Happiness

بیا و بنگر/ یادداشت ۱۱۲ ☆خوشبختی را هجی کن...☆ دیشب در مهمانی باشکوه سه خواهر: آوا، سِتی و سارا اسمی حضور داشتم: محضری پرفیض که در آن تظاهر و تملق، دروغ و دورویی را راهی نیست. پرتوانتر باد بابا "سلیمان" و باشکوهتر: حضور مامان "اعظم"... و زنده باد امید! این دو فرهنگی خوشنام و کوشنده ی اجتماعی به سهم خود در راه سربلندی ایران، آشیانه ای به وجودآورده اند سرشار از رنگ های معطر کرامت انسانی تا در آن فرزندانی باهوش و برخوردار از استقلال فردی، هنر عشق ورزیدن به "رادی" و "راستی" را بیاموزند. راستی خوشبختی چیست؟ مشخصه های رستگاری انسان را کدام بنامیم؟ شما چه می گویید؟ ...کوتاه کنم سخن: بی نقاب و دروغ زیستن و خود ماندن؛ عیار انسانی بالا داشتن و معاشرت بی پیرایه با کسانی که زندگی روزانه اشان ثابت کننده ی ادعاها، ایدئولوژی و اعتقادات اشان است، عین خوشبختی است... رستگاری را از سه خواهر بیاموزیم... و یادمان نرود: جهان را به کودکان بسپاریم و یا دست کم، با عینک فرشتگیِ آن ها به جهان بنگریم تا حتی برای یک روز، طعم خوشبختی را بچشیم. 🌹♤♡◇♧❤️ هاشم حسینی شنبه، بیست و نهم تابستان ۹۸ عظیمیه کرج 20th July, 2019

Happy Friday

آدینه اتان خوبان! 

 امیدباران لطف یاران باد...🌹

Come & Watch!

بیا و بنگر/ یادداشت ۱۱۱ تنهایی پر از هیاهوی "ببری خان" در این حدود ده ماه، رفت و آمد به/از بیمارستان توان بخشی قیطریه ی تهران، با "ببری خان" آشنا شده ام. پارسالِ پاییز، دور و برش شلوغ بود: همسرش "برفی خانم" و دو تا شازده پسر و آن دختر ملوس با پوزه ی سپید مادرانه و تکه های کنتراستی سیاه به ارث رسیده از کمر بابا... - ببری خان! چی شده؟ ریختی تو هم! چشم ها را می بندد. سری به هیچ تکان می دهد. - ببری خان! خانم کجاست؟ اون پسر شیطون پارسال که هنرنمایی پسرانه اش را در بالا رفتن از آن سرو بلند به من نشان داد؟ چشم ها را باز می کند. لبخندی تلخ و شروع آن داستان پرآب چشم: - رفتند رفیق...! گفتند این جا دلمون می گیره...هوس خارج زده بود به سرشون... - و تو این جا موندی که چی؟ نگاه تاسف باری به حال من می اندازد: - می رفتم؟ - خب...موضوع عشق به برفی خانوم و بچه ها...و.... - نه! من اون جا... چند سال پیش... پشت شوفاژخونه به دنیا اومدم... هزار بوخاطره از آدم ها، بچه هاشون رهام نمی کنه... - به عنوان نمونه، یکی شُ بگو! - اون دختره..."خاطره"... اِم اسی را می گم...که شبا برام پنیر و استیک میاورد سوغاتی...و هنوز هام درد دل می کنه... هنوز از عشق رفته اش می گه...گم شده لای اتولای لاکچری...خوب می شناسیش... - آره هنوز با ویلچر می ره و میاد...بعدِ چند ماه بستری شدن در بخش 3 و کلی فیزیو و ... - می بینیش؟ - یک ماه اخیر نه. - حال اش بهتره شده...خیلی بهتر... کنار "ببری" می نشینم. در این کنج، کسی ما را نمی بیند... بادی نمی وزد و آفتاب غرق کرده و کدر تهران... - بوی گند می ده! - آره ببری جان! به او نزدیکتر می شوم: - بیا بریم کرج... خونه ی ما درخت داره...و... خنکای پاکی داره... نگاه تلخی می اندازد: نه! این جا مونده م "خاطره" خوبِ خوب بشه... - خوب می شه! سکوت... رفت و آمد بیماران ویلچری، واکری و مادر بزرگی در حال بیرون آمدن از آمبولانس در آغوش نوه ها... نیمروز تشنه ی تهران در سایه سار خلوت تنهایی چرت می زند.‌. دوست اصفهانی ام که باغدار است و پسرش مصدوم تصادف‌.‌ از پاین تنه فلج، کارش تمام شده...دست تکان می دهد: - بریم به سوی کرج... - بریم ببری خان؟ سری تکان می دهد به قاطعیت نهِ کوه...و به آوازی دلنشین می خواند: ... دست بردار از این در وطن خویش غریب... قاصدک! هان! چه خبر آوردی؟ از کجا وز که خبر آوردی؟ خوش خبر باشی... اما ... اما! گرد بام و در من بی ثمر می گردی...(م. امید: مهدی اخوان ثالث) 🌹♤♡◇♧❤️ هاشم حسینی چهار شنبه، بیست و ششم تابستان ۹۸ عظیمیه کرج 26th July, 2019

کتاب جدید برای کودکان و نوجوانان

روز ادبیات کودکان و نوجوانان فرخنده باد🌹 توانا بود هر که دانا بود.../ شاهنامه ی حکیم توس فردوسی(اوایل سده ی یازدهم میلادی) دانایی توانایی است.../آلوین تافلر(۱۹۲۸-۲۰۱۶) * کتاب پرفروش اروپا و آمریکا در سال گذشته و امسال: من پینوکیو/ مایکل مورپورگو؛ ترجمه ی هاشم حسینی . - تهران: نگارگران، ۱۳۹۷ این بار پینوکیو با نوشتن زندگی پرماجرای خود، به جنگ خرافه ها، نظام آموزشی و غفلت نهادینه شده ی والدین می رود. بخشی از این رمان: "...اما خودمانیم! من اکنون ۱۳۰ سال عمر دارم! شاید بگویید چه حرف غیرِعادی می زنی. پسر! درسته... خب، راستش، من هنوز یک عروسک چوبی هستم..‌عمو کارلو کولودی، نویسنده ای ایتالیایی بود که داستان زندگی مرا نوشت. بعدش آقای والت دیسنی از روی آن یک فیلم تماشایی موزیکال ساخت... اما حقیقت آن است که من تنها یک عروسک نیستم. نه، من تکه هایی از چوب و نخ نیستم. من خودم هستم. آره! واقعا موجودی هستم مانند شما. منظورم این است که شما هم تنها گوشت و پوست، مو و تکه هایی استخوان به هم چفت و بست شده نیستید، هستید؟ *** هیجدهم تابستان ۹۸

Sacred Pen Day

بشکنی ای قلم ای دست اگر پیچی از خدمت محرومان سر / محمد علی افراشته(۱۲۸۷ رشت- ۱۳۳۸ صوفیه)، نویسنده، روزنامه نگار: مدیر و سردبیر روزنامه ی طنز کاریکاتور ضد استبداد "چلنگر"

Protective Love

پیشی هایم هنگام خواب 

در آغوش هم 

حصاری می سازند

 در برابر دشمن 

آن گاه که مادر بیرون رفته.... ■♡□ عظیمیه کرج سیزدهم تابستان 98 خنک کرج 》♡《 Mes chatons en train de dormir endormis font une barrière de protection contre l'ennemi pendant que maman est dehors ... )♡( My embaracing kittens at sleep, make a protective fence against the enemy, while mommy is out... }H.H.{ Azimyeh, Karaj, Central Iran 04th July, 2019

از تابستان خوانده ها/ ۱۲۴ بررسی مطبوعات Press Review/124 □♡■ گفت و گوی الناز عباسیان با بهزاد فراهانی/ تهران: روزنامه همشهری، ۱۳۹۸/۰۴/۰۶ ؛ صفحه ی ۱۰ : تماشاخانه 《》 الناز عباسیان گفت و گوی خواندنی، شیرین و روشنگرانه ای با هنرمند متعهد و پیشرو، بهزاد فراهانی دارد، با عنوان: ☆بی تفاوت به حال مردم نباشیم☆ خامه ی خوش نویس الناز عباسیان حق مطلب را به خوبی ادا کرده است: "،،، از هم نشینی با این مرد ۷۵ ساله تئاتر ایران سیراب نشده و متوجه نمی شویم کی زمان را از دست داده ایم. در عوض چیزهای زیادی به دست آورده ایم؛ منش و جهان بینی خاصی که او را در رده برترین پیشکسوتان تئاتر ایران قرار داده است....او از معدود پدران هنرمندی است که همه ی اعضای خانواده اش، از همسر گرفته تا ۳ فرزند و یک نوه، هنرمند هستند..." بهزاد فراهانی، یکم بهمن ۱۳۲۳ در روستای درمنک از توابع فراهان واقع در استان مرکزی اراک به دنیا آمد. دوره های آموزشی تئاتر را در فرانسه گذراند و در رشته های کارگردانی، بازیگری و نویسندگی تحصیل کرده و فارغ تحصیل شده است. فهیمه رحیمی نیا، همسر او و ۳ فرزندش به عرصه بازیگری گام گذاشته اند: شقایق فرزند بزرگتر، گلشیفته فرزند کوچک و آذرخش که نقاش، نوازنده و خواننده راک گروه موسیقی کوچ نشین است و در فیلم سینمایی "مالاریا" بازی کرده است. بهزاد فراهانی فرزند خوانده ای هم دارد که کاریکاتوریست، شاعر، بازیگر و نگارگری ویژه کار است: اردشیر رستمی. ○● یادکرد سپاسمند و افتخارآمیز بهزاد فراهانی از همسر: اعتراف می کنم که فهیمه مسیر زندگی من را عوض کرد و موفقیت هایم را مدیون او هستم. سال ۱۳۴۶ تقریبا ۲۳ ساله بودم که با او آشنا شدم. او برای این ازدواج چند شرط پیش روی من قرار داد...دیپلم بگیرم، دانشگاه شرکت کنم و هم چنین سیگار کشیدن را ترک کنم. به عشق او هر ۳ شرط را عملی کردم...تا جایی که پسر مکتب رفته ی روستایی، سر از کلاس های تئاتر فرانسه درآورد. ناگفته نماند که او در سال ۱۳۴۸ زن اول تئاتر ایران شد. همسرم دکتری نقاشی داشته و فارغ التحصیل رشته هنرهای تجسمی از دانشگاه D.E.A علوم انسانی استراسبورگ فرانسه است. الناز عباسیان: پس از رفتن یکی از فرزندانتان به خارج از کشور، حاشیه های بسیاری برای خانواده شما در ایران ایجاد شد. اگر تمایل دارید، در این باره توضیح دهید. بهزاد فراهانی: بد یا خوب، هرچه هست برای خودش است...آن زمان متن هایی جعلی مبنی بر طرد گلشیفته از سوی من منتشر شد که من همه آنها را رد می کنم. من بارها گفته ام که به همه ی فرزندان ام افتخار می کنم... □■ جا دارد به عنوان یک ایرانی، در بارگاه هنر انسانی بهزاد فراهانی که یگانه ی دو دوران است، کلاه از سر بردارم و سر تعظیم فرود آورم. با سلام و سپاس همیشه به بانوی روزنامه نگار، ابتکار خلاقانه ی هنر روزنامه نگاری او را می ستایم. &¿&¡&¿&☆&♡ هاشم حسینی کرج، شنبه، هشتم تابستان۱۳۹۸ 29 June, 2019

Rebellious Rooster

قصه انگبین های شرنگ زندگی/۱ خروس سرکش خانه ی ما زن هم چنان غر می زند و بخت سیاه خود را نفرین می کند. " دختر عموهام رفته ن آمریکا و اروپا؛ و این یکی دست پا چلفتی آخریشون هم شده زن یه خرپول..." - بگو "پیر دّک دّکو...: - حالا تو بگو "دک دکو..."عرضه ش که از تو بهتر بوده تونسته دل یه دختر تو پول موپول را ببره، زن خودش بکنه.‌‌..کجا؟‌تورنتوی کانادا...ای خدا بری بالاتر! - لُرنتو! - حالا تورنتو یا لورنتو! آتیش به سبیلات بیفته بی رحم که هر چه بدبختی به سرمون نازل می شه، از بدشگونی اوناست... همه خدا خوب کرده ها شُووَر دارن، من بیچاره یه ورزا کله شق.. زن می گوید و می گرید، می بافد و از هم می پاشد و مرد هم چنان که لندرور شرکتی در اختیار را در پی کامیون حامل وسایل و لوازم زندگی اشان هدایت می کند، از آیینه به دو دختر ۷ و ۵ ساله اش می نگرد، خواب؛ و چشم به نوزاد روی دامن مادر می اندازد، بغل دست اش، هم چنان بیدار... - اگه من شانس داشتم... - اسم ات را می ذاشتن شانسی خوشگله! - خفه بی عرضه! اونا با عزت و احترام خارج نشین شده ن و تو! من و بچه هامُ در به در شهرها کرده ای...ظالم! کافر! اقلن می ذاشتی تو ئی اهواز می موندیم، به همون پاچه کوه راضی بودیم... مرد جواب نمی دهد. زن هم چنان ناله می کند و مرد با چشمان خسته، پیچ و خم جاده را می پاید..‌نوزاد هم چنان با چشمان باز لبخند می زند. ناگهان نور چراغ های لندروروروی تابلویی کج و کوله می افتد که در دل تاریکی ظاهر می شود: 《به شهر دارالمومنین خوش آمدید...》 - آقا بفرمائید! وِل کام! به شهر هزار سال پیش خوش آمدید! مرد چیزی نمی گوید. شهر در تاریکی محض فرو رفته و او سعی می کند خود را از افکار دور و دراز بیرون بکشد. - پیدا کردن کار در این شرایط جنگی...آن هم دزدکی! یادت رفته آقاهه چی می گفت؟ شماها اگه نگیم ستون پنجم صدام و آمریکا، ورشکسته به تقصیر سیاسی هستین..‌.ملتفتی؟ کارهای دولتی و رسمی ممنوع...گذرنامه؟! به همین خیال باش! دو زار بده آش! رو به نیمه شب به در خانه می رسیم. همسایه بغلی، ننه افسانه، زن و بچه ها را به حیاط اشان می برد، در پذیرایی سنگ تمام می گذارد؛ و من، به کمک راننده و کایدخان، شوهر فداکار ننه افسانه بار را خالی می کنیم. در همین هیر و ویر، پرتویی چشم نواز بر من نازل می شود. از پشتِ درِ نیمه بازِ خانه ی رو به رو، رایحه ای بهشتی وزیدن می گیرد. خیس و خسته بر می خیزم و به آنسو خیره می مانم. وای چه می بینم! چشمانی درشت و پنجه ای بلورین که از آن النگو ها و انگشتری آویزان است. بی اختیار به سوی در می روم. بادی خوش وزیدن می گیرد. شبح که در تاریکی ایستاده است، گوشه ی چادر را که با انگشتان شاخه نباتی گرفته، رها می کند. باد شوخ پرده ی بر می کشد و یکی از تابلوهای شاهکار خلقت، ونوس زنده ی ایستاده به تماشا را آشکار می سازد. اما در این لحظات ابدی ازلی، شیطان به میان می آید و زن را وا می دارد خود را تمام و کمال بپوشاند‌. به اندرونی برود و در با شدت بسته شود... دقایقی بعد، باربارا استرایسندی چادر مقنه ای در را باز می کند. بیرون می آید تا به سوی همسر نازنین و بچه های خواب آلودم برود و با لحنی محبت آمیز ورود ما را خوشامد بگوید... و من گیج و گداخته، به کنار تل اثاث خالی شده برگردم و بی اختیار زیر لب زمزمه کنم: عجب جایی اومدیم! هذالبلدالامین! ♤♡◇♧ ادامه دارد... بخش دوم: پس فردا ۵ شنبه، ششم تابستان ۹۸از تابستان خوانده ها/ ۱۲۳ بررسی مطبوعات Press Review/123 □♡■ [صمد]بهرنگی و اندوه های سودازده/ علی اصغر ضرابی . - تهران: روزنامه همشهری، ۱۳۹۸/۰۴/۰۲ صفحه آخر، ستون "نگاه" 《》 "... ارزش صمد بهرنگی در صداقت او بود. معلم دلسوزی که در روستاهای آذرشهر و خسروشهر، به نان و ماست دائمی اش می ساخت و پوتین پاره ای را ماه ها به پا می کرد ..." ع.ا. ض. ○● ِبه عنوان خواننده ای که خود را وامدار نوشته ها و به ویژه مصاحبه های نوآورانه‌ی دهه ی ۵۰ شمسی استاد علی اصغر ضرابی: پیشکسوت روزنامه نگاری می دانم، بایسته است در بررسی محتوای احول "نگاه" اش؛ او را متوجه بازخورد اراده ی قلمی اش کنم. انگار عادت نهادینه و شرطی شده ی شماری از روشنفکران حریم امن نشین و به قول صمد: "چوخ بختیار" است که با حمله به نحله ها و نواندیشان روزگار گذشته، خط بطلان بر کارنامه های آن ها بکشند؛ زمینه هایی برای درخشش خود بیابند، دق دلی درآورند و حب و بِغض خود از این روزگار را فرو بخورند و دچار تناقض گویی آشکار شوند. در "نگاه" آقای ضرابی، صمد بهرنگی(۱۳۴۷ ارسباران- ۱۳۱۸ تبریز) بی سوادی وجدان پریش و سردرگم بود که "زیر بار سنگین جزم اندیشی، در جاری ارس غلتید(؟) و سر سلامت از آن برنیاورد." و: " به سرابی که می اندیشید، نرسید". برای اینجانب، صمد بهرنگی نه بت و قهرمان؛ و نه تابو و راهنمایی کاریزماست. او هم میهنی زاده ی فقر بود که با نبوغی مثال زدنی و با وجود کاستی های ایدئولوژیک و تنگناهای تاّلیفی، در پی خیر و صلاح جامعه ی دیکتاتور زده اش کوشید. داستان های هم چنان پرخواننده و ترجمه شده اش و بررسی های اجتماعی فرهنگی اش، بیانگر "نگاه" هوشمندانه و جامع الاطراف او به معضلات حل نشده ای است که به ویژه در آموزش و پرورش افتاده به دست نااهلان، هنوز هم قربانی می گیرد. پیشنهاد من به شما استاد نستوه آن است که کارنامه ی وزین صمد بهرنگی را (با عمری کوتاه) به عنوان مربی خلاق، نویسنده، مترجم، فولکلورشناس و روشنفکر ستیزنده با ارتجاع و استبداد، با دستاوردهای خود بسنجید و از موضع دانای کل به او ننگرید(همانند برخوردی سوگیرانه که با فروغ فرخ زاد[۱۳۴۵-۱۳۱۳]: "شاهدخت شعر پارسی"/به تعبیر م. امید داشتید). " بگذارید تاریخ خود سخن بگوید"(سیسرون) و بیاییم داده های روشنگرانه اش را از بهر رضایت خامی چند دستکاری و مصادره به مطلوب نکنیم... در پرهیز از اطاله ی کلام، به چند نکته ی نمونه از افاضات آن‌بزرگوار می پردازم: ۱. هنگامی که خود را بنچ مارک و مبنای سنجه و عیار بدانید و بنویسیید "صمد بهرنگی با من در تبریز بزرگ شد"، خواننده ی محروم از امکانات مطبوعاتی حق دارد بگوید: نبیند مدعی جز خویشتن را■ که دارد پرده ی پندار در پیش! ۲. شتابزده و ناشیانه نوشته اید:"کتاب فقر و فلسفه که پرودن فلسفه فقر را در پاسخ به آن نوشت..." نه استاد! عنوان درست کتاب کارل مارکس (۱۸۸۴-۱۸۱۸) "فقر فلسفه" بود که آن را با دقت نظری پژوهشی و نوشتاری ادیبانه به زبان فرانسوی، زبان مادری پیر ژوزف پرودن آنارشیست معروف فرانسوی(۱۸۶۵-۱۸۰۹) پدید آورد‌ تا "فلسفه ی فقر"ش را با محققانه و مستند به نقد بکشد. .. ۳. از جمله ایراداتی که به صمددبهرنگی می گیرید، مخالفت اش با احمد فردید و یا امیر حسین آریان پور است. البته او زنده نیست تا در پاسخ به شما، دلایل خود را بیان کند، اما همین قدر بس که رویکردهایی از این دست نشان دهنده ی استقلال راّی و پویایی جهان بینی او بوده، در پرهیز از مرید و مرادپروری؛ طفیلی گری و شهوت شهرت، نشانگان این روزگار بوالعجب... ضمن آرزوی عاقبت به خیری برای آن بزرگوار، پیشنهاد می کنم خاطرات دو دوره ی روزنامه نگاریتان را برای بهره مندی اکنونیان و آیندگان بنگارید تا دعای گوشه نشینان بدرقه راهتان گردد. &�&�&�&☆&♡ هاشم حسینی کرج، دوم تابستان۱۳۹۸ 23 June, 2019

ستیز با نامیرایی

از تابستان خوانده ها/ ۱۲۳ بررسی مطبوعات Press Review/123 □♡■ [صمد]بهرنگی و اندوه های سودازده/ علی اصغر ضرابی . - تهران: روزنامه همشهری، ۱۳۹۸/۰۴/۰۲ صفحه آخر، ستون "نگاه" 《》 "... ارزش صمد بهرنگی در صداقت او بود. معلم دلسوزی که در روستاهای آذرشهر و خسروشهر، به نان و ماست دائمی اش می ساخت و پوتین پاره ای را ماه ها به پا می کرد ..." ع.ا. ض. ○● ِبه عنوان خواننده ای که خود را وامدار نوشته ها و به ویژه مصاحبه های نوآورانه‌ی دهه ی ۵۰ شمسی استاد علی اصغر ضرابی: پیشکسوت روزنامه نگاری می دانم، بایسته است در بررسی محتوای احول "نگاه" اش؛ او را متوجه بازخورد اراده ی قلمی اش کنم. انگار عادت نهادینه و شرطی شده ی شماری از روشنفکران حریم امن نشین و به قول صمد: "چوخ بختیار" است که با حمله به نحله ها و نواندیشان روزگار گذشته، خط بطلان بر کارنامه های آن ها بکشند؛ زمینه هایی برای درخشش خود بیابند، دق دلی درآورند و حب و بِغض خود از این روزگار را فرو بخورند و دچار تناقض گویی آشکار شوند. در "نگاه" آقای ضرابی، صمد بهرنگی(۱۳۴۷ ارسباران- ۱۳۱۸ تبریز) بی سوادی وجدان پریش و سردرگم بود که "زیر بار سنگین جزم اندیشی، در جاری ارس غلتید(؟) و سر سلامت از آن برنیاورد." و: " به سرابی که می اندیشید، نرسید". برای اینجانب، صمد بهرنگی نه بت و قهرمان؛ و نه تابو و راهنمایی کاریزماست. او هم میهنی زاده ی فقر بود که با نبوغی مثال زدنی و با وجود کاستی های ایدئولوژیک و تنگناهای تاّلیفی، در پی خیر و صلاح جامعه ی دیکتاتور زده اش کوشید. داستان های هم چنان پرخواننده و ترجمه شده اش و بررسی های اجتماعی فرهنگی اش، بیانگر "نگاه" هوشمندانه و جامع الاطراف او به معضلات حل نشده ای است که به ویژه در آموزش و پرورش افتاده به دست نااهلان، هنوز هم قربانی می گیرد. پیشنهاد من به شما استاد نستوه آن است که کارنامه ی وزین صمد بهرنگی را (با عمری کوتاه) به عنوان مربی خلاق، نویسنده، مترجم، فولکلورشناس و روشنفکر ستیزنده با ارتجاع و استبداد، با دستاوردهای خود بسنجید و از موضع دانای کل به او ننگرید(همانند برخوردی سوگیرانه که با فروغ فرخ زاد[۱۳۴۵-۱۳۱۳]: "شاهدخت شعر پارسی"/به تعبیر م. امید داشتید). " بگذارید تاریخ خود سخن بگوید"(سیسرون) و بیاییم داده های روشنگرانه اش را از بهر رضایت خامی چند دستکاری و مصادره به مطلوب نکنیم... در پرهیز از اطاله ی کلام، به چند نکته ی نمونه از افاضات آن‌بزرگوار می پردازم: ۱. هنگامی که خود را بنچ مارک و مبنای سنجه و عیار بدانید و بنویسیید "صمد بهرنگی با من در تبریز بزرگ شد"، خواننده ی محروم از امکانات مطبوعاتی حق دارد بگوید: نبیند مدعی جز خویشتن را■ که دارد پرده ی پندار در پیش! ۲. شتابزده و ناشیانه نوشته اید:"کتاب فقر و فلسفه که پرودن فلسفه فقر را در پاسخ به آن نوشت..." نه استاد! عنوان درست کتاب کارل مارکس (۱۸۸۴-۱۸۱۸) "فقر فلسفه" بود که آن را با دقت نظری پژوهشی و نوشتاری ادیبانه به زبان فرانسوی، زبان مادری پیر ژوزف پرودن آنارشیست معروف فرانسوی(۱۸۶۵-۱۸۰۹) پدید آورد‌ تا "فلسفه ی فقر"ش را با محققانه و مستند به نقد بکشد. .. ۳. از جمله ایراداتی که به صمددبهرنگی می گیرید، مخالفت اش با احمد فردید و یا امیر حسین آریان پور است. البته او زنده نیست تا در پاسخ به شما، دلایل خود را بیان کند، اما همین قدر بس که رویکردهایی از این دست نشان دهنده ی استقلال راّی و پویایی جهان بینی او بوده، در پرهیز از مرید و مرادپروری؛ طفیلی گری و شهوت شهرت، نشانگان این روزگار بوالعجب... ضمن آرزوی عاقبت به خیری برای آن بزرگوار، پیشنهاد می کنم خاطرات دو دوره ی روزنامه نگاریتان را برای بهره مندی اکنونیان و آیندگان بنگارید تا دعای گوشه نشینان بدرقه راهتان گردد. &¿&¡&¿&☆&♡ هاشم حسینی کرج، دوم تابستان۱۳۹۸ 23 June, 2019

پربار 

هرگز 

هیچ بلوطی بر باتلاقتان نمی روید 

چنین سربلند و با بهار 

پرنده به کاکلل 

هرچند زخم خورده 

 سوخته.../ از ترانه های دودمانی، ه.ح.

Watch

شبانگاه با شراب این واژگان

 هزارتوی تنهایی ام را تاب می آورم...