اعترافاتِ مردِ تنهای شب/ بخش دو🐈

خواهرزاده ی دلسوز و با ذوق برای داییِ دست تنها "زن" می جوید...

جهت اطلاع بیشتر خوانندگان بخش یک که صبر از دست داده، پیام ها فرستاده و در حال تفسیر و تعبیرِ حال و احوالات راوی این اعترافات هستند، باید بگویم این حکایتِ خلاصه و خودسانسورشده که می خوانید، بخش هایی از زندگی پیرمردی تنهاست که با دریافتی ناچیز بازنشستگی در آپارتمانی فرسوده زندگی آبرومندانه ای دارد و توانسته از خطرات مصیبت بارِ ازدواج مجدد چه دائم، چه موقت، چه سپید و چه از هر نوع دیگر جان سالم به در ببرد.
اولین بار، درست چند ماه پس از رهایی از حکم ابد زندان پر از شکنجه که بیشترِ زن و مردهای خودآزار عادت کرده به آن، ازدواج و زندگی مشترک نامش نهاده اند، خواهر زاده ی نجیب و اهل حلال و حرام زنگ زد:
-دایی! نگرانتم...
-چرا عزیزِ جان دایی؟
-آخه در اون شهر غریب،تنها و بیکس شدی...
-نه، راحتم...دارم نفس راحت می کشم...
-نه، این طور نمی شه...
-خُب چه کار کنم؟
-باید یک خانومِ مهربون و مامانی کنارت باشه...
دایی با شنیدن این دلسوزی کنجکاو می شود که بپرسد:
-چه پیشنهادی داری نازجیگر جان؟
-هان! پیشنهادهام دموکراتیکن..
-یعنی چه طور کراتیکن؟!
-در این شهر، دوستای زیادی دارم...جمعه صبح گذشته، مراسم "دختر شاپریون" داشتیم. چند تا از اونا وختی فهمیدن دایی جونم بی زن، سرشُ میذاره رو بالش سرد و بی روح، دلشون آتیش گرفت. منو سرزنش کردن که چرا فکری برا داییم نمی کنم...
-خب، نتیجه؟
-دایی جونِ خوش تیپ من! خلاصه می کنم و می خوام تا آخر همین هفته جواب بدی...
-جواب چی؟
-"بله" بگی به یکی از سه چویس* که برایت ردیف کرده م...
-جدی؟! چه قدر تو دلسوز و به روزی دختر!
-دختریم کجا بود دیگه! دو تا پسر لندهورِ بیکار و بیعار تو خونه دارم...
-می فرمودی!
-سه خانوم با کمالات پیدا کرده م که از سِرّ و پِرّشان با خبرم. مشخصات مشترک آن ها نجیب بودن، شُووَر دوست بودن و تو دل برو بودنه ...
عکس پروفایلت را هم نشونشون دادم...
-صبرکن! صبر کن!
-هان چیه دایی جون؟
-جنگ اول بهتر از صُلحِ آخر!
-که چی؟
-اصلِ اول: دماغ هیچ کدومشون که عملی نیست؟
-نه، دایی! عمل کجا بود...تا حالا هیچ جاشون عمل مَمل نشده...
-خوبه! می فرمودی!
-هر کدوم از بقیه مَدوناتر! حسن جمال و رفتار هرکدوم مثال زدنی تر...
-جدی؟
-شوخیم کجا بود؟
-اختیارداری ناز جیگرِ دایی! لطف کن در سه خط این هر سه حوری زمینی را معرّفی کن که دیگه طاقتِ انتظار ندارم...
-به ترتیب سن: پنجاه، چهل و دو و سی هشت؛
اولی را "ناز طلعت" صدا می زنیم: بیوه ای که پس از سکته ی شُووَرش، دستِ بنی بشری بهش نخورده: پیراشکی دندون نخورده؛ اسم دومی را می ذاریم "یاسمن" که از یک معتادِ موتور خاموشِ خونه خراب کُن، طلاق گرفته: باربی ایرانی؛ و سومی: "بی بی جواهر": دختری باکره از پدری استاد اخلاق و واعظ تضمین کننده ی بهشت که هفت دخترش را درس حیا و تمکین به مردان زندگیشان آموخته...به خانه ی بخت رفته اند، خودشان و زوجشان خوشبخت...
فقط این "بی بی جواهر": تشک دانلوپ فول اتوماتیک، مونده تُو خونه... خواستگاراش را یکی بعدِ دیگری جواب کرده...
حالا دایی جان! بگو ببینم کدومشون به نظرت مناسب میاد؟
-وظیفه ی دشواریه!
-چرا؟
-آخه همین طور که نمیشه...
- دایی جون جونیم! وقت زیادی نداری...
-آخه ندیده و نحرفیده، چه طور انتخاب کنم؟
-دایی! هر کدوم را انتخاب کنی بُردی!
-عزیزِ جانم، آدم باید جنسی را که می خره، بار اول تِستش کنه...لامپی که می خری، الکتریکیه نمی زنش به برق روشن بشه، بفهمی نور و گرما بهِت می ده؟
-چی بِهِت می ده؟

ادامه دارد
*choice: انتخاب