بیا و بنگر/ یادداشت ۱۱۱ تنهایی پر از هیاهوی "ببری خان" در این حدود ده ماه، رفت و آمد به/از بیمارستان توان بخشی قیطریه ی تهران، با "ببری خان" آشنا شده ام. پارسالِ پاییز، دور و برش شلوغ بود: همسرش "برفی خانم" و دو تا شازده پسر و آن دختر ملوس با پوزه ی سپید مادرانه و تکه های کنتراستی سیاه به ارث رسیده از کمر بابا... - ببری خان! چی شده؟ ریختی تو هم! چشم ها را می بندد. سری به هیچ تکان می دهد. - ببری خان! خانم کجاست؟ اون پسر شیطون پارسال که هنرنمایی پسرانه اش را در بالا رفتن از آن سرو بلند به من نشان داد؟ چشم ها را باز می کند. لبخندی تلخ و شروع آن داستان پرآب چشم: - رفتند رفیق...! گفتند این جا دلمون می گیره...هوس خارج زده بود به سرشون... - و تو این جا موندی که چی؟ نگاه تاسف باری به حال من می اندازد: - می رفتم؟ - خب...موضوع عشق به برفی خانوم و بچه ها...و.... - نه! من اون جا... چند سال پیش... پشت شوفاژخونه به دنیا اومدم... هزار بوخاطره از آدم ها، بچه هاشون رهام نمی کنه... - به عنوان نمونه، یکی شُ بگو! - اون دختره..."خاطره"... اِم اسی را می گم...که شبا برام پنیر و استیک میاورد سوغاتی...و هنوز هام درد دل می کنه... هنوز از عشق رفته اش می گه...گم شده لای اتولای لاکچری...خوب می شناسیش... - آره هنوز با ویلچر می ره و میاد...بعدِ چند ماه بستری شدن در بخش 3 و کلی فیزیو و ... - می بینیش؟ - یک ماه اخیر نه. - حال اش بهتره شده...خیلی بهتر... کنار "ببری" می نشینم. در این کنج، کسی ما را نمی بیند... بادی نمی وزد و آفتاب غرق کرده و کدر تهران... - بوی گند می ده! - آره ببری جان! به او نزدیکتر می شوم: - بیا بریم کرج... خونه ی ما درخت داره...و... خنکای پاکی داره... نگاه تلخی می اندازد: نه! این جا مونده م "خاطره" خوبِ خوب بشه... - خوب می شه! سکوت... رفت و آمد بیماران ویلچری، واکری و مادر بزرگی در حال بیرون آمدن از آمبولانس در آغوش نوه ها... نیمروز تشنه ی تهران در سایه سار خلوت تنهایی چرت می زند.‌. دوست اصفهانی ام که باغدار است و پسرش مصدوم تصادف‌.‌ از پاین تنه فلج، کارش تمام شده...دست تکان می دهد: - بریم به سوی کرج... - بریم ببری خان؟ سری تکان می دهد به قاطعیت نهِ کوه...و به آوازی دلنشین می خواند: ... دست بردار از این در وطن خویش غریب... قاصدک! هان! چه خبر آوردی؟ از کجا وز که خبر آوردی؟ خوش خبر باشی... اما ... اما! گرد بام و در من بی ثمر می گردی...(م. امید: مهدی اخوان ثالث) 🌹♤♡◇♧❤️ هاشم حسینی چهار شنبه، بیست و ششم تابستان ۹۸ عظیمیه کرج 26th July, 2019