اهواز...امانیه...کارون و ماه

گرده ی خیس ماه

افتاده در خیابان نادری

 و این باران پسینگاهی

 لبالب

آستین های مرا مس می کشد

از امانیه تا کوی ملت

جنان که باید با من گام بر دارد

شبح شرمگین مردی

بیگانه

کودک

زیر اقیانوس آسمان

در مدارات کارون

با بیرق پل های سیاه و سپید

سرشار  از جیب های خاطره

...


هاشم حسینی

امانیه، دنج گاه عیدی محمد هاشمی

پیام نویسنده

وای برناامیدانی که ما هستیم...

"برای یک فرد انسانی و هم چنین برای یک جامعه ی انسانی فاجعه وقتی به اوج خود می رسد که احساس کند هیچ نقشی در پیش برد، تحول و دگرگونی سرنوشت خود ندارد. همین احساس فجیع کافی است تا انسان از درون متلاشی شود و با چشمان باز ببیند که دارد از پا در می آید. چون وقتی که انسان یا جامعه و یا حتی گیاه، رشد پیشرونده ای نداشته باشد الزاما رهسپار فنا و نیستی می شود و البته در فاصله ی آغاز رکود تا نیستی ، بر اثر عدم پیش روندگی دچار فساد و تباهی می گردد. چه انتقام وحشت باری، چه انتقام موهنی، چه نکبت بار! وای بر ناامیدانی که ما هستیم. چون انسان ممکن است بتواند از شر طاعون نیمه جانی در ببرد، اما از شر نا امیدی ممکن نیست جان به عافیت در ببرد. وای بر ناامیدانی که ما هستیم؛ با این نفرت و ناامیدی که چون بدترین بلاها در روح ما مردم رسوخ کرده است و لحظه به لحظه فراگیرتر می شود، چه جور آینده ای در انتظار ما خواهد بود؛ چه جور آینده ای تدارک دیده شده؟ جنون، جنون، این مردم دارند دچار جنون نومیدی می شوند... و...وای بر نا امیدانی که ما هستیم! "


نون نوشتن/ محمود دولت آبادی (1319، سبزوار) .- تهران، چشمه، 1388 
فصل 33 (ص. 60)

تولد...تولد...تولدت مبارک...


زادروز روجا- ستاره ی صبح زندگی ما مبارک...

*
*
*
حسن تو همیشه در فزون باد
رویت همه ساله لاله گون باد 
اندر سر ما خیال عشقت 
هر روز که باد در فزون باد 
هر سرو که در چمن درآید،
در خدمت قامتت نگون باد 
چشمی که نه فتنه ی تو باشد 
چون گوهر اشک غرق خون باد 
چشم تو ز بهر دلربایی
در گردن سحر ذوفنون باد 
هر جا که دلیست در غم تو، 
بی صبر و قرار و بی سکون باد 
قد همه دلبران عالم 
پیش الف قدت چو نون باد 
هر دل که ز عشق توست خالی،
از حلقه ی وصل تو برون باد 
لعل تو که هست جان حافظ،
دور از لب مردمان دون باد ...

خوزستان شناسی/ یک مقاله

نفت و رمان جنوب

متن کامل مقاله ی مندرج در ماهنامه ی ادبی هنری تجربه شماره 24، مهر 92
صفحه ی 50

ره آورد نفت: پس زمینه ی رمان جنوبی
احمد محمود و گزارش از زادبوم


صناعت داستان نویسی جنوبی عمری کوتاه تر از فناوری نفت دارد. در واقع دستاورد قصه ی زاییده در قلمروی نفت، بازده و پوشش مناسبی که بازتاب ره آوردهای آن باشد عرضه نکرده است. نفت در شهرهای تازه زای خوزستان و عمدتاً مسجدسلیمان، هفتکل، آغاجاری و آبادان، فرهنگ مدرن سرمایه داری انحصاری مونوپول را به ساختار نظام زمینداری – عشایری بدوی مانده تزریق کرد. نفت با خود زبان انگلیسی، ادبیات پیشروی ایالات متحده ی آمریکا و انگلستان، سینمای روز هالیوود، ورزش ( ورود فوتبال ، بسکتبال و گلف و مانند این ها)، رواج ترجمه و ورود ادبیات روز، روش زندگی فرنگی و زمینه های تردد با مراکز صنعتی/ فرهنگی اروپا را به جنوب بختیاری/ عربی آورد. دگرگونی های ناشی از فرهنگ نفتی آن چنان شتابان بود که روشنفکران محدوده ی خود را مدت ها غافلگیر و در نهایت جا گذاشت. 
در این فرایند یک صد ساله ی مدرنیته ی ابتر، روشنفکران (نویسندگان و هنرمندان) جنوبی- برخاسته از فرودست جامعه، در عریان ترین اشکال ایدئولوژی چپ به مخالفت با مظاهر فرهنگ نفت در خدمت حکومت کودتا برخاستند. به زندان رفتند و در مواردی خادم آن ماندند. جوانان مترقی دهه ی نخستین نفت، به سینما، ترجمه و قصه روی آوردند. گزارش های زیبا شناختی اینان از لایه های جنوب، تبلوری از فقر، بیکاری، جنگ تحمیلی (1367- 1358)، حضور چهره های رانده و وامانده بر پسزمینه ی محو تار و پود نفت بوده است. وضعیت کنونی زندگی نویسندگان ادبیات اقلیمی جنوب و سرانجام دستاوردهایشان را می توان، کوتاه و گویا در چند نشانه ی زیر برشمرد:
- مرگِ شماری از نویسندگان و گسسته ماندن تجربه هایشان؛
- تکرار از نقطه ی صفر، بی تجربه اندوزی از علل ناکامی نسل گذشته توسط نوآمدگان؛
- پناه بردن چهره های مطرح به کشورهای وارد کننده ی نفت و ایستایی در تصورات دهه های چهل و پنجاه شمسی خود، بی هیچ تحولی در ساختار و محتوای آفریده های داستانی؛
- برداشت های شناختی نویسندگان کنونی از جامعه ی جنوبی اشان، بی کند و کاو در کالبد روابط نفتی، هم چنان در سطح مانده؛ 
- نفت به عنوان موضوعی مستقیم، نقش و رنگی مشخص ندارد. فقر، کودتا، بیکاری، کودکی جنوبی، زندگی داخلی کارگران در محله های شرکتی، استحاله ی روستاییان پرولتر، مصایب بازنشستگی و مبارزه با عوارض نفت از جمله مضمون هایی هستند که در قصه های خطه ی جنوب به روایت درآمده اند. 

در این راستاست که سبک داستان نویسی احمد محمود (تهران1381- 1310دزفول) را می توان در پیوند با گفتگو ها، مستندها و کتاب های زندگی شناخت اش، زیر بنای کند و کاو در هم پوشانی نفت و داستان جنوبی قرار داد.
دوره ی تحول قصه نویسی احمد محمود از مول (1338) به بیهودگی (1341) که سرگردانی، مرگ اندیشی و یأس فلسفی را با بافت ناتورالیستی بدوی عرضه می کند، سیاه مشق های نویسنده ی با استعدادی را نشان می دهند که بی پشتوانه ی جامعه شناختی و محروم از دانش و بوطیقای داستان، فقط بر مبنای غریزه و حس تند طبقاتی به رویدادهای پیرامونش می نگرد و واقع گرایی مقطع نگر از جامعه اش را باز می آفریند. برای آن که روشن تر بیان کرده باشم، اشاره به حجم عظیم یادداشت ها و برداشت های استاندال که پشتوانه ی رمان کلاسیک شده ی سرخ و سیاه او را تشکیل می دهند و خواندن ریشه های آلکس هیلی مرا به این نکته رهنمون می سازد که ادبیات جنوبی در نگاه به فرهنگ نفت تا چه حد دچار خودشیفتگی، کم کاری، کاستی و تنگناها بوده است.
در آثاری از این دست، نگاه مستقیم به اثرات نفت و شیوه های انتقال آن (از خطه ی بختیاری تا گذر از مناطق عرب نشین و رسیدن به پالایشگاه) ، سیر و سلوک خارجی های ساکن در شهرهای مذکور، اعتصابات نفتگران به ویژه در آبادان و آغاجاری تا پیش از کودتای 32 و مبارزات و حبس و بندهای پس از آن، اخراج ها، فرار سندیکالیست های معروف، یادمان های زندانیان هنوز زنده مانده از آن سال ها، تبعیدها و اعدام ها به چشم نمی خورد. موضوعات آثار منتشره در بازه ی بین کودتای 32 و انقلاب 57، سردرگمی های روشنفکرانه و بازآفرینی گوشه هایی از زندگی محرومان جامعه و نه کارگران را نشان می دهند. 
در صحنه ( setting ) های قصه های جنوب و به ویژه آثار احمد محمود، نماهایی از شرجی، نخل، دریا، خیابان های پرآشوب، زندان، زمین سوخته، زندان، لوله های نفت و شعله ها، باراندازهای بیکاران و اسکله های کالا به چشم می خورد.
خوانش داستان های احمد محمود که نوعی رمان تاریخی / تاریخگرا و اتوبیوگرافیک از جنوب اند، یادآور سه گوش واقعیتی از سرنوشت مقدر به دست نفت، کودتا و شبح در گشت و گذار حزب توده ی ایران فراز سر قهرمانان فرودست شهرهای نفت زده اند. احمد محمود که "با همه ی آدم های آثارش زندگی کرده بود" و برای آن ها، رنج بیکاری، زندان و تبعید را کشید، دور از مناطق شرکت نفتی به ثبت رویدادهای لایه ی فراموش شده ی حکومت نفت / کودتا پرداخت و در لحظاتی نادر تا میتینگ های اعتراضی کارگران ( پسرک بومی) نزدیک شد.
بی آن که انگ داستان فقر نگار به آثار هم چنان پرخواننده او بزنیم، لازم است فراموش نکنیم که تراژدی زندگی اینان (خالد، گشتاسب، ننه امرو، باران و...) را به عنوان قربانیان جامعه ی محروم از مواهب نفت بدانیم. از این رو، نمی توان شمار شگفت نویسندگان "مکتب قصه نویسی خوزستان" را بی توجه به مسایل پدیدآمده پس از کودتا، درآمدهای کلان نفتی و فقر رو به تزاید پیشه وران شهری ارزشیابی کنیم. شخصیت های تیپ احمد محمود (مانند سلمانی، عکاس، میکانیک، نانوا و بنا) در محله ها و مناطق نفت خیز زندگی نمی کنند.
در دنیای داستانی احمد محمود آدم های عادی درگیر فقر، جنگ، استبداد شهری و خرافه ها هستند. اگر در "همسایه ها" شخصیت پویای خالد در روند کودکی - جوانی شکل می گیرد تا از سکونتگاهی پر جمعیت ببالد و به زندان برود، نویسنده در "درخت انجیر معابد" بر پلشتی های خرافه و شهر دستخوش تغیر تحمیلی ناشی از مدرنیته ی سفارشی نفتی انگشت می گذارد. در داستان "بازگشت" از کتاب "دیدار" شخصیت کامویی / بیگانه، شاسب ( گشتاسب) به شهری بر می گردد که اسیر استبداد، نای نفس کشیدن ندارد. فرامرز آذرپاد در درخت انجیر معابد اعتراض می کند: "همین نفت کنار جاده، همین نفت که باید سهم ما را بدن، یعنی بگیریم..." این اشاره ی شعارگونه، خالی از حس و حرکت، نشان دهنده ی نگاهی گذرا به هویت فرهنگ نفتی جنوب و بی توجه به رگه ها و ریشه های طبقه ی جدیدی از کارگران شهرهای نفت خیز است. اما در داستان کوچک شهر ما (پسرک بومی) در پی سلیقه ی حزبی و نه ساختاری در هم تنیده و طبیعی در جمع معترض کارگران معترض حاضر می شود. 
در روشنای این سنجش است که در می یابیم نویسندگان استوای نفت/ کودتا / فقر جنوبی تا چه حد به برونه ی هستی جاری چسبیدند و از درونه ی روابط آدم های مناطق متعلق به حوزه ی نفت بی بهره ماندند. مثال روشنگرانه، نام بردن از دو نویسنده ی معروف: یکی، اسماعیل فصیح (1388 - 1313 ) – شاغل در دانشکده ی نفت که پرسه زنی قهرمان خوشباشش در شهرهای آبادان و اهواز، بی حضور در زندگی پر تب و تاب کارگران، بی تفاوت به نظام شغلی غربی در مناطق نفت خیز، ناهمراهی با مبارزات پیدا و ناپیدا در راه چیرگی بر اراده ی درآمدهای نفت برای سعادت اجتماعی، فراموش نشدنی است. و دیگری ابراهیم گلستان ( زاده ی شیراز در 1301 و اکنون ساکن لندن) که برخوردار از امکانات راهگشای شرکت ملی نفت ایران (مشاغل بالا، تجهیزات فیلم برداری و مأموریت های متعدد به مناظق مختلف- از آبادان تا خارگ و...) ، آن چنان خود شیفته ی فرم گرایی می شود که با وجود استعداد شگفت و سلیقه ی کمیاب در روزگار دلارهای نفتی، از مبرم ترین رویدادهای بغل گوش خود در شهرهای پر تب و تاب شرکت ملی نفت ایران غافل می ماند.
بی شک، در اشاره به مسایل و مشکلات زندگی مردم حاضر در حیطه ی نفت، قصد صدور احکام فرمایشی و صدور سوژه به نویسنده نیست. 
آنان که در شهر های نفتی جنوبی، به ویژه آبادان زیسته اند و یا پژوهشگرانی که سنت ها و باورهای مردم عادی/ اهالی را کاویده اند، از سطح بالای شعور اجتماعی، اهداف و آماج های مترقی آن ها سخن رانده اند. با آن که انتظارات خوانندگان جنوبی از نویسندگانشان برآورده نشده، اما از یاد نبریم که میراث نویسندگان جنوب از ره آوردهای نفت بوده است. احمد محمود به عنوان نویسنده ای متبحر در فرد آفرینی تیپ، بی آن که گرایشی به درجه بندی های منتقدان از رئالیسم ( از انتقادی گرفته تا سوسیالیستی) داشته اشد، قهرمانان دوست داشتنی خود را در بخش های غیر صنعتی- نفتی بر می گزیند تا در رویارویی با مقدرات شهر متکی به نفت، روابط جدابافته با سرنوشت خود را به سخره بگیرند و با آن ها به سازش ننشینند.
حق با برزو ثابت است که یادآور می شود: "اگر احمد محمود این قلم را نداشت. اگر قدرت نداشت حکایت هایش را روی کاغذ بریزد. این نگاه تلخ، این خاطره ها و این آدم هایی که پشت این نگاه تلخ خوابیده اند، شاید بیچاره اش می کردند..."

کوتاه و فرجام سخن آن که برای سنجه های پیمایشی داستان های احمد محمود و در جوانبی مرتبط، دیگر نویسندگان ادبیات جنوب، می توان راه تازه ای از پژوهش را گشود که با موضوعاتی مانند بازتاب نفت در قصه ی جنوبی همراه باشد و به نتایج روشنگرانه ی جدیدی منتهی گردد.

پانوشت ها:
1 احمد آقایی،از دوستان نزدیک و همرای احمد محمود، ص. 95، کتاب احمد محمود/ باوی ساجد .- تهران: افرا، 1389
2 درخت انجیر معابد، انتشارات معین، 1379 261
3 محمود پنج شنبه ها درکه/ برزو ثابت .- تهران: بازتاب نگار، 1384 ، ص. 117

هاشم حسینی
28 شهریور 1392

جنوبی همیشه مهاجر...

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

بررسی شعر شاهین باوی/دلواپس صورت‌های خالی

 

شامگاه روز چهارشنبه پانزدهم آبان، علاقه مندان جنوبی و تهرانی در نشست شعر  "گروه زبان و ادبیات مؤسسه ی بهاران"، دومین مجموعه شعر شاهین باوی (1352) با نام دلواپس صورت‌های خالی ( افراز، 1392) را بررسی کردند.

   شاهین که زاده ی اهواز است، پیش از چاپ نخستین دفتر شعرش: آینه جا مانده در صدات (تهران، خط سوم، 1377)، سروده ها و نقدهای بسیاری را در مطبوعات کشور و به ویژه روزنامه ها و هفته نامه های خوزستان به چاپ رسانده بود.

   در ابتدا، شاهینِ شاعر به خوانش شعرهایی از دلواپس صورت‌های خالی پرداخت. انگار خود آیینه و پژواک صادقانه های سروده هایش بود، مچاله از عسرت زمانه، جنگ و هجرت وتفسیر شفاف مالیخولیا و مرگ...

 شاهین با خوان شعر یابانجی شعبه (96) با تلخنای کلمات و حزن عبارات عربی،  نوستالوژی غیر منتظره ای را در هوا دواند...

و سپس  میو میو و آمونیاک را خواند با این پیشانی نوشت: "به منوچهر آتشی که هر گز خاموش نمی شود"

بر رف شعرهایش، رودها، بندرگاه ها و شهرها، کشورها اهواز / خرمشهر / حلبچه / اردبیل / سویس / دوبلین / هند / تهران / راین / Stgallen / کارون / شهر  لیلی پوت / چغازنبیل / بوشهر / تبریز / وین / یابانجی (نام زندان خارجی ها درترکیه) / بندر گناوه /  افغان/ کرد ...

جاری هستند، آن چنان که گره خورده با این نام ها:

واگنر / آلبرتی / احمد محمود / دختر هلندی / سیروس رادمنش / ویرجینیا ولف / آقای شریفی / دورا / کافکا / نیچه / اولیس / رضا براهنی / نصرت رحمانی/ آندره برتون / نابوکف / لولیتا / جیمز جویس / لیزا / مونالیزا / مصدق / امیر کبیر / خانم دالووی /  مادام بواری / آناکارنینا / گوگول / سانچز / بودا / ناخدا اهب / هانا آرنت / منوچهر آتشی / بنیامین / ولادیمیر....

چشم اندازهایی در سطح گروتسک و در باطن، ناتورالیستی را در هم می تنند.

 از نمونه های ترکیبات شعر شاهین:

ما ملالت تردید تردید یأس... (صفحه 39)

گاهی کلمات دچار صرع می شوند...( صفحه 97)

زلف های ژولیده و مقادیری دعا 89

 

 

از نام های اعلام شده برای نقد ( رضا عامری، خلیل درمنکی و محمد آزرم)، آقایان خلیل درمنکی و محمد آزرم غایب بودند.

 رضا عامری در یک سخنرانی طولانی، کسالت بار و بدون انسجام مطلب که گاه یادداشت های خود را نمی یافت و مخاطبان را در انتظار اشد من الموت نگاه می داشت، در مواری با نسیان، نکاتی را چند بار تکرار می کرد.

او از منظر فلسفیدن و مرگیدن، شعر شاهین باوی را پرشی پس از غیبت می داند: ظهور  در دهه ی 70 و باززایی از زیر خاکستر 20 ساله... او پرسید: چرا شعر باوی تا این حد پیچیده، گسسته و مرگ زده است؟

او افزود: "منِ" دکارتی اکنون به مای شکسته تبدیل شده است. و نتیجه گرفت که شعر شاهین باوی با مشخصه های مالیخولیا، حاشیه نشینی و بسامد مرگ همراه است.

   رضا عامری با انتقاد از موضع گیری های افرادی مانند ه. الف. سایه که هنوز با سوسیالیسم است و "مهرنامه" او را روی جلد خود قاب می گیرد و یا محمود حکیمی که از تعهد دم می زند، کالایی شدن کلمه را پیش کشید.

او اشاره کرد که در این حال و هواست که شاعر خود را به مرگ می زند و در نگاهش نگرشی سیاسی پدید می آید.

به پیشنهاد جمع و خواست شاعر، قرار شد از حاضران چند نفر دیدگاه های خود را در باره ی دلواپس صورت‌های خالی ابراز دارند.

در این راستا، هرمز علیپور ضمن تبریک به شاهین بابت انتشار این مجموعه شعر، به سخن سنجی شعر او پرداخت و اظهار داشت: "...در باره ی آبشخور شعر شاهین از نظر بهره گرفتن از شعر دیگران و جنبه های اجتماعی موارد متعددی را می توان مطرح کرد. او تا اندازه وامدار شعر دیگرانست و تا اندازه ای هم شعر ناب... و در این شرایط که ترافیک و تراکم نحله های شعری است، هر روز از حدود 80 عنوان کتاب شعر، دو یا سه عنوان است که قابلیت خوانش و ماندگاری پیدا می کنند. شعر شاهین باوی را می توان جزو این آثار قابل اعتنا دانست. در شعر او سطرهای نابی وجود دارد. کتاب شعر نخست او مغبون و مغفول ماند. امیدوارم شعر و زندگی او سر و سامانی بگیرد..."

سپس ابوتراب خسرویِ نویسنده،  رشته ی سخن را به دست گرفت و از جمله گفت: "خوشحالم که در این جمع هستم. من فقط مخاطب شعر هستم و خیلی حسی با آن برخورد می کنم... شعرهای شاهین با حس من رابطه برقرار کرده است و از نظر حسی بسیار دوستش دارم. تعهد شاهین در شعرش، تعهد به انسان ست.... بابت این دعوت و از این که امکان حضورپیداکرده ام، سپاسگزارم..."

سخنرانان دیگر عبارت بودند از حبیبی شاعر، مهدی شهیدی روزنامه نگار که به جوانب مختلف شعر شاهین (نگاه های سیاسی، هجرت، بازی های زبانی و ...) پرداختد و هاشم حسینی به ضرورت دموکراسی خوانش انواع  شعر در اوضاع کنونی اشاره کرد و جای خالی شاعری در ایران که ژاک پره ور وار ( سراینده ی Les Paroles) سروده هایی عرضه نماید تا هم زمان بین سلیقه های الیتی ( نخبه گرایانه ) و انتظارات عام (پاپیولار نه پاپیولیستی) پیوند بزند... امید آن که شاهین باوی از انجام این رسالت ادبی برآید...

این جلسه حدود سه ساعت به درازا کشید و با پرسش و پاسخ های روشنگرانه بین حضار و شاعر به پایان رسید.

 

سریع و صحیح...بی نیاز از استاد حضوری و اتلاف وقت...

یک منبع مطمئن و درسنامه ای جالب...انگلیسی همیار:
Assisting English منتشر شد...
 انگلیسی را نزد خود و در ارتباط با مؤلف، به روش درست علمی فراگیرید...
صحیح وسریع
Correctly & Quickly....
کتاب خودآموز زبان انگلیسی باعنوان "انگلیسی همیار" (مؤلف هاشم حسینی، انتشارات پژواک نور، آبان 1392)  فقط توسط اینجانب آماده ی توزیع است.
این کتاب در بر گیرنده ی فصل های مفید متنوعی است، به عنوان نمونه:
صداشناسی و تند خوانی
گرامر در خدمت مکالمه
از فرودگاه تا هر گوشه از یک کشور خارجی...

این کتاب شما را تنها نمی گذارد...نیازهای فوری و اضطراری شما را برطرف کرده... همراه شماست...
قیمت کتاب "انگلیسی همیار"با هزینه ی ارسال پستی به نشانی شما 15 هزارتومان.
در صورت تمایل برای دریافت، پس از واریز وجه به شماره حساب
6104337022405706 بانک ملت به نام هاشم حسینی
نشانی دقیق و شماره تلفن خود را به شماره تلفن زیر:
09163106368
یا ئی میل:
hh2kh@hotmail.com
ارسال فرمایید.

با آرزوی موفقیت

هاشم حسینی

انکلیسی را نزد خود سریع و صحیح فراگیرید...

یک منبع مطمئن و درسنامه ای جالب...انگلیسی همیار:

Assisting English منتشر شد...

 انگلیسی را نزد خود و در ارتباط با مؤلف، به روش درست علمی فراگیرید.

کتاب خودآموز زبان انگلیسی باعنوان "انگلیسی همیار" (مؤلف هاشم حسینی، انتشارات پژواک نور، آبان 1392)  فقط توسط اینجانب آماده ی توزیع است.

این کتاب در بر گیرنده ی فصل های زیر است:

صداشناسی و تند خوانی

گرامر در خدمت مکالمه

از فرودگاه تا هر گوشه از یک کشور خارجی...

این کتاب شما را تنها نمی گذارد...نیازهای فوری و اضطراری شما را برطرف کرده... همراه شماست...

قیمت کتاب "انگلیسی همیار"با هزینه ی ارسال پستی به نشانی شما 15 هزارتومان.

در صورت تمایل برای دریافت، پس از واریز وجه به شماره حساب

6274121144719036

نشانی دقیق و شماره تلفن خود را به شماره تلفن زیر:

09163106368

یا ئی میل:

hh2kh@tmail.com

ارسال فرمایید.

 

با آرزوی موفقیت

 

هاشم حسینی

هشدار...

یک دولت نالایق جایی جز زندان برای نگهداری افراد لایق کشورش ندارد.

[ گاندی ]

Inevitable Names

نام هایی که نامیرایند .../ هاشم حسینی

با من اند
هر جا که می روم
زیر دنده ها، سپر قلبم
زیر بالش شبان
در باغچه ام
 گل ها را نام
آوازهایند
خاموش
دهان به دهان جوشان...

هر روز
صدا می زنند
ما را
به پیمان
این اخگران خیابان
رویان
 میان انگشتان
زیر یقه ی پیراهن
درست بغل رگ گردن

 ایستاده اند
زخمی و سرفراز
با انگشتان اتهام
بی هراس از دشنه و دشنام
رویینه و نامیرا
این همراهان
آماده به میدان
...

New song

گفت و لطف / هاشم حسینی


پرسید:"...خب! دیگر چه می خواهی؟
توفانی ست
سرد و سیاه
این شب اکنون
اما بگو چه می نوشی؟"

گفتم:
"قهوه
داغ
چون کوره ی آغوشت
...
سخت
چون
 مزه ی حقیقت تلخ
وانگاه
دسر بوسه هات
تا سحر
 شیرین..."

Advice

بیا!

که وضع جهان راچنان که من دیدم

گر امتحان بکنی

می خوری و

غم نخوری..../ حافظ

....

داستانی کوتاه از سرزمینی بسیار... بسیار... بزرگ / هاشم حسینی

دوخانواده

Two Families

English translation at the bottom

 

صبح می آمد، اما هنوز تاریکی نرفته بود.

از هر گوشه ی باغ ویران، ناله و زوزه ای شنیده می شد. دودی مرموز از شب گذشته هم چنان فضا را می انباشت...

نفس پاییز هنوز  گرم بود، بی باد و باران و  هوا طعم خاک باران خورده نداشت...

دو نفر با شتاب  می گذشتند. یکی از آن ها بوی وانیل لیمویی می داد و دیگر سبزی سرخ کرده ی سوخته.

در ته تاریکی، دو سگ کوچولو که هنوز از تاریکی می ترسیدند، عمیق بو کشیدند. لاله ی گوش هایشان سیخ ماند و بعد در پی جهش مادر، به سوی آن دو رایحه ی خاص هجوم بردند.

دو عابر همه طرف را می پاییدند ، با شتاب گام بر می داشتند و  سگ تنومند و دو توله همراهش، دایره وار مراقبشان بودند.

اکنون در سپیده ی باغ فرورفته در تاریکی و دود ، 5 نفر با شتاب گذشته و خود را به لبه ی خیابان رسانده بودند...

دو نفر لحظه ای ایستادند. انگار با هم خداحافظی کردند. آن که بوی وانیل لیمویی می داد، برگشت و آن را که بوی سبزی سرخ شده ی سوخته می داد، بوسید. از او جدا شد و به سرعت به آن سوی خیابان رفت و در ایستگاه خلوت، منتظر اتوبوس ایستاد.

در تاریکی باغ 4 نفر به او خیره شده بودند: یک نفر که بوی سبزی سرخ شده ی سوخته می داد، همراه با سه نفر دیگر که با چشمانی مراقب و زبان های آویخته همه چیز را زیر نظر داشتند...

اتوبوس که آمد و بوی وانیل لیمویی را با خود برد، بوی سبزی سرخ شده ی سوخته مسیر آمده را برگشت با سگ تنومند و توله ها، در پی اش. 

 

 

محله ی ما در کنار باغ  ویران قرار دارد که مالکش سال ها فراری است و درخت هایش خشکیده و شب ها محل اتراق بی خانمان ها، دزدان، معتادان و کمون سگ های رانده شده است.

همسایه ها برای رفتن به مرکز شهر و ایستگاه مترو، باید از این باغ بگدرند تا به خیابان اصلی برسند.  این خیابان یک سرش رو به باختر، به مرکز شهر می رسد و ادامه ی آن رو به خاور شیب های مرتفع جاده ی چالوس را به شمال ایران گره می زند.

همسایه ی دیوار به دیوار من اکنون خانواده ای سه نفری هستند: مادری فعال، پدری بیمار  و دختری مجرد.

دختر که مدرک مهندسی خود را از دانشگاه فنی تهران گرفته،  از دیروز کاری با ناچیزترین دستمزد در حاشیه ی تهران پیدا کرده است.  

باید بگویم، پس از آن که پسر دانشجوی خانواده به خانه نیامد. بابا سکته کرد و زمینگیر شد...

شب ها که کیسه ی زباله را می برم دم در بگذارم، با مادر، صحبتمان در باره ی خرده ریزه های زدگی به درازا می کشد...

 او تکه های گوشت و یا باقیمانده ی غذایی را در ظرف  مخصوص پای درخت سرو می گذارد برای سگی که بی سر و صدا می آید... به اندازه ی رفع گرسنگی اش می خورد و سپس بخشی را برای نی نی هایش می برد... و  البته، مادرانه، سهم گربه های کوچه را هم نادیده نمی گیرد...

سگ تنومند است، با نگاهی نجیب و شرم آلود.

می پرسم:

 -"از بهروز چه خبر؟"

مادر کمر راست می کند. دست به تنه ی درخت تکیه می دهد:

-"هیچ...کسی جواب درست به ما نمیده..." آه می کشد.

از خانه ی روبرو، دلیله خانوم بیرون می آید. نزدیک می شود ...کاسه ی بلور لبالب از انار، محصول درختش را به سوی ما دراز می کند:

-"مامان بهروز! شنیدی دیشب حوالی ساعت نه، تو باغ متروکه به آقا سلیمان که ازتهران برمی گشت ، حمله کردن، چاقوش زدن و دارو ندارش را بردن؟"

صحبت آن دو گل می اندازد و من سهم دانه های ی سرخ انارم را بر می دارم.... شب به خیر می گوییم...آن ها درها و پنجره ها را قفل می کنند. اما من که منتظر هستم، در حیاط را نیمه باز می گذارم و چراغ دم در را روشن...

دختر گلم هنوز از جشن تولد دوستش بر نگشته و من با دلهره به مسیر پاکوب شده ی باغ فکر می کنم که بغل تنه ی درختی بی سر، انگار سایه ای روی زمین حک شده ست...این نقش به جا مانده از جسد دختری است که او را چند سال پیش سوزاندند و باوجود باران ها و برف ها، هنوز آثار آن از سطح خاک پاک نگردیده است...

دلیله خانوم می گه: "روغن بدن آدم سوخته که روی خاک موند دیگه پاک نمیشه..."

خود من سعی می کنم در تاریکی از این باغ لعنت خورده عبور نکنم...چند بار سر شب که هنوز سپیدی آسمان محو نشده بود و با شتاب از آن جا رد می شدم، به در خانه که می رسیدم، خیس عرق بودم...

 

 

حالا یک هفته می گذرد و آخر شب ها می بینم که مامان بهروز از سگ و توله هایش پذیرایی می کند...

او که بنا به سنت زنان ایرانی، سبزی خورشی سالش را سرخ کرده، 30 کیلو  لیمو را با چرخاب دستی آب گرفته، حالا دارد پاتیل گوجه ها را هم می زند... و پیرمرد در کوشه ای سر در کتابش دارد. دختر که دوش گرفته، پوشیده در حوله ای سپید، به حیاط می آید، سینی در دست، با دو لیوان چای. یکی را کنار دست چپ پدر می گذارد و دیگری را به مادر می دهد.

سپس می خرامد. حوله کوچکی را از روی رخت بند بر می دارد، انبوه مو را جمع میکند، لای حوله ی بین کف دستانش و آن ها را ماساژ می دهد، خشک می کند.

رایحه ای فضا را طراوت می بخشد...

 

این هفته، چند روز است که صبح ها دختر برای رفتن به سر کار، گذشتن از باغ و رسیدن به ایستگاه اتوبوس بدون همراهی مادر از خانه بیرون می زند.

او از کوچه که بیرون می آید تا از محوطه ی خالی- رو به  کارخانه ی تعطیل شده ی شیشه سازی بگذرد، به سگ تنومند می رسد که ساعت هاست در گوشه ای منتظرش مانده...

توله ها به دیدنش دم تکان می دهند و شادی کنان همراه مادر،  او را برای گذشتن از تاریکی، اسکورت می کنند...

 

 

بر پشت بام، نسیم پسینگاهی می وزد.

دارم کولر آبی را پلاستیک پوش می کنم که ناگهان صدای رگبار فضای خاموش و خواب آلود کوچه امان را تکان می دهد.

صدای بابا را می شنوم، نشسته بر صندلی چرخدار:

-"چی شد؟کی را با تیر زدند؟"

درگاهِ خانه ها باز می شود. بیشتر همسایه بیرون آمده اند: بزرگ و کوچک، زن و مرد.. مادر نی نی در بغل هم.

کسی چیزی نمی داند.

جمعیت دوباره به درون خانه ها ناپدید می شود...

شب دم در حیاط دارم با ننه بهروز حرف می زنم که دلیله خانوم خبر می آورد:

-"... امروز بعدازظهر، سگ های ولگرد باغ متروکه را بستند به رگبار..."

- "چی؟ همه را؟"

-"میگن همه را..."

مامان بهروز بی حرکت می ماند...

شب کند می گذرد. بادی نمی وزد. آسمان غبار آلود است.

مامان بهروز اما خوراک سگ ها را می آورد دم در.

منتظر می ماند، من هم...

شب به نیمه رسیده و از خانواده ی سگ تنومند خبری نیست.

دختر دم در می آید:

-"مامان! نیومدش هنوز؟"  دلواپس است.

دهان مادر خشک است. سر تکان می دهد:

-" نه..."

مرا می نگرد. می خواهم همدردی کنم:

-" شاید هم جایی پنهان شده باشند... صدای گلوله آن ها را ترسونده..|"

 فردا دارد می آید. باد شدیدی در برگ های مرده تنوره می بندد...

 

خانه ها در خاموشی خواب فرو رفته اند. در انتظاری سمج، بیدارمانده ام. مادر هم پای پاتیل بیدار است. پدر هم...

باد آرام می شود و دست از سر برگ ها بر می دارد.

خش و خشی را می شنوم. چیزی با ملایمت در همسایه را خراش می دهد.

می پرم بیرون توی کوچه...

پاپی کوچولو!!

نگاه ترس آلودی دارد. دمش را تکان می دهد.

-     "خوش اومدی آقا پسر! مامانت کو؟ خواهر جونت؟"

می پرد در آغوشم. له له می زند... می لرزد...پیداست تمام روز چیزی نخورده، چیزی ننوشیده... جایی مخفی بوده...او را به درون می برم.

مادر به ما می پیوندد...

-     "اومدی عزیزم؟"

دختر بیدار شده....پایین می آید، او را که می بیند، می بوسدش... ذوق زده بر می گردد بالا و بعد با تکه های پیتزای داغ می آید طرفش...

دلیله خانوم می آید با بشقاب سوپ مرغ برای پذیرایی از پاپی...

-     "وختی خانواده اش را به رگبار بستند... این آقا پسر کوچولومون جایی قایم شده بود...حالا به این جا پناه آورده..."

و  او  شامش را می خورد و گوشه ای در حیاط سر بر دستان نهاده هم چنان که به گفتگوهای ما گوش فرا می دهد، کم کم به خواب می رود...

بنا به تصمیم مشترک مادر، دلیله خانوم، دخترم، من ، خانم مهندس و بابا، قرار بر این می شود که پاپی را به باغ پدر دوست دخترم ببریم و او را دور از چشم  مأموران بزرگ کنیم برای روز مبادا...

هاشم حسینی

کرج، پاپیز 1392

Two Families/ A Short Story by Hashem Hossain

 

It was getting day time, but still darkness…

Moan and howling were heard from each corner of the ruined orchard. The mysterious smoke was accumulating the air since last night.

 

Autumn breathing was still warm, without wind and rain; and the air lacked any taste of the wet soil… 

Two people were crossing. One of them smelled of lemon vanilla and the other one with the smell of fried burned vegetables.

Two puppies-still afraid of darkness, sniffed deeply at the heart of darkness. Their earlaps were erected, but after their mom’s jump, they rushed towards those two unique fragrances.

On guard, looking around, the two passers – by were marching hastily. The big dog and her puppies along with, were vigilantly observing them in a mobile circle.   

Now in the daybreak, five individuals have traversed hurriedly the orchard, sunk into darkness and smoke. They were at the exit, opposite the street bus stop.

The two stopped for a moment. They seemed saying “bye”. The lemon vanilla turned around and kissed the fried vegetable. She left her and crossed the street to wait in the empty bus stop.

The four, standing in the orchard were staring at her: the fried vegetable and the other three who were watching everything out, with the wide eyes and their hanging tongues.

As the bus arrived and took the lemon vanilla, the fried vegetable returned the route, accompanied by the mommy dog and her two puppies.

 

 

Our neighborhood is close to the ruined orchard, its owner has been escaping for years; and the trees are dried. It is a shelter for the homeless, burglars, drug addicts and the stray dogs.

My neighbors have to cross this orchard to reach the main street and then go to the city center and the underground station. Its western end joins the downtown and the eastern continuation forms a knot with the Chaloos road and northern Iran.

My next door neighbor is a 3 member family: an active mother, a sick father and a single daughter. The girl with an MS degree from the Technical College of the Tehran University, has already got a low pay job at the Tehran suburbs. I have to say that dad had a stroke after his son’s absence, never came home from the class. Now dad is unable to walk.

 

When I take the garbage outside at the door, I see mom over there. Our talk lasts long, transferring the latest data about the life odds and ends.

She puts some beef and chicken pieces, as well some leftovers on a dish under the cypress for a dog who comes late silently…The dog eats as much to satisfy her hunger and then takes home some for the puppies…Eventually, of course, she leaves motherly the cats’ quotas…

 

The dog is big with a shy and noble look.

-         “What about Behrooz?” I ask her.

Bent on the ground, mom strives to stand up. She leans on the cypress trunk.

-         “Nobody gives us a truth”… She sighs.

 

Madam Dalile, my opposite neighbor comes out.

-         “Behrooz mommy! Have you heard of Mr. Soleyman… was attacked and stabbed and robbed as he was crossing the orchard last night, coming from Tehran?” Face to face, she offers us the crystal bowl. Full of the pomegranates seeds from her own tree, just harvested.

-          

-         Their chat continues and I take my quota of pomegranates seeds…good night…They go inside and lock the doors and windows. Waiting for my dear daughter, gone to her friend’s birthday party, I leave the door half open and put the yard lights on….

-         My sweet daughter hasn’t returned yet and I worriedly remember the ruined orchard path… Once they killed and burned a teenage girl there…The stain of her charred body is still visible beside a headless tree… in spite of frequent rains and snows of the recent years, it is as if her shadow, engraved on the ground.

-         _ “The flesh oil of a burnt person would never be shaved off.” Madam Dalile says.

-         I strive not to cross this cursed orchard through darkness…Few times I dared walking there, under the whiteness of the sky, but reaching my house door, I was sweating…

 

 

It continues one week now. I see Behrooz’ mom serves the dog and her puppies late every night.

Follows the Iranian women’ traditions, she has fried her seasonal vegetables, extracted 30 kilos of sour lemons manually; and now , is stirring the pot of boiling tomatoes to make paste for the family one year consumption… Dad is busy reading a book in the yard corner. The girl, taken a shower, appears in a white towel wrap. Carrying a tray with two glasses of fresh tea, she puts one close to dad’s left hand and gives another to mom.   

Then gracefully she walks to take a small towel from the line.

She collects the hair pile into the towel on her palms and begins to massage, dry them.

The fragrance refreshes the atmosphere.

The girl is leaving home to work; crossing the orchard to reach the bus stop without mom’s accompanying for some days this week.

While going out of the lane and walking slowly past the shutdown glass factory, she encounters the big dog that has been waiting for hours.

The puppies wag the tails and happily escort her, along with mom to pass the darkness.

A light afternoon breeze is blowing on the roof.

I am wrapping my water cooler with plastic cover against the coming winter. Suddenly a burst of machine -gun fire shatters the silence of our sleeping and quiet lane.

-         “What’s up?... Who was shot?” Dad asks, sitting on the wheelchair.

All the doors get open. Most of the neighbors are outside: adults, children, women and men…the mama with her new born baby too.

Nobody knows anything.

The crowd disappears into the houses.

I am chatting with mom as Madam Dalile brings the news:

-         "The stray dogs in the deserted orchard were shot this afternoon…"

-         “What? All of them?”

-         “All…they say…”

Mom becomes motionless.

It is midnight and still no news from the big dog’s family. The sky is misty.

Nevertheless, mom brings their food at the door.

She is waiting, so do I.

The girl comes at the door.

-         “ Mommy! Hasn’t she come yet?” She is anxious.

-         “No….” Mom’s nods. Her mouth is dry.

She looks at me. I want to sympathize: “They might hide themselves somewhere…The bullets burst would have frighten them…”

Tomorrow is approaching. A strong wind rises up into the dead leaves.

The house is fallen into the silence of sleep. I’ve stayed up due to a persistent waiting. Mom is too, beside the boiling pot.

Wind calms down and leaves the leaves alone.

I hear a rustling sound. Something is scrubbing gently the neighbor’s door.

I jump out into the lane…

Puppy!

He has a frightened look. He wags the tail.

-         “Welcome sonny! Where is mommy? And your dear sister”

Panting, he leaps into my arms…shivering…He seems hasn’t eaten, drunk anything all day long, while hidden any where…

I take him into my house.

Mom joins us.

-         “Back my sweetie?”

The daughter is awakened..She comes downstairs. When she sees the puppy gets excited…comes back upstairs and then down with some pieces of hot pizza.

Madam Dalile arrives with a dish of chicken soup to serve the puppy.

-         “ Our sonny had hidden somewhere when they shot his family…Now he is taking shelter here…”

He eats up his dinner and goes to the corner, puts his head on the hands and as he is listening to our conversations, gradually falls asleep…

Pursuant to the collective decisions of mom, Madam Dalile,my daughter, me, Madam engineer and dad, it is ordained to take puppy to the Orchard of my daughter’s friend’s father and bring him up, far from the dog killers’ eyes for the urgent tomorrow.

***

Hashem Hossaini

Karaj, Iran

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif";}

شبی که سایه شکفت...

شبی با سایه.../ گزارش مختصر بزرگداشت ه. ا. سایه

دلا این یادگار خون سرو است...

نشستی شورانگیز همراه با سخنرانی، تار نوازی استاد طلایی، آواز خوانی استاد شجریان و نمایش فیلم...

دیشب، یک شنبه پنجم آبان در شامگاه خیس و سرد تجریش، تالار شلوغ و با شکوه بنیاد موقوفه ی افشار، شاهد بزرگداشتِ حافظ زمانه، امیر هوشنگ ابتهاج ( سایه) بود.
سخنرانان عبارت بودند از:
سیمین بهبهانی / پوری سلطانی / محمد رضا شفیعی کدکنی ( م. سرشک) / شهرام ناظری / داریوش طلایی / یلدا ابتهاج ( دختر سایه) / محمد افشین وفایی
نام های محمود دولت آبادی و محمد رضا شجریان هم در فهرست سخنرانان بود.
گردهمایی به همت مجله ی بخارا و کوشش علی دهباشی راه اندازی شد.
محمود دولت آبادی نتوانست به دلیل مشکل بلیط هواپیما، خود را از دوسلدورف آلمان به این نشست برساند...
در میان حاضران،  استادان و پژوهشگران بسیار- پیر و جوان حضور داشتند.   
حضور اعلام نشده ی شاعر، پیر پرنیان اندیش- سایه شوری در مجلس بر انگیخت.... حاضران به پا خواستند و با ورود او، دقایقی شروع به کف زدن و گرفتن عکس و فیلم کردند...
در آغاز، علی دهباشی سایه را قله ی غزل نامید.
سپس دکتر افشین وفایی را به عنوان نماینده ی نسل سوم معرفی کرد که بر آن است شعر و منش سایه را بررسی کند.
دکتر افشین وفایی اشاره کرد که تا هفت سال پیش فقط با اشعار او، با راهبرد استادش، دکتر شفیعی کدکنی آشنا شد و بعد شخصیت انسانگرا، مهربان و عدالتخواه او را کشف کرد...
 او اشاره کرد:
"...سایه مانند شعرش پاک و منزه است...او دغدغه ی تغییر جهان را داشته است...او بر آین باور است که به انسان باید فرصت تغییر داد...شاعری است که خود سانسوری نمی کند... در کنار سعدی و حافظ بالیده... هنرش به گرینی است..."حافظ به سعی سایه" را می توان بهترین تصحیح غزلیات حافظ دانست..."
   سپس سیمین بهبهانی با وجود بیماری (در سه ماه اخیر دو بار در بیمارستان بستری بوده) خود را از بستر تیمار به این نشست رساند و سایه را دوست عزیز هم سن و سالیان خود دانست و افزود: "...سایه یکی از افتخارات ایران است. برای ادبیات ایران غنیمتی است که کم به دست می آید..او ذوقی اللهی دارد..."
سپس یادمان هایی شیرین از دوستی خود و سایه را آن چنان بی تکلف و دلپذیر بیان داشت که اشک سایه را بر گونه ها دواند...
خوانش "ارغوان" سایه حال و هوایی بهشتی به جان ها بخشید.
   پوری سلطانی – مادر کتابداری مدون و استاد اطلاع رسانی نوین سخنرانی بود که از دوستی خود با سایه از 1321 یاد کرد و پیوند شوی اعدام شده اش، مرتضی کیوان با حلقه ی بهترین های زندگی اش: سیاوش کسرایی، نادر پور، محجوب، شاملو...
و آهی کشید:... از آنان اکنون سایه در میانه است... یادگار آنان..."

شفیعی کدکنی به نیم قرن دوستی سراپا یادمانش با سایه اشاره کرد و شعرش را ستود...
دهباشی یادداشت محمود دولت آبادی را خواند که از جمله اشاره کرده بود:
"... بخت یار نبود تا در محضر جناب شما باشم...من، محمود با مهربانی هایتان و غزل هایتان.... . و حافظ به سعی سایه...سر می کنم..."
شهرام ناظری به ساخت سنفونی رومی اشاره کرد و یکی از اشعار سایه را خواند که مولوی شناسان را به شگفتی واداشته است.
آن گاه فضای تالار برای آواز او کم آورد...او هنر کنونی خود و بسیاری از دستاوردهایش را مرهون توجهات و تشویق های سایه در دوره ی نوجوانی خود در دهه ی 50 دانست ...
استاد داریوش طلایی هم دو قطعه از استادش نورعلی برومند نواخت که زمانی دوست سایه بود. نغمه های او فضار را اهورایی ساخت...
و یلدا با گرمای سخنان ساده و ژرفش دل ها را تکان داد...
"...پدر و شاعر...هر دو را دوست دارم...بودنم و همه چیزم از اوست...شعر سایه برای مردم ایران خیلی عزیز است و خود سایه از شعرش بهتر...او دربدترین زمانه بوده ولی همیشه  وفادار به امید...مرتضی کیوان در منزل ما مظهر عشق و وفاداری بود...امید است پیام های شعری او را به کار ببندیم..."
یلدار در آخر با سنگواره ی بغض در  گلو خواند:
پدرا،اندوهگسارا تو بمان..."
در پایان، علی دهباشی به نیابت از جمع، از سایه خواست، سخنی بگوید...
و شاعر امید و مردم، صمن شوخی که: من هنوز نرفته از دنیا در مجلس خود شرکت می کنم... هم چنان بر درستی گفته های اخیر خود پای افشرد...
...
هاشم حسینی
1392/08/06