شاعری زاده شد

تابستان خوانده ها/ یادداشت 104م
 
*
چه ها که نخواهندم گفت/ اگر بدانند بر سر این دو پاره شعر/ چه مایه عمر نهادم...
لورین نی دِکِر(1970-1903)، شاعر آمریکایی
*
 پیچیده در کتان ماه/ حمید نعمت اللهی . - تهران: انتشارات لوح فکر، 1395
 
تلفن ناشر: 77922056
*
حمید نعمت اللهی(1326) ساکن کرج که در این سروده های بیشتر دو سه سطری، تصویرگری است به واگویه ی نوستالژیک هستی پیرامون، به روایت هایی اتوبیوگرافیک می رسد. تکرار، تحیر، مرگ و حسرت افق های نیامده بر بوطیقای او باریده اند... سروده ها بین هایکو و کاریکلماتور بال می زنند:
ستارگان. چشمان شاعران سر بریده اند
در خاک های سرخ غروب
که گاه به گاه در نسیم می شکفند. / ص. 52
یا:
آه کاش
به دریا می رفتم
کنار نهنگان عظیم.(از دفتر خاطرات ماهی گِلخوار)/ ص. 78
 
شاعر سراسیمه اما از پا نیفتاده، در پی چه می گردد؟
در انباره ی سوزان واژگان او عمر رفته، روبوت های اداری و بلاهت چیره بر جان، چهره می نمایند. بی حضور رخش، اما اسب، چه جایگاه استوره وانهاده ای دارد: 
اسب بی جلال(67)، اسب بی شیهه(همان جا)، اسب های عصیانی من(64)، اسبان سر به زیر نجیب(49)
حمید دفترش را چنین می آغازد:
برای ترانه و نرگس عزیزم...
 و خطاب به نسرین عزیزش آورده: 
بدون پیشانی تو
سمت من کجاست؟/ ص. 116
 
اکثر سروده ها پیشکشی هستند:
به محمود دولت آبادی، امیر حسین آریان پور، اکبر رادی، استاد حسین علیزاده، "به رفیق مهربان حسن اصغری"، شاهرخ مسکوب و...
تقدیم به کارگران ساختمانی افغان.
نوشته را با برش دیگری از این کتاب به پایان می برم:
به استاد گرانمایه، شجریان عزیز، صدای مردم ایران:
گلوی تنگ دره را مگر صدای تو بگشاید
صدای ما در این گریوه زندانی ست./ ص. 184
*
هاشم حسینی
بامداد پنج شنبه
57- تابستان 96

شاعری زاده شد

تابستان خوانده ها/ یادداشت 104م
 
*
چه ها که نخواهندم گفت/ اگر بدانند بر سر این دو پاره شعر/ چه مایه عمر نهادم...
لورین نی دِکِر(1970-1903)، شاعر آمریکایی
*
 پیچیده در کتان ماه/ حمید نعمت اللهی . - تهران: انتشارات لوح فکر، 1395
 
تلفن ناشر: 77922056
*
حمید نعمت اللهی(1326) ساکن کرج که در این سروده های بیشتر دو سه سطری، تصویرگری است به واگویه ی نوستالژیک هستی پیرامون، به روایت هایی اتوبیوگرافیک می رسد. تکرار، تحیر، مرگ و حسرت افق های نیامده بر بوطیقای او باریده اند... سروده ها بین هایکو و کاریکلماتور بال می زنند:
ستارگان. چشمان شاعران سر بریده اند
در خاک های سرخ غروب
که گاه به گاه در نسیم می شکفند. / ص. 52
یا:
آه کاش
به دریا می رفتم
کنار نهنگان عظیم.(از دفتر خاطرات ماهی گِلخوار)/ ص. 78
 
شاعر سراسیمه اما از پا نیفتاده، در پی چه می گردد؟
در انباره ی سوزان واژگان او عمر رفته، روبوت های اداری و بلاهت چیره بر جان، چهره می نمایند. بی حضور رخش، اما اسب، چه جایگاه استوره وانهاده ای دارد: 
اسب بی جلال(67)، اسب بی شیهه(همان جا)، اسب های عصیانی من(64)، اسبان سر به زیر نجیب(49)
حمید دفترش را چنین می آغازد:
برای ترانه و نرگس عزیزم...
 و خطاب به نسرین عزیزش آورده: 
بدون پیشانی تو
سمت من کجاست؟/ ص. 116
 
اکثر سروده ها پیشکشی هستند:
به محمود دولت آبادی، امیر حسین آریان پور، اکبر رادی، استاد حسین علیزاده، "به رفیق مهربان حسن اصغری"، شاهرخ مسکوب و...
تقدیم به کارگران ساختمانی افغان.
نوشته را با برش دیگری از این کتاب به پایان می برم:
به استاد گرانمایه، شجریان عزیز، صدای مردم ایران:
گلوی تنگ دره را مگر صدای تو بگشاید
صدای ما در این گریوه زندانی ست./ ص. 184
*
هاشم حسینی
بامداد پنج شنبه
57- تابستان 96

These good Iranians

×***بیا و بنگر***×
هفتم
 
ما خوبیم؟
 
می دانم تو خوبی، او خوبه، ما خوبیم، شما خوبید، آن ها خوبند؛ اما چرا نابخردی و بدبختی رومبیده رومون؟!
بگذار ببینم! 
من خوبم؟ باور نمی کنم...آخه بدجوری از خودم ناراضی ام...
یاد شاعر ملی امان می افتم که بی باکانه اعتراف کرده:
"گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ"
~~~~
یعنی دلدار بی ریایش چی بهش گفت؟ 
گفت: "آقا شمس الدین نازنین! دست از تظاهر بردار، تو لباس تشرع به تن داری، اما شب ها می گلگون می زنی!"
حافظ میاد به خودش ببین چی میگه:
"یارب این قلب(سکه ی تقلبی، قلب دو رو) شناسی ز که آموخته بود؟"
 
حالا حکایت ماست که مقصر را کس و کسان دیگر می دانیم و خود خوبیم، پاک و پاکیزه، استرلیزه...و بدبختانه آن قدر در دنیای مَجاز "عنتر نیت"(به قول خواهر روستانشینم) مانند تلگرام و اینستا و توئیتر و..   گیر کرده ایم  که واقعیت پلشت پیرامون را شرطی شده پذیرفته ایم...
در سوئد، با جمعیت نزدیک به ده میلیون نفر، 40 فعال سیاسی/اجتماعی برای بهتر کردن معیشت همدیگر در NGO ها عضو هستند. بیشتر زندان ها تعطیل شده اند...و مردم برخوردار از حقوق اجتماعی و درآمد سرانه ی بالا، از سرانه ی خوشبختی(حق برخورداری از کودکی شاداب و سالم، کار ، شادی همگانی و دوران پر آرامش کهنسالی) دفاع می کنند...
خب، این جا که من هستم، همه خوبند، مشکل خودمم!
دوباره حافظ میاد سراغم:
تو خود حجاب خودی حافظ!
از میان بر خیز...
*
هاشم حسینی
کرج، پایین میدان آزادگان
پسینگاه دو شنبه
54-تابستان96🌹

Here!Watch it

×***بیا و بنگر***×
ششم
 
بامداد امروز، 5 شنبه نوزدهم امرداد 96: محوطه ی خودروهای خطی ایستگاه متروی کرج
 
مادرِ هراسان، از این سو به آن سو را بو می کشد...
بی آن که ضجه و زوزه اش کسی را متوجه کند، بیازارد. می داند که باید ساکت و آهسته، بگردد و بیابد...
آدم ها الواح متحرکند که به سرعت می روند تا به قطار تندرو برسند. دختران کارِ ارزان، خواب آلود با آرایش های ناشیانه، هم چنان به تکرار...مردان به بن بست رسیده...
آن ها می روند، بی هیچ لبخند و سلام و بوسه ای، ترانه ی دلدادگی.. 
محوطه ی بیرونی ایستگاه شلوغ نشده...راننده ها مشغول صبحانه اند...راننده های دربستی هنوز داد نمی زنند...
ناگهان پسر به تاخت می آید...به هم می رسند...خاموش هم دیگر را می لیسند، می بویند، می بوسند...
- " کجا بودی دیشب در این شهر درندشت بی ترحم که تا صبح چشم بر هم ننهادم؟ از آدم ها یاد گرفتی؟"
*
هاشم حسینی
ایستگاه متروی کرج به ارم سبز
بامداد پنج شنبه
50-تابستان96🌹

چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما...ای جوانان وطن، جان من و جان شما/ اقبال

با سلام و سپاس دوباره
سخنی خطاب به جوانان میهن:
امیدوارم هم چنان که از آن وجود نازنین و فرهیخته انتظار می رود، از فرصت های بهار جوانی به خوبی بهره مند شوید...به یاد شعر زیبای پروین اعتصامی افتادم:
جوانی چنین گفت روزی به پیری
"که چون است با پیری ات زندگانی؟"
بگفت: "اندرین نامه حرفی است مبهم، که معنی اش جز وقت پیری ندانی
جوانی نکو دار کاین مرغ زیبا
نماند در این خانه ی استخوانی
از آن برد گنج مرا دزد گیتی
که در خواب بودم گه پاسبانی..."
و چه خوب در ادبیات گرانقدر بختیاری به هشدار و انذار ماندگار است:
سه چیه قیمتیه قدرِس ندونی:
شُوٍ مه
فصل بهار
عهد جوونی...
🌹
با بهترین آرزوها
دوستدار پر دستاورد جانِ جوانی ات
هاشم حسینی
کرج، عظیمیه
بامداد دوشنبه
16-تابستان 96😍

همینگوی شاعر

قصیده‌ای از «ارنست همینگوی» پس از گذشت ۷۰ سال در یک کتاب به چاپ رسید.
 
به گزارش ایسنا، «هافینگتون پست» نوشت: قصیده‌ای که «ارنست همینگوی» نویسنده سرشناس برنده نوبل درباره ی ایتالیا نوشته، پس از ۷۰ سال در کتابی به نام «همینگوی و ایتالیا: دورنماهای قرن بیستم» منتشر شد.
 
۹ سال از نگارش کتاب «زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند» گذشته بود و «همینگوی» برای روشن کردن دوباره موتور نویسندگی‌اش، راهی شمال ایتالیا می‌شود. او از منطقه‌ای که در دوران جنگ جهانی در آن زخمی شده بود، بازدید می‌کند. در سال ۱۹۴۸ ایتالیا به تازگی از فضای فاشیستی فاصله گرفته و کارهای «همینگوی» هم مجوز ترجمه پیدا کرده بود.
 
در نوامبر همان سال «همینگوی» و چهارمین همسرش «مری» به مهمانخانه‌ای کوچکی در جزیره تورسلو مقیم شدند. این روستای کوچک جمعیت کمی داشت و سه ساختمان با قدمتی بالای هزار سال در آن واقع بود.
 
«همینگوی» در روزهای اقامت خود در این روستای کوچک، قصیده‌ای در توصیف زیبایی‌های آن سرود که طی دهه‌های گذشته به فراموشی سپرده شده بود. این قطعه شعر حالا در کتابی با عنوان «همینگوی و ایتالیا: دورنماهای قرن بیستم» از سوی انتشارات دانشگاه فلوریدا برای اولین بار به چاپ رسیده است....

در ستایش امرداد ماه

*× نامیرا ماه ما امرداد مبارک باد**×
 
امرداد:
ماه بلندای ماه
بر کاکل مادرم زمین
زمزمه ی زنبق
زیر زبان زندگی
ایزدبانوی امید در میدان
شفق سینه های شهیدان
 شتک زده بر بستان
سرخِ قاچ های لبان یار
سبزِ گستریده بر پشت پلک هاش
رنگین کمان دستان
شبان
درخشان بر کرانه ی خیابان...
 
امرداد:
 نامیرا ماه نام های بر سر پیمان
ققنوسی که در دل ها دوباره همای سعادت می زاید...
 
این سان است که آسمانِ چشمان
کهکشان ها رنگ را به شکوفه می نشاند
در امردادگان...
 
با من از مُردار  و مُرداد سخن نرانید
 آن باور هنوز به بار نیامده
 نمرده
سرود امرداد آزاد را
به یاد آرید ...❤️
 
/ سفر سروده ها
روستای "مصدق آباد"
/ هاشم حسینی، چهارم و پنجم امرداد 96

قسمت نوزدهم داستان بختیاری گرفتار نفت

داستان دنباله دارِ خدارحم***�***علیه*******خدارحم****
~~~~~~~~~~~~
بر پشت بام تاریک وخنک، زیر صحرای پر ستاره ی خمیده بر محله، سرها خیره رو به دهان "خدارحم چهارلنگ" است، به روایت حکایت های ریز و درشت، کوتاه و دراز، خنده دار و اندوهباری که از دوره ی دبیرستان "رودکی" بین او و "خدارحم حسینی نژاد" پیش آمده...
بیشتر چراغ های توفشیرین به خواب رفته اند...
"بی هما" می آید و بقایای کباب و مرغ را در نزدیکی سگ وفادار، مرتب روی تخته سنگ می چیند و بشقاب رویی لهیده را پر از آب می کند...
به حیاط بر می گردد. "خان" روی تخت سیمی دراز کشیده، چشم های عقابی اش در تاریکی نقطه های سپیدی اند.
می نشیند روی صندلی چوبی به یادگار جهاز عروسی اش. 
چه پیش میاد؟ دل مادر زودتر، خبر حادثه را می گیرد...
سیگاری می گیراند...
مأمور ازش می پرسه کی بود امروز صبح ایستاد جلو بانک، گفت: "من بودم. مگر ایستادن در خیابان جرمه؟ من کاری به بانک نداشتم. در باره من بروید از رئیس اش بپرسید. او مرا می شناسه... دبیرستان هم کلاس بودیم."
کت و شلواریه را آدم فهمیده ای دیدم...ازشون پذیرایی کردم... بعد از دو ساعت گفت و خند، آن ها در صلح و صفا رفتند پی کارشان...اما امان از دست 'خدول'...خدا را بنده نیست...پشت سرشون شکلک در می آورد...
بعدش همسایه امان "عامو قلی" نگران آمد دم در...
پرسید: " آقای 'چهارلنگ' این ها چی می خواستند؟ مشکلی هست بگو، دایی زاده ای داریم استانداری می تواند کمک کند..."
اما "خدول" اهمیتی نداد. رفت خودشِ مشغول موتورش کرد. "عامو قلی" که تعصب محله ای دارد، ول کن نبود، آمد داخل دالان، کنارش چمباتمه زد. سرش را برد نزدیک صورت "خدول"، باز پرسید: " آقای چهارلنگ...مرا هم از خانواده ی خودت بدان...بگو چی شده؟"
"خدول"مثل همیشه که اگر پرسشی را چند بار ازش بپرسی، عصبانی می شه، سرش را عقب کشید و به "عامو قلی" گفت:
- " عامو جان! سرت ببر واپس، دماغت کورم کرد!"
*�***�*******� 
*
پایان بخش نوزدهمِ داستانِ "خدارحم" علیه "خدارحم"
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل"/ رمان " نفرین نفت"
*
بخش پایانی داستان "خدارحم" علیه 'خدارحم" این رمان تاریخی، شامگاهِ شنبه 14م  امردادماه 96 ، در وبلاگ و فیس بوک هاشم حسینی*

A Voice to join

×******×احمد کایا****×****
 
آن شامگاه
سرما
دور 
به دامن استانبول مهربان
در بی نام و نشان
چایخانه ای پنهان
دهن گشوده به دریا
دستان خسته
از کار برگشته را
به هم پیوند داد
آوای گرم احمد کایا...
****×****
هاشم حسینی/ سفر سروده ها
 
احمد کایا(1957زاده ی ملاتیه ترکیه- 2000 درگذشت و دفن در گورستان پرلاشز پاریس) آهنگساز و خواننده ی کوردتبار موسیقی اعتراض(پروتست)...
او را جوخه ی ترور، در اوج شهرت و اقبال عمومی/جهانی، با مسمومیتی ناشناخته از بین بردند.
همسرش، گؤلتن کایا هایال اوغلو که خواهر شاعر معروف ترکیه: یوسف هایال اوغلو است، در پاسخ به درخواست طرفداران برای انتقال جسد از پاریس به ترکیه، گفته است: " تا زمانی که ترکیه یک کشور آزاد و دموکراتیک نشده باشد، در این باره ما اقدامی انجام نخواهیم داد..."🌹

A Voice to join

×******×احمد کایا****×****
 
آن شامگاه
سرما
دور 
به دامن استانبول مهربان
در بی نام و نشان
چایخانه ای پنهان
دهن گشوده به دریا
دستان خسته
از کار برگشته را
به هم پیوند داد
آوای گرم احمد کایا...
****×****
هاشم حسینی/ سفر سروده ها
 
احمد کایا(1957زاده ی ملاتیه ترکیه- 2000 درگذشت و دفن در گورستان پرلاشز پاریس) آهنگساز و خواننده ی کوردتبار موسیقی اعتراض(پروتست)...
او را جوخه ی ترور، در اوج شهرت و اقبال عمومی/جهانی، با مسمومیتی ناشناخته از بین بردند.
همسرش، گؤلتن کایا هایال اوغلو که خواهر شاعر معروف ترکیه: یوسف هایال اوغلو است، در پاسخ به درخواست طرفداران برای انتقال جسد از پاریس به ترکیه، گفته است: " تا زمانی که ترکیه یک کشور آزاد و دموکراتیک نشده باشد، در این باره ما اقدامی انجام نخواهیم داد..."🌹

بر سر سفره ی ضیافت خان

داستان دنباله دارِ خدارحم***×***علیه*******خدارحم****
~~~~~~~~~~~~
بر پشت بام تاریک، نسیم خنک، بوی کاهگل آب پاشی شده را تا کمرگاه تپه که سگ غمگین پوزه بر خاک خنکش نهاده و خانه ی خان را می پاید، پیش می برد. محله با نقطه ها کم سو بیدار است...
سگ وفادار می داند رو به نیمه شب، "بی هما" می آید و بقایای کباب و مرغ را در نزدیکی او، روی تخته سنگ خالی می کند و بی صدا به خانه بر می گردد...
 
*×********×*******×
یادآوری آن چه گذشت: راستی، آن غریبه که در بامداد خلوتِ تنها راسته ی بازار "هفت کل"، رو به بانک که رئیس آن "خدارحم حسینی نژاد" ایستاده بود، کجا رفت؟
پسینگاه همان روز، دو بار مأموران به در خانه ی "ملاممد خان"، پدر "خدارحم چهارلنگ" در محله ی "فارسیمدان توفشیرین" می روند: یک بار خولی مأمور گشت شهر، همراه "آصیفور" ساواکی و گماشته ی خبرچینشان در "توفشیرین": "ابرام آلبرده"؛
 و بار دیگر، مأمور 007 اعزامی همراه با افراد مسلح "یوزی" به دست...
*×***×*******×
سفره پهن شده و دور تا دور "خان":
"میرشکال یزدانی"، "آقا رضا"، "جمشید"، "کُرِ غربت"، "الیاس"، "خدارحم"، "عامو قلی"، "بدری" و "سید" نشسته اند. بوی خوش شله تماته با عطر کباب دنده های میش کوهی و سینه های کبک در هم آمیخته...
"خدارحم" قابلمه ی هنوز داغ را که به وسط سفره، کنار چپه ی نان تیری صبح پخت می کشاند و روی بریده ای از  تَویزه ی از کار افتاده می گذارد، با صدای بلند می گوید:
-" کجایی 'علی رحم اُگوشت'!"
از قابلمه که لبالب از گوشت مرغ، سیب زمینی، تماته و نخود است، رایحه ی ادویه ی اصل هندی "درخشنده" بیرون می زند.
به راستی، جای علی رحم اُگوشت خالی.. او با آن هیکل گِمبل و کله ی پر ریش و پشم فرفری، که از دور همانند جوجه تیغی گنده ای بود، در برابر کاری که انجام می داد، پول را نمی شناخت، با ارزش ترین کالای برابر با نیروی بازویش را یک قابلمه آبگوشت چرب و چیلی می دانست، همراه با ده گرده نان و ریحان و تره پیاز....
او را می بینم که بر سکوی خانه امان دراز کشیده، تهِ قابلمه ی اُگوشت را در آورده، پارچ دوغ را سرکشیده و هم چنان که با چوب کبریتی لای دندان ها را خلال می کند، با پلک های سنگین نگاهم می کند، سر را بر نرمی بازو می خواباند و آهسته می گوید:
-"ای خدا با همی اِشکَمِ پر اُگوشت بکُشُم..."
در پایین دست، بر مزارا، لامپا هم چنان می درخشد...
دو نفر دیگر هنوز نیامده اند.. 
-" خب! تعریف کن نتیجه ی صحبت هات با مأمورا که وارد خانه شدند، به کجا کشید؟"
میر شکال یزدانی که تفنگ دو لول بی خطا را را بغل دست خوابانده، یکی از سیخ های  دنده کباب را بر می دارد و چند گِند از آن جدا می کند، روی بشقاب برنج چمپایش می گذارد. بعد، از کاسه ی چینی، قاشقی روغن خوش روی آن می ریزد....منتظر جواب، نگاهی به "خدارحم" می اندازد که دارد از دوری پر از آبگوشت، ملاقه پر می کند، تا روی بشقاب او بریزد:
-" میر شکال! انگار آبگوشت مامان همای منو دوست نداری؟!"
آن گاه، هم چنان که تکه ای از ته دیگ سرخ رنگ متمایل به قهوه ای شله تماته را جدا می سازد، رو به چشمان عسلی همیشه خندان میر شکال، شرح دیدار تاریخی اش با مأمور 007 را شروع می کند... 
*
پایان بخش هیجدهمِ داستانِ "خدارحم" علیه "خدارحم"
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل"/ رمان " نفرین نفت"
*
پی آیند این رمان تاریخی، شامگاهِ چهار‌شنبه 4م  امردادماه 96 ، در وبلاگ و فیس بوک هاشم حسینی*

بر سر سفره ی ضیافت خان

داستان دنباله دارِ خدارحم***×***علیه*******خدارحم****
~~~~~~~~~~~~
بر پشت بام تاریک، نسیم خنک، بوی کاهگل آب پاشی شده را تا کمرگاه تپه که سگ غمگین پوزه بر خاک خنکش نهاده و خانه ی خان را می پاید، پیش می برد. محله با نقطه ها کم سو بیدار است...
سگ وفادار می داند رو به نیمه شب، "بی هما" می آید و بقایای کباب و مرغ را در نزدیکی او، روی تخته سنگ خالی می کند و بی صدا به خانه بر می گردد...
 
*×********×*******×
یادآوری آن چه گذشت: راستی، آن غریبه که در بامداد خلوتِ تنها راسته ی بازار "هفت کل"، رو به بانک که رئیس آن "خدارحم حسینی نژاد" ایستاده بود، کجا رفت؟
پسینگاه همان روز، دو بار مأموران به در خانه ی "ملاممد خان"، پدر "خدارحم چهارلنگ" در محله ی "فارسیمدان توفشیرین" می روند: یک بار خولی مأمور گشت شهر، همراه "آصیفور" ساواکی و گماشته ی خبرچینشان در "توفشیرین": "ابرام آلبرده"؛
 و بار دیگر، مأمور 007 اعزامی همراه با افراد مسلح "یوزی" به دست...
*×***×*******×
سفره پهن شده و دور تا دور "خان":
"میرشکال یزدانی"، "آقا رضا"، "جمشید"، "کُرِ غربت"، "الیاس"، "خدارحم"، "عامو قلی"، "بدری" و "سید" نشسته اند. بوی خوش شله تماته با عطر کباب دنده های میش کوهی و سینه های کبک در هم آمیخته...
"خدارحم" قابلمه ی هنوز داغ را که به وسط سفره، کنار چپه ی نان تیری صبح پخت می کشاند و روی بریده ای از  تَویزه ی از کار افتاده می گذارد، با صدای بلند می گوید:
-" کجایی 'علی رحم اُگوشت'!"
از قابلمه که لبالب از گوشت مرغ، سیب زمینی، تماته و نخود است، رایحه ی ادویه ی اصل هندی "درخشنده" بیرون می زند.
به راستی، جای علی رحم اُگوشت خالی.. او با آن هیکل گِمبل و کله ی پر ریش و پشم فرفری، که از دور همانند جوجه تیغی گنده ای بود، در برابر کاری که انجام می داد، پول را نمی شناخت، با ارزش ترین کالای برابر با نیروی بازویش را یک قابلمه آبگوشت چرب و چیلی می دانست، همراه با ده گرده نان و ریحان و تره پیاز....
او را می بینم که بر سکوی خانه امان دراز کشیده، تهِ قابلمه ی اُگوشت را در آورده، پارچ دوغ را سرکشیده و هم چنان که با چوب کبریتی لای دندان ها را خلال می کند، با پلک های سنگین نگاهم می کند، سر را بر نرمی بازو می خواباند و آهسته می گوید:
-"ای خدا با همی اِشکَمِ پر اُگوشت بکُشُم..."
در پایین دست، بر مزارا، لامپا هم چنان می درخشد...
دو نفر دیگر هنوز نیامده اند.. 
-" خب! تعریف کن نتیجه ی صحبت هات با مأمورا که وارد خانه شدند، به کجا کشید؟"
میر شکال یزدانی که تفنگ دو لول بی خطا را را بغل دست خوابانده، یکی از سیخ های  دنده کباب را بر می دارد و چند گِند از آن جدا می کند، روی بشقاب برنج چمپایش می گذارد. بعد، از کاسه ی چینی، قاشقی روغن خوش روی آن می ریزد....منتظر جواب، نگاهی به "خدارحم" می اندازد که دارد از دوری پر از آبگوشت، ملاقه پر می کند، تا روی بشقاب او بریزد:
-" میر شکال! انگار آبگوشت مامان همای منو دوست نداری؟!"
آن گاه، هم چنان که تکه ای از ته دیگ سرخ رنگ متمایل به قهوه ای شله تماته را جدا می سازد، رو به چشمان عسلی همیشه خندان میر شکال، شرح دیدار تاریخی اش با مأمور 007 را شروع می کند... 
*
پایان بخش هیجدهمِ داستانِ "خدارحم" علیه "خدارحم"
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل"/ رمان " نفرین نفت"
*
پی آیند این رمان تاریخی، شامگاهِ چهار‌شنبه 4م  امردادماه 96 ، در وبلاگ و فیس بوک هاشم حسینی*

تکیه گاه ستم

معاویه:
-" از ذوالفغار علی برنده تر و قوی تر هم سراغ داری؟"
 
عمروعاص:
-" آری سرور من، جهل مؤمنانی که به آسانی می توان آنان را علیه دینشان به کار گرفت!"