بخشی از دردنامه
از دیشب تا چند ساعت پیش تب و لرز داشته ام، سر درد شدید و سرفه...از ساعت ۰۸:۰۰ شب دراز کشیدم، اما از درد و حالت تهوع خوابم نمی برده...به سوی دست شویی که می رفتم، تلو تلو می خوردم...چرا دارم در این تنهایی، سطرهایی داغ را می نویسم؟
در این چهل و سه سال به عنوان یک دوزخی زمین، بیمار و خسته، تشنه و گشنه در بدترین شرایط به سر کار می رفتم(ساعت ۵ صبح از اهواز به شوشتر، نشسته روی پیت در معبر صندلی های مینی بوس) و در طاقت فرساتری مناطق مانند عسلویه و یا نزدیک تالابِ هور العظیم با حداقل دریافتی کار کرده ام(به عنوان مثال پیمانکار تامین نیروی انسانی برای پتروشیمی اوره امونیاک غدیر، نفتون جم نام داشت که از دریافتی ۱۵ میلیون تومانی، فقط یک میلیون و هشت صد هزار تومان را به من می پرداخت).
این تقلاهای من برای اشتغال، گذر از رنج های بی پایان و رو به تزاید بوده، آن هم در کنار زنی بیرحم که متکی به خانواده ی به اصطلاح "توده ای" و افراد فرصت طلب آن هزاران بلا سر من می آورده اند: از دزدیدن خانه و اثاثیه و جواهرات بچه هام تا دروغ و دروغ، اتهام و اتهام و زیر فشار قراردادنم...
خلاصه کنم: من که مستمری بگیر هستم و دریافتیم در ماه یازده میلیون و چند هزار تومان است و از آن نه میلیونش را بابت نگهداشت بچه و دوا درمان او پرداخت کرده ام(این شر آشکار بچه را گروگان گرفته که به بهانه های مختلف از من پول بگیرد)
برای اجاره بهای دو میلیونی و تهییه ی قوت لایموت چه کار کنم؟ به که بگویم که پس از طلاق آماده بوده ام دخترم را نگهداری کنم و به سلامت کامل برسانم، اما به عناوین مختلف در معرض باجگیری و انگ زنی توده ای ها بوده ام؟
من که محروم از کار رسمی، سه دخترم را بهره مند از بهترین شرایط معیشت و تحصیل کرده ام( حداقل کارشناسی) آیا این پاداشم بوده؟ به راستی:
هر خدمتی که کردم بی مزد بود و منّت
یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت...

هاشم حسینی
شامگاهِ شنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۲