرستادیمش رفت خارجه...
یادم می آید وقتی سایت را باز کردم، او با دیدن منظره های زیبا و چشم انداز کارخانه های ی لمیده در آغوش طبیعتِ کشورهای خدا خوب کرده! فریادهایی از تحسین سرداد...بعدش که داشتم در باره ی این سایت گلوبال کاریابی برایش توضیح می دادم ناخودآگاه از پوست مدیرعاملی بیرون خزید و گفت:
- ئی عَنترنیت خیلی پیچ در پیچه.. چه طور از یه سیم، ئی قدر عکس و نوشته، فیلم و بزن بکوب میاد توی ئی جعبه؟!
پس از چند روز سر و کله زدن با زوزوجان، متوجه شدم که او دیپلم ندارد. از هیچ حرفه ای سر در نمی آورد. به قول آبدارچی: در جدول و ضرب، جواب هفت هشت تا را می گه چِلُ سه تا! و از انگلیسی اینو یاد گرفته که اگه ازش بپرسی "هاو آر یو؟" جواب می ده:
آی اَم اِ بُوووک!
و ماجرای خاک به سری مدیر عامل آن روز اتفاق افتاد که جناب زوزو حدود ساعت دوازده که در محل کار حاضر شد و دید همه ی پی سی ها اشغاله، رفت پشت میز منشی و جهت سِرچِ کار مورد علاقه اش، تق تق کنان، در گوگل سِرچ نوشت: hotjob بدون s جمع.
چشم شیطون دور، چیزی نگذشت که یک مرتبه داد کشید:
- دایی...دایی! بیا ببین چه خبره اینجا!. وای وای وای...
صورت زوزو گُر گرفته بود و از لب و لوچه هاش صمغ لغزانی فرو می چکید...
کارکنان دست از کار کشیده، ایستاده و مانند سنجاب کوهی، دست ها آویخته سرهای سیخ را به آن سو برگردانده بودند...
سکانس تکان دهنده آن جا بود که منشی برگشته از امور اداری، خسته کوفته وارد شد. او با دیدن زوزو پشت میزش، درنگ کرد؛ اما سر را که برگرداند، و نگاهی به مانیتور داغ کرده اش انداخت، جیغ خفیفی کشید:
- ها...ها...ها...اُ مای گاد!
دایی بی نوا از اتاق مدیر عاملیش بیرون دوید:
- چی شده خانوم؟
عمه سبیلو فقط توانست با انگشت لرزانش به صفحه ی مانیتور اشاره کرده و روی یک صندلی از حال برود.
دایی که آمد بالای سر صحنه، ما این جملات را از دهان زوزو شنیدیم:
- دایی! تخته خوابای لاکچری را می بینی، بندگون خدا، قشنگ در حال جفتگیرین...
دایی اما فریاد کشید:
- ببندشون اَخمق!
- دایی! نمی بندن...لامصبا هی زیاد می شن...
دایی خودش دست به کار شد، اما مسحور و مغلوبِ این دریچه های بهشتی، عقب عقب رفت و فرمان داد:
- یکی بیاد این تصاویر مستهجن را کور کنه...
اما هیچ کدام از ما کارکنانِ نفس بریده جرئت نمی کرد وارد میدان رزم شود.
ناگهان آبدارچی با یک دست سینی، روی آن ردیف ردیف لیوان های چای چیده و در دست دیگر لیوانی آب یخ، سوت زنان ظاهر شد.
سینی را گوشه ی میز جا داد. لیوان را به دهان عمه سبیلو نزدیک کرد و گفت:
- بنوش! ترموستاتت خنک بشی آبجی!
بعد به سوی دایی و زوزو که پشت میز منشی، دچار اسپاسمِ آن "غضروف نامش را نیار" شده بودند رفت. نگاهی به مانیتور شیطون بلا انداخت. سر را رو به سنجاب ها گرداند و با صدای بلند گفت:
- فَتَ بارک اَحسَنَل خالِ قییییین!
هاشم حسینی