برگی دیگر در باد
از کارون و گاومیش و نخل تا چشمه سار ایل، ترک آب بر سینه ی کوه و کهرنگ و آسماری و بغض بلوط...
ساعت بیدار باش شن، عرق کرده و خیس...
صبح برومی اهواز، دیروز ۲۳ درجه بود و ۷ پسین ۳۰ درجه ی سلسیوس
و تونبودی...
ای زنی که باید بشناسمت چون البرز پنهان در ابر باستانیت و غرور، درود.
...
اما شب صدای سرفه های مداوم و گریه های نوزادی که صبح برای همیشه قطع شد، در فضای ابر زباله ها شنیده می شد...
بی رحمانه پیرامون ما زباله های اهواز را می سوزانند...
انگار منطقه ی برومی اهواز خالی از موجودات زنده است. مسکونی است. خانواده هایی آرزو به دل در ان نفس می کشند. کارکنان زحمتکش پلیس و شماری کارشناس در آن زندگی می کنند....هستند. نفس می کشند...باید سالم بمانند...
بوی تعفن جفت های سوخته ی نوزاد می آمد و پلاستیک مرده و کفک و مقوا و کاندوم و تکه های ورق ورق شده ی جسد و کالباس مرگبار و پشم و موی آتش گرفته...
و این بو به هر جا دست می کشیده، تا درون اتاق های خواب ما، تا خانه های پلاسیده ی ششی، ریه های متورم کارگران گریخته از عسلویه و تا ملافه های تازه شسته ی رختخواب من... همه را آلوده و بد بو کرده است...
می خواستم در باره ی چند مطلب زیبایی شناختی و خبری بنویسم... نمی توانم نفس بکشم...
...
الوداع ستاره ی زمینی من ناها!
...
اما هنوز هم خوانی گنجشک ها را می شنوم...
چشمانم را می بندم و می بوسمت...
ه.ح.![]()
![]()