Regret
حسرت
دوستم آقا ذلیل می گه:
نوکر ساعات کار داره...اسنپ مسافرش و استراحتش مشخصه...اما من مادر مرده ی بازنشسته، برده ی بی مزد و مواجب خونه م...ببر بیار...بخر بده...نق بشنو، حرف نزن...
زنکه رییسِ بی رحمیه، شب هم هیچ خاصیتی نداره حال بده که دلم را خوش کنم به ستم فرداش...
یادِ یک بی خانمان به نام مم طاهر در شهر کوچکمان هفتکل افتادم ۶۰ سال پیش از این...او در زنبیل همیشه اش، یک مرغ و یک قوری چینی گلدار را برای فروش حمل می کرد. با آن که بیش از ۴۰ سال از عمر پر رنجش می گذشت، اما زنی و بستری، خانه ای و مطبخی نداشت...مردم به او کمک می کردند. گاه هم هر که دستش می رسید، صبحانه، ناهار یا شامش را هم می داد...
یک روز تابستان، خسته، تشنه و گرسنه در سایه دیواری دراز کشید و زنبیل را بغل دستش گذاشت.
پس از یک ساعت که طاقتش به سر آمد، با عصبانیت ضربه ای به گردن مرغ زد و نالید:
- چه کنم از ئی بخت خرابوم...
مرغ در واکنش، "قا"ی عمیقی کشید.
او با شنیدن صدای اعتراض آمیز مرغ، دوباره یک سیلی به صورتش زد و گفت:
- دونگ نده(حرف نزن)، بی خاصیت...
نه تَرُم(نمی توانم) بفروشمت، نه تَرُم بکشم، بخورمت؛ نه زینه ای که بکنمت!
آرمون دنیا مَند به دلوم...
در همان حال، بادی وزید و قوری را در زنبیل تکانی داد. او به آن سو برگشت و دستش را به سوی قوری جنباند:
- تو یکی دونگ نده، ئی زنوم ایشکنمت... که نه خاصیت داری چایی بِهَم بدی، نه عُرضه داری پیل دراری(پول درآوری/در آمد زایی کنی...)/ ه. ح. ، داستان های ممنوعه از سرزمین ممنوعه
پ. ن. PS
عکس زیر این نوشته، مرغ مم طاهر است که تاکسیدرمی شده در موزه ی برینتانیا نگهداری می شود.