...

من و آن سبزه ی محکوم به سنگسار، مِهرِ عموی متکیِ به رحمت پروردگار .... 🕊بخش پایانیِ هفتم: برش هایی از زندگی آسید عباس حسینی ترکوتبار


ماه ها می گذرد و من دور مانده، امیداورم هر چه زودتر عمو را ببینم. می دانم برای انجام وظیفه، خواب ندارد.
خبرش تا اهواز و تهران هم رسیده که او تقلا می کند بی خانمان ها سرپناهی پیدا کنند و روستاییان زادگاهشان را ترک نکنند...
دفتر ازدواجش محل رسیدگی به مشکلات مردم است. یکی از زنان فعال در مشکلات کارگری و فمینیستی که به همراه چند زن دیگر، با خودروهای شخصی اشان از تهران به هفتکل آمده بودند، تعریف می کند:
- ... در سرکشی به شهر و روستاهای پیرامون این شهر، جهت تهییه ی گزارش برای مجله ی "مسائل زنان"، دچار کمبود بنزین شدیم. با توجه به آن که بنزین کوپنی بود، به دفتر کلانتر شهر(رییس کمیته)، آقای حسینی مراجعه کردیم. او هم با نوشتن یک نامه ی رسمی به مسئول بنزین خانه، دستور داد تا هر هنگام ما در شهر فعالیت می کنیم و موقع رفتن، بنزین خودروهایمان تامین شود. یک روز هم که یک "عادم" علاف به بهانه ی نصیحت افتاد دنبال ما و مزاحمت ایجاد کرد، ایشان وقتی فهمید، به شدت عصبانی شد و دستور داد یارو را احضار کنند. بعدش، دو نفر آدم با شخصیت و جوانمرد: خدارحم چهارلنگ و دستیارش کاراگاه دیشو را به عنوان محافظ ما تعیین کرد...

پرنده به ابدیت افتخار پرزده و من با خیال او دلخوشم...
اکنون هنوز دارم رویاهایم را نفس می کشم:
از اهواز برای دیدنش به هفتکل می آیم.
تا مرا می بیند، می گوید:
- عمو جان! سوار شو بریم رومز...

به رومز می رویم. کارهای متفرقه اش را انجام می دهد. ناهار را هم دعوت می شویم به خانه ی یکی از بستگان جنگ زده...
ناهار را خورده، قیلوله کرده، پس از خواب و چای پسینگاه آماده می شویم برگردیم هفتکل...
داریم از خیابان اصلی می گذریم که نره غولی تفنگ به دست، می آید وسط خیابان راه را می بندد. عمو پا بر پدال ترمز می کوبد.
- هان چی شده؟
- حاجی! بیا یک قضیه ی شرعی اخلاقی داریم...روحانیمون رفته قم...
- قضیه چیست؟ من امورات مهمی در شهر خود دارم که باید زودتر به آن جا برگردم...باید بروم...
- حاجی زیاد وقتِ شریفتان را نمی گیریم... دو سه دیقه فقط...امضای مشروع شما را می خواهیم بیفته پای صورت جلسه...
- چه صورت جلسه ای؟
- مربوط به زنی فاسق...جنگ زده ی آبادانی که این شهرِ دارالموءمنین را به گند کشیده...میاد خیابون همه را می کشونه دنبال خودش... آخرت همه را خراب کرده...
- عجب!
عمو نگاهی به من می اندازد که یعنی چه کار کنیم؟ آهسته می گویم: عمو جان! بریم ببینیم چه خبره...
- این بانوی اسیر اکنون کجاست؟
- حاج آقا! نزد ماست...
تفنگ به دست با بخار ترشه عرق بدن مدت ها نشسته اش سوار می شود:
- بریم جلو...بپیچ دستِ راست...
خودروی ما به حرکت که در می آید، لندکروز سرآسیمه ای پشت سرمان راه می افتد.

وارد عمارت مصادره شده ای می شویم. کجاست؟ عمو را می برند حیاط باغ پشت. چنگالی که دسته کلیدی را تکان می دهد و زیر لب ورد می خواند، جلوی اتاق می ایستد. در را باز می کند.
- بفرمایید! فاحشه ی بی شرم اونجاست...
وارد می شویم.
زن جوان، سبزه ی زیبا را می بینم که در تاریکی می درخشد. تکانی می خورد. در چشم هایش ترس و اندوه موج می زند.
کلیددار بر سر او داد می کشد:
- بپوشون اون کله ی معصیت زا را...
زن اهمیتی نمی دهد. حس می کنم در پایان دوم زندگی اش است. زیبایی خدادادیش، محصولات آرایشی جهان سرمایه داری و گذشت زمان را بی اعتبار می کند...پوست زیتونی او عطر پرتغال ها را در فضا پراکنده...
عمو سلام می کند. زن به احترام بر می خیزد.  وای او همان شلیل بختیاری است که خنیاگران پاک اندیش در باره اش ترانه ها سروده اند! 
عمو با صدایی غمزده می پرسد:
- ای بانوی پاکدامن! چه پیش آمده که این گونه بی رحم، غزال دشت زندگی را محبوس عبوس زُهد کرده اند؟
- آقا جان! ای مرد خدا! من یتیمی جنگ زده ام که در خانه ای محقر، با مادر نابینایم زندگی می کنم....
به گریه می افتد...
عمو دستمال سپیدی را از جیب قبا در می آورد و به دست او می دهد...
کلیددار دخالت می کند:
- حاج آقا! این سلیطه ی عایشه اغواگره...
نگاهش می کنم. دهنش آب افتاده...به عادت، دسته کلیددار را به جرینگه تکانی می دهد.
عمو عصبانی می شود، سرش داد می کشد:
- ای تازه مسلمانِ ناشی! چرا به اُم الموءمنین توهین می کنی؟ بیسوادِ مدعی العموم! بدان که آن بانوی بزرگوار، عایشه ی مکرمه، اول کاتبِ کتابِ خدا در حریم پیامبر بود....
کلیددار غافلگیر می شود.
غزال اسیر با چشمان نمناک لبخندی از رضایت رو به من می زند، بعد رو به او به پوزخند.
عمو فرصت را مغتنم می شمارد کلیدار را از اتاق بیرون کند:
- برو ببینم....برو کتاب خدا را بیاور تا در باره ی سرنوشت این زن بی کَس استخاره کنم...ببینم حضرت حق حریف شما می شود! 
کلیدار عقب نشینی می کند. عمو آهی می کشد:
- خدایا پناه برتو! اینان نمی دانند که این زن جزو مهاجرین است و ما نالایقان، به اصطلاح انصار...
کلیددار بیرون می رود.
- دخترم! ببین چه می گویم. وقت تنگ است. عمر تو، جامی آبگینه و دست اینان سنگی، مرگینه.
- آقایم، پشت و پناهم.... چه کنم؟ من به شما پناه می برم...
- عنایت تو به این جوان چه گونه است؟
- او را...
نگاهم می کند. هم چنان دارد نم زیر پلک ها  را با دستمال می سترد. چشم ها می درخشند. 
- او را برادر خود می دانم...همیشه آرزو داشتم برادری تنی داشته باشم یا جوانمردی جانی تا به برادریش تکیه کنم...اما نداشتم....برادرمه، اگه...اگه لیاقتشو داشته باشم....روزگار بدیه، بدتر هم می شه...برادرم باش که بسیار تنهایم...
چشمانم به اشک می نشیند. سر را از او می دزدم و پیشانی به دیوار تکیه می دهم به هق هق...
- خب، تو را از این جا می بریم بیرون...زیر صورت جلسشون بنویس بی گناهی...بنویس تعهد می دهی نیایی خیابون...ما تو را از این شهر نجات می دیم...جای تو این جا نیست...باز اینا میان سراغت...تن ندهی، برات جرم می تراشند...می فرستمت شاهین شهر...قبول می کنی؟
- آقا جان هر چه شما بفرمایید، اما مادرم چی؟
- شب افرادی را با وانت می فرستم خودش و اثاثیه اتان را بیاورند هفتکل و فرداش تا دستشون بهت نرسیده، بروید شاهین شهر...
- آقا جان....بابامی تو؟ این برادرمه؟کی هستید شما که خدا فرستادتون کمک....؟
اشک شوق و شکر...

زن اکنون که این سطرها را به شتاب می نویسم، آن سبزه ی اسیر، مادر فرزندانی برومند، نوه داری می کند و گاهی هم در پوشش بانویی آشنا، بی سر و صدا به زیارت خانه ی ابدی عمو می آید، اشک شوق می ریزد که چنین انسانی نیک کردار در بارگاه کبریایی حضور دارد... نیایش سپاس که به جای می آورد، خاموش می رود...

حکایت هم چنان باقیست...و من که دارم این دفتر را می بندم، نجوای عمو را می شنوم:" خدایا! چنان کن سرانجام کار □ تو خشنود باشی و ما رستگار..."
🕊✍🙏
هاشم حسینی