قصه انگبین های شرنگ زندگی/۱ خروس سرکش خانه ی ما زن هم چنان غر می زند و بخت سیاه خود را نفرین می کند. " دختر عموهام رفته ن آمریکا و اروپا؛ و این یکی دست پا چلفتی آخریشون هم شده زن یه خرپول..." - بگو "پیر دّک دّکو...: - حالا تو بگو "دک دکو..."عرضه ش که از تو بهتر بوده تونسته دل یه دختر تو پول موپول را ببره، زن خودش بکنه.‌‌..کجا؟‌تورنتوی کانادا...ای خدا بری بالاتر! - لُرنتو! - حالا تورنتو یا لورنتو! آتیش به سبیلات بیفته بی رحم که هر چه بدبختی به سرمون نازل می شه، از بدشگونی اوناست... همه خدا خوب کرده ها شُووَر دارن، من بیچاره یه ورزا کله شق.. زن می گوید و می گرید، می بافد و از هم می پاشد و مرد هم چنان که لندرور شرکتی در اختیار را در پی کامیون حامل وسایل و لوازم زندگی اشان هدایت می کند، از آیینه به دو دختر ۷ و ۵ ساله اش می نگرد، خواب؛ و چشم به نوزاد روی دامن مادر می اندازد، بغل دست اش، هم چنان بیدار... - اگه من شانس داشتم... - اسم ات را می ذاشتن شانسی خوشگله! - خفه بی عرضه! اونا با عزت و احترام خارج نشین شده ن و تو! من و بچه هامُ در به در شهرها کرده ای...ظالم! کافر! اقلن می ذاشتی تو ئی اهواز می موندیم، به همون پاچه کوه راضی بودیم... مرد جواب نمی دهد. زن هم چنان ناله می کند و مرد با چشمان خسته، پیچ و خم جاده را می پاید..‌نوزاد هم چنان با چشمان باز لبخند می زند. ناگهان نور چراغ های لندروروروی تابلویی کج و کوله می افتد که در دل تاریکی ظاهر می شود: 《به شهر دارالمومنین خوش آمدید...》 - آقا بفرمائید! وِل کام! به شهر هزار سال پیش خوش آمدید! مرد چیزی نمی گوید. شهر در تاریکی محض فرو رفته و او سعی می کند خود را از افکار دور و دراز بیرون بکشد. - پیدا کردن کار در این شرایط جنگی...آن هم دزدکی! یادت رفته آقاهه چی می گفت؟ شماها اگه نگیم ستون پنجم صدام و آمریکا، ورشکسته به تقصیر سیاسی هستین..‌.ملتفتی؟ کارهای دولتی و رسمی ممنوع...گذرنامه؟! به همین خیال باش! دو زار بده آش! رو به نیمه شب به در خانه می رسیم. همسایه بغلی، ننه افسانه، زن و بچه ها را به حیاط اشان می برد، در پذیرایی سنگ تمام می گذارد؛ و من، به کمک راننده و کایدخان، شوهر فداکار ننه افسانه بار را خالی می کنیم. در همین هیر و ویر، پرتویی چشم نواز بر من نازل می شود. از پشتِ درِ نیمه بازِ خانه ی رو به رو، رایحه ای بهشتی وزیدن می گیرد. خیس و خسته بر می خیزم و به آنسو خیره می مانم. وای چه می بینم! چشمانی درشت و پنجه ای بلورین که از آن النگو ها و انگشتری آویزان است. بی اختیار به سوی در می روم. بادی خوش وزیدن می گیرد. شبح که در تاریکی ایستاده است، گوشه ی چادر را که با انگشتان شاخه نباتی گرفته، رها می کند. باد شوخ پرده ی بر می کشد و یکی از تابلوهای شاهکار خلقت، ونوس زنده ی ایستاده به تماشا را آشکار می سازد. اما در این لحظات ابدی ازلی، شیطان به میان می آید و زن را وا می دارد خود را تمام و کمال بپوشاند‌. به اندرونی برود و در با شدت بسته شود... دقایقی بعد، باربارا استرایسندی چادر مقنه ای در را باز می کند. بیرون می آید تا به سوی همسر نازنین و بچه های خواب آلودم برود و با لحنی محبت آمیز ورود ما را خوشامد بگوید... و من گیج و گداخته، به کنار تل اثاث خالی شده برگردم و بی اختیار زیر لب زمزمه کنم: عجب جایی اومدیم! هذالبلدالامین! ♤♡◇♧ ادامه دارد... بخش دوم: پس فردا ۵ شنبه، ششم تابستان ۹۸از تابستان خوانده ها/ ۱۲۳ بررسی مطبوعات Press Review/123 □♡■ [صمد]بهرنگی و اندوه های سودازده/ علی اصغر ضرابی . - تهران: روزنامه همشهری، ۱۳۹۸/۰۴/۰۲ صفحه آخر، ستون "نگاه" 《》 "... ارزش صمد بهرنگی در صداقت او بود. معلم دلسوزی که در روستاهای آذرشهر و خسروشهر، به نان و ماست دائمی اش می ساخت و پوتین پاره ای را ماه ها به پا می کرد ..." ع.ا. ض. ○● ِبه عنوان خواننده ای که خود را وامدار نوشته ها و به ویژه مصاحبه های نوآورانه‌ی دهه ی ۵۰ شمسی استاد علی اصغر ضرابی: پیشکسوت روزنامه نگاری می دانم، بایسته است در بررسی محتوای احول "نگاه" اش؛ او را متوجه بازخورد اراده ی قلمی اش کنم. انگار عادت نهادینه و شرطی شده ی شماری از روشنفکران حریم امن نشین و به قول صمد: "چوخ بختیار" است که با حمله به نحله ها و نواندیشان روزگار گذشته، خط بطلان بر کارنامه های آن ها بکشند؛ زمینه هایی برای درخشش خود بیابند، دق دلی درآورند و حب و بِغض خود از این روزگار را فرو بخورند و دچار تناقض گویی آشکار شوند. در "نگاه" آقای ضرابی، صمد بهرنگی(۱۳۴۷ ارسباران- ۱۳۱۸ تبریز) بی سوادی وجدان پریش و سردرگم بود که "زیر بار سنگین جزم اندیشی، در جاری ارس غلتید(؟) و سر سلامت از آن برنیاورد." و: " به سرابی که می اندیشید، نرسید". برای اینجانب، صمد بهرنگی نه بت و قهرمان؛ و نه تابو و راهنمایی کاریزماست. او هم میهنی زاده ی فقر بود که با نبوغی مثال زدنی و با وجود کاستی های ایدئولوژیک و تنگناهای تاّلیفی، در پی خیر و صلاح جامعه ی دیکتاتور زده اش کوشید. داستان های هم چنان پرخواننده و ترجمه شده اش و بررسی های اجتماعی فرهنگی اش، بیانگر "نگاه" هوشمندانه و جامع الاطراف او به معضلات حل نشده ای است که به ویژه در آموزش و پرورش افتاده به دست نااهلان، هنوز هم قربانی می گیرد. پیشنهاد من به شما استاد نستوه آن است که کارنامه ی وزین صمد بهرنگی را (با عمری کوتاه) به عنوان مربی خلاق، نویسنده، مترجم، فولکلورشناس و روشنفکر ستیزنده با ارتجاع و استبداد، با دستاوردهای خود بسنجید و از موضع دانای کل به او ننگرید(همانند برخوردی سوگیرانه که با فروغ فرخ زاد[۱۳۴۵-۱۳۱۳]: "شاهدخت شعر پارسی"/به تعبیر م. امید داشتید). " بگذارید تاریخ خود سخن بگوید"(سیسرون) و بیاییم داده های روشنگرانه اش را از بهر رضایت خامی چند دستکاری و مصادره به مطلوب نکنیم... در پرهیز از اطاله ی کلام، به چند نکته ی نمونه از افاضات آن‌بزرگوار می پردازم: ۱. هنگامی که خود را بنچ مارک و مبنای سنجه و عیار بدانید و بنویسیید "صمد بهرنگی با من در تبریز بزرگ شد"، خواننده ی محروم از امکانات مطبوعاتی حق دارد بگوید: نبیند مدعی جز خویشتن را■ که دارد پرده ی پندار در پیش! ۲. شتابزده و ناشیانه نوشته اید:"کتاب فقر و فلسفه که پرودن فلسفه فقر را در پاسخ به آن نوشت..." نه استاد! عنوان درست کتاب کارل مارکس (۱۸۸۴-۱۸۱۸) "فقر فلسفه" بود که آن را با دقت نظری پژوهشی و نوشتاری ادیبانه به زبان فرانسوی، زبان مادری پیر ژوزف پرودن آنارشیست معروف فرانسوی(۱۸۶۵-۱۸۰۹) پدید آورد‌ تا "فلسفه ی فقر"ش را با محققانه و مستند به نقد بکشد. .. ۳. از جمله ایراداتی که به صمددبهرنگی می گیرید، مخالفت اش با احمد فردید و یا امیر حسین آریان پور است. البته او زنده نیست تا در پاسخ به شما، دلایل خود را بیان کند، اما همین قدر بس که رویکردهایی از این دست نشان دهنده ی استقلال راّی و پویایی جهان بینی او بوده، در پرهیز از مرید و مرادپروری؛ طفیلی گری و شهوت شهرت، نشانگان این روزگار بوالعجب... ضمن آرزوی عاقبت به خیری برای آن بزرگوار، پیشنهاد می کنم خاطرات دو دوره ی روزنامه نگاریتان را برای بهره مندی اکنونیان و آیندگان بنگارید تا دعای گوشه نشینان بدرقه راهتان گردد. &�&�&�&☆&♡ هاشم حسینی کرج، دوم تابستان۱۳۹۸ 23 June, 2019