Abadanian Kid, Part 15

 

عبودی جان! کجایی؟ کمک می خوام بیایی...
♤♡◇♧
فصل پانزدهمِ رمان در دست انتشارِ "بچِ ی اوبادان"
☆🌴🕊
زیر پوست شهر، یک نام دوست داشتنی دهن به دهن می گشت:
- پسرم گرفتاره...
- برو سراغ عبودی سیاه راش میندازه...
- مسئله سیاسیه خواهر!
- برا عبودی سیاسی میاسی کاری نداره.... مامورا شهر ازش حساب می برن...

- چولِ چولوم عامو عبودی...
- چی شده؟
- حاجی بی نماز سفته ها را کار گذاشته...فردا چاقوکشاش میان دکونمه خالی می کنن...
- غلط می کنن...
- تهدیدم کرده ن...
- بیا! ئی کاغذِ بگیر، ببر بده دستِ اون جاکش...سفته هاتُ هم می گیری ازش...اون دیگه با مُ طرفه...قیافه مادر مرده ها را نگیر، هیچ خوشوم نمیاد هُم شهریم سرشیکسه باشه...فهمیدی؟
- عبودی کلوتوم! کلانتر دلمی...
- هُپ! هُپ! ئی طور می خوای بری سراغش؟
- چه طور؟
- سرتُ بگیر بالا...محکم برو جلو...اون بچه کونیا که دور خودش جمع کرده، به پِخی بندن....راه بیفت...

بُوام که از اسپیتال اومد خونه، بو دتول و الکل می داد.
ننه م گفت:
- تا دیر نشده برو دنبالش...
- کیی؟
- عمو زاده ت، طاهر...همه ی دار و ندارش را پای پاسور خال بازا از دست داده...هرچه تابِسُون پا تشِ تنور در آورده بود، از دسش پرید...نه رُو داره بیاد اینجا، نه می تونه بره دهاتشون...
- به مُ چی! می خواست نبازه!
- بدبخت داشت قند چای، لباس نو می خرید برا زن و بچه هاش..‌برا خرید چرخ خیاطی که پول کم داشت، به طمع افتاد، یه تومان بذاره ده تومن بر می داره...بعد تحریکش کردن ده تومن بذار صد تومن بردار...گفته باشم: نری دنبال کارشُ پیداش کنی، مُ خودوم می روم سراغ عبودی سیاه...
- زن چی می گی؟
- یعنی طاهر را ول کنیم به امون خدا. هیچ؟
بوام سیگاری دیگه تش زد. افتاد تُو فکر. نرفت سراغ عمو طاهر. از جاش تکون نخورد. به لیوان نشکن چای جلوش هم دست نزد.
مُ که ئی حرفا را گوش می کردم شیش سالم بود، مدرسه نمی رفتوم. 
بی نگفت از پله کون خون رفتم بالا، کجا؟ سراغ فرمونده ی جوخه ی مخفی مون تُو لین ۵ احمد آباد، رفیق روزا، البته اسم واقعیش پوری بود. موهاشُ پسرونه کوتاه می کرد. پشت بوم به پشت بوم رفتوم تا رسیدوم دم پلکونشون.
تَتَتَق...تَق.
 زدوم به در پلکونشون. 
این علامت اعلان سرنوشت بود. 
او که شنید اومد ایستاد دمِ پله. از  اون پایین پله نگاه کرد. منو نمی دید.
جواب داد:
- تتتق تق؟ 
یعنی کی هستی؟ 
- مُ؟ دانکو.

جوخه ی ما شیش نفر بود: یدو، کلاس اول؛ فلو، کلاس چاروم؛ ماشو کلاس پنجوم؛ روزا کلاس شیشوم؛ مُصَیِّب هم، کلاس شیشوم و مُ خودوم کلاس هیچوم. 
هر کدام از ما نامی پارتیزانی داشتیم. نام رمز فرمانده پوری، روزالوگزامبورگ بود که بُواش خیاط لین یک، رفیق علی امید، بِهِش داده بود.
   اما  اسمِ مُ دانکو از کجا اومد؟ آهان! یه روز تابستون که رفتم پیش پوری تا برام مثل هر روزِ دیگه کتاب بخونه؛ ازم پرسید:
- می دونی امروز می خوام کدوم قصه را می خوام برات بخونم؟
- نه.
- دخترک کبریت فروش.
من اخم کردم:
- دختر کبریت فروش نمی خوام!
خندید:
- پس چی می خوای برات بخونم؟
- داستان اون پسره که سرباز مردمش شد...تُو تاریکی جنگل قلبش را در آورد، شد چراغ، جلو پا اونا را روشن کرد...
- دانکو را می گی...می دونی چند باره می خونمش برات؟
- یه باره دیگه! این آخرین باره!
- باشه دانکو!
از آن  روز به بعد اسمِ مُ شد دانکو‌‌‌...
همون شب که رفتیم گوشه ی تاریک "گراند شاپوری"، فرمانده از ما سان دید. جلو هر کی می رسید، باید نام پارتیزانی شُ فریاد می زد.
یدو:
- امِلیانو زاپاتا...
ماشو:
- مزدک...
فلو:
- آتور...


هنوز او را می بینم. با موهای کوتاه پسرانه، رکابی سپیدش که در تاریکی می درخشید و عطر ملایم لیمو وانیل تن ش، پخش بود تُو هوا. 
داره از پله ها میاد بالا.  با نگرانی می پرسد:
- دانکو! چی شده؟
- پولا عمومُ غارت کرده ن....هیچ براش نمونده...
- کی یا؟
- خال بازا...خودشُ از خجالت گُم ُ گور کرده...
- کافیه. فهمیدوم. مُصَیِّب جریانشُ به من رسونده...
خواستم ازس بپرسم "حالا ما چه کار کنیم براش؟" اما وای از آن رکابی تنش و گردن بلور کشیده ش تُو تاریکی ... و مُ ویروم برداشت هی نگاش کنم. دوست داشتم برَم پایین تر پیشش، اما یک مرتبه، وسط پله ها ایستاد. گفت:
- دانکو! برو خونه تون، بوت هاتُ بپوش. بنداش ُ سفت ببند. بیا درِ خونه ی ما. با دوچرخه می ریم سراغش.
- سراغ کی رفیق فرمانده؟
- عبودی سیاه‌.

سوار دوچرخه که شد، دستور داد بشینم جلو. میان بر می رفت، با شتاب پا می زد. گاه گاهی کنجکاو می شدم سرم را برگردانم و صورتش را در چند سانتی متری، خوب تماشا کنم. پرتوهای گذرای کوچه ها، چند دانه کنجدهای ریز، کک و مک های دو سوی بینی خوشتراش و لُپ های صورتیش را آشکار می ساخت. قیافه ش بیشتر از همیشه جدی و مصمّم شده بود. چه رود رسیدیم لین ده، دمِ درِ همیشهِ بازِخونه عمو تام!


پیاده شدیم.
دور و بر خلوت بود.
رفیق فرمانده، دوچرخه را تکیه داد بغل دیوار، چرخ جلوش در چارچوب در.
- بریم داخل!
  قلبم تند تند می زد. اولین بار بود می رفتم عبودی سیاه را از نزدیک ببینم.
از دالان که رد شدیم، او را دیدم در حیاط، کنار تخت سیمی گنده ای روی صندلی نشسته؛ دارد کتابی را می خواند که روی جلد یک سگ گرگ بود نیشاش باز.
رفیق فرمانده آهسته به من گفت:
- داره کتاب "سپید دندان" جک لندن را می خونه...دارمش....برات می خونمش..
پیرزنی تکیه داده به چند بالش با او حرف می زند. تا چشم او به ما دو تا افتاد. سخن را قطع کرد. انگار رفیق فرمانده ی ما را می شناخت. از رُو صندلی بلند شد، به استقبال.
 - هان پوری جان! دخترم! چیزی شده؟ کسی مزاحمت شده؟
رفیق رُزا با احترام سلام کرد و گفت:
- نه عامو....برای مُ نه...
- اول بگو بوات حالش چه طوره؟
- دعاگو...اما قضیه ی عامو ی ئی بچه س...
- چی شده؟
- خالبازا پولا یک تابستون کار نونوابیش را برده ن...
او که شنید، صدا زد:
- عزیزه! مهمون دارم، دو تا لیموناد بیار ...باسقامِ کرمدار هم...
نگاهی به من انداخت. لبخندی زد:
- اسمت چیه خالو؟
نگاهی به فرمانده م انداختم. سر تکان داد: 
- بگو!
من هم با صدایی که به سختی از گلوم بیرون می اومد، گفتم:
- دانکو!
او، پیرزن دراز کش روی تخت و رفیق فرمانده خندیدند، کیف کردند...
زن جوان بلند بالایی که با سینی پذیرایی وارد صحنه شده بود، دست به سرم کشید.
  عامو تام، کف دست ستبرش را پیش آورد. دست کوچکم را فشرد:
_ خالو جان دانکو! غصه نخور...آخر همی امشو، عموت با پولاش و یک دست کت و شلوار نونوار میاد خونه تون....خوبه؟
او قهقهه زد و من از خوشحالی بغض آلود سرم را تکان دادم.
- عزیزه جان! برو دفتر و خودنویس و مُهر استامپ منو بیار...
بانوی موقر خوش خرام رفت و آن ها را آورد.
عمو تام دفتر چهل برگ را روی کتاب خواباند. غلاف خود نویس را بیرون کشید. شروع به نوشتن کرد. وای چه خطی. چه کلمات،ِ  روانی. بوی تهدید را از آن دو سطر حس می کردم و زیرشون، دو کلمه. کنارش امضایی که امواج صبحگاهبی اروند بودند.
بعد مهر را با استامپ خیس کرد و زد پای نامه، سرخ.
- چرا مشغول نمی شید؟
لیوان لیموناد را به دهان من نزدیک کرد. رفیق فرمانده، با ظرافت به باسقام نوک می زد و جرعه جرعه لیموناد می نوشید.
- خب، دخترم یه زحمتی براتون دارم. ئی کاغذِ می بری دم قهوه خونه لین یک.  آقایی نشسته دم درش، مجله "خواندنیها" می خونه. نامه‌را بهش می دید و خلاص. کار تمومه.

ماَموریت قهوه خانه را انجام داده  دم در خونه بودیم که دیدم بوام داره میاد بیرون. قیافه نگرانی داشت. تا منو دید، پرسید:
- پسرم کجا بودی؟
بعدش رو کرد به رفیق فرمانده، گفت:
- پوری جان! خوبی؟
- خوبم عمو جان!
من هم پرسیدم:
- بابا! با ئی عجله کجا؟
نگاهی به ما انداخت و آهسته گفت:
- دارم می رم‌ دنبالِ  کار عمو طاهر...پیش عبودی سیاه...
نگاهی به رفیق فرمانده انداختم. او هم گفت:
- عامو! کارش درست شده...تا یکی دو ساعت دیگه میاد خونه!
- نه!
بابا شگفت زده، گل از گلش شکفت. 

صبح زود روز بعد، از صدایی آشنا بیدار شدم.
عمو طاهر، چپه ای نانِ زیر بغل و قابلمه ی پر  از آش اوبادان را داشت به مادرم می داد و می گفت:
- زِنتا! بفرما...
و بعد که داشتیم صبحانه می خوردیم، مادر به او گفت:
- ما...
به خودش و من اشاره کرد:
- با تو می آییم بازار خریدات را انجام بدی...
- چشم زِنتا!
 
ادامه دارد

Abadanian Kid, Part 14

 

آبادانِ امنِ پنهان
◇○◇
فصل چهاردهمِ رمان در دست انتشارِ "بچِ ی اوبادان"
🕊✍
خواندن شعر را به پایان برده، منتظرم واکنشِ نانسی خانوم، ننه ی لفته ی یتیم از کودکی را حس کنم.
کشاله ی سکوت با نقطه های شفافی از چکه چکه در آن نزدیکی؛ از سایه سار خواهرمان نخل به گوش می رسد. چرا چیزی نمی گه؟ خوشش نیومده؟
   آهان! خش و خش باد است دارد گیسوان خانوم نخل را نوازش می دهد. از صدای خودروها و موتورهای سراسیمه خبری نیست.
خش و خش شدت می یابد و ریسه ی ساکت چکه چکه ها به اوج می رسد. اون جا جه خبره؟
- مامان لفته! نانسی خانوم!
- ○○○○○○○○○○○○○○○

چرا جواب نمی دهه؟
- اوبادان خانوم!
- ها کاکا؟ مُ ....صداتون را می شنفوم...اما .... ببخشُم آقا!
- مگه چی شده؟
- آقا دبیر! بغض گلومُ گرفته...سخته برام حرف بزنم...
- نمی خواستم ناراحتتون کنم...
- نه! اگه اشکم سرازیر نمی شد، عجیب بود...
- آرزوم اینه که مادران نگریند...
- منو گریوندی بیشتر باورت کردم...فهمیدُم وایرینگ عاطفه ت قطع نیس!
  - خوشحالم اینو می شنوم!
- خب، با اجازه، دیگه بسه! حتمن کاکام حالا منتظرته...با اجازه قطع می کنم....
- باشد...
- و حتمن بیایید اوبادان...
- حتمن با کاکات میام...زیاد طول بکشه، چهار روز دیگه...
- خوبه...مواظب همدیگه باشین...
- هستیم.
پرده ی ضخیمی بر شنوایی گوشی ام فرو می افتد.
بو می کشم. چشم ها را می بندم.
نخل. ادویه. ریحان. 
بازار صفا. امیری. بوی ربل ها و ردیف ردیف رکابی های دوگاویِ چیده در قفسه های مغازه ی ضامن سبیل در راسته ی بازار کویتیا‌ می آید‌..
   موجک ها به دیواره ی ساحل اروند می خورند...ناخدا مهیار دال عدس هندی بار گذاشته...کی رفته نون تنوری بخره خالو؟
اسی دو کله!

ناخودآگاه، با گوشی چسبیده به لاله ی سیخ گوشم، بیرون می آیم در حیاط.
   دایی که روی صندلی رو به آفتاب نشسته، با دیدنم بر می خیزد. شیر آب را می پیچاند. به سوی شیلنگ خزیده در کناره ی کرت پونه ها می رود. آن را با مهارتی شتابان جمع می کند، حلقه حلقه دور بازو می پیچد، در هم می بندد تا از شاخه ای آویزان بماند.
لبخند می زند:
- با اوبادان صحبت تموم؟!
- هنوزه! قرار شد رفتیم اون جا، فیس تو فیس ادامش بدیم.
- مرحبا...
راه می افتد. اشاره می کند از در حیاط رو وارد اتاق خواب شویم.
چراغ ها روشن.
- همیشه روشنند...
تختخواب دو نفره در پچ پچ شیرینی فرو رفته است.
بر دیوار بالای آن، تمثال بانوی عشقش به من خوشامد می گوید. ردیف قاب عکس ها را یکی یکی دنبال می کنم.
- اونجا یارد تعمیرات راه آهنِ خرمشهر...بِچه ها، همکارا...
- آن یکی؟
- لنجِ مخفیِ سندیکالیست ها...
- برای تشکیل جلسه فقط؟
- جلسه و همین طور رفت وآمد از اوبادان به بندر احمدی کویت...
- چرا به احمدی کویت؟
- خیلی از بِچِها اونجا تو پالایشگاهش تعمیرکار بودند.
- چه جالب!
-آره و با سندیکالیستای جهان متحد..پول، اعلامیه و نامه می فرستادند این طرف‌...
دارد توضیح می دهد. و من نمای بیرون، سردر سینماهای آبادان را می شمارم: بیست و دوتا؛ دور می زنم تا می رسم جلوی قاب عکس مردی با چهره ی آفریقایی که چشمان درشت هوشمندی دارد. می خواهم رد شوم و به قاب عکس مستطیل بزرگی برسم که عده ای را ایستاده و نشسته نشان می دهد. اما نگاه صمیمی و دوست داشتنی مرد سیاه چهره مرا میخکوب کرده...قیافه ش برایم آشناست. شخصیت منحصر به فردی که آرام آرام از پستوی ناخودآگاهِ کودکیم بیرون می آید.
سر را به حالت پرسش رو به دایی بر می گردانم:
- می شناسمش!
دایی با تعجب می پرسد:
- واقعن؟
-آره....در دهه ی نخستین زندگیم بارها دیدمش. پاتوقش قهوه خونه رو به رو شکرچیان در  لین یک احمد آباد بود...
- خونه ش لین ده بود، جنب حموم جِرمَن...
- آره! آره!
- خب، نگفتی اسمش چی بود؟
- اسمش...اسمش...
- یادت نمیاد؟
- بشین تا لبی تر کنیم...در باره ش برات بگم...
- اول اسمشُ بگو، بی طاقتم!
- اسمش "عبودی سیاه" بود...لوطی اوبادان...

ادامه دارد

Fatal Mines

 

مین های مغفول مانده

بانویِ سرخ پوشِ خانه ام انار!
ببین!
ببین!
این همه مرگ
این همه مین
ره آوردِ سرمایه ی بی رحم
در معامله با ریه های شفاف شهرِ من غمین.‌‌..

بانویِ سرخ پوشِ خانه ام ببین!
این همه مغفول مانده مین
پراکنده در ریه های شهر شرمگین.../  فیلم، شعر و خوانش: هاشم حسینی
بامدادِ یکشنبه ی عظیمیه ی کرج، نوزدهمین روز از نخستین ماه تابستان ۱۴۰۱
July 10th, 2022

Abadanian Kid, Part 13

 

آبادان امن
□☆□
فصل سیزدهمِ رمانِ در دستِ انتشارِ "بِچ ی اوبادان"
🌷
👇
کف دستم عرق کرده، گوشی به نم نشسته...
آبادان فراسوی این سکوت خوشبو حالا داره چه کار می کنه؟ کودکی "احمد آباد"م کجا پنهان شده؟ عامو ناصر دَوونی! سینماها را کجا قایم کردی درشون نمی یاری، دوباره چالوشن کنی؟ هنوز وختش نیست؟ پَه کی وختشه؟

دایی که از پشت میز چوب تراشش با تعجب زل زده به من، دست را به پرسش تکان می دهد:
- ها کاکا؟ چرا حرف نمی زنی؟ 

می خواهم بگویم مامان نانسیِ لفته هیچی نمی گه...موسیقی بلبل های نخل قطع شده...فکر کنم ماهی تابه ی زبیدی های سرخ شده را برداشته... نهر دیگه با آقا نخل حرف نمی زنه....
   اما ناگهان صدای نفس های ملایم را می شنوم. نزدیکتر و نزدیکتر... تکانی به خود می دهم. باید با این خانم محترم آبادانی برخورد مودبانه ای داشته باشم. پس پیش دهن می شوم:
- سلام مامان لفته...
- ........
وای چه صدای گرمی داره میاد! همان آبادان صمیمی بی شیله پیله...نامم را می پرسد و ...
- بله ...چندین ساله دور از آبادانم...اگر نگویم هر روز، هفته ای چند بار میام سراغ لفته جان...نگران نباشید...دایی و من حواسمون جَمع...
دایی بر می خیزد. لبخندی می زند. با دست به در، رو به بیرون اشاره می کند:
- می رم بیرون به کرت های سبزی آب بدهم. راحت باش...
می رود.
نانسی می پرسد:
- کی می آیید؟
-  آخرِ همین هفته با دایی...
- چه خوب! 
در صدایش شیرینی لبخندی جاریست.
ویرم می گیرد، سروده ای را که چند لحظه پیش روی تکه کاغذی نوشته ام برایش بخوانم و واکنشش را حس کنم.
- مامان لفته جان!
- بله هم اوبادانی جان؟
مکث.

یادم میاد که روزی لفته به من گفته بود:
- ننه م تا کلاس شیشوم قدیم که برابر با لیسانسه جدیدی درس خونده...سرگرمی تنهاییش خوندنِ رمانه...
- واقعن لفته؟
- آره...ننه های اوبادانیِ رفیقش، به هم کتاب قرض می دن...
- راس می گی؟!
- آقا دبیر! دروغوم کجا بود... 
- چه نوع رمان هایی مثلن؟
- هر چه دستش بیاد، شبا می خونه...تُو اتاق خوابش چند‌ قفسه کتاب بسته به دیوار....می دونی کی کتاب خونش کرد؟ بُوا خدا بیامرزوم و بعد زن دایی که دبیر راهنمایی اوبادان بود اخراجش کردن..
- عجب! بهم نگفته بودی چرا؟
-  آقا دبیر! حالا بهت میگوم...

تای کاغذ را باز می کنم:
- همین یک ساعت پیش که این جا در خدمت دایی و لفته جون نشسته بودم و داشتم به زادگاهِ مصادره شده ام اوبادان، یعنی راستش به شما، ننه ی عزیزتر از جون لفته که می گه بو اوبادانه می ده، فکر می کردم، این سیاه مشق را نوشتم...
- لفته بِهِم گفته هنوز درس می دین و ترجمه می کنین...
- آره...گاهی هم کمی شاعرم!
- وای چه خوب! اومدین اوبادان خبر می دوم بِچه های شاعر بیان خونه...
  - چه فرصت محشری!
- آره...کوروش و بچه ها همراش...آرش قلعه...و اُم نعیم که شعرهای عربی معرکه ای داره...در مراسم بداهه گو..برا اوبادان عاشوراییه ساخته...

غافلگیر و ذوق زده، بی اختیار سینه صاف می کنم:
- خانم جان!
سکوت.
نقطه های غلتان، نفس های اویند.
می خواد گوش کنه؟
- بخونم؟
- ها! به گوشوم!
کلمات جلوی چشمانم رژه می روند.
شعر فاصله نمی شناسد.
آرش وار باید شعر در چله ی کمان بگذارم:
آبادانم!
مادرم!
ای بانوی مانده به ماتم!
آتشفشانِ خشمم از این همه ستم...
آه از این آهن دل عالم...
چه اشک هایی که هنوز شماره نشده اند
چه بی شرم هایی که هم چنان به تاریکی در شرارتند...

به من بگو دلدارم!
رهایی را کدام دریچه بگشایم
که مادران را نبینم
دیگر بگریند؟
🕊
ادامه دارد...

On Persian Poetry

 

درنگی در بارگاه شعر/ نامه به رفیقی شفیق

رحیم رسولی عزیز،
با بهترین درودها بر آنم کوتاه و گویا به موضوعات زیر  بپردازم:
- تعریف شعر/ کاوشی گذرا در شعریت؛
- سیاست و عشق در شعر: سه مقوله ی جداگانه؟ یا سازندهای  سرشتی واحد؟
- از قناری تا قورباغه
- اشاره ای به شادروان مسعود احمدی(۱۴۰۱-۱۳۲۲)


در نشست ادبیِ آدینه، بیست و هفتمین روز از سومین ماه بهار ۱۴۰۱ که با موضوع  داهیانه و راهبرانه از سوی جنابعالی: دبیر جلسه، با عنوانِ:
"عشق و سیاست در شعر با محوریت نِزار قَبّانی...و یا به بیان دیگر: چند و چون موفقیت شاعر در بیان عشق یا سیاست..."
برگزار شد، چند نکته ی ناگزیر را از سرِ امتنان؛ و افتخارِ حضور در کنار آن عزیزان، به عرض می رسانم. امیدوارم دوستان با اظهارنظر تکمیلی و بیان اصلاح و نقد، مرا همیاری کنند. 
   در باره ی تلفظ درست نامِ سراینده ی "بلقیس و عاشقانه های دیگر"(ترجمه ی موسی بیدج/ نشر ثالث)، اظهارات متناقضی ابراز شد. بر خلاف توضیحات اینجانب که نام درستش را نِزار قَبّانی دانستم، دوست عزیزم قباد حیدر او را با قاطعیت، نَزار قُبانی نامید و تاکید فرمود که چنین بادا! 
 اما چنین نیست. افزون بر تصویر روی جلد کتاب شعر دو زبانه ی عربی انگلیسی او(در زیر) که تلفظ نامش را در انگلیسی، بر مبنای عربی آن Nizar Kabbani نوشته، مترجمان صاحب نامی مانند موسی اسوار(کتاب "از سرود باران تا مزامیر گل سرخ"/ انتشارات علم)، موسی بیدج و اساتیدی مانند غلام حسین یوسفی و یوسف بکّار(کتاب "گزیده ای از شعر معاصر عرب"/ انتشارات اسپرک) هم با اعراب گذاری، آن را نِزار قَبّانی ثبت کرده اند...
   
👇
"شاعر باید باغ های خیالی بیافریند با پرندگان حقیقی"/ماری مور(۱۹۷۲-۱۸۸۷) شاعر مدرنیست آمریکایی
👇
پرسش های پیش کشیده ی زیر، آن جا و هر جای دیگر، سال هاست که ذهن خواننده و بیشتر و مستمرتر، نوآمدگان قلمروی شعر را به خود مشغول داشته است:
۱
روزگار ما به شعر سیاسی نیاز دارد یا عشق سروده ها؟
۲
تعهد شاعر زبانگرایانه است یا اجتماعی سیاسی؟
۳
شاعران موفق، خوش اقبال و ماندگار، بیشتر عاشقانه سرا بودند یا خنیاگرانی مبارز؟
۴
عشق آیا چاشنی شعر سیاسی است و یا پیشروی مفاهیم اجتماعی اعتراضی؟
۵
نِزار قَبّانی(۱۹۹۸ لندن- ۱۹۲۳ دمشق)، این شاعر دیپلمات، بیشتر شاعر عشق است یا سیاست؟
معروفیت او مدیون کدام است؟
۶
آیا شعر سیاسی همان انبان شعار است؟ تاریخ مصرف دارد؟
۷
در مقایسه، بر مبنای ادبیات تطبیقی، کدام یک از این شهسواران سخن شاعرترند:
پوشکین، شکسپیر، شاندور پتوفی، والت ویتمن، کارل سندبرگ، ناظم حکمت، پابلو نرودا، حافظ، الف. سایه، احمد شاملو، حمید مصدق، فروغ فرخزاد و سیاوش کسرایی...؟

در این راستا، پرسش های پراکنده ی دیگری هم هست...

پیشاییش بیاییم این پرسش ازلیِ ساحت ادبیات را پیش بکشیم که در شناخت، سنجش و ارزیابی یک شعر، برکنار از سوگیری، غفلت زدگی تئوریک و تقلیدهای کورکورانه ی این زمانی، کدام دستگاه محک و معیار را به کار گیریم تا به سرشت واقعی، زیبا، ناب و تازه ی محصولی که شعر نام دارد و زاده ی تلفیقِ استه تیک/ aesthetic کلمات است دست یابیم؟
می کوشیم از منظر عام، به صناعت شعری نگاه کنیم‌:
 -  در کتاب "فرهنگ اصطلاحات ادبی" سیما داد (انتشارات مروارید، ۱۳۷۸) به طور مشروح به چیستی و چراییِ سرشت شعر و انواع تعاریف پذیرفته شده ی جهانی اش پرداخته شده است(ص. ۳۰۶). 

اما از منظری متفاوت، باید گزیده و به شتاب بنویسم:
- هر شعر "خوب"، خود تعریف شعر واقعی است‌.
 - هم نشینی "زیبا"ی واژه ها در همگراترین جا را رفتار شعری طبیعی زاد می دانند.
 - هیچ "آدم" بدی نمی تواند، شاعرِ "خوبی" شود.
- این "انسانِ" آرمانی شاعر است که در راه آزادی، مسلح به عشق به پیش می رود.
   مفاهیمی فلسفی مانند "خوب"، "بد"، "واقعی"، "اصیل" و "طبیعی" در ادبیات و به ویژه شعر را بر مبنای اقبال همگان در روند زمان تعریف می کنیم. خوانش گسترده و پیوسته ی یک اثر ادبی بیانگر میزان اصالت ادبی آن است. شاهکارهای ادبی کلاسیک شده ی جهان، الگوهای خوبی برای رسیدن به تعریف قطعی مورد نظر هستند.
   اگر بپذیریم که اِروس/Eros این ایزد عشق در میتولوژی یونان(و با نام Cupid  بین رومی ها)  که "جان زور" زندگی است آورنده ی شور و شیدایی، کند و کاو بی نتیجه در جدا سازی عشق و سیاست، این دو ارزش های متعالی هستی آرمانی را کنار می گذاریم. از این روست که حافظ این پیامبر عشق و ارزش های انسانی که سیاست وجه ممیزه ی تعهد شاعرانه اوست، در غزل سیاسی عشق آلودش، چنین به ذهن یک سویه نگرِ تک ساحتی هشدار می دهد:
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد

      محمد مختاری(۱۳۷۷- ۱۳۲۱) در کتاب "انسان در شعر معاصر"(انتشارات توس، ۱۳۷۲  ص. ۷۹) هوشمندانه و آموزنده نوشته است:
" عشق بی واسطه ترین رابطه ی انسان با انسان است. به همین سبب، زیباترین نمود یگانگی و هماهنگی است. یگانگی با طبیعت نیز نمود دیگری از زیبابی، یعنی وحدت زیبایی های طبیعی و اجتماعی است. ادراک زیبایی نشاط بخش است..."

جا دارد ترازوی سنجه را برپا داریم تا در رسیدن به ساختار واقعی شعریت، شعر سره را از ناسره بازشناسیم:
به عنوان یک بنچ مارک/ ben chmark مطمئن برای برآورد پارامتریک ساختار شعر،  عمارت با شکوه دیوان حافظ را مبنا قرار می دهیم. هنر  و در این جا شعر، از سه مشخصه برخوردار است:
تلذد، ادبیت و تازگی
تلذد:
آیا هرگاه، پس از این همه  غبار زمان،  سروده های حافظ یا آلکساندر پوشکین، ه. الف. سایه و یا والت ویتمن را می خوانیم، از چشیدن و گواریدن آن ها برخوردار از لذتی زیبایی شناختی نمی شویم؟

ادبیت:
از این اندرونه ی پیچیده در ترمه ی فرم/ برونه است که ساختار شعر را می کاویم. وزن(درونی یا بیرونی)، صور خیال/ ایماژ، شکل پردازش(دوبیتی و... تا غزل و شعر سپید)، پیام شاعرانه و ...

تازگی
تازگی یا نوآوری همان خصیصه ی ذاتی شعر است در باز شناخت آن از ناشعر.
آیا شعر حافظ پس از حدود ۸۰۰ سال، آن هم در گذر از مُهرِ "باطل شد" زمان و تنگناهای "عبوس زهدِ "حاکمیت های تئوکراتیک خونریز، سه مشخصه ی بالا را قدرتمندانه دارا نبوده است؟ رازهای این اقبال جهانگیر کدامند؟

به نِزار قَبّانی، مشهورترین شاعرِ  سیاست مدارِ عاشقانه سرا برگردیم. او در سروده هایش دو ترجیع بند را تکرار می کند: "محبوبم"(زن سبزه رو، بلقیس...) وطن آرمانیش، بیروت. این دو نیمرخ، چهره ی عشق سیاسی او را می نمایانند:
وطن غمگینم!
من 
شاعر عاشقانه سرا را در یک دم
خنیاگری ساخته ای که با دشنه می سراید...
(بلقیس و عاشقانه های دیگر، ص. ۱۰)

چهار روز پیش از تشکیل این نشست مورد بحث من(۲۷ خرداد)، کوشنده ی خستگی ناپذیر قلمروی ادبیات، مسعود احمدی شامکانی در غربت سرای سالمندان بدرود حیات گفت. او را بیشتر می توان یک گزارشگر، مصاحبه کننده و تجربه گر وادی شعر دانست که همانند رضا براهنی(۱۴۰۱-۱۳۱۴) سپرده به سرای سالمندان، با آن همه هیاهو، ناکامِ شعر ماند. 
   کتاب "روحی خیس، تنی تر و صبح در ساک" (نشر همراه، بدون تاریخ) که سروده های اواخر دهه ی ۶۰ و اوایل دهه ی ۷۰ سال مسعود احمدی را در بر می گیرد، خبر از نوآمده ای می دهد که دغدغه ی قافیه و وزن دارد و معتاد به رومانتیسم اجتماعی، مکررگویی می کند و مفاهیمی کلی پیشتر گفته و زیبا سروده شده را مورد توجه قرار می دهد:
تنها، نگاهی به واپس/ او را بس:
آن جا/ تنهایی انبوه و انبوهیِ درد...(ص. ۱۲۷)

حسن ختام این مقالِ کم مجال را باید با اشاره به گُنده گوییِ یک فربه از ادعایِ کم مایه در موسیقی به پایان برسانم که قناری را کنار قورباغه گذاشته بود. آن هم با بستن توهمات به نابغه ی هنر: ادیبی بی ادعا، خوشنویسی زیبا نگاشت، آفریننده ی چهار ساز که میراث فرهنگ بی همتای ایرانی را غنی تر ساخته و خود را در حد "یک خس و خاشاک" (اتهام محمود احمدی نژاد به مردم معترض، همان که بغل خواب دولتش، علی رضا افتخاری بوده است) می دانست.
شجریان برخلاف این مقلد آواز، از جوانی تا دم مرگ، مدافع حقوق مردمش، استاد/ خسرو آواز ایران ماند(۱۳۹۹-۱۳۱۹)‌.
🕊️💐🎼🌴
هاشم حسینی، آخرین روز بهار ۱۴۰۱

پاسخ به یک درمانده که چهل و سه ساله  به خود ارضاعی فکری مشغول بوده...

 

جنگ رندان، باور ابلهان!
🕊️🌳🌝
نه روسیه نه اوکراین،
جانم فدای ایران.‌‌..

آقا فریدون بی خیال به اعتراضات اجتماعی ایران که حتا دغدغه ی کوچکترین بدبختی های هفتکل را نداری، برای یک بار در عمرت، کمی تفکر و تحلیل...
 مدت هاست با خود شیفتگی سرِ تُخمات نشستی، خیال ایکونی دامارون ایا بیرون از زیر کِندِت!

مجری تفرقه افکنی عوامل نگهدارنده ی حاکمیت، برای دوام بقای پوشالیشان نباش..
به بِنگشت گفتند سبکی یا سنگینی؟
گُد: سبک سنگی دستِ خومه!
گنده گویی نکن فریدون!
عِرض خود می بری و زحمت ما می داری!

مخلص نیکانِ بی ادعای پاکدست هفتکل:
هاشم حسینی، سید سرگردان در سرزمین محروسه...
دوشنبه، سیزدهمین روز نخستین ماه تابستان ۱۴۰۱
July 04th, 2022

Final Part of My Uncle's Life

...

من و آن سبزه ی محکوم به سنگسار، مِهرِ عموی متکیِ به رحمت پروردگار .... 🕊بخش پایانیِ هفتم: برش هایی از زندگی آسید عباس حسینی ترکوتبار


ماه ها می گذرد و من دور مانده، امیداورم هر چه زودتر عمو را ببینم. می دانم برای انجام وظیفه، خواب ندارد.
خبرش تا اهواز و تهران هم رسیده که او تقلا می کند بی خانمان ها سرپناهی پیدا کنند و روستاییان زادگاهشان را ترک نکنند...
دفتر ازدواجش محل رسیدگی به مشکلات مردم است. یکی از زنان فعال در مشکلات کارگری و فمینیستی که به همراه چند زن دیگر، با خودروهای شخصی اشان از تهران به هفتکل آمده بودند، تعریف می کند:
- ... در سرکشی به شهر و روستاهای پیرامون این شهر، جهت تهییه ی گزارش برای مجله ی "مسائل زنان"، دچار کمبود بنزین شدیم. با توجه به آن که بنزین کوپنی بود، به دفتر کلانتر شهر(رییس کمیته)، آقای حسینی مراجعه کردیم. او هم با نوشتن یک نامه ی رسمی به مسئول بنزین خانه، دستور داد تا هر هنگام ما در شهر فعالیت می کنیم و موقع رفتن، بنزین خودروهایمان تامین شود. یک روز هم که یک "عادم" علاف به بهانه ی نصیحت افتاد دنبال ما و مزاحمت ایجاد کرد، ایشان وقتی فهمید، به شدت عصبانی شد و دستور داد یارو را احضار کنند. بعدش، دو نفر آدم با شخصیت و جوانمرد: خدارحم چهارلنگ و دستیارش کاراگاه دیشو را به عنوان محافظ ما تعیین کرد...

پرنده به ابدیت افتخار پرزده و من با خیال او دلخوشم...
اکنون هنوز دارم رویاهایم را نفس می کشم:
از اهواز برای دیدنش به هفتکل می آیم.
تا مرا می بیند، می گوید:
- عمو جان! سوار شو بریم رومز...

به رومز می رویم. کارهای متفرقه اش را انجام می دهد. ناهار را هم دعوت می شویم به خانه ی یکی از بستگان جنگ زده...
ناهار را خورده، قیلوله کرده، پس از خواب و چای پسینگاه آماده می شویم برگردیم هفتکل...
داریم از خیابان اصلی می گذریم که نره غولی تفنگ به دست، می آید وسط خیابان راه را می بندد. عمو پا بر پدال ترمز می کوبد.
- هان چی شده؟
- حاجی! بیا یک قضیه ی شرعی اخلاقی داریم...روحانیمون رفته قم...
- قضیه چیست؟ من امورات مهمی در شهر خود دارم که باید زودتر به آن جا برگردم...باید بروم...
- حاجی زیاد وقتِ شریفتان را نمی گیریم... دو سه دیقه فقط...امضای مشروع شما را می خواهیم بیفته پای صورت جلسه...
- چه صورت جلسه ای؟
- مربوط به زنی فاسق...جنگ زده ی آبادانی که این شهرِ دارالموءمنین را به گند کشیده...میاد خیابون همه را می کشونه دنبال خودش... آخرت همه را خراب کرده...
- عجب!
عمو نگاهی به من می اندازد که یعنی چه کار کنیم؟ آهسته می گویم: عمو جان! بریم ببینیم چه خبره...
- این بانوی اسیر اکنون کجاست؟
- حاج آقا! نزد ماست...
تفنگ به دست با بخار ترشه عرق بدن مدت ها نشسته اش سوار می شود:
- بریم جلو...بپیچ دستِ راست...
خودروی ما به حرکت که در می آید، لندکروز سرآسیمه ای پشت سرمان راه می افتد.

وارد عمارت مصادره شده ای می شویم. کجاست؟ عمو را می برند حیاط باغ پشت. چنگالی که دسته کلیدی را تکان می دهد و زیر لب ورد می خواند، جلوی اتاق می ایستد. در را باز می کند.
- بفرمایید! فاحشه ی بی شرم اونجاست...
وارد می شویم.
زن جوان، سبزه ی زیبا را می بینم که در تاریکی می درخشد. تکانی می خورد. در چشم هایش ترس و اندوه موج می زند.
کلیددار بر سر او داد می کشد:
- بپوشون اون کله ی معصیت زا را...
زن اهمیتی نمی دهد. حس می کنم در پایان دوم زندگی اش است. زیبایی خدادادیش، محصولات آرایشی جهان سرمایه داری و گذشت زمان را بی اعتبار می کند...پوست زیتونی او عطر پرتغال ها را در فضا پراکنده...
عمو سلام می کند. زن به احترام بر می خیزد.  وای او همان شلیل بختیاری است که خنیاگران پاک اندیش در باره اش ترانه ها سروده اند! 
عمو با صدایی غمزده می پرسد:
- ای بانوی پاکدامن! چه پیش آمده که این گونه بی رحم، غزال دشت زندگی را محبوس عبوس زُهد کرده اند؟
- آقا جان! ای مرد خدا! من یتیمی جنگ زده ام که در خانه ای محقر، با مادر نابینایم زندگی می کنم....
به گریه می افتد...
عمو دستمال سپیدی را از جیب قبا در می آورد و به دست او می دهد...
کلیددار دخالت می کند:
- حاج آقا! این سلیطه ی عایشه اغواگره...
نگاهش می کنم. دهنش آب افتاده...به عادت، دسته کلیددار را به جرینگه تکانی می دهد.
عمو عصبانی می شود، سرش داد می کشد:
- ای تازه مسلمانِ ناشی! چرا به اُم الموءمنین توهین می کنی؟ بیسوادِ مدعی العموم! بدان که آن بانوی بزرگوار، عایشه ی مکرمه، اول کاتبِ کتابِ خدا در حریم پیامبر بود....
کلیددار غافلگیر می شود.
غزال اسیر با چشمان نمناک لبخندی از رضایت رو به من می زند، بعد رو به او به پوزخند.
عمو فرصت را مغتنم می شمارد کلیدار را از اتاق بیرون کند:
- برو ببینم....برو کتاب خدا را بیاور تا در باره ی سرنوشت این زن بی کَس استخاره کنم...ببینم حضرت حق حریف شما می شود! 
کلیدار عقب نشینی می کند. عمو آهی می کشد:
- خدایا پناه برتو! اینان نمی دانند که این زن جزو مهاجرین است و ما نالایقان، به اصطلاح انصار...
کلیددار بیرون می رود.
- دخترم! ببین چه می گویم. وقت تنگ است. عمر تو، جامی آبگینه و دست اینان سنگی، مرگینه.
- آقایم، پشت و پناهم.... چه کنم؟ من به شما پناه می برم...
- عنایت تو به این جوان چه گونه است؟
- او را...
نگاهم می کند. هم چنان دارد نم زیر پلک ها  را با دستمال می سترد. چشم ها می درخشند. 
- او را برادر خود می دانم...همیشه آرزو داشتم برادری تنی داشته باشم یا جوانمردی جانی تا به برادریش تکیه کنم...اما نداشتم....برادرمه، اگه...اگه لیاقتشو داشته باشم....روزگار بدیه، بدتر هم می شه...برادرم باش که بسیار تنهایم...
چشمانم به اشک می نشیند. سر را از او می دزدم و پیشانی به دیوار تکیه می دهم به هق هق...
- خب، تو را از این جا می بریم بیرون...زیر صورت جلسشون بنویس بی گناهی...بنویس تعهد می دهی نیایی خیابون...ما تو را از این شهر نجات می دیم...جای تو این جا نیست...باز اینا میان سراغت...تن ندهی، برات جرم می تراشند...می فرستمت شاهین شهر...قبول می کنی؟
- آقا جان هر چه شما بفرمایید، اما مادرم چی؟
- شب افرادی را با وانت می فرستم خودش و اثاثیه اتان را بیاورند هفتکل و فرداش تا دستشون بهت نرسیده، بروید شاهین شهر...
- آقا جان....بابامی تو؟ این برادرمه؟کی هستید شما که خدا فرستادتون کمک....؟
اشک شوق و شکر...

زن اکنون که این سطرها را به شتاب می نویسم، آن سبزه ی اسیر، مادر فرزندانی برومند، نوه داری می کند و گاهی هم در پوشش بانویی آشنا، بی سر و صدا به زیارت خانه ی ابدی عمو می آید، اشک شوق می ریزد که چنین انسانی نیک کردار در بارگاه کبریایی حضور دارد... نیایش سپاس که به جای می آورد، خاموش می رود...

حکایت هم چنان باقیست...و من که دارم این دفتر را می بندم، نجوای عمو را می شنوم:" خدایا! چنان کن سرانجام کار □ تو خشنود باشی و ما رستگار..."
🕊✍🙏
هاشم حسینی

Veteran Freedom Soldier

 

به یاد عزیز سفر کرده به دیار ابدیتِ افتخار: علی پاینده که در گذر فاتحانه از رنج ها؛ با رادی و راستی، ابعادِ مغفول مانده ی سوسیالیسم واقعی را که همانا اومانیسم و دموکراسی است، معناهای تازه ای بخشیده است.
□☆□
وصیت نامه ی کهنه سرباز راه آزادی

یاران!
بدرود.
دیگر درنگی نمانده به دیدار 
اما بیاوریدم
پیراهن سپیده ی پنهان
روییده بر سینه اش
دلی آتش
چون آن شقایق تابان
پرپر
در کناره ی میدان.

دریابید
پیچیده 
به پرنیان پیمان
تار و پود
هزار نگاره از یاران
به وداع رفته ی دلدار
برگشته به پیکار 
جان داده 
نیامده بر سرِ قرار.

پَسامن
بیرون بریدُ
با احتیاط
پاره پاره هاش را
ببندید
بر بال های یکان یکان
کبوترانِ  چشم انتظار بام

همین!
آنان می دانتد
بر کدام بام ها
فرود آیند با یقین.

هاشم حسینی