Abadanian Kid, Part 14
آبادانِ امنِ پنهان
◇○◇
فصل چهاردهمِ رمان در دست انتشارِ "بچِ ی اوبادان"
🕊✍
خواندن شعر را به پایان برده، منتظرم واکنشِ نانسی خانوم، ننه ی لفته ی یتیم از کودکی را حس کنم.
کشاله ی سکوت با نقطه های شفافی از چکه چکه در آن نزدیکی؛ از سایه سار خواهرمان نخل به گوش می رسد. چرا چیزی نمی گه؟ خوشش نیومده؟
آهان! خش و خش باد است دارد گیسوان خانوم نخل را نوازش می دهد. از صدای خودروها و موتورهای سراسیمه خبری نیست.
خش و خش شدت می یابد و ریسه ی ساکت چکه چکه ها به اوج می رسد. اون جا جه خبره؟
- مامان لفته! نانسی خانوم!
- ○○○○○○○○○○○○○○○
چرا جواب نمی دهه؟
- اوبادان خانوم!
- ها کاکا؟ مُ ....صداتون را می شنفوم...اما .... ببخشُم آقا!
- مگه چی شده؟
- آقا دبیر! بغض گلومُ گرفته...سخته برام حرف بزنم...
- نمی خواستم ناراحتتون کنم...
- نه! اگه اشکم سرازیر نمی شد، عجیب بود...
- آرزوم اینه که مادران نگریند...
- منو گریوندی بیشتر باورت کردم...فهمیدُم وایرینگ عاطفه ت قطع نیس!
- خوشحالم اینو می شنوم!
- خب، با اجازه، دیگه بسه! حتمن کاکام حالا منتظرته...با اجازه قطع می کنم....
- باشد...
- و حتمن بیایید اوبادان...
- حتمن با کاکات میام...زیاد طول بکشه، چهار روز دیگه...
- خوبه...مواظب همدیگه باشین...
- هستیم.
پرده ی ضخیمی بر شنوایی گوشی ام فرو می افتد.
بو می کشم. چشم ها را می بندم.
نخل. ادویه. ریحان.
بازار صفا. امیری. بوی ربل ها و ردیف ردیف رکابی های دوگاویِ چیده در قفسه های مغازه ی ضامن سبیل در راسته ی بازار کویتیا می آید..
موجک ها به دیواره ی ساحل اروند می خورند...ناخدا مهیار دال عدس هندی بار گذاشته...کی رفته نون تنوری بخره خالو؟
اسی دو کله!
ناخودآگاه، با گوشی چسبیده به لاله ی سیخ گوشم، بیرون می آیم در حیاط.
دایی که روی صندلی رو به آفتاب نشسته، با دیدنم بر می خیزد. شیر آب را می پیچاند. به سوی شیلنگ خزیده در کناره ی کرت پونه ها می رود. آن را با مهارتی شتابان جمع می کند، حلقه حلقه دور بازو می پیچد، در هم می بندد تا از شاخه ای آویزان بماند.
لبخند می زند:
- با اوبادان صحبت تموم؟!
- هنوزه! قرار شد رفتیم اون جا، فیس تو فیس ادامش بدیم.
- مرحبا...
راه می افتد. اشاره می کند از در حیاط رو وارد اتاق خواب شویم.
چراغ ها روشن.
- همیشه روشنند...
تختخواب دو نفره در پچ پچ شیرینی فرو رفته است.
بر دیوار بالای آن، تمثال بانوی عشقش به من خوشامد می گوید. ردیف قاب عکس ها را یکی یکی دنبال می کنم.
- اونجا یارد تعمیرات راه آهنِ خرمشهر...بِچه ها، همکارا...
- آن یکی؟
- لنجِ مخفیِ سندیکالیست ها...
- برای تشکیل جلسه فقط؟
- جلسه و همین طور رفت وآمد از اوبادان به بندر احمدی کویت...
- چرا به احمدی کویت؟
- خیلی از بِچِها اونجا تو پالایشگاهش تعمیرکار بودند.
- چه جالب!
-آره و با سندیکالیستای جهان متحد..پول، اعلامیه و نامه می فرستادند این طرف...
دارد توضیح می دهد. و من نمای بیرون، سردر سینماهای آبادان را می شمارم: بیست و دوتا؛ دور می زنم تا می رسم جلوی قاب عکس مردی با چهره ی آفریقایی که چشمان درشت هوشمندی دارد. می خواهم رد شوم و به قاب عکس مستطیل بزرگی برسم که عده ای را ایستاده و نشسته نشان می دهد. اما نگاه صمیمی و دوست داشتنی مرد سیاه چهره مرا میخکوب کرده...قیافه ش برایم آشناست. شخصیت منحصر به فردی که آرام آرام از پستوی ناخودآگاهِ کودکیم بیرون می آید.
سر را به حالت پرسش رو به دایی بر می گردانم:
- می شناسمش!
دایی با تعجب می پرسد:
- واقعن؟
-آره....در دهه ی نخستین زندگیم بارها دیدمش. پاتوقش قهوه خونه رو به رو شکرچیان در لین یک احمد آباد بود...
- خونه ش لین ده بود، جنب حموم جِرمَن...
- آره! آره!
- خب، نگفتی اسمش چی بود؟
- اسمش...اسمش...
- یادت نمیاد؟
- بشین تا لبی تر کنیم...در باره ش برات بگم...
- اول اسمشُ بگو، بی طاقتم!
- اسمش "عبودی سیاه" بود...لوطی اوبادان...
ادامه دارد