مطلب از این قرار است...داستان یک شنبه...
داستان هایی چکیده از واقعیت های پیرامون
نوروز خان، گنج تازه یافته ای است.
این نگهبان دروازه ی درندشت شرکت، عمرش را در خاک و خل، گرما و سرمای بی رحم دشت های خوزستان سپری کرده...
هر گوشه ی وجود این مرد را که می یابم و می کاوم، به نقدینه های معنوی تازه ای می رسم.
در درازنای روز او را چند بار می بینم: صبح زود که در حال تعویض پست نگهبانی است و پسینگاه که تازه بیرون آمده از اتاقک خوابگاه اش رو به دروازه گاه بر می دارد و شبانگاه که گشت می زند و چشم به دروازه دارد و مراقب کمپ خواب همکاران خسته است...
خانواده اش در ایذه زندگی می کنند. پسرش که تازه دانشگاه را به پایان رسانده، در عسلویه سر به کار دارد با درآمدی اندک و بچه های دیگر...
از 24 اسفند 1390 تا امروز یک شنبه 20 فروردین 1391 در محل نگهبانی حاضر بوده، بی هیچ ثانیه ای غیبت و یا دیرکرد و تعجیل در ترک محل خدمت...
روز ششم فروردین بود که در خلوت پسینگاهی مردی جوان با کودکی همراه به دیدن اش آمد...
خان غافلگیرانه به کوشش افتاد از این دو میهمان نوروزی به بهترین نحو پذیرایی به عمل آورد...
اسکناسی درشت را به کودک داد او را چند بار بوسید و با چای و میوه و شربت که دوستان به سرعت به دست او رساندند، دیدارکنندگان را به شیوه ی ستودنی بختیاری های اصیل گرامی داشت...
دیشب او را دیدم که در محوطه ی ورودی دروازه و روبروی یارد (محوطه = yard ) ماشین آلات . خیره به گرده ی نقره ی ماه ایستاده است...
نزدیکش شده بودم اما نمی توانستم از او بپرسم به چه می اندیشی... ملکوت را چه تعریف می کنی...آن سوی کرباس شفاف آسمان که هنوز ستاره ای بر آن نقش نخورده، در این ساعت پسینگاه برومی چه احساس داری؟
راستی خان! چرا بختیاری هیچ گاه در یک صد ساله ی بخت یارش نبوده و فرزندان نافرنگ نه تنها پشت به او کردند، بلکه پستان زادبومی را گاز گرفته اند؟ خیانت های کرده اند و در پی زندگی فردگرایانه پشت به آین همه سنت ها زیبا، آوازها و رقص ها، زبانزدها و مهمان نوازی هایش زده اند؟ و... و...
پریشب که از شام به دفتر کارم بر می گشتم، می خواستم از او بپرسم حال همسرت چطوره؟ شام بهت چسبید؟ نوشابه که نمی نوشی، چای ات را روبراه کرده ای؟
نزدیکتر که شدم دیدم مهندسان جوان وکمک نقشه بردار روستایی، تعمیرکار ماشین آلات سنگین و کمباس دور او را گرفته اند...
هان چی شده؟
بی خیال ماری را که به درون بطری یک لیتری خالی از آب معدنی اسیر کرده، به جماعت نشان می دهد...
مار زنده است . نگاه غمگینی دارد.
- نشسته بیدُم رو لبه اُو سکو... داشتوم فایز ئی خوندوم سی دل بیقراروم... دیدوم اومد... از زیر لنگه ی دروازه خزید داخل... از پشت دیوارِ محوطه خرابه اومده بید... ایستاد و کله اش بی حرکت مَند... سیلُم ئی کِرد...
سلام غریبه! از راه مندی؟ تشنه ای؟ گشنه ای؟
داشتوم تازه باهاش حال و احوال ئیکردوم که بچه ها جوشکار از ره رسیدند و گفتند: بکشش! مار خطرناکیه! همه افتادند به تلاطم...مُ هم گرز را نهادم سر کله اش و سر ئی بطری را گرفتم طرفش... آروم آروم اومد داخل ئی بطری...
دو سه روز اخیر هوا خوشگوار بوده و آسمان مشکدان رها شده از درگاه خدا...
دیروز پسینگاه شنبه از دفتر کار رو به سالن غذاخوری که می رفتم، او را دیدم که داشت نی می نواخت...نواهایی تر و تمیز و برگرفته از دلی پاک که هنوز نسیم استوره های زاگرس و کهرنگ بر آن می وزد و از گوشه گوشه اش بُستان ها و جنگل های ناشناس می بالند...
خان! مار را چکار کردی؟
نگاهی به دور و بر می اندازد. نی را از میان لبان بر می دارد. او هست و من.
بین خودوم و خودت بمونه... رهاش کِردوم پشت اون دیوار کارگاه جوشکاری بره سراغ خانواده ش... گناه داشت...فقط بین خودمون بمونه... هر کی پرسید میگیم نوروز کشته ش... آدما فضول جنبه ندارند...
چیزی نمی گویم. چیزی نمی پرسد.
لبه ی نی آهنی را میان دندان ها می گیرد و ابریشم های نغمه، ملودی، اهنگ و ناله ناله های دل عاشق را بیرون می ریزد...
شب در اشکوب سوم خوابگاه ایستاده ام... متوجه ی داد و فریاد و سنگ پرانی دو سه نفر می شوم که در پی تنها توله سگ بازمانده از خانواده ی قربانی حمله کفتار ها و شغال ها افتاده اند تا او را از محوطه بیرون برانند...
سگ وفادار به نوروز خان مقاومت می کند.
سرپرست خدمات عمومی که پوزه ی اخمالودی دارد، با تحکم نوروزخان را خطاب قرار می دهد:
از فردا این موجود کثیف نباید دور و بر ساختمان آشپزخانه دیده شود... یعنی تأکید می کنم از فردا صبح این توله سگ نباید در محوطه ی شرکت باشد...
فردا ساعت 6 صبح از اتاقم صدای نوروزخان را می شنوم:
بیو...بیو...
توله سگ روان در پی او، دم تکان می دهد.
بیو...بیو...
از محوطه ی خوابگاه او را می برد رو به مسیر خروجی...
توله به نزدیکی دروازه ی نگهبانی که می رسد. می ایستد. دیگر پیشتر نمی رود.
می نشیند.
بیو...بیو...
دروازه را باز کرده اند. توله بیرون نمی رود...
امروز ساعت 12:10 که می رفتم برای ناهار، از پشت کانکس استراحت نوروز خان رد شدم. انتظار داشتم پس از شب بیداری در خواب عمیق باشد...
متوجه ی نیم رخ نگران اش در پشت پنجره شدم.
- خان بیداری؟
- نگران این سگ ام...می ترسم سم خورش کنند یا با تیر بزنندش...
- حالا کجاست؟
- قایم شده پشت انبار روباز... لای کمد تختخواب های اسقاطی....
- خوبه... جاش امنه!
- جاش امنه، اما فکر می کنم فردا که بزرگتر بشه نمی تونه پارس نکنه... دردسر ساز می شه...
- بی خیال، خان!
- بی خیال می شم، اما اگه نره بیرون ممکنه منُ بیرون کنند!