A Lonely Man's Story/ 5
.
اعترافات مردِ تنهای شب/ بخش پنج🦦
دو رویداد شرم آور:
🏞یک
۷۰ سال پیش، یک روستایی فقیر و بیسواد:
-نذر آقا کردم دخترمه!
👆کودک همسر ۱۲ ساله...
آخوند منطقه، داماد:
-قبول حق!
👆پیرمردِ متنفذ و مرفه ی ۴ زنه...
🖼دو
۳۰ سال پیش، دبیر بازنشسته:
(در واقع پاکسازی شده توسط تخم و ترکه های جیکاکی عواملی مرتبط با همان خانواده) به طمع نون و نوای تازه/رانت، دختر گل خود را نثار آخوندکی از همان خانواده می کند که دچار افسردگی پیچیده می شود... ✍️
ادامه ی رُمان:
خودروی پر شتاب از جلوی ردیف ردیف سوهان فروشی های حاجی آقاهایی می گذرد که از میان کارکنانِ فروشنده اش، دخترکانی بینی گربه ای چشم بادامیِ سپید روی که رُژ لب های پُف کرده را احیاء کرده اند، با "حجاب شُل و وِل"، بیرون آمده، چشم در چشم مشتریان مرد دوخته اند.
راه پیش می رود، چمبره می بندد، سربالایی را پشت سر می گذارد؛ سرازیری را می بلعد و راضی از این بازیِ موازی با مدار زمین که تلو تلو خوران دور خود می چرخد و هر آن امکان افتادنش در سیاه چالی دهن باز کرده است، مستقیم به افق لرزان نزدیک می شود.
بانو وکیل، دکمه ی پخش موسیقی را off می زند. نگاهی پرسشگرانه به "مرد تنهای شب" می اندازد و می گوید:
-بنا به آن زبانزد حکیمانه ی عربی که می گوید "حکایت کن! تا درازنای راه کوتاه شود"؛ تو هم از دیده ها و شنیده ها و نوشته هایت برایم بگو!
-در باره ی چی؟ چه موضوعی؟
-ازدواج...زن...منظورم این نکته ی خیلی خیلی مهم:
نسل هوشیار کنونی که عزمش را جزم کرده طرحی نو از زندگی بیندازد، حیف است از اشتباهات، بهتر است بگویم تجارب آموزنده ی نسل به "گا" رفته ی ما بهره مند نشود...
-بسیار خوب...
در حالی که مرد تنهای شب به فکر می رود از کجا شروع کند، بانو وکیل دوربین فیلمبرداریش را که به اندازه ی کف دست است، سوار بر پایه ای چسبان بر هر سطحی؛ از محفظه ی در بغل بیرون می آورد. خیره به جلو می گوید:
-خواهش می کنم اینو بغل آیینه ی بالا قرار بده...خودش به طور هوشمند می چرخه...هر کدام از ما صحبت کنیم، روی صورتمان زوم می شه...حرف نزنیم از دور و برمان و دورنماهای بیرون فیلم می گیره...
-چشم...
دوربین که نصب می شود، بانو وکیل ریموت کنترل آن را بر می دارد. می گوید:
-همین که دستم را بالا بردم، یعنی دوربین روشن شده، آماده ی فیلمبرداریه...و تو، شروع به روایت کن!
-بسیار خوب!
مرد تنهای شب نگاهی به نیمرخِ مهتابگون بانو می اندازد و سینه را صاف می کند: آماده م.
دستِ خوش فُرم بالا می رود:
-شروع!
-....
خاطراتی با طعمِ چای دم کرده کنارِ زغالِ بلوط!
سال ۵۷ تازه دهه ی بیست زندگیم شروع شده بود که با کَلّه به درون سیاه چاله ی افتاده بر روی خاک پاک ایران کشیده شدم و هنوز،
هر چه دست و پا می زنم/ می زنی/ می زند/ می زنیم/ می زنید/ می زنند؛
امّا هم چنان،
گرفتارم/ گرفتاری/ گرفتارست/ گرفتاریم/ گرفتارید/ گرفتارند...
چند سالِ پیش در باغ ملی/ بوستان عمومی، پای صحبت رفقای بازنشسته م نشستم که هر مدت، نفری از آمارمان کم می شود. یک بار موضوع بحث داغ ما
"نیرنگ زنان"!
بود. البته ناگفته نماند که در جمع دلبسته ی ما که پیمان بسته بوده ایم روراست باشیم و جز راست نگوییم، دو زن تحصیلکرده هم هنوز نفس می کشند! یکی:
دبیر بازنشسته ای بختیاری که در دهه ی هشتاد زندگیش هم چنان تو دل برو، فرزانه و مجلس آراست. به خاطر شباهتش به هنرپیشه ی معروف سوفیا لورن، جمع او را سوفیا لوره می نامند.
او همان اوایل ازدواج از شوهرش که پسر عمویش بود؛ بنا به دلایلی محرمانه که ذکر آن ها صلاح نیست، جدا شد..اکنون تنها و بدون فرزند، سال هاست با شریک زندگیش معیشتِ سپید و دلخواه خود را سپری می کند.
و دیگری پرستارِ بازنشسته ی تبریزی، تیماردار شوهر سکته زده ای به مدّت هشت سال که نام او در گروهمان مریل استریپ است.
حکایت شب زفاف و وعده های لاف!
چنین گوید جناب سرهنگ... :
اوایل سال ۵۷ که دانشکده ی افسری را تمام کرده و وارد جامعه شده بودم، انگار از یک حصار بسته، به داخل خیابان زندگی پریده، آدمیزاد می دیدم.
مادرم اصرار می کرد زن بگیرم. هنوز دستم به جنس مخالف نخورده، راستش نرینه ای از دو طرف باکره بودم...
یک روز غروب که در خیابان اصلی شهر تظاهرات شدّت گرفته بود و من داشتم از کوچه پسکوچه ها به طرف خانه می رفتم، چشمم به دختری افتاد، حدود ۱۸ ساله موها گوگوشی، اجزای صورت در تقارنی زیبا، دامنش چارخونه ای خاکستری، کفشای تنیس به پا...
او داشت از رو به رو می آمد. چشم هایمان به هم که قفل شد و لبخند زد، دل از دست دادم. در دل گفتم " خدایا! به جاه و جلات شکر! واقعن دست مریزاد! چه مخلوقی!"
یک یو تِرن/ U-turn سریع زدم، چرخیدم دنبال سرش...رفت و رفت تا رسیدیم به در خونه شون. سرشُ برگردوند. از دهنم پرید:
-سلام!
او هم با صدای بهشتیش گفت:
-شب به خیر!
دست را تکون داد و رفت داخل.
نشانی کوچه و شماره پلاک خونه اشون را به خاطر سپردم.
خونواده را که از قصد ازدواج خود باخبر کردم، آن ها خیلی خوشحال شدند. مادرم که تازه نمازش را تمام کرده بود، دست هایش را پس از آن که به نشانه ی شکر بالا برد و دعا خواند، گفت:
-پسرم! داره آرزمون برآورده می شه...هم تو به اون چه سزاوارته داری می رسی و هم ملت...می گن خمینی می خواد شاه بشه، هیچی برا خودش نمی خواد... همه چی را مُفتیِ مفتی می کنه....
خلاصه، عصرها لباس شخصی می پوشیدم و می رفتم دیدن عشقم.
با هم در تظاهرات شرکت می کردیم، البته با حفظِ فاصله ی شرعی. چه شور و شوقی داشتم من. شب ها خواب می دیدم زندگیِ نه تنها من، بلکه ملت صبور، نجیب و نحیفمون داره شیرین می شه...
سرتون را درد نیارم. ضربتی رفتیم خواستگاری، بعد نومزدی سر گرفت با شرطِ عروسیِ بدون مراسم ...
تا شب زفاف فرا رسید، چند کیلو وزن کم کردم....
ننه ی عروس گفته بود:
-مملکت شهید داده...
خاله ی عروس نصیحت کرده بود:
-پول مفت گیر اُوردین غذا بدین عده ای بخورن بگن شور بود، سرد بود، کم بود...باهاش برید زیارت و وسیله ی زندگی بخرید...
دایی ام که محرم رازم بود، سفارش می کرد:
-بچسب به جهیزیه ش! پول جمع کن!
تا یک روز یکی از هم درجه ای ها ازم پرسید:
-هی شاه دوماد! عکس نومزدتُ نشونمون ندادی!
-هیچ عکس نگرفتیم با هم...
-ماچ هم نگرفتین از هم ؟
-نه، ماچ هم نگرفتیم...
-کره سا هم صورت نگرفت؟!
-کره سامون کجا بود!
-دست هم بی دست؟
-دست هم بِهِش نزدم، چون قول شرف به خودم داده بود: "مرد باش! به ناموس خودت تا پیش از شب زفاف تجاوز نکن..."
تا بِل اَخَرِه شب زفاف فرا رسید...😋
ادامه دارد