خودرو نوشته ای بر بدنه ی وانت یک آدم بارکش در بلاد البرز
افتادن و برخاستنِ باده پرستان
درمکتب رندان خرابات نماز است...
افتادن و برخاستنِ باده پرستان
درمکتب رندان خرابات نماز است...
آسمان کرباس خاکستر
و در جاده ی انگشتان شگفت درختان جاده ی چالوس
کوه ها خردل فلسفه
و پرتگاه ها برهوت ذهن
اما
چشم آدمی می درخشد
ملکوت این قطره ی گواراست چکیده از لبان نهایت دلدار
دستی در این سو
لبخند در کنار
کلبه ای پنهان در بازوان باغستانی
پس
بودن را بیداری بدان
در جمله ی زندگی
بسیار کوتاه
منتهی به نقطه ای سیاه که معروف است به فُل استاپ...ه. ح.
کتابخانه ی خوزی
1. بافه رو ( گردآوری، شرح و تدوین اشعار بهمن علاء الدین معروف به مسعود بختیاری) / اقبال ابولیان (نوروزی) 1353 .- اهواز: انتشارات کردگار، 1389
بهمن یک هنرمند مؤلف بود.
ظهراب مددی
به راستی که بهمن علاء الدین معروف به مسعود بختیاری ( 1385-1319) به صورت یک استوره در آمده است.
زندگی این خنیاگر امید بخش ایل در بدر بختیاری نمایه ای از غیرت و نجابت بختیاری است. او تا آخر عمر بر سر پیمان با هم تبارانش ماند. به سفارش نخواند و مدیحه گر کسی نماند.
مرگ غریبانه ی او در کرج اما سوک نامه ای است پر آب چشم. روزهای واپسین بیماری اش که با تفاوتی غرورمندانه ی او همراه بود، حکایتی است که در جا و گاه دیگر به آن خواهم پرداخت. اما همان هنگام خاکسپاری اش در این کُنج نوشتم که کجایند مدعیان اعتلا و اقتدار بختیاری؟ خوشا آرامگاه او زیارتگه رندان جهان در بلندی های زاگرس... و دریغا از این قحط جا در غربت روزگار تنگدستی دوله مندان..."سالی که غرور گدایی کرد."(ا.ش.)
آری به راستی که بهمن علاء الدین معروف به مسعود بختیاری به صورت یک استوره در آمده است. از نماینده گرفته تا ناکامان عرصه ی شعر و موسیقی هر نوآمده ای نان و نام خود را به دریوزگی از سفره ی گسترده ی نیکنامی او می دزدد...
کتاب بافه رو با وجود کاستی ها، شتاب ها، نارسایی و عنوان نابجا؛ کوششی صمیمانه و گزارشی خواندنی در راستای شناخت بیشتر و بهتر بهمن علاء الدین است.
واژه های زیر عنوان این کتاب "گردآوری، شرح و تدوین اشعار بهمن علاء الدین" هر کدام جای بحث دارند:
چه کسی اشعار بهمن علاء الدین را گردآوری و تدوین کرده؟
بهتر می بود گفته شود " درامدی بر ترانه های بهمن علاء الدین"، زیرا هم چنان که در شناسنامه ی کاست ها و کنسرت های او درج گردیده، شماری از ترانه های او اصالت بختیاری دارند( فولکلور)، بعضی ها دل سروده های او هستند وتعدادی هم شعرهای قائد خسروی، حبیب ریخته گر زاده و سیروس احمدی فر هستند. و جا داشت پدیدآورنده ی این کتاب مستطاب از داراب افسر بختیاری، پژمان و ... و خوانندگانی بومی و گمنام مانده پیش از بهمن علاء الدین مانند ملا فرج رحمانی یاد می کرد و دستاوردها و تأثیرات آن ها را بر می شمرد (کاستی پیشینه ی پژوهش).
نگارنده ی این کتاب، در پشت جلد عکس خود را زده و شرحی از زندگی اش که شایسته می بود به جای این خودگرایی روشنفکرانه، از بهمن علاء الدین یاد شود و معرفی خود را در پیش گفتار بیاورد.
کتاب دارای نمایه / نام نامه نیست. اقبال ابولیان فقط به منابع کتابخانه ای اکتفاء کرده و از پرسشنامه و گفتگو با افراد اهل و نزدیک به بهمن علاء الدین غافل مانده است.
اما کتاب بیان ارزشمندی از رویکردهای جستجوگرایانه و احترام آمیز و البته خالصانه ی نگارنده است.
بافه رو دارای سه فصل است:
1. زندگی نامه بهمن علاء الدین و نگاه بزرگان و نویسندگان به او
2.خوانش ها
ی آثار بهمن علاء الدین (کاست ها): مال کنون، ذهی جار، تاراز، برافتو، آستاره، بهیگ، کنسرت ها
3. شرح و توضیح آثار
ترانه های بختیاری (لری)
ترانه های فارسی
اقبال ابولیان می نویسد:
"واقع نگری استاد بهمن علاء الدین در گزینش مأخذ تصویرهایش اهمیت زیادی داشته است...(ص.6)...نازک خیالی های شاعر و خواننده ی توانا {خنیاگر}وی را بر آن داشته است که همای بلندپرواز ذهن و زبان خود را در آسمان پهن دشت بختیاری به پرواز در بیاورد{درآورد، پرواز دهد} و تشبیهات و استعارات و کنایات بسیار زیبایی که قبل {پیش} از او در اشعار {ترانه های} بختیاری دیده نمی شد، خلق کند { بیافریند}...(ص. 6) او در اشعار خود آداب و رسومی چون {مانند} هیاری، برزگری، عروسی و... را به شکل مطلوبی بیان کرده است...و واژه های قدیمی بختیاری را در نهایت دقت و با تلفظ صحیح {درست}آورده است ...واژه های مانند جغله، میرگل، زینگل، خالک، خرسک، درغون، زهشت، اور، تش و صدها واژه+
ی دیگر." (ص.7)
با آرزوی دستاوردهای تازه تر برای اقبال عزیز و ویرایش بهینه ی کتابش
و گنجشکان پناه گرفته اند زیر سقف خنک انبار جمالو...و سایه ها می دانند که چه تابستانی است!
...
و دیگر چه؟
چند ساعت پیش دوستی در یادداشت مهرآمیز بر نوشته ی امروز این کنج هشدار داد که:
"معرفت هم در شرجی نم می کشد اگر در جنگ نمرده باشد. بامداد امید"
و من به پاسخ:
با درود
معرفت پولادی است زنگ نزن در شرجی و نارفیقی و ...
به امید دیدار
پرده را که می کشد به کنار
که ایستاده نخل
که می آورد
بلوط؟
از آسماری تا اروند
اهواز را می گذرم در بلم
ناخدای بی دست
همراه فیدل
سگی که حکیمانه
وفا را تفسیر می کند برای این دل در به در
اهواز آغشته در ادویه و کندر
در جیب هایم یک عالمه کُنار
می پرسم از عبدل
"سوغات این شهر که دیگر نیست آبادان چیست
خالو؟"
" معرفت !
فعلن این قلیه ی مَشت را با نان داغ تنور عمه صفیه بزن"
بی خیال کوچه های کودکی بِچه های احمد آباد کودکی ات...
از آین شهر بر می گردم به برومی...
صبح خیس
۲۳ درجه سلسیوس خوزی، اهواز کنونی بیدار در پگاه گنجشک و کُنار
تلألو ستاره ها در شیشه ی هوا
جاده ی مرطوب با بوی بخار قیر و روغن سوخته و مسافری که کیف رویاهایش را بسته...
قطره قطره کودکی شهر که بادبادک وار فرو می بارد بر آغوش کارون شادمان
پلِ اکنون بی عابران ترانه خوان از بالکن "خیام" تا مهربانی "سه دختر" خندان
دستانش را گرفته زیر باران
نخل اندوه "برومی"باور نمی کند که دشت خشک آسمان می بارد...
خوز همان اوکس است و اوکسین؛ و اهواز هم، ریشه در این باستانیت افتخارآمیز آریایی دارد.
اکنون بیا و بنگر: بهشت برومی- گذرگاه جاده ی اهواز به سربندر ... هوای خنک ۲۵ درجه ای و آسمانی که پلکی از بهشت را بر این دوزخی گشوده....
ضیافت گنجشکان است در باغچه ی این حوالی و کبوتری که شرم گینانه، مراقب و مغرور بر زمین نشسته...
دارم در پی آن جستجو از هزاران دل مشغولی، خودرونوشته هایی را که یادداشت کرده ام می نویسم...
این هم چند گزینه از این پیام های چکیده ی دل رانندگان خوش ذوق خوزستانی:
من هم خدایی دارم....کامیون مسیر رامهرمز
یا حکیم بالاسر.... اتوبوس مسافربری
شکر خدا....پراید
50 percent
پژو مسیر 4 شیر ساعت
Davidoff
وانت زامیاد 3 راه خرمشهر
تک زنگ نزن شارژ ندارم
ایل قشقایی / چمن لاله ... مینی بوس مسافربری داوودی هفتکل
شلون انساک و انسه ایامک الحوا.... مینی بوس ایران ناسیونال قدیمی
به یاد آ غلام مسافر بهشت... اتوبوس آسان سفر اهواز...
ننتصروا نموت... کامیونت بارکش کمپلو اهواز
باران نیا، زمین پاک نیست....مینی بوس استیجاری شرکت نفت
به یاد پدر... مسافرکش سمند
باد و باران بهاری برومی اهواز دمای 25 درجه ی سلسیوس خوزی...
دوکتاب به دستم رسیده که دیشب خواندن آن ها را شروع کردم. بررسی آن ها در راستای مجموعه مقالات "خوزستان شناسی" را به زودی در این کُنج عرضه خواهم داشت.
کتابخانه ی خوزی
1. بافه رو ( گردآوری، شرح و تدوین اشعار بهمن علاء الدین معروف به مسعود بختیاری) / اقبال ابولیان (نوروزی) 1353 .- اهواز: انتشارات کردگار، 1389
2. نی وَردُمت (مجموعه شعر با گویش بختیاری) / علی اکبر اکبری 1335 . – اهواز: مهزیار، 1390
Once Upon a Time A Bear
By: Hashem Hossaini
Broomi, Ahavaz, Khuzestan
روزی روزگاری خرس
آهای های! خرس... خرس... حمله! امداد... کمک!
فریاد ادامه دارد و بعد طنین اش صدایی خِر خِر مانند می شود محو...
اسد تفنگچی موتور را می پراند پایین کارخانه. آماده می شود برای شلیک...چیزی نمی بیند.
چرخ بر می گرداند با نور چراغ که بالا و پایین می رود...
دایره ی نور تاریکی پای حصار را دور می زند و به سوی دفتر مدیریت پیش می آید.
یاور قلوچ می گوید خدا نکنه اسد تفنگچی نیمه شب دست به کلاش ببره. کار طرف ساخته است.
- باز چه خبره؟
- خرس... داوودی...
برق رفته... گرما و پشه کلافه می کند. خیس از خواب می پرم...
بیشتر کارکنان که روز سخت، داغ و عرق ریزانی را از سر گذرانده اند، بیدار شده اند.. رحمان و فلامرز ، خواب زده و ناراحت دارند به دودمان داووتی و فک و فامیل خرسی اش ناسزا می فرستند...
هنوز لنگه ی هرز در اتاق کیکاووس به هم می خورد.
سگ نوروزخان هر چه پارس می کند، سگی هم تبار جوابش را نمی دهد...
کسی به انتها می دود: دوان دوان ... و خش و خش ماسه ها زیر پا...
اما هنوز صدای نکره ی داوودی در خاموشی طنین انداز است:
- آهای امداد!
پیرامون، دشت در تاریکی غلیظی فرو رفته، فقط بالا سر، ستاره ها می درخشند و آن دورتر بر خطی سیاه، دانه هایی براق می لغزند و سیاه چاله ی پیرامون یکی یکی می بلعدشان...
حالا صدای رو در روی دو نفر شنیده می شود: کیکاووس و داووتی، نگهبان بچبنگ یا دستگاه بتن سازی.
- کی بود؟ چه خبره؟
- خرس...
- خرس کجا بود حالو؟
- حمله کرده... دوباره...
- کجاست حالا؟
- از پشت فنس مخزن گاز حمله آورد... روی تپه ی شن غلت می خورد...
صدای خرس زوزه ای قوی بوده پر از خشم.
کارگران آشپزخانه از خواب پریده اند: نبمه برهنه، خمیازه کشان، منگ و متعجب. کو؟ کی؟ کجا؟
هنوز 4 ساعت دیگر مانده تا ساعت 6 صبح، شروع روزکاری ما…
صدای رحیم الکترود می آید: خرس گرمسیره شاید!
قپونی خوشگله به شاهین عرب که تازه از خواب پریده گزارش می دهد: دزد نبود. حمله نشده... بابا دوباره موسیو داووتی بود و حمله ی دایی اش، خرس...
اما دوباره سر و صداها می خوابد. همه به اتاقک هایشان بر می گردند. نسیم مرطوب بر در و دیوار های هنوز داغ دست می کشد...
داووتی سلانه سلانه بر می گردد به اتاقک نگهبانی اش در محوطه ی بچینگ. سرش را خم می کند و هیکل تنومندش را با زحمت می کشاند داخل...خواب ندارد. موقع استراحت او از ساعت 7 صبح شروع می شود تا پسینگاه که لاشش کنده ی بی جانی می شود افتاده در آخرین کانکس خوابگاه...
هیچ کس تا حالا او را در روشنایی روز ندیده: همه می دانند شب زنده دار است و روز خواب...
کیکاووس از بس دویده و با با داووتی یک و دو کرده نای حرف زدن ندارد.
سراپایش خیس است.. کف گوشه های لبانش ماسیده...
به او نزدیک می شوم:
- باز چی شده؟
- بابا دوباره مرادی بود... همه را از خواب پراند...
کیکاووس با لحنی نگران و دلسوزانه شرح می دهد:
- مهندس اجازه بده سرگذشت پدر داوودی، نگهبان این دستگاه ساخت بتون، بچینگ ر ا برایت شرح دهم ... همه ی روستایی ها می گفتند آخر و عاقبت باباش معلومه چی می شه...
- مگه چی به سرش اومد؟
- قربانی مشت پتک مانند دایی خرس شد... آیا خبر داشتید که داوودی و من از یک طایفه هستیم؟
روستای ما آن دور دورها، تهِ کوه و کمر زاگرس گم مانده... هنوز سالمندانی هستند که صدای ماشین را نشنیده اند و باور نمی کنند که پرنده ی غران و نورانی در شبانگاه آسمان آبادی اشان هواپیما است نه هما پرنده ی خوشبختی...
بزرگان ما بر این باور هستند که خرس دایی نیاکان ماست... عامو فرضی که از بازماندگان حکیمان قدیمی است می گوید خرس نفرین شده است... از آدم ها گول خورده... دلدارش را از دست اش ربودند... منتظر فرصت است که تلافی کند...
عامو فرضی بارها به اهالی هشدار داده بود که حواسشون جمع باشه با تاته ( دایی) خرس روبرو نشوند...
زیاد سرتان را درد نیاورم و بروم سر اصل قضیه...
یک روز غروب، هنگامی که من نوجوان بودم و خوب یادمه که تازه به همراه پدر از دروی گندم بر می گشتم، پایین مال سر و صدا و شیون زن ها را شنیدم.... لیک و لاک زن ها که درفضای غبار گرفته، اما پر هیاهوی شامگاه روستای "دره مادونی" پیچید، دیگر زنان و مردان خسته و کودکان کنجکاو را به آن جا کشاند.
پدرم به نخستین خانه که رسید، با نگرانی فریاد کشید:
بگویید ببینم چه اتفاقی افتاده؟
خیبر کور که پاهای تاول زده اش از روی تخت بلوط آویزون بود، گوش به جهت صدای بابا چرخاند و گفت:
- ضامن تویی؟ ایگون خرس ناکارش کرد...
- کی؟
- نصیر...
زن خیبر کور سینی چای را سراند لبه تخت، دست او را گرفت و به گرمای لیوان نزدیک کرد، نگاهی به کودکان به خواب رفته اش انداخت. با بال مینا عرق پیشانی اش را سترد و بعد با عجله خود را به شیون جا رساند...
بابا هم با شتاب رو به درگاه بلند خانه ی نصیر گام برداشت...
هنگامی به سر صحنه رسیدیم که اشرفی داشت خودش را می زد و گونه ها را ناخن خراش می داد...
- دیدن چه به روزم اومد؟ بچه ها... بچه ها یتیم شدند...
کودکانش که از خواب پریده بودند یک صدا می گریستند....
7 دختر ریز و درشت و یک پسر سه ساله که همین داوودی باشد، از خواب پریده و بی خبر فقط اشک می ریختند...
- ایگون خرس در اومد روبروش و با پشت دست زد به پیشونی اش ناکارش کرد افتاد ته دره...
کیکاووس نگران است:
داوودی از بچگی نگهبان بوده... ناطور لوله پلیت های شرکت نفت...
حالا هم تا بمیره شب زنده داره...
در تمام لحظات وجودش، خرسی خرناسه می کشد...
می گویند پدر خدابیامرزش نزدیک غروب شنبه ای که داشت با بار هیزمی بر دوش و دو کبک در قفس از شیب کوه پایین می آمد، خرس عصبانی سرِ راه اش پیدا داد.
حالا هرگاه گوش شنوایی بیابد از بچه خرس هایی می گوید که نجاتشان داده و راهی خونه هاشون کرده... و حتا یک روز مادرشان آمد پیش او و گفت: داووتی... ممنون!
هنوز هوا تاریک است که صدای خرس… خرس در فضای خاموش و تاریک کارخانه می پیچد
بیدارم دوش گرفته و دارم رادیو گوش می کنم. که فریاد داوودی را می شنوم.
حمله کردند... خرس ها اومده ن...
نوروز خان، بختیاری سالخورده، تکیه داده به چماق ترک برداشته چوب بلوط اش دست تکان می دهد با کف دست شیپور دهن اش:
- داوودی ایه مهندس دوباه زده به سرش....بچه ها بالا سرش هستند دهن اش کف آورده... رفته ان براش نوشابه فانتا که خیلی علاقه داره بیارند بلکه بخوره حالش خوب بشه....
می روم رو به محوطه ی انبارها. سرو صدا از آن جا می آید.
توله سگ نوروزخان دور کانکس نگهبانی سرگردان است.
سرک می کشم داخل.
سلبعلی و نوذر و ارسلان، جوشکارهای هم ولایتی مرادی دارند کت و کول و دست های پت و پهن او را ماساژ می دهند.
کیکاووس که تازه از راه رسیده، دارد نوشابه خنگ را به زور به خورد مرادی می دهد.
چشمان مرادی باز شده، رک و خونین:
- مهندس، جون خودت که برام خیلی عزیزی و به گردن ام خیلی حق داری، خودشون دو تا بودند... همون تاته خرس و یکی که کوچیکتر بی، گمون ام کُر کوچیرش بی... همون جا ایستاده بیدن... گمون ام ساعت 4 صبح بید.... تاته خرس صدام زد: ملاتی!... ملاتی! پیش خودوم فِرگ کردم خوابوم اما نه بیدار بیدم... همی در را بستم، خواستم محل نذارم اما دیدم همه جا بدن ام افتاد به خارش. اما تش گِرِده اومد پشت ئی پنجره، محکم زد به شیشه گفت: ملاتی بخت پدرت بیو به در!
دستم رفت به گوشی موبایل که ئی کانکس افتاد به لرزه...
نوشابه را تمام سر می کشد.
صدای نفس های آشنای مهندس دنیس را می شنوم، با کلاه ایمنی و جلیقه ی HSE .
- در این دشته سوخته و نمکی، و در میان این همه لوله و پلیت...و خوراکی های کربوهیدراتی... برنج و نان نیترات زده و گوشت های هورمونی... معلومه که آدم مشاعرش را از دست بدهد....
با هم راه می افتیم روبه سالن غذاخوری...صبحانه.
از شیر خبری نیست. بوی مانده ی پنیر می آید و نم نشاسته زده در فضا پیچیده....
مرادی تمام روز در کانکس نگهبانی محوطه ی بچینگ تنهاست.
کیکاووس که قوطی نوشابه ی خالی را در میان انگشتان قدرتمندش به هم فشرده و حالا آن را با مهارت در بشکه ی آشغالدانی جلوی تعمیرگاه خودروهای سنگین می اندازد، آهی می کشد:
- نگرانش هستیم... پدر خدابیامرزش، نصیر را خرس کشت و حالا خودش را فکر و خیال خرس... می گن یک روز پسین که اون خدابیامرز از کوه بر می گشت به مال، صدا هِر هِر خنده می شنفه. کیه؟ کسی، چیزی را نمی بینه... هوا تاریک شده بود..داشت از گذر تنگ دره رد می شد. زیر کهنه بلوط ره چشمه بود که از ابرهای سیاه، دنیا شد ظلمات. خدابیامرز می خواست بشینه، آبی بنوشه...که دست پشمالو امانش نداد، یک پس گردنی بهش زد و کلاه نمدی را از سرش قاپید...
نصیر خدابیامرز سر که برگرداند تاته خرس را دید کنارش. تا آمد خودش را آماده کنه، دست پشمالو که بوی نمد نمدار می داد، چنگ زد و کلاه را از سرش ربود و رفت گوشه ای ایستاد به خندیدن. بعدش آن را چپاند رو کله خودش.
- کلاه را بده، خوبیت نداره...
- مُلاتی یعنی تو مَرتی؟!
- بده... گفتم بده خرس نافهم!
خرس کلاه نمدی را از سر برداشت. لبه آن را با دندان ها گرفت. بعد پنجه ی زمخت اش را مشت کرد رو به مرادی:
- بیو بِگِرِش!
نصیر از شدت خشم می لرزید. خیز برد رو به شاخه ی درخت. آنر ا کند و خواباند به پوز خرس. صدای بوره خرس بلند شد....
آمد راه را به نصیر پهلووون بست. اون مشت کرد. این حمله برد.
جنگ تن به تن. غیرت نصیر بر نمی داشت فرار کنه. دست کم پا بگذاره به کوه، فرار....
دو روز و دو شب جنگ نصیر و خرس ادامه داشت. خرس کینه به دل و نصیر زخمی.
عاقبت خرس وسط دعوا پشت کرد به نصیر و کلاه نمدی را پاره پاره و سوراخ جا گذاشت و رفت رو به روستاش، کلات خرسون....
اهالی که پس از جستجوی زیاد نصیر را پیدا کردند، وختی اومده ن سراغش او را نیمه جا دیدند، افتاده به خاک و کلاه نمدی پاره پوره و خون آلود در میان مشت اش..
طبیب محلی دوا درمان اش کرد. اما حالش بدتر و بدتر شد تا یک هفته بعد از حرف زدن افتاد....
اون خدا بیامرز هم چنان که کلاه را محکم در میان دست ها گرفته و به سینه چسبانده بود، از دار دنیا رفت...
به حکم کدخدا کلاه را هم با او خاک کردند.
آن موقع این مرادی نگهبان ما که شاهد جان کندن و ناله های پدر زخمی خود بود، سه سال بیشتر نداشت...
نوروز خان که با لذت دارد چای می نوشد، می گوید:
- مهندس اگه کار را از مرادی بگیرید، می میرد.
دنیس اما می گوید بهتر است پست نگهبانی را از مرادی بگبریم و بدهیم به یک نیروی جوان و کارا و او را باز خرید کنیم....
می دانم صدور این حکم اداری به منزله ی به صدا در آوردن سوت پایان زندگی مرادی خواهد بود...
18 چرخی با بار لوله 36 اینچ می رسد. نوروز خان می رود و زنجیر را می کشد. بر می گردد:
- خیالم را راحت کنید، آقای مهندس تکلیف مرادی چه می شه؟
چشمان درشت با چروک های عمیق گونه ها، زخم های سوخته ی گوشه های چشم و بینی عقابی نوروز خان مرا در طلسم مرموزی فرو می برند...
جوابی ندارم به او بدهم. سرم را بی هدف تکان می دهم و به دفتر کارم پناه می برم، پشت انبوه اوکالیپتوس ها. ئی میل محرمانه ی مدیر پروژه را می خوانم. مرادی را بی سر و صدا به خانه اش بفرستید...
آبدارچی یک چشم، برناک، بشقاب بیسکوییت های لوح مانند را روی میز چیده...رطوبت چرب لاش آدم در همه جا پخش است...
برای من لیوان چای می آورد.
مهندس فریدونی سرپرست دفتر فنی زنگ می زند و می گوید که مرادی دیگر به هیچ وجه نباید نگهبانی بدهد...
بی قرار بلند می شوم و راه می افتم.
از فردا باید کار لوله گذاری به طول 44 کیلومتر را شروع کنیم...
ناخودآگاه می روم به کانکس نگهبانی بچینگ پلنت...
آفتاب صبحگاهی اهواز داغ است. دیگر هیچ پرنده ای پر نمی زند...
در این دشت بیشتر از درخت و سبزه، لوله روییده... این جا و آن جا هم بقایایی از روستاهای تخلیه شده به چشم می خورد...
پشت پنجره ی مرادی هستم.
- خرس کجا بود میون این دشت آتیش گرفته ی نفت و نمک، مرادی؟ مگر خدا از خرس برگشته؟
- تو برو تو کتابا بخون ببین اصل و نسب خرس ها از کجاست...
... خرس روبرو ایستاده... و او خیس عرق عقب عقب می رود.
می زنم به در.
- کیه؟
وارد می شوم. دانه های درشت عرق لای چروک های پیشانی اش دیده می شود.
- چطوری مهندس جان؟
- تو چطوری خان؟!
- مُ حالم خوبه...
دور برش کسی نیست.
روی میز تکه های نان مانده دیده می شود با نقطه های درشت فضله موش..
از میخ روی دیوار شلوار رنگ و رو رفته ای آویزان است.
- دیگه چه خبر مرادی جان... تب... سر دردی نداری؟
- مهندس ممنونت هستم به فِرگ مُ هستی...
- نمی خواهی بروی منزل؟ استراحتی کنی؟ دور از هوای کهسار، دل آدم خفه است...
- نه مهندس کجا را دارم بروم...بعد از مرگ حلال و همسرم ماه طلا دیگه دلی ندارم برا رفتن به مال... بچه ها هم بزرگ شدند... فقط این دخترم مَنده که می ره دانشگاه آزاد... چند روز دیگه منتظرم حقوق بدهند بفرستم برا ثبت نام اش...
- پس دیگه نبینم بیفتی در فکر؟
- نه خیالت راحت باشه... مهندس حالا تو بشین چاثی بریزم برات...
نه رادیویی نه کتابی...
می زنم بیرون.
برق آفتاب چشم را می زند. سرپا گوش می ایستم. صحبت های اش را ادامه می دهد.
- مهندس جان خودت که برام عزیزی جان دخترم که داره دانشگاه درس می خونه، یک روز پیش از این که بیام ئی شرکت، داشتوم از سر بالایی پیچا جاده هفتکل می رفتوم بالا...هوا دیگه تاریک شده بود... صبح اش از اهواز با ماشین رومز اومده بودم تا سر راهی یونیت نفت، پیاده شدم. نشستم سر ره منتظر. انگار به دلوم برات بی که صدای خرسون ایا... بعدِ سه ساعت زیر برق افتو پیکاب شیخ روستا ام غریب دیار داد...خدابراش خوش بخواد. سواروم کرد. آب خنک داشت. یه سیگار بلندی به مُ تعارف کرد...
می روم پشت پنجره ی کانکس. به درون اتاق نگاه می کنم. مرادی خطاب به صندلی خالی دست تکان می دهد.. پشت او به من است:
- دشت، پای پیچا که از پیکاب شیخِ ام غریب پیاده شدوم، به خودوم گفتوم پیاده از این جا تا تپه ی هفتاکِل دوساعتی راهه...هیچی نیست. کاری نداره..
چای می ریزد. و از جیب شلوار آویخته از میخ، پاکت مچاله ی سیگار بهمن را در می آورد. سینه را صاف می کند:
- بله! سربالایی پیچ اول را بالا اومدم. بی خیال اومدم داخل سرازیری... از رو کالورت هنوز رد نشده بیدوم که صدای گریه بچه ای به گوش ام خورد: های ....دا....دا...سر کشیدم زیر، دیدم تیله خرسی سوا مانده از خانواده ش داره گریه می کنه...بی زبون از بس که گریوه کرده بید چشاش ورم کرده بیدن...دست بردم جلو، بلندش کردم به بغل. طفل معصوم. پاکت بسکوت مادری داشتوم برا دختروم فرحناز بهش دادم...همه اش خرد. بغلم بید از سر بالایی به بالا... تا دیدم صدا گرومبه پا ایاد... داش بید اومد تشکر کرد و بچه را برد تعارف ام کرد بروم کلاتشون... گفتم دفعی دیگه....
سکوت ...
سیگار را می گیراند. پاکت را می چپاند در جیب شلوار.
هر دو خیس ...
- ... یک بار دیه هم گله ای بچه خرسون دیدم به دره تلو... یکش اشون مون شناخت گفت دایی ملاتی! دایی ملاتی! پر جیبام شکلاتت بید به هرکدومشون یکی دادم...
او را به حال خود می گذارم و می زنم بیرون. دور می شوم. اما صدای اش در هوا زوزه است.
دم در کانتین شلوغ است. معتمد چرقو که شکم گنده ای دارد، دم گرفته و ادای مرادی را دارد در می آورد:
- یک روز پسین از تیتم رهی زدم ردم بالا سی دیدن یار...تفنگ دو لول به کولوم بید! جون خودوم! داشتوم از زیر درخت کُناری رد می شدوم که صداشو شنیدوم دیدمش خوش بی. همو که بَبَم کشت. بدجنس ... نشستم به زانو... داشتوم ماشه را می کشیدوم که دیدم افتاد به التماس... تیاش به ارس نشست جی یروم سوخد... رفتوم جلو. لوله را نهادوم به سر سینه اش. دیگه اجلت رسیده نابکار! خین ببم که کشتی اش به پاته...
- ملاتی به بخت پدرت مو نبیدوم...
تا اون موقع ندیده بیدوم خرس یبیفته به التماس! قیافه ببم اومد به خیالم، بدن خینی، زخمی و کنده... انگشتم داشت ماشه را می چکاندمکه دیدم گله تیله خرسون اومده ن پایین پام به گریوه....ببه! ببه! ملاتی رحم ملاتی رحم کن...
و مُ، از دل صافم بخشیدمشون...
آفتاب نیمروز همه جا را گرفته... کیکاووس دارد ظرف یک بار مصرف ناهار مرادی را برایش می برد...
خش و خش ناخن ها بر سطح شیشه ی پنجره قطع نمی شود.
از صدای فریاد خودم بیدار می شوم. گلویم خشک است.
کله ی پشمالویی خیره شده...
چشمان ام را می بندم و فریاد می زنم: خرس ... خرس
کسی جواب نمی دهد.صدای قار و قار موتور گشت اسد تفنگچی دور تر و دور تر می شود...
کارگاه در خواب سنگینی فرو مانده...
سگ نوروزخان هر چه پارس می کند، سگی هم تبار جوابش را نمی دهد...
کسی به انتهای کارگاه ساختمانی می دود: دوان دوان ... و خش و خش ماسه ها زیر پا...
ایست!
ایست!
صدای کشیده شدن چرخ ها بر سطح ماسه...
رگبار گلوله ها...
موتور اسد تفنگچی دوباره به غرش می افتد.
در را باز می کنم. بیرون می آیم. بوی زباله ی سوخته فضا را پر کرده... هنوز کو تا صبح...
غبار ابری کانکس ها و حصار خار را پوشانده...
راه می افتم به سوی دروازه...
کوبش پاهای موجودی تنومند را می شنوم.
کسی را نمی بینم.
دست می برم گوشی را بیرون می کشم زنگ می زنم به اتاقک نگهبانی...
از نوروزخان خبری نیست.
ناگهان فرار موجود تنومند گم می شود در مه شرجی و غبار...
هیولای خرس هم چنان که کوب و کوب پاهای اش شنیده می شود، کارخانه را ترک می کند.
...
ه. ح.
اهواز، برومی
hh2kh@hotmail.com
روزی روزگاری، خرس
داستانی برای پایان هفته ی شما
فردا صبح آن را در این کنج بخوانید. ه. ح.
Once Upon a Time a Bear…
A Short Story for your Weak end
You are invited to read it 2 maro morning here in this corner. H. H.
داستانی ناتمام
دیروز برای تدریس خصوصی که آموزگاری آزاده وارد ساختمانی فرو رفته در حصار و خار شد
در کاخی آن دور وبر
در اشکوبه ی مرمر
پشت سر سرایی از طلا
پسری تنها را پس از ساعت ها جستجو یافت که نمی خواست چیزی بداند
کسی را بشناسد...
طفلک
رنگ پریده و بی ناخن
با چاله های خون چشمان
لرزان واپس پرید ترسان...
او
فرزند بارون
کنت
شیخ یا خان
یا ان چنان که شما این روزها
اقا زاده می نامیدش
مادری دلاله دارد که درحلقه ی محارم و ندیمه
به دیگران
بهشت و جهنم را به اقساط
می بخشد
آری
هم چنان
پسرک
بی لبخند و ترفند
در اتاقی درندشت
در پناه خرگوش ها
پنهان مانده
بی صدا می گرید...
ه. ح.
دوش
در آستانه
روز
پنهان بردم زیر این متکا
رویاها
همراه
هدیه ی بی بی را
از آغوش گهواره ی بلوط
تا
این جا
سرزمین نخل و نفرین نفت
خمیازه ی خمپاره ها
تشخوار گاومیش
کنار رود اندوهناک
از سلاله ی سربریده ی کهرنگ
تا هنوز
برهنه و شب زنده دار
بر مدار زندگی پروژه ای
از عسلویه تا دشت آزدگان و برومی
بگردم
بلکه بیابم
سنگواره ی آن لبخند دودمانی
بوسه ی مدفون
طلسم راه
اسم اعظم این جماعت را
جایی
در این حوالی
.
.
.
.
.
.
ه.
ح.
شکوفه های بوسه ها و ملودی های این انگشتان بی قرار...
در این ساعت از صحرای خوزی، دمای ۳۸ درجه ی سلسیوس انبوه گنجشگان را گردآورده پیرامون کبوتری مضطرب در کنار تکه ی سبزه چسبیده به آسفالت کمپ، شبز و خیس...
نوروز خان ناطور پس از بیدار باش شبانه، اکنون در خواب است و توله سگ شیطان او هم چون سلطانی عادل و سعادت مند در خنکای کالاهای سلویج شده در خواب شیرین فرورفته...
امروز صبح، خودم را دعوت کردم به نان و پنیر و ریحان و نعناع و ناهار دوغ، چلوکباب و چُرتی ربع ساعته...
دیشب از اشکوب سالن غذاخوری، سگ نوروزخان را دیدم که بی خیال هشدارها و تهدیدها داشت تکه گوشت تازه ای را به نیش می کشید...
قدم زنان رفتم تا قبله گاه اوکالیپتوس، در راستای زنبق ها و با راهنمایی آلوئه وراهای کیمیاگر...
...
و باید بگویم که بهار ۲۰ روزه ی خوزستان تمام و تابستان طولانی شروع شده است.
کولرها روشن اند.
دارم چمدان سفر را می بندم...
آری! پرواز را به خاطر بسپار نازنین...
و:
ای نامه که می روی به سویشاز جانب من ببوس رویش
ه. ح.
ماه بود
کامل و بالغ
درخت نشسته بود بر خواب راه
دشت بود آماده ی صدها هزار رونده یغایب
دکل ها بودند
منتظر کودکان
کهواره ها
نغمه ها
ترانه ها
مادران
کارون و آسماری و بلوط و نخل
نفت
استوره ها بر بال ها
پرنده ها
پرچم های لاله
فروردینُ باد
فصلی که هنوز بر سر قرار می آید
ستاره بود
کاکل تپه های ایل
یال بلند اسب
ماه
خاک
رود
اما
دریغا
ما...
داستان هایی چکیده از واقعیت های پیرامون
نوروز خان، گنج تازه یافته ای است.
این نگهبان دروازه ی درندشت شرکت، عمرش را در خاک و خل، گرما و سرمای بی رحم دشت های خوزستان سپری کرده...
هر گوشه ی وجود این مرد را که می یابم و می کاوم، به نقدینه های معنوی تازه ای می رسم.
در درازنای روز او را چند بار می بینم: صبح زود که در حال تعویض پست نگهبانی است و پسینگاه که تازه بیرون آمده از اتاقک خوابگاه اش رو به دروازه گاه بر می دارد و شبانگاه که گشت می زند و چشم به دروازه دارد و مراقب کمپ خواب همکاران خسته است...
خانواده اش در ایذه زندگی می کنند. پسرش که تازه دانشگاه را به پایان رسانده، در عسلویه سر به کار دارد با درآمدی اندک و بچه های دیگر...
از 24 اسفند 1390 تا امروز یک شنبه 20 فروردین 1391 در محل نگهبانی حاضر بوده، بی هیچ ثانیه ای غیبت و یا دیرکرد و تعجیل در ترک محل خدمت...
روز ششم فروردین بود که در خلوت پسینگاهی مردی جوان با کودکی همراه به دیدن اش آمد...
خان غافلگیرانه به کوشش افتاد از این دو میهمان نوروزی به بهترین نحو پذیرایی به عمل آورد...
اسکناسی درشت را به کودک داد او را چند بار بوسید و با چای و میوه و شربت که دوستان به سرعت به دست او رساندند، دیدارکنندگان را به شیوه ی ستودنی بختیاری های اصیل گرامی داشت...
دیشب او را دیدم که در محوطه ی ورودی دروازه و روبروی یارد (محوطه = yard ) ماشین آلات . خیره به گرده ی نقره ی ماه ایستاده است...
نزدیکش شده بودم اما نمی توانستم از او بپرسم به چه می اندیشی... ملکوت را چه تعریف می کنی...آن سوی کرباس شفاف آسمان که هنوز ستاره ای بر آن نقش نخورده، در این ساعت پسینگاه برومی چه احساس داری؟
راستی خان! چرا بختیاری هیچ گاه در یک صد ساله ی بخت یارش نبوده و فرزندان نافرنگ نه تنها پشت به او کردند، بلکه پستان زادبومی را گاز گرفته اند؟ خیانت های کرده اند و در پی زندگی فردگرایانه پشت به آین همه سنت ها زیبا، آوازها و رقص ها، زبانزدها و مهمان نوازی هایش زده اند؟ و... و...
پریشب که از شام به دفتر کارم بر می گشتم، می خواستم از او بپرسم حال همسرت چطوره؟ شام بهت چسبید؟ نوشابه که نمی نوشی، چای ات را روبراه کرده ای؟
نزدیکتر که شدم دیدم مهندسان جوان وکمک نقشه بردار روستایی، تعمیرکار ماشین آلات سنگین و کمباس دور او را گرفته اند...
هان چی شده؟
بی خیال ماری را که به درون بطری یک لیتری خالی از آب معدنی اسیر کرده، به جماعت نشان می دهد...
مار زنده است . نگاه غمگینی دارد.
- نشسته بیدُم رو لبه اُو سکو... داشتوم فایز ئی خوندوم سی دل بیقراروم... دیدوم اومد... از زیر لنگه ی دروازه خزید داخل... از پشت دیوارِ محوطه خرابه اومده بید... ایستاد و کله اش بی حرکت مَند... سیلُم ئی کِرد...
سلام غریبه! از راه مندی؟ تشنه ای؟ گشنه ای؟
داشتوم تازه باهاش حال و احوال ئیکردوم که بچه ها جوشکار از ره رسیدند و گفتند: بکشش! مار خطرناکیه! همه افتادند به تلاطم...مُ هم گرز را نهادم سر کله اش و سر ئی بطری را گرفتم طرفش... آروم آروم اومد داخل ئی بطری...
دو سه روز اخیر هوا خوشگوار بوده و آسمان مشکدان رها شده از درگاه خدا...
دیروز پسینگاه شنبه از دفتر کار رو به سالن غذاخوری که می رفتم، او را دیدم که داشت نی می نواخت...نواهایی تر و تمیز و برگرفته از دلی پاک که هنوز نسیم استوره های زاگرس و کهرنگ بر آن می وزد و از گوشه گوشه اش بُستان ها و جنگل های ناشناس می بالند...
خان! مار را چکار کردی؟
نگاهی به دور و بر می اندازد. نی را از میان لبان بر می دارد. او هست و من.
بین خودوم و خودت بمونه... رهاش کِردوم پشت اون دیوار کارگاه جوشکاری بره سراغ خانواده ش... گناه داشت...فقط بین خودمون بمونه... هر کی پرسید میگیم نوروز کشته ش... آدما فضول جنبه ندارند...
چیزی نمی گویم. چیزی نمی پرسد.
لبه ی نی آهنی را میان دندان ها می گیرد و ابریشم های نغمه، ملودی، اهنگ و ناله ناله های دل عاشق را بیرون می ریزد...
شب در اشکوب سوم خوابگاه ایستاده ام... متوجه ی داد و فریاد و سنگ پرانی دو سه نفر می شوم که در پی تنها توله سگ بازمانده از خانواده ی قربانی حمله کفتار ها و شغال ها افتاده اند تا او را از محوطه بیرون برانند...
سگ وفادار به نوروز خان مقاومت می کند.
سرپرست خدمات عمومی که پوزه ی اخمالودی دارد، با تحکم نوروزخان را خطاب قرار می دهد:
از فردا این موجود کثیف نباید دور و بر ساختمان آشپزخانه دیده شود... یعنی تأکید می کنم از فردا صبح این توله سگ نباید در محوطه ی شرکت باشد...
فردا ساعت 6 صبح از اتاقم صدای نوروزخان را می شنوم:
بیو...بیو...
توله سگ روان در پی او، دم تکان می دهد.
بیو...بیو...
از محوطه ی خوابگاه او را می برد رو به مسیر خروجی...
توله به نزدیکی دروازه ی نگهبانی که می رسد. می ایستد. دیگر پیشتر نمی رود.
می نشیند.
بیو...بیو...
دروازه را باز کرده اند. توله بیرون نمی رود...
امروز ساعت 12:10 که می رفتم برای ناهار، از پشت کانکس استراحت نوروز خان رد شدم. انتظار داشتم پس از شب بیداری در خواب عمیق باشد...
متوجه ی نیم رخ نگران اش در پشت پنجره شدم.
- خان بیداری؟
- نگران این سگ ام...می ترسم سم خورش کنند یا با تیر بزنندش...
- حالا کجاست؟
- قایم شده پشت انبار روباز... لای کمد تختخواب های اسقاطی....
- خوبه... جاش امنه!
- جاش امنه، اما فکر می کنم فردا که بزرگتر بشه نمی تونه پارس نکنه... دردسر ساز می شه...
- بی خیال، خان!
- بی خیال می شم، اما اگه نره بیرون ممکنه منُ بیرون کنند!
سرگردان است این درخت
یا
درمانده
تشنه
چشم به راه؟
کارون
شرمنده از پستان های خشک خویش و بی قراری نخلان
با خویش هنوز واگویه ای دارد از بلوط بلندا...ه.ح.
داستان های چکیده از واقعیت های پیرامون
۲
روزی تیره که آسمان دشتی خاک بود و راه ها ناپیدا و در و دیوار و تن آدمیان خیس از عرق؛ مادری جوان ایستاده کنار چپر خانه اش گشوده به دهانه ی جنگل رو به دریا، کودک بی تاب و گریانش را نوازش می کرد...
نوزاد آرام نمی گرفت و اشک می ریخت . ضجه می کشید و مادر بی اختیار، ناتوان و بی چاره همراه او می گریست ...
صدای گریه ها با زوزه ی باد موزی همراه شد، از لای صنوبرها گذشت و آغشته به کندر و موم هزار ساله ی کندویی هزار باره به میانه ی جنگل رسید تا رونده ی خسته از راه را که دمی بود سر بر توبره نهاده و خوابیده، بیدار سازد...
او نگران برخاست...غبار از جامه تکاند و رد صدا را گرفت و به مادر و کودک نزدیک شد...
مادر ابتدا چشمش که به او افتاد ترسید و خواست به درون خانه پناه ببرد و درگاه را از درون قفل کند، اما دیر شده بود...
غریبه که نگاه مهربانی داشت به آن ها با همان لحن پدران از سفر باز گشته درود مهربانانه ای داد.
سپس با لطف و گفتی پدرانه کودک را خطاب قرار دارد.
او که خسته نبود و لبان خندانی داشت، فریادی آشنا بر آورد:
- چه کسی فرشته ی تازه بر زمین نشسته را آزار داده که این گونه دردناک می گرید؟
مادر که خود از گریستن باز ایستاده بود، نگاهی کمک خواه به او انداخت و سر تکان داد:
- نمی دانم چرا می گرید...
مرد بار بر زمین گذاشت. با پارچه ای سپید، عرق راه از پیشانی سترد. کف دستان را پاک کرد. بعد دست در جیب قبای خود فرو برد. کیسه ای کوچک در آورد. آن را گشود. انگشت به اندرونه زد:
- این پِسِ (پودر) آویشن است... عزیزکم را بده به من ببینم!
مادر بی اختیار و فارغ از تردیدهای مادرانه، کودک را به آغوش او سراند...
مرد انگشت اشاره ی کشیده ی خرمارنگ را به دهان کودک زد. او اخم کنان لب هایش را به هم فشرد. دمی بعد ماده درون دهان را با لذت مکید و فرو داد.
- نی نی ... ما ما... من... دی... دو... او... ا.... ا... ا.
چشمان کودک برقی زد. دهنش باز ماند. دستانش رد واژه را پی گرفت. خیره ماند.
گریستن را از یاد برد.
دست آزاد به درختان پیرامون، جاده، آسمان و پرنده ای رها اشاره می کرد. کودک با کنجکاوی مسیر پرواز دست را دنبال کرد.
- او...او..او...دی... دی...جیجی اوک اوک اوک...نانی نانی؟
کودک که هنوز مژه هایش خیس بود، لبخندی زد و سرش را به تأیید تکان داد:
- جی جی اوم اوم...ممه... ماما...ما!
خندشی زد و لپ هایش گود افتاد.
مادر هم چنان که لبخندی بر لب های گوشتالودش مایه بسته بود، از گفتگوی دوره گرد با کودکش شگفت زده ماند.
مرد رو به سکوی سنگی چندی هزار ساله پویه کرد. بر لبه ی ان نشست.
پس نوازش کنان، انگشتان کودک را بوسید و برای او از خانه های دور گفت و جاده ها و آدمیان و ماهی های برکه ای پونه زار و پرنده ای که همراه او نشسته ان جا بر شاخه از کوهستان ها و دشت ها آمده است...
کودک با نوک انشگتان صورتی اش تارهای موی بلند و ریش حنایی را نواش می کرد...
آسمان آبی آمد و باد نشست بر زمین.
کودک در آرامشی فرو رفت.
رویایی هنوز بی واژه ی ظهور موجودی تازه در لایه های خام کودک شروع به نقش بستن کرد...
مادر که اکنون لبخندی دهان کوچکش را گشوده بود، به درون خانه رفت تا برای این از راه رسیده نوشابه ی مخصوص جنگل را بیاورد و بعد از تنور هنوز گرم که ساعتی پیش آتشش را خاموش کرده چند کلوچه تمشکی را به او تعارف نماید...
و هم چنان که به درون کلبه می رفت چشم از درویش و کودک بر نمی داشت...
آن دو را مستقر بر روی صخره ی سبز که دید، با خیال راحت به اندرون پرید...
پس، با جام سرشاری سرخ برگشت.
مرد ناشناخته داشت با کودک سخن از آدمیان و ستاره های آزاد و درختانی می گفت که امشب نطفه ی شکوفه می بستند و سرگذشت کندوهای سرشار از عسل بلندی های سخت گذر را روایت می کرد که بی هیچ داد و ستدِ پول و زور به شیوه هزاران سالِ رفته، خانواده های دامداران و کشاورزان را سیر می ساخت...
زن اندیشید که این تازه از راه رسیده خوش سیمای تندرست دزد نیست، باید رونده ای جستجوگر باشد...شاید هم شاهزاده ای است در جستجوی دلدار به اسیری برده شده...
و دید که او هم چنان که با کودک سخن می گوید از جیب ناپیدای ردایش، مشتی دانه های خوراکی در آورد و رو به پرنده ی آبی بال چرخان بر بلندا ریخت...
کم کم کودک آرام گرفت بر خنکای بالش رویاهای شیرین سرنهاد...
پیاله دیگری تهی ماند. به پا خواست و زن را سپاس گفت.
انگشتانش را بوسید و به پا خواست. پس نرم اما چالاک او را به آغوش مادر که عطر شیر می داد، بر گرداند.
آماده ی جدا شدن از آن دو سر بالا گرفت. پرنده بانگی کوتاه کشید. او هم سوتی زد. رو به مادر گفت:
-ای بانو! در دانه ات به قصه نیاز دارد. خواسته ای حیاتی تر از آب و هوا ونان... ما بیماری هستیم دارویمان حکایات شگفت از زوایای ناپیدای هستی...داستان ها، آینه ی چیستی پنهان مایند...
و آن گاه راه افتاد و از غبار و مه و بخار تن درختان آبستن گذشت.
افق او را بلعیده بود، آن چنان که خواب تمامی دانسته های روزانه ی ما را...
چشمان زن بر آخرین بقایای تصویر تن مرد خیره ماند...ه. ح.
نیچه ازرسیدن آزادانه ی فرد به حقیقت سخن می راند. همان طریقتی که حلاج جان بر سر آن گذاشت...
در کتاب وقتی که نیچه گریست (When Nietzche Wept) اثر اروین د. یالوم (Irvin D. Yalom) و به ترجمه ی خانم دکتر سپیده ی حبیب (1349)، رمان روان درمانی و دانایی است. (چاپ نهم، چاپ دوم نشر قطره، 1390).
مترجم کتاب را با موافقت دکتر اروین د. یالوم به پارسی برگردانده است.
پگاه و چاشت را با دو دریچه از کتاب روشنایی و عطر ببخشیم:
وظیفه ای که هر انسان برای کشف حقیقت دارد. 119
حقیقت خود مقدس نیست. آن چه مقدس است جست و جویی است که برای یافتن حقیقت خویش می کنیم. 121
داستان هایی کوتاه شده از واقعیت های پیرامون
1
او را پدر خانواده می دانند و کارمند دولت...
و به قول خودش گدای با عزت که از بیستم هر ماه سوخت خرج و خوراکش می افتد به پِت و پِت... دستش دراز می شود پیش ننه جون مستمری بگیر و پدر / مادر زن...همکاران همدرد و سوپری محله...مشتریان محصولات فکری...
می گوید: "...هیچ هزینه ی شخصی ندارم و تازه پسینگاه، آن هم در این هوای نجس اهواز می افتم به مسافرکشی قاچاق از هر جا دست بده. نه سیگار می کشم و نه صیغه ای دارم و نه لب به نوشابه های حلال حرام می زنم.
اهل دود و دم هم نیستم. همه ی فکر و ذکرم اینه که دختر دانشجو ترم آخری ام درسش را تموم کنه و اگه...
آره بیفته در ناوابستگی زندگی خودش...پسر بزرگم تو یکی از این شرکت ها مهندس ناظره و البته با زن همیشه بیمار و دو تا بچه گربه ملوس سرگردان پروژه هاست... آره شهروند درجه هیچ برای پروژه های درجه یک..."
او را پدر خانواده می دانند و کارمند دولت و به قول خودش گدای با عزت که صبح ها نان تازه می خرد و گاهی آش و یا حلیم و زمستونا هم دو هفته ای یک بار کله پاچه...کارهای خونه داری را هم انجام میده...جارو هم می زنه...ظرف و پوشاک هم "می شوره"...
مدیران شرکت از او راضی هستند. کار به کار کسی و چیزی ندارد و وظیفه اش را به خوبی انجام داده تا حالا... البته گاهی در محل استرلیزه ی سیاسی و به عنوان درد دل نق و نوقی هم کرده اما هیچ گاه مشت بالا نبرده علیه کسی و چیزی...
در ماه اقساط 4 بانگ و علاوه بر آن صندوق وام اداره اش را می پردازد....
راستش می خواستم بروم سرِ اصل قضیه، اما نمی دانم چرا این عبارت مارک دار افتاد این وسط که:
او را پدر خانواده می دانند و کارمند دولت و به قول خودش گدای با عزت...
آره!
جونم واستون می گه! او را پدر خانواده می دانند و کارمند دولت و به قول خودش گدای با عزت اما کمتر کسی خبر داره که او حدود 100 کتاب خطی قدیمی را نگهداری می کنه... دوره های نشریات دهه های 20 و 30 و 40 و 50 شمسی را در مکانی امن و با رعایت استانداردهای نگهداری محفوظ می دارد...
هر روز که در اداره جیم می شه، می ره در اتاق متروکه ی پرونده های راکد لم می ده به خواندن کتاب های تاریخی...
آره!
جونم واستون می گه! او را پدر خانواده می دانند و کارمند دولت و به قول خودش گدای با عزت اما کمتر کسی خبر داره که او شعر هم می گه و از پشت پرده ی بده بستون ها پدر خوانده های سبیلو و گیسوی جاخوش کرده در صفحات ادبی کلی اطلاعات ذخیره کرده... او می داند که در تهران چگونه همانند بنگاهی ها و کار چاق کن ترتیب مطلب و خبری را می دهند و با چه ترفندهایی هم در دل دوست به لطایف الحیل راه می یابند و اسباب رضایت قادر الدوله را فراهم می سازندو با خواجگان این وادی سر و سری دارند... بگذریم! راستی داشتم چی می گفتم؟
آهان!
آره!
جونم واستون می گه! او را پدر خانواده می دانند و کارمند دولت و به قول خودش گدای با عزت اما کمتر کسی خبر داره که او شعر هم می گه و...
شعرها و تصنیف هایش را به مشتری های اسکن دار می فروشد. بدون اسمی و ردی از خود...
خودش می گه: "...گاهی که حوصله ام سر می ره و یا رادیات مرکوب آهنین ام جوش میاره، تو خیابون، گوشه ای می زنم کنار ... می رم در یکی از این مجالس شعر خونگی... می بینم یک از مشتری های خوش حسابم داره یکی از شعر های مرا به اسم خودش می خونه و حضرات شیر پاک خورده ی جماعت نسوان که در طول تاریخ مذکر شعر و شاعری رومانتیسیست تشریف دارند برایش دست می زنند...
این " شاعر" نگاهی به من میندازه، لبخندی می زنه و من خوشحال از این که می تونم سفارش تازه ای از او بگیرم، نم نم چای خوش رنگ را مزه مزه می کنم و کیک پر ملاط را می لوبونم...
البته گاهی هم از این کانال های بیرون از بلاد محروسه تکه هایی از ترانه های تغییر جنسیت داده ی خودم را هم که می بینم / می شنوم شاخ در میاره این اندازه!"
آره داشتم می گفتم که همگان او را پدر خانواده می دانند و کارمند دون پایه ی دولت و به قول خودش گدای با عزت اما کمتر کسی خبر داره که او شعر هم می گه و می فروشه تا تراز مالی زندگی خانواده اش را نگه دارد...
و دیگر آن که:
تا داستان کوتاه شده ی دیگری که فردا می خوانید، بدرودی سرشار از درودهای دوباره...ه. ح.
نوشته شد در برومی اهواز، ابری و بارانی
دما در این وقت خوش فروردینگاه: 33 درجه ی سلسیوس خوزی
ابری
اما با نگاه ستاره ای
برهنه می شود آسمان
شماره ها گنجشکان اند
*
راه می رود تا از کارون و نخل بگذرد
نفت بخیل
از روستا
بلوط های بغض
پل ها
پلک های پنجره
*
امروز ۴ شنبه
روز چندم این همه سال است؟
.
.
.
.
ه. ح.
روشنفکران intellectuals
ما روشنفکران کارهای بیمناکی انجام داده ایم. ما خطر بزرگی هستیم. ما روشنفکران دارای توهمات زیادی هستیم. ما نمی دانیم که چه کم می دانیم و سخن سرانجام آن که: ما روشنفکران نه تنها متکبر و مغرور، بلکه پاره ستان هم هستیم. کارل پوپر
ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشت های دلپذیر. سهراب سپهری
روزی خواهد آمد که ساده ترین مردم میهن ما، روشنفکران بی بو و خاصیت را به سین جیم خواهند کشید و از ان ها خواهند پرسید هنگامی که ملت مانند آتشیک اجاق کوچک و تنها فرو می مرد آن ها سرگرم چه کاری بودند. اتو رنه کاستیلو، شاعر گواتمالایی که همراه با چریک های هم رزمش در مبارزه علیه استبداد، در آوریل 1976 به دام نیروهای مسلح و پر از تجهیزات دولتی افتاد و تیرباران شد.
... با تأسف باید بگویم که غالبأ روشنفکران ما به دلیل اشتباهاتشان در محاسبه و جانب گیری های نا اندیشیده اشان، از عوامل فعال عقب افتادگی بوده اند. داریوش شایگان: " زیر آسمان های جهان"
از لابلای نوشته های پری روز بیرون کشیده ام:
جاده ها خندان
کوه پایه ها
جنگل ها رونده
شادان
سیزده به در
رنگ ها
مردم اند
رونده و مترنم
...ه. ح.
امروز از سفر کرج بر گشتم.
از روزهای باران کرج و شکوفه های دیروز درختان هلو و غنچه های پر ناز نرگسی ها و بخار دلچسب آفتاب بهاری خطه ی البرز... خط های پر رنگ جماعت رفته به دامن کوه و کمر... و دمای بین کمینه ی 3 تا بیشینه ی13 درجه که همراه نسیم نیلوفران، فراز و فرودی موزون داشت...
در راه که با اتوبوس از کرج به اهواز می آمدم، مردم در گوشه گوشه، جای جای این سرزمین استوره های ماندگاری و همیشگی سنت های خوب زیستی و بی خیالی، دور هم اجتماعاتی تشکیل داده بودند، بی هیچ نقشه و تشکیلات و برنامه ای دریافتی از عوامل خارجی... شادان و انبوه به داوری رستاخیز زمین...
و اکنون در برومی، سرزمین خوز یا اووکس. دما در این ساعت نیمروز به 33 درجه رسیده است.
و اما انگار...
مثل این که کارت های اسلایدِ نماهای هم چنان رنگی زندگی را می تابانم...
آری، دیروز بود. پس از دید وبازدیدهای نوروزی...بوی سال نو در کارت های رنگارنگ پیچیده بود...
و شبانگاه سیزده به در برای بچه مدرسه ای بختک خوف و هراس بود. مشق های نانوشته، تکالیف از یاد رفته و دفترهایی که بوی درس خواندن و آرزوهای مهندس و دکتر شدن می دادند...
صدای موتور گشت مأمور پس از کودتا در محله ی کارگری شهر نفت و فقر شنیده می شد...
"خولی" می آمد دور می زد. می ایستاد. به جمعیت زنان دور تا دور بَمبو ( لوله ی عمومی آب) خیره می ماند. سیگاری آتش می زد. به نقطه ای در دور خیره می شد...
بعد ناگهان موتور را می راند طرف دره تَلُو( دره ی تلخ) تا از نموک ( نعمت گوک= نعمت گوژ پشت)، خبر چین اش، گزارش های شفاهی در باره ی هر گونه ناسزا به پدر تاجدار، زمزمه ی اعتراض و نقشه ی شبیخون سپاه بختیاری به کلانتری و یونیت های نفت را بشنود...
همه چیز امن نیست. خوب می دانم. این هفتکلی ها سر به تو هستند...
بعد صدای موتورش دوباره شنیده می شد. دور می گشت و برای ساعاتی محو...
مادر هیچ گاه گیر نمی داد که درس ها را خوانده ای؟ مشق ها... تکالیف... مسئله های ریاضی...؟ آماده ای برای فردا صُب؟ یالا برو تو "بخار" ( اتاقکی مخصوص حمام و پخت و پز که سوختش از گاز لوله کشی شده ی ترش از چاه ها به خانه ها بود و در زبانزد بومی های هفتکل گِ یس نام داشت، بر گرفته از gas انگلیسی)...
و من تازه "چشم هایش" را با لذتی عمیق که همراه با خوشی جانی شیفته ی تکانه های شگفت زندگی بود تمام کرده، داشتم "سپید دندان" جک لندن را هم چون برش پای دلچسبی نُک می زدم که...
عمو که کلت می بست و با سروان گلشن کلانتری حشر و نشر داشت از راه رسید. اخمالود...
مادر دوید به پیشبازش... همراه با احوالپرسی زن و بچه اش و شادباش دوباره ی نوروزی، دیس های هنوز پر شیرینی و میوه را جلویش گذاشت...و او پوتین های نظامی به پا نشست رو صندلی ارج روی گل های با طراوت قالی ...
نگاهی به من کرد که با سرعت "چشم هایش" را چال می کردم در پنهانگاه پشتی های بختیاری باف...
اما به ناچار"سپید دندان" جک لندن استتار نشده در دست هایم مانده بود...
- هی بچه شیطون اون چیه؟
- این؟ این پارچ لیمونادِ که از دیروز مانده و من داشتم ته مانده شُ نم نم ...
- اون را نمی گم.... خودت خری! اون چیه تو دستات؟
- کدوم این؟
- آره اون...
- کتابه...
- خودم می دونم کتابه... و خوب می دونم کتاب درسی نیست...
و مادر که استکان چای معطر همراه با پولکی و نان تیری شیرین کاتی شده ی مخصوص نوروز را که ننه هزارگل پخته بود، در سینی ورشوی شاهنامه نقش روی گل میز جلوی عمومی ششلول بند ما می گذاشت، با لبخند همیشگی و لحن محترمانه ای گفت:
- این آقا پسر، امید ما همه نمره هاش بیسته و مشقاشُ همون روز بیست و هشتم اسفند تموم که به قول خودش خیالش راحت باشه...
حالا نوک پولاد دسته ی کلت عمو در زیر چراغ توری (زنبوری) برق می زد و مرا به وسوسه می انداخت...
از کارون و گاومیش و نخل تا چشمه سار ایل، ترک آب بر سینه ی کوه و کهرنگ و آسماری و بغض بلوط...
ساعت بیدار باش شن، عرق کرده و خیس...
صبح برومی اهواز، دیروز ۲۳ درجه بود و ۷ پسین ۳۰ درجه ی سلسیوس
و تونبودی...
ای زنی که باید بشناسمت چون البرز پنهان در ابر باستانیت و غرور، درود.
...
اما شب صدای سرفه های مداوم و گریه های نوزادی که صبح برای همیشه قطع شد، در فضای ابر زباله ها شنیده می شد...
بی رحمانه پیرامون ما زباله های اهواز را می سوزانند...
انگار منطقه ی برومی اهواز خالی از موجودات زنده است. مسکونی است. خانواده هایی آرزو به دل در ان نفس می کشند. کارکنان زحمتکش پلیس و شماری کارشناس در آن زندگی می کنند....هستند. نفس می کشند...باید سالم بمانند...
بوی تعفن جفت های سوخته ی نوزاد می آمد و پلاستیک مرده و کفک و مقوا و کاندوم و تکه های ورق ورق شده ی جسد و کالباس مرگبار و پشم و موی آتش گرفته...
و این بو به هر جا دست می کشیده، تا درون اتاق های خواب ما، تا خانه های پلاسیده ی ششی، ریه های متورم کارگران گریخته از عسلویه و تا ملافه های تازه شسته ی رختخواب من... همه را آلوده و بد بو کرده است...
می خواستم در باره ی چند مطلب زیبایی شناختی و خبری بنویسم... نمی توانم نفس بکشم...
...
الوداع ستاره ی زمینی من ناها!
...
اما هنوز هم خوانی گنجشک ها را می شنوم...
چشمانم را می بندم و می بوسمت...
ه.ح.
با بوی باوینه ی بختیاری هزار بوسه!
با بوی مِ ی نا ( رو سری ۷ رنگ بختیاری) مادر بزرگ، امن در صندوق ایل؛ آغوش ام را برایت می گشایم به گستره ی کارون بزرگ و نجیب...
اکنون غوغای گنجشکان پگاه است در این کارگاه برومی چسبیده به گذرگاه جاده ی اهواز - سر بندر...
هوا ابری است و دما ۲۳ درجه ی سلسیوس...بهشت عدن!
صبحانه را چند لحظه پیش با یک لیوان شکلات داغ شروع کردم و مقداری آجیل که برایم کنار گذاشته بودی...برشی نان و پنیر و قاچ هایی سیب... البته همراه با یادمان ها...
هوا از باران دیروز برهنه است و در و دیوار خیس...
کاش حالا در بلندی های آسماری می بودیم... سبک بال چون پازنان سرمست...
برای ششمین بار مجموعه داستان نویسنده را برایش ئی میل کردم دیشب...
و چه کمیت شگفتی از پیام های نوروزی به صورت پیامک تلفنی و ئی میلی!
چند نمونه را برای ات خواهم کاشت در این کُنج...
به شتاب دارم این نوشته را جا می دهم این جا، چون باید تا نیم ساعت دیگر برانم به پایونیر کمپ برادران خارجی همراه با کلی داکس و کارس پاندنس...
در این دو سه روز اخیر خواب آلود بوده ام. یاد گفته ی ننه افتادم که می گفت روزهای نوی سال تو خوزستون، خون جوشونه...
و یادم افتاد که تا پیش از ترک عظیمه هنوز قالب های یخ ریخته شده در پای درخت انار حیاط هنوز آب نشده بودند...
دیشب به انتهای "وقتی که نیچه گریست" رسیدم. رمانی شگفت از نقب به هزارتوی درون آدمی...
روان شناختی داستان گویی. بگو داستایوسکی بیاید و کف کنه!
شاید پریدم در این روزهای تعطیلی از فراز کارون استوره ای به روستای کرج!
...
!
ه. ح.
نازنین!
زنگ که زدم، صدایت خواب پریده بود و بغض آلود. گمانم از دریاهای درد می گذشتی...
من احساس گناه می کنم. کاش شجاعت برادر سرخپوست همینگوی را می داشتم که نتوانست رنج همسرش را تحمل کند، دست به خودکشی زد...
صبح ساعت ۶ آسمان این جا برومی ابر آلوده بود، آبستن، بی هیچ کورسوی ستاره ای. دما ۲۳ درجه سلسیوس. سگی که انگار از ۷ جد در گذشته مرا می شناسد، هم چنان که به دو گربه ی ناقلا پارس اعتراض آمیز می کرد، به سوی ام آمد.دم اش ملودی بی قراری بود...
...
از ساعت ۱۱ پیش از نیمروز باران و تگرگ فرود آمد و پس از ۱۰ دقیقه دوباره آفتاب جنوبی از لای پرده ها سرک کشید به اندرون...
هر چه کوشیدم دوباره حالت را بپرسم، طناب تلفن به آن دیار قد نداد...
اکنون هنوز آسمان ابری است.
نمی دانم کرج برف می اید یا باد سراسیمه هو می کشد و بر بلندای جاده ی چالوس بوی گنگ دره ها را که می نوشد...
و در کوه پایه های هفتکل چه خبر است... قارچ های کوهی چیده نشده را باد بر سر کدام کشتزار می پاشد...
اما می دانم که کُنار های دشت توله ( بین پیر موسا تا آب لشکر و شاه نشین و ترک او ) مایه بسته اند...
و این باران خوشه های گندم را سیراب ساخته است.
مرضیه. قهوه. ناظم حکمت. برناک. سوله ی کارگاه پوشش لوله.فیدل. انسان با ۲۰۰ هزار سال هوشمندی...
دارم خودم را از نگاه تیز زمان قایم می کنم گوشه ای و هم زمان به موازات کار طاقت فرسا، به کمک ادبیات و موسیقی دوپینگ می کنم و دو داستان رو به پایان: " تاته خرس" و " عبوز خزنده ای سیاه از روستا" را ورز می دهم...
چشمان امید بخش ات را می بوسم.
نمی دانم چرا امروز پیوسته یاد شعر "داد و ستد" محمد زهری می افتم. به ویژه آن جاها که می گوید:
داد و ستد
بازار خیلی خوب می داند
سطح ترقی و تنزل را
در ارزش کالا
...
بازار، هیچ اما- نمی داند
سطح ترقی و تنزل را
در ارزش انسان
...
باور نمی دارد
نتوان خرید انسان را
با قیمت ۷۰ خم خسروی
هرگز.
کاش خانه می بودم، خراب سر بر دامن تو کودک. ...
درگاه
باز
پرنده
خاکستر هوا
نم نم
اشکی که آهسته شخم گونه ها را دست می کشد
پر می کشد نگاه
پنجره در دست بازیگوش باد
ترانه می خواند
گلدان های دلدادگی
شب های نیمکت
صندلی ها ی مکرر یاران
خیس خیس
خالی و بی سر پناه زیر تمامی باران
می ایستد
از زیر دوش داغ می آید مادر
بختک های هراس را شسته زیر آب
به آشپزخانه می رود
از سینه بیرون می کشد متاع سرخ
بخار چای
ترنم نان سنگک و نقطه های کنجد
عطر لیموی تازه و برش های ور آمده ی گوجه
برف تازه ی خامه
در کاسه
استکان های پر
قندان لبالب
پس می دود به دالان
بیابان
اتاق های خواب کودکان که سی و سه سال است
بسته مانده
صدا می زند نام های این همه سالان
بر می گردد هراسان
وای مدرسه اشان دیر شده!
چه خوابی!
بی خبر چه خیالی!
آه می کشد سماورُ
دستان لرزان
کهنه ای را که رایحه ای لیمو دارد
هم چنان
بر سطح مات میز می کشدُ
منتظر می ماند...ه. ح.
خمیازه های کوچه های خلوت نوروزی
کودکان شاد: سبز سرخ سپید خندان پاک
بلندای جاده ی رو به شمال
سبزه ای سمج که نُک می زند به صخره ی پیش رو
خودروهایی سرشار از گفتگو جوانی رو به خلوتی نامعلوم فرار از صفحه های رادار عسس
کجایی تو نازنین؟ در چه فکری ناها جان؟
...
*
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید / وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
مکن زغصه شکایت که در طریق طلب / به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید
ز روی ساقی مهوش گلی بچین امروز / که گرد عارض بستان بنفشه دمید
بهار می گذرد دادگسترا دریاب / که رفت موسم حافظ هنوز می نچشید
Ever green be
Spring in your HEART
***
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست؟
گو:
"سبب انتظار چیست؟"
هر وقت خوش که دست دهد،
مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که
انجام کار
چیست...حافظ
*
زندگی
گل به توان ابدیت...سهراب سپهری
صبح به خیر درخت
صبح به خیر به بنفشه ها
اندیشه های سرخ و سبز
ارغوان
آهای ستاره ها!
پنجره های گشوده ی خدا!
سلام!
آهای جاده های جدایی انسان ها!
ای ستیغ های غرور!
سلام!
سلام به کار
اکسیر
اسم اعظم معجزه ها
اکتشاف و اختراع...
که شما را فراخوانده است به راه
این جا
کنار ما!
...ه.ح.
این روزها زیاد دفتر پیش رو را خط خطی کرده ام. هم چنان ستاره هایی می جهند بیرون از لابلای این سطور...
۲
دیروز با ناهید رفتم امام زاده طاهر، بزرگداشت جلال ذوالفنون. شاگردانش بودند، خانواده و چشمان حسرت زده و ترنم سازی که در خلوت خانه ی دل ها هنوز آوای دوست را می پراکند تا آرامگاه گلشیری و صفر قهرمانی و احمد های محمود شاملو، پوینده ی مختاری...
واز اصحاب مناصب دولتی فرهنگ و هنر دولتی خبری نبود. نه دسته گلی و نه دستی به دلداری و چشمانی به مهر...
و به چشم شاهد شدم که وقتی جایگاه های هنر را ببخشند، تعطیلات گواه صادقی بر دولتی بودن مقام هاست، که اگر جان شیفته ای هنری بر پشت این میزهای صدارت گل و گشاد حضور می داشت، بی هیچ ترتیبی و آدابی می آمد و در این جمع حضور می یافت...
ذوالفنون، جلال هنر نامیرای وجدان ایرانی است: محک اصالت ادعاها و رویه ها، رفتارها...
۳
در جشن پیوند روجا و شهروز، حال مادر بزرگ خوب نبود. وخیم بود. اما آمد، رنگ پریده و لرزان. با آن دوپای عمل کرده...
پله ها را خاموش بی آن که ناله کند و با آن لبخند زیبای دهانی که تفسیر مادرانگی است...
جوان های داغ و آسمان مشتاق... سوز سرد شهر...
ننه لبخند زنان نشست... اما صدای اش ضعیقتر از پارسال بود و نوه ها نگران...
و دقایقی بعد، فشارش پایین پرید و در خود رمبید. او را به اتاق نوه اش بردند دراز بکشد. اما مقاومت کرد.
پزشکی در جمع گفت او را ببریم اورژانس مهران تا سرم بهش بزنند...
به زور او را از پله ها پاییین کشاندیم...از لای انبوه گل ها گذشت: تلو تلو خوران بازوی اش در دستان من...
بالا شادی بود و شور و فریاد و شلوغی جوانی...
"مادر کجا رفت؟"
" بی بی ما کجاست؟"
هنوز فرهاد خودرو را بیرون نکشیده بود تا "مادر" را سوارش کنیم و به اورژانس مهران برسانیم که صدای توشمال از بالاخانه ی جشن به کوچه بال کشید و مادر بزرگ پا را میخ کرد بر زمین...
" حالم خوبه.. نمی آیم...به فرهاد بگو ماشین را نیاره بیرون..."
آهای گل...
آهای گل...
و او کودکانه آغوش کشاند به بالا. به جشن و به گلوی آواز و دهل و رقص دستمال بختیاری...
این بار پله ها را تند بالا آمد. خود را به جمع رساند...
و از پشت پرده های ضخیم اشک دستمال سبز پولک دوزی شده اش بال می زد بر بالای سر نشستگان...
...
ساعتی از نیمه شب گذشته، حالش به هم خورد و به استفراغ افتاد...
جوان ها رفته بودند و عطرشان مانده بود تسلی دل مادر بزرگ...
۴
و این فروردین که معجزه ی آفرینش است.نشانه ی حقانیت سنت نوروز ایرانی مانده...
قلم موی آفرینشگر در سپید برف فرو می رود و هنوز می نگارد زرد گلوی قناری را بر زمینه ی سرخ لاله
آبی ملکوت را نمی می زند از کهربای کوه...
اینک هنوز سبز، دوباره بهاریه های دل های عاشقان...
۵
و حالیا بیتی از محضر زبان ناپیدای اهورا، تا تو فال ات را بیابی از دیوان حضرت حافظ:
دریغ و درد که تا این زمان ندانسم
که کیمیای سعادت
رفیق بود
رفیق...
گل های جامه ی بی بی در این سال ها پریدند و پژمردند.
پس از مرگ شوی که کارگر پالایشگاه بود و در دوران بازنشستگی کشاورز سخت کوش سرزمین بختیار شد، و مرگ های ناگهان دور نزدیک پیر و جوان، دهان اش کمتر به خنده شکفت...
و مِی نا ( روسری بختیاری 7 رنگش) رو به تیرگی نهاد...
...
و من هر گاه می دیدمش و می بوییدمش، در پی گل های جوانی اش می گشتم، لابلای پیراهن بلندش، تک و توک هنوز با طراوت...
اما در این بهار پرسیدم:
مشتاق ام بی بی جان! دیوانه ی گل های جانت...
و او بوسید مرا و گلبرگ های نازک لبان اش شادی بخش شد و ترانه ای خواند با این مضمون:
یک یک
می دمد شکوفه ها شادی
به هوش باش
سبز است
در تار و پود این تنه ی زخم خورده
امید
روشن
افق های فردا...
ه. ح.