داستان هایی کوتاه شده از واقعیت های پیرامون

1

او را پدر خانواده می دانند و کارمند دولت...

 و به قول خودش گدای با عزت که از بیستم هر ماه سوخت خرج و خوراکش می افتد به پِت و پِت... دستش دراز می شود پیش ننه جون مستمری بگیر و پدر / مادر زن...همکاران همدرد و سوپری محله...مشتریان محصولات فکری...

می گوید: "...هیچ هزینه ی شخصی ندارم و تازه پسینگاه، آن هم در این هوای نجس اهواز می افتم به مسافرکشی قاچاق از هر جا دست بده. نه سیگار می کشم و نه صیغه ای دارم و نه لب به نوشابه های حلال حرام می زنم.

اهل دود و دم هم نیستم. همه ی فکر و ذکرم اینه که دختر دانشجو ترم آخری ام درسش را تموم کنه و اگه...

آره بیفته در ناوابستگی زندگی خودش...پسر بزرگم تو یکی از این شرکت ها مهندس ناظره و البته با زن همیشه بیمار و دو تا بچه گربه ملوس سرگردان پروژه هاست... آره شهروند درجه هیچ برای پروژه های درجه یک..."

 او را پدر خانواده می دانند و کارمند دولت و به قول خودش گدای با عزت که صبح ها نان تازه می خرد و گاهی آش و یا حلیم و زمستونا هم دو هفته ای یک بار کله پاچه...کارهای خونه داری را هم انجام میده...جارو هم می زنه...ظرف و پوشاک هم "می شوره"...

مدیران شرکت از او راضی هستند. کار به کار کسی و چیزی ندارد و وظیفه اش را به خوبی انجام داده تا حالا... البته گاهی در محل استرلیزه ی سیاسی و به عنوان درد دل نق و نوقی هم کرده اما هیچ گاه مشت بالا نبرده علیه کسی و چیزی...

در ماه اقساط 4 بانگ و علاوه بر آن صندوق وام اداره اش را می پردازد....

 راستش می خواستم بروم سرِ اصل قضیه، اما نمی دانم چرا این عبارت مارک دار افتاد این وسط که:

او را پدر خانواده می دانند و کارمند دولت و به قول خودش گدای با عزت...

آره!

جونم واستون می گه! او را پدر خانواده می دانند و کارمند دولت و به قول خودش گدای با عزت اما کمتر کسی خبر داره که او حدود 100 کتاب خطی قدیمی را نگهداری می کنه... دوره های نشریات دهه های 20 و 30 و 40 و 50 شمسی را در مکانی امن و با رعایت استانداردهای نگهداری محفوظ می دارد...

هر روز که در اداره جیم می شه، می ره در اتاق متروکه ی پرونده های راکد لم می ده به خواندن کتاب های تاریخی...

آره!

جونم واستون می گه! او را پدر خانواده می دانند و کارمند دولت و به قول خودش گدای با عزت اما کمتر کسی خبر داره که او شعر هم می گه و از پشت پرده ی بده بستون ها پدر خوانده های سبیلو و گیسوی جاخوش کرده در صفحات ادبی کلی اطلاعات ذخیره کرده... او می داند که در تهران چگونه همانند بنگاهی ها و کار چاق کن ترتیب مطلب و خبری را می دهند و با چه ترفندهایی هم در دل دوست به لطایف الحیل راه می یابند و اسباب رضایت قادر الدوله را فراهم می سازندو با خواجگان این وادی سر و سری دارند... بگذریم! راستی داشتم چی می گفتم؟

آهان!

آره!

جونم واستون می گه! او را پدر خانواده می دانند و کارمند دولت و به قول خودش گدای با عزت اما کمتر کسی خبر داره که او شعر هم می گه و...

شعرها و تصنیف هایش را به مشتری های اسکن دار می فروشد. بدون اسمی و ردی از خود...

خودش می گه: "...گاهی که حوصله ام سر می ره و یا رادیات مرکوب آهنین ام جوش میاره، تو خیابون، گوشه ای می زنم کنار ... می رم در یکی از این مجالس شعر خونگی... می بینم یک از مشتری های خوش حسابم داره یکی از شعر های مرا  به اسم خودش می خونه و حضرات شیر پاک خورده ی جماعت نسوان که در طول تاریخ مذکر شعر و شاعری رومانتیسیست تشریف دارند برایش دست می زنند...

این " شاعر" نگاهی به من میندازه، لبخندی می زنه و من خوشحال از این که می تونم سفارش تازه ای از او بگیرم، نم نم چای خوش رنگ را مزه مزه می کنم و کیک پر ملاط را می لوبونم...

البته گاهی هم از این کانال های بیرون از بلاد محروسه تکه هایی از ترانه های تغییر جنسیت داده ی خودم را هم که می بینم / می شنوم شاخ در میاره این اندازه!"

آره داشتم می گفتم که همگان او را پدر خانواده می دانند و کارمند دون پایه ی دولت و به قول خودش گدای با عزت اما کمتر کسی خبر داره که او شعر هم می گه و می فروشه تا تراز مالی زندگی خانواده اش را نگه دارد...

و دیگر آن که:

تا داستان کوتاه شده ی دیگری که فردا می خوانید، بدرودی سرشار از درودهای دوباره...ه. ح.

نوشته شد در برومی اهواز، ابری و بارانی

دما در این وقت خوش فروردینگاه: 33 درجه ی سلسیوس خوزی