Abadanian Kid, Part 15
عبودی جان! کجایی؟ کمک می خوام بیایی...
♤♡◇♧
فصل پانزدهمِ رمان در دست انتشارِ "بچِ ی اوبادان"
☆🌴🕊
زیر پوست شهر، یک نام دوست داشتنی دهن به دهن می گشت:
- پسرم گرفتاره...
- برو سراغ عبودی سیاه راش میندازه...
- مسئله سیاسیه خواهر!
- برا عبودی سیاسی میاسی کاری نداره.... مامورا شهر ازش حساب می برن...
- چولِ چولوم عامو عبودی...
- چی شده؟
- حاجی بی نماز سفته ها را کار گذاشته...فردا چاقوکشاش میان دکونمه خالی می کنن...
- غلط می کنن...
- تهدیدم کرده ن...
- بیا! ئی کاغذِ بگیر، ببر بده دستِ اون جاکش...سفته هاتُ هم می گیری ازش...اون دیگه با مُ طرفه...قیافه مادر مرده ها را نگیر، هیچ خوشوم نمیاد هُم شهریم سرشیکسه باشه...فهمیدی؟
- عبودی کلوتوم! کلانتر دلمی...
- هُپ! هُپ! ئی طور می خوای بری سراغش؟
- چه طور؟
- سرتُ بگیر بالا...محکم برو جلو...اون بچه کونیا که دور خودش جمع کرده، به پِخی بندن....راه بیفت...
بُوام که از اسپیتال اومد خونه، بو دتول و الکل می داد.
ننه م گفت:
- تا دیر نشده برو دنبالش...
- کیی؟
- عمو زاده ت، طاهر...همه ی دار و ندارش را پای پاسور خال بازا از دست داده...هرچه تابِسُون پا تشِ تنور در آورده بود، از دسش پرید...نه رُو داره بیاد اینجا، نه می تونه بره دهاتشون...
- به مُ چی! می خواست نبازه!
- بدبخت داشت قند چای، لباس نو می خرید برا زن و بچه هاش..برا خرید چرخ خیاطی که پول کم داشت، به طمع افتاد، یه تومان بذاره ده تومن بر می داره...بعد تحریکش کردن ده تومن بذار صد تومن بردار...گفته باشم: نری دنبال کارشُ پیداش کنی، مُ خودوم می روم سراغ عبودی سیاه...
- زن چی می گی؟
- یعنی طاهر را ول کنیم به امون خدا. هیچ؟
بوام سیگاری دیگه تش زد. افتاد تُو فکر. نرفت سراغ عمو طاهر. از جاش تکون نخورد. به لیوان نشکن چای جلوش هم دست نزد.
مُ که ئی حرفا را گوش می کردم شیش سالم بود، مدرسه نمی رفتوم.
بی نگفت از پله کون خون رفتم بالا، کجا؟ سراغ فرمونده ی جوخه ی مخفی مون تُو لین ۵ احمد آباد، رفیق روزا، البته اسم واقعیش پوری بود. موهاشُ پسرونه کوتاه می کرد. پشت بوم به پشت بوم رفتوم تا رسیدوم دم پلکونشون.
تَتَتَق...تَق.
زدوم به در پلکونشون.
این علامت اعلان سرنوشت بود.
او که شنید اومد ایستاد دمِ پله. از اون پایین پله نگاه کرد. منو نمی دید.
جواب داد:
- تتتق تق؟
یعنی کی هستی؟
- مُ؟ دانکو.
جوخه ی ما شیش نفر بود: یدو، کلاس اول؛ فلو، کلاس چاروم؛ ماشو کلاس پنجوم؛ روزا کلاس شیشوم؛ مُصَیِّب هم، کلاس شیشوم و مُ خودوم کلاس هیچوم.
هر کدام از ما نامی پارتیزانی داشتیم. نام رمز فرمانده پوری، روزالوگزامبورگ بود که بُواش خیاط لین یک، رفیق علی امید، بِهِش داده بود.
اما اسمِ مُ دانکو از کجا اومد؟ آهان! یه روز تابستون که رفتم پیش پوری تا برام مثل هر روزِ دیگه کتاب بخونه؛ ازم پرسید:
- می دونی امروز می خوام کدوم قصه را می خوام برات بخونم؟
- نه.
- دخترک کبریت فروش.
من اخم کردم:
- دختر کبریت فروش نمی خوام!
خندید:
- پس چی می خوای برات بخونم؟
- داستان اون پسره که سرباز مردمش شد...تُو تاریکی جنگل قلبش را در آورد، شد چراغ، جلو پا اونا را روشن کرد...
- دانکو را می گی...می دونی چند باره می خونمش برات؟
- یه باره دیگه! این آخرین باره!
- باشه دانکو!
از آن روز به بعد اسمِ مُ شد دانکو...
همون شب که رفتیم گوشه ی تاریک "گراند شاپوری"، فرمانده از ما سان دید. جلو هر کی می رسید، باید نام پارتیزانی شُ فریاد می زد.
یدو:
- امِلیانو زاپاتا...
ماشو:
- مزدک...
فلو:
- آتور...
هنوز او را می بینم. با موهای کوتاه پسرانه، رکابی سپیدش که در تاریکی می درخشید و عطر ملایم لیمو وانیل تن ش، پخش بود تُو هوا.
داره از پله ها میاد بالا. با نگرانی می پرسد:
- دانکو! چی شده؟
- پولا عمومُ غارت کرده ن....هیچ براش نمونده...
- کی یا؟
- خال بازا...خودشُ از خجالت گُم ُ گور کرده...
- کافیه. فهمیدوم. مُصَیِّب جریانشُ به من رسونده...
خواستم ازس بپرسم "حالا ما چه کار کنیم براش؟" اما وای از آن رکابی تنش و گردن بلور کشیده ش تُو تاریکی ... و مُ ویروم برداشت هی نگاش کنم. دوست داشتم برَم پایین تر پیشش، اما یک مرتبه، وسط پله ها ایستاد. گفت:
- دانکو! برو خونه تون، بوت هاتُ بپوش. بنداش ُ سفت ببند. بیا درِ خونه ی ما. با دوچرخه می ریم سراغش.
- سراغ کی رفیق فرمانده؟
- عبودی سیاه.
سوار دوچرخه که شد، دستور داد بشینم جلو. میان بر می رفت، با شتاب پا می زد. گاه گاهی کنجکاو می شدم سرم را برگردانم و صورتش را در چند سانتی متری، خوب تماشا کنم. پرتوهای گذرای کوچه ها، چند دانه کنجدهای ریز، کک و مک های دو سوی بینی خوشتراش و لُپ های صورتیش را آشکار می ساخت. قیافه ش بیشتر از همیشه جدی و مصمّم شده بود. چه رود رسیدیم لین ده، دمِ درِ همیشهِ بازِخونه عمو تام!
پیاده شدیم.
دور و بر خلوت بود.
رفیق فرمانده، دوچرخه را تکیه داد بغل دیوار، چرخ جلوش در چارچوب در.
- بریم داخل!
قلبم تند تند می زد. اولین بار بود می رفتم عبودی سیاه را از نزدیک ببینم.
از دالان که رد شدیم، او را دیدم در حیاط، کنار تخت سیمی گنده ای روی صندلی نشسته؛ دارد کتابی را می خواند که روی جلد یک سگ گرگ بود نیشاش باز.
رفیق فرمانده آهسته به من گفت:
- داره کتاب "سپید دندان" جک لندن را می خونه...دارمش....برات می خونمش..
پیرزنی تکیه داده به چند بالش با او حرف می زند. تا چشم او به ما دو تا افتاد. سخن را قطع کرد. انگار رفیق فرمانده ی ما را می شناخت. از رُو صندلی بلند شد، به استقبال.
- هان پوری جان! دخترم! چیزی شده؟ کسی مزاحمت شده؟
رفیق رُزا با احترام سلام کرد و گفت:
- نه عامو....برای مُ نه...
- اول بگو بوات حالش چه طوره؟
- دعاگو...اما قضیه ی عامو ی ئی بچه س...
- چی شده؟
- خالبازا پولا یک تابستون کار نونوابیش را برده ن...
او که شنید، صدا زد:
- عزیزه! مهمون دارم، دو تا لیموناد بیار ...باسقامِ کرمدار هم...
نگاهی به من انداخت. لبخندی زد:
- اسمت چیه خالو؟
نگاهی به فرمانده م انداختم. سر تکان داد:
- بگو!
من هم با صدایی که به سختی از گلوم بیرون می اومد، گفتم:
- دانکو!
او، پیرزن دراز کش روی تخت و رفیق فرمانده خندیدند، کیف کردند...
زن جوان بلند بالایی که با سینی پذیرایی وارد صحنه شده بود، دست به سرم کشید.
عامو تام، کف دست ستبرش را پیش آورد. دست کوچکم را فشرد:
_ خالو جان دانکو! غصه نخور...آخر همی امشو، عموت با پولاش و یک دست کت و شلوار نونوار میاد خونه تون....خوبه؟
او قهقهه زد و من از خوشحالی بغض آلود سرم را تکان دادم.
- عزیزه جان! برو دفتر و خودنویس و مُهر استامپ منو بیار...
بانوی موقر خوش خرام رفت و آن ها را آورد.
عمو تام دفتر چهل برگ را روی کتاب خواباند. غلاف خود نویس را بیرون کشید. شروع به نوشتن کرد. وای چه خطی. چه کلمات،ِ روانی. بوی تهدید را از آن دو سطر حس می کردم و زیرشون، دو کلمه. کنارش امضایی که امواج صبحگاهبی اروند بودند.
بعد مهر را با استامپ خیس کرد و زد پای نامه، سرخ.
- چرا مشغول نمی شید؟
لیوان لیموناد را به دهان من نزدیک کرد. رفیق فرمانده، با ظرافت به باسقام نوک می زد و جرعه جرعه لیموناد می نوشید.
- خب، دخترم یه زحمتی براتون دارم. ئی کاغذِ می بری دم قهوه خونه لین یک. آقایی نشسته دم درش، مجله "خواندنیها" می خونه. نامهرا بهش می دید و خلاص. کار تمومه.
ماَموریت قهوه خانه را انجام داده دم در خونه بودیم که دیدم بوام داره میاد بیرون. قیافه نگرانی داشت. تا منو دید، پرسید:
- پسرم کجا بودی؟
بعدش رو کرد به رفیق فرمانده، گفت:
- پوری جان! خوبی؟
- خوبم عمو جان!
من هم پرسیدم:
- بابا! با ئی عجله کجا؟
نگاهی به ما انداخت و آهسته گفت:
- دارم می رم دنبالِ کار عمو طاهر...پیش عبودی سیاه...
نگاهی به رفیق فرمانده انداختم. او هم گفت:
- عامو! کارش درست شده...تا یکی دو ساعت دیگه میاد خونه!
- نه!
بابا شگفت زده، گل از گلش شکفت.
صبح زود روز بعد، از صدایی آشنا بیدار شدم.
عمو طاهر، چپه ای نانِ زیر بغل و قابلمه ی پر از آش اوبادان را داشت به مادرم می داد و می گفت:
- زِنتا! بفرما...
و بعد که داشتیم صبحانه می خوردیم، مادر به او گفت:
- ما...
به خودش و من اشاره کرد:
- با تو می آییم بازار خریدات را انجام بدی...
- چشم زِنتا!
ادامه دارد