بر سر سفره ی ضیافت خان
داستان دنباله دارِ خدارحم***×***علیه*******خدارحم****
~~~~~~~~~~~~
بر پشت بام تاریک، نسیم خنک، بوی کاهگل آب پاشی شده را تا کمرگاه تپه که سگ غمگین پوزه بر خاک خنکش نهاده و خانه ی خان را می پاید، پیش می برد. محله با نقطه ها کم سو بیدار است...
سگ وفادار می داند رو به نیمه شب، "بی هما" می آید و بقایای کباب و مرغ را در نزدیکی او، روی تخته سنگ خالی می کند و بی صدا به خانه بر می گردد...
*×********×*******×
یادآوری آن چه گذشت: راستی، آن غریبه که در بامداد خلوتِ تنها راسته ی بازار "هفت کل"، رو به بانک که رئیس آن "خدارحم حسینی نژاد" ایستاده بود، کجا رفت؟
پسینگاه همان روز، دو بار مأموران به در خانه ی "ملاممد خان"، پدر "خدارحم چهارلنگ" در محله ی "فارسیمدان توفشیرین" می روند: یک بار خولی مأمور گشت شهر، همراه "آصیفور" ساواکی و گماشته ی خبرچینشان در "توفشیرین": "ابرام آلبرده"؛
و بار دیگر، مأمور 007 اعزامی همراه با افراد مسلح "یوزی" به دست...
*×***×*******×
سفره پهن شده و دور تا دور "خان":
"میرشکال یزدانی"، "آقا رضا"، "جمشید"، "کُرِ غربت"، "الیاس"، "خدارحم"، "عامو قلی"، "بدری" و "سید" نشسته اند. بوی خوش شله تماته با عطر کباب دنده های میش کوهی و سینه های کبک در هم آمیخته...
"خدارحم" قابلمه ی هنوز داغ را که به وسط سفره، کنار چپه ی نان تیری صبح پخت می کشاند و روی بریده ای از تَویزه ی از کار افتاده می گذارد، با صدای بلند می گوید:
-" کجایی 'علی رحم اُگوشت'!"
از قابلمه که لبالب از گوشت مرغ، سیب زمینی، تماته و نخود است، رایحه ی ادویه ی اصل هندی "درخشنده" بیرون می زند.
به راستی، جای علی رحم اُگوشت خالی.. او با آن هیکل گِمبل و کله ی پر ریش و پشم فرفری، که از دور همانند جوجه تیغی گنده ای بود، در برابر کاری که انجام می داد، پول را نمی شناخت، با ارزش ترین کالای برابر با نیروی بازویش را یک قابلمه آبگوشت چرب و چیلی می دانست، همراه با ده گرده نان و ریحان و تره پیاز....
او را می بینم که بر سکوی خانه امان دراز کشیده، تهِ قابلمه ی اُگوشت را در آورده، پارچ دوغ را سرکشیده و هم چنان که با چوب کبریتی لای دندان ها را خلال می کند، با پلک های سنگین نگاهم می کند، سر را بر نرمی بازو می خواباند و آهسته می گوید:
-"ای خدا با همی اِشکَمِ پر اُگوشت بکُشُم..."
در پایین دست، بر مزارا، لامپا هم چنان می درخشد...
دو نفر دیگر هنوز نیامده اند..
-" خب! تعریف کن نتیجه ی صحبت هات با مأمورا که وارد خانه شدند، به کجا کشید؟"
میر شکال یزدانی که تفنگ دو لول بی خطا را را بغل دست خوابانده، یکی از سیخ های دنده کباب را بر می دارد و چند گِند از آن جدا می کند، روی بشقاب برنج چمپایش می گذارد. بعد، از کاسه ی چینی، قاشقی روغن خوش روی آن می ریزد....منتظر جواب، نگاهی به "خدارحم" می اندازد که دارد از دوری پر از آبگوشت، ملاقه پر می کند، تا روی بشقاب او بریزد:
-" میر شکال! انگار آبگوشت مامان همای منو دوست نداری؟!"
آن گاه، هم چنان که تکه ای از ته دیگ سرخ رنگ متمایل به قهوه ای شله تماته را جدا می سازد، رو به چشمان عسلی همیشه خندان میر شکال، شرح دیدار تاریخی اش با مأمور 007 را شروع می کند...
*
پایان بخش هیجدهمِ داستانِ "خدارحم" علیه "خدارحم"
>> دفتر "دوباره سلام هفتکل"/ رمان " نفرین نفت"
*
پی آیند این رمان تاریخی، شامگاهِ چهارشنبه 4م امردادماه 96 ، در وبلاگ و فیس بوک هاشم حسینی*

+ نوشته شده در دوشنبه دوم مرداد ۱۳۹۶ ساعت 19:20 توسط هاشم حسینی
|